مادر همسر م از خویشاوندان مادرم هست.مادرم اصرار زیادی به انجام این وصلت داشت. فکر میکرد
اینا یه چیز دیگه هستن.پدرم زیاد راضی نبود و اینقدر مادرم پافشاری کرد که همه راضی شدیم.تحقیق
هم کردیم و گفتن خانواده ی خوبین و دورادور خودمون هم شناخت داشتیم.به هر حال با هزار وعده
و قول و قرار ما ازدواج کردیم.
خدا رو شکر با شوهرم خوبم ولی خانواده ی همسرم بدی رو در حق من تمام کردن.
و الان من حس خیلی بدی نسبت به مادرم پیدا کردم.مدام دارم از بدی های خانواده ی همسرم حرف
میزنم و مامانم هم میگه پشیمونم و گریه میکنه.
نمیدونم چه کار کنم ?دوست ندارم اینجوری باشم, ولی مادرم رو مقصر میدونم.
میدونم کارم بدیه. پشیمون هم میشم بعدش. ولی انگار دست خودم نیست عصبانی میشم و همش سر مامان بیچارم خالی میکنم
چند دقیقه پیش هم به مادرم زنگ زدم و از حرفها و متلکهای خانواده ی همسرم گفتم
.مادرم هم فقط گریه میکرد و میگه من نمیتونم کاری کنم و پشیمونم.
خودم هم در حال حاضر شدیدا عذاب وجدان دارم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)