-
متاهل تنها
پارت1.
سلام دوستان.اسمم مهرزاده.متاهل و 35 ساله.یه دختر 6 ساله دارم.همسرم 32 سالشه.مهندسم و شاغل.بشدت احساس تنهایی می کنم.از اینده م می ترسم.از همسرم وحشت دارم.خواهرهام تقریبا به من و زندگیم کاملا بی تفاوت شدن و با خانواده زنم هم ارتباطم قطعه.بهم تهمت دزدی زدن و دردادگاه ثابتش کردن100 البته به دروغ و کلک.پدر و مادرم تحت سلطه خواهرانم هستند.اونها هم سردن.5 سال پیش که اختلافاتم بازنم و خانواده ش بالا گرفته بود زنم از دستم شکایت کرد و مامور اوردن محل کارم.ابروم رفت.بعدش هم زنم پا شد اومد سر زندگیش و هنوز هم با مادرش ارتباط داره.مادرش در حق من همه کاری کرد.از تهمت حمایت کرد.2 تا شکایت دیگه علیهم سازمان داد و با اینکه بیسواده کلی سیاست داره.و زن منهم دختر همین مادره.با اینکه خیلی کارا کرد بازم اومد سر خونه و زندگی و من بخاطر دخترم اسیر شدم.ابراز علاقه می کنه اما من با توجه به سابقه ش باور نمی کنم.سردی نمی کنم اما بشدت نگران فرداهایم هستم.همدمی دارم که بهش اعتماد ندارم.همدمی که سر بزنگاهها دبه در میاره....تنهای تنها هستم.نه دوستی....چه می شود کرد؟چطور از این زندان خلاص شوم؟
-
سلام صبح بخیر
به سایت همدردی خوشامدین
لطفا تو ضیح بدین تا کاربران بهتر راهنماییتون کنن
برای چه چیزی به شما تهمت دزدی زدن ؟
اختلاف شما با خانواده خانم سره چه موضوعی هستش ؟
ویزگی مثبت همسرت چی هستش ؟
بر علیه شما شکایت کردن اون وقت سکوت کردین ؟
اختلاف خانواده شما با همسرتون در چه زمینه هستش؟
بی اعتمادی شما به همسرتون به دلیل اختلافاتون هست ؟
آآآآفرین به شما که حق پدری برای دخترتون ادا کردی و میخای که اون خوشبخت باشه
پدر و مادرم تحت سلطه خواهرانم هستند.اونها هم سردن؟
خوب شما گرم باش با محبت بجوش به بهانه اینکه دخترتون دلش برا مامان جونش تنگ شده
رابطه برقرار کن منتظری کسی بیاد فرشته نجاتت بشه همه در گیریهارو سر وسامون بده
کاری کنه خانم مطیعت بشه پدر مادر خاهرا همه احترامتون را حفظ کنن
اینا هیییییچ کدوم یه ساعت یه شبه درست نمیشه
تا زمانی که شما قدمی در جهت اصلاح زندگیت بر نداری تلاشی نکنی به همین منوال خاهد بود یا بدتر
به نظر میاد کمی منفعل هستی اگه واقعا شما بی گناه بودی و اونا شکایت کردن و چیزی نگفتین ؟
وقتی اقتدار مرد در خانه حاکم باشه زندگی روال طبیعی خودش را طی میکنه
رفتا ر خانم اشتباه بوده مشخص هست که اونم در بعضی موارد مهارت کافی ندارن که این جوری
همسرشو خرد کرده قرار نیست که همه اشتباه کنن شما مردونگی کن زندگیتو از نو بساز
که ساختن یک زندگی توام با ارامش در گرو دلبستگی ها ارتباطات پایدار با هردو خانواده عشق و محبت
کردن به یکدیگر و مهمتر از همه صبر و گذشت هستش
از محبت خارها گل میشود اگه مشکل از خانمتون هستش باید اونو اگاه کنی از اشتباهش
موفق باشین
-
سلام و صبح بخیر.از توجهتون سپاسگذارم
-
داستانش طولانیه.سال اول ازدواج ناخواسته بچه دار شدیم.اپارتمان 60 متری نزدیک منزل پدریم در کرج رهن کرده بودم.به خواست خانمم که می گفت اونجا کوچیکه و با بچه دار شدنمان جای کمتری خواهیم داشت به فردیس کرج و اپارتمانی 84 متری جابجا شدیم.جایی که اپارتمان خواهر زنم هم 5 تا بلوک با ما فاصله داشت.زندگی ادامه داشت و بچه بدنیا اومد.مثل همه زوج ها دعوا و جر و بحثم داشتیم.البته من یه عادت بد هم داشتم که گاهی دست بلند می کردم و اونم همه چیزو به خانواده ش منتقل می کرد و بعضی اوقات دعواهای ما بالا می گرفت و بعدش ازش عذر خواهی می کردم....گذشت و گذشت تا اینکه اپارتمان خواهر زنم مورد دزدی قرار گرفت و طلاهاش دزدیده شد!خواهرها کلید اپارتمان هم را داشتند برای روز مبادا.تحقیقات اگاهی به جایی نرسید و نگاهها روی من کلید شد....چند هفته ای گدشت و نگاهها سنگین تر میشد که بالاخره توی یه دعوا و جر وبحث مادر زنم تهمت دزدی رو به من زد و مثل دیوانه ها دورم می
خندید و دست می زد و می گفت تو دزدی!تو دزدی!ومن هم قاطی کرده بودم ..عصبانی شده بودم و سرم سوت می کشید.تو همون حال گفتم اره من کردم!خوب کردم!برین ثابت کنید.!اما کاری نکرده بودم!و تو همون حال از اونجا زدم بیرون.البته به 110 زنگ زده بودن و با فشار 110 اومدم بیرون!این قضیه شد پیراهن عثمان!زنگ زده بودن به باجناق حرامزاده که مژده بده دزد پیدا شد.اون حرامزاده هم بسرعت رفت اگاهی و گفت باجناقم اعتراف کرده....در همین روزها بود که همسرم از من شکایت می کنه و دلیل شکایت رو اختلافات عنوان می کنه.یکی دیگه از باجناقهای حرامزاده با مامور و برگه احضاریه میاد شرکت مخل کارم و توی شرکت جولان میده که برگه رو برسونن دست من که البته اون ساعت شرکت نبودم.اما ابروی منو بردن.به هدفشون رسیدن و بدخواهان ازم اتو گرفتن....طوری که چند وقت بعد از اون شرکت اومد بیرون....بعدها که به این زن گفتم چرا اون کارو کردی یه بار می گفت که وادارم کردم و یه با ردیگه می گفت می خواستم ازت جدا بشم....در همین روزها یکی از خواهر زنهای مثلا مومنم به من زنگ زد و منو کوک کرد که اگه بیگناههی از چی نگرانی برو اگاهی و بگو من این حرف زدم اما اون کارو نکردم.منم خام شدم و افتادم تو چاه....و همین قضیه و شهادت مادر زنم که ازم اعتراف گرفته و رشوه هاییکه باجناق حرامزاده به بعصیا داده بود باعث شد که بعد از 2 سال دوندگی و وکیل و کوفت و زهر مار محکوم بشم...بدون هیچ مدرکی و فقط بخاطر اون حرف!محکوم شدم به رد مال و زندان تعزیری.هر چی به اون قاضی خدا نشناس گفتم کار من نبوده فقط نیشخند می زد و تغیر می کرد و نمیزاشت حرف بزنم.البته خوا رو شکر زندان نرفتم.اما سو سابقه لرام درست کردن....در طی این سالها مادرزنم ازم شکایت کرد که منو ضرب و شتم کرده و تا پای محکومیت به واسطه قسم دروغ و شاهدای الکی رفتم که پرونده مختومه شد....در طی این چند سال زنم اومد نشست سر زندگیش.اما مادرشو کنار نگذاشت.....همیشه بهش می گم چرا نرفتی بزنی تو دهن اون خواهرات و خواهر شوهرت می گه نمی تونستم.....در پاسگاه هم من 1 روز بازداشت موقت شدم و اون در کنار باجناق حرامزاده ایستاده بود و به خانواده م دهن کجی می کرد و با اون گل می گفت و گل میشنید .از بازداشتگاه که اومدم بیرون و اون صحنه رو دیدم روانم بهم ریخت انگار از پشت خنجر خورده بودم.بعد تا منو دید چهره شو نگران کرد که چی بوده و چی شده و می گفت که فقط بهش گفتن من اقرار کردم و اون با اژانس اومده پاسگاه......خاطره ای که هیچوقت از حافظه من پاک نشده و نمیشه....قضیه کیفری پرونده تمام شد و اونها تقاضای پرونده حقوقی کردن.می گفتن قیمت طلا فرق کرده وما به التفاوت می خواستن که بجایی نرسید....
من شکسته و داغون شدم....تنهای تنها....بی اعتماد .ولی بازم ادامه دادم....هر چی می گفتم این زندگی دیگه فایده ای نداره خانمم تو گو شش نمی رفت....اما بازم به کارهاش ادامه می ده.عید امسال قرار بود خانواده م شام بیان منزل من...روز مادر هم بود.رفته بودیم بیرون.دو تاگل گرفتم و که یکیش بررگتر بود....خونه که اومدیم به زنم گفتم اون بزرگه رو که برای تو گرفتم کاش بدیم به مامان که یه وقت بهش بر نخوره....سر همین حرف لباس پوشید و گفت میره درمانگاه شبانه روزی و شب نمیاد!!! در گیر شدیم و شرایط جوری شد که مجبور شدم غروب زنگ بزنم به مادرم و دروغی سر هم کنم که نیان.اما دروغم باز شد.نیتم اون بود که بدتر از این نشه.اما شد...دیگه خانواده م هم بایکوتم کردن یجورایی....از زنم بشدت زده شدم.....از سیاستش...از سیاه بازیاش....از لحظه شناسیش....دیگه نمی دونم باید چکار کنم....اینم داستان من بود تا اینجا!شدم یه ادم تنها و داغون و شکسته که فقط مسووله خرجی خونه در بیاره.....!
-
سلام اقای مهرزاد.اولین چیزی که میخوام به شما بگم تحسین شما هست و ایکنه چقدر مرد مسولیت پذیر و پدر مهربانی هستید:104::104::104:
اقای مهرزاد بهتره بجای اینکه گذشته و اتفاقات رو یاداوری کنید تمرکز خودتون رو به ویژیگی های مثبت همسرتون بزارید و اینکه چقدر شما رو دوست داشته که در برابر خانوادش و حرفهای اطرافیانش شما رو ترجیح داده.همسر شما گناهکار نیست چراکه مجبور بوده در برابر خانوادش کوتاه بیاد.
بهتره شرایطی رو برای خودتون و و همسرتون ایجاد کنید تا رابطه ی صمیمیتتون بیشتر بشه.
شما گفتید همسرتون بهتون ابراز علاقه میکنه اما ذهن شما اجازه نمیده اینو بپذیرید پس خودتون رو تغییر بدید و گذشته رو کنار بزارید.هرچی بود گذشت.شما در حال حاضر یه همسری دارید که بخاطر دوست داشتن شما به زنگیش برگشته .
-
سلام....
خيلي متاسف شدم از خوندنه متنتون....
ميخواستم چند تا سوال بپرسم......
شما اخلاق بدي دارين كه باعث بشه ديگران باهاتون دشمن بشن....مثلا از بچگي و نوجووني تون خاطره ي بدي دارين كه دوستاتون الكي با شما چپ بيفتن..... و دشمنتون بشن؟
خودتون احساس ميكنين كه نميتونين كامل از حقتون دفاع كنين و حس مغلوب بودن دارين در برابر بقيه.......؟
شده تا حالا احساستونو نتونين بروز بدين و خشم و هيجان و ....رو نا خودآگاه كنترل كنين و زيادي صبر داشته باشين و يهو تخليه بشه؟
اگه دوست داشتين به اين سوالام فكر كنين......و اگه خواستين جواب بدين....
ميدونين بعضي آدما يه ويژگيايي دارن كه باعث ميشه ملت نا خودآگاه باهاشون دشمن شن.....
راجب به خودتون بگين شايد ريشه اش پيدا بشه.....اينكه خونواده خودتون هم تنهاتون گذاشتن جاي بسي تامل داره......
-
سلام روتون بخیر
خیلی متاسف شدم از داستان زندگیتون خدا به شما کمک کنه
خیلی خوبه که میخاین زندگیتون حفظ بشه بهتون تبریک میگم که این قدر صبورین
ببخشید عذر خاهی میکنم یه خورده عصبانیم
اشتباه اولت این بود که رفتین کنار خونه خاهرش اپار تمان گرفتین شما میدیدی خانمتون اونارو تر جیح میده
اینکه شما اینقدر منفعل برخورد کردی جای سوال داره از یه اقا بعیده ؟
مشخص هست که از همون ابتدا از خانوادش دله خوشی نداشتین ولی متاسفانه منفعل بر خورد کردی
خانم و اقا وقتی بهم بله میگن دیگه از همون اول اولویت زندگی یکدیگر میشن
اره خانمتون در اولویت بندی زندگیش دچار اشکال هستش
نمیدونم از نداشتن اعتماد به نفسه که این قدررررر کوتاه اومدی
خانوادت حق دارن از شما دلگیر باشن میدونی چرااااا؟
چون اون جوری که باید اقتدارتو حفظ نکردین
هیییچ وقت ماه پشت ابر نمیمونه بالاخره دزدشون پیدا میشه و روی اونا سیاه میشه که شما بی گناهی
بسپار به خدا خودش درست میکنه
تازه بعد از این همه اتفاقات خانم قهر کرده و رفته مهمونی رو کنسل کرده
اون وقت شما چیزی نگفتین
اشکال کارت این بوده که وقتی عصبانی میشین کنترل را از دست میدین برا همین اونا زبونشون درازتره
درسته خانم میخاسته احترام خانوادش حفظ بشه ولی به چه قیمتی به قیمت خرد کردن شما
اره در این موردم راه درست در پیش نگرفته
از امروز سعی کنین از حالت منفعل بودن در بیای تا بتونی اون قدرتی که لازمه زندگیت هست را بدست بیاری
با خانوادت رابطه بر قرار کن
این لینکهارو مطالعه کنین
http://www.hamdardi.net/thread-25465.html
http://www.hamdardi.net/thread-23419.html
http://www.hamdardi.net/thread-8989.html
http://www.hamdardi.net/thread-21813.html
http://www.hamdardi.net/thread-19883.html
موفق باشین
-
سلام و صبح بخیر و ممنونم.
حقیقتش توی زندگیم تو سری خور و عقده ای نبوده ام.با دید زندگی کردن رفتم بسمت این خانوم و خانواده ش.اما اونها با دید تاجرانه و حسابگرانه وارد بازی شدن شاید چون وضعیت مالی پدر مادرم بد نیست.البته پدر زنم هم سالهاست فوت کرده.
انفعال رو قبول دارم اما شیمیاییه.....چون دیگه طاقت نداشتم و داشتم خفه می شدم تو ی اوج اون داستانهای شکایت و شکایت بازی رفتم سراغ داروهای ارام بخش و ضد افسردگی....چه توقعی از من بعنوان یه مرد وجود داره که زنی رو از خونه بندازه بیرون اونم جلوی چشم دختر کوچیکم.همدم من شده مشروب و سیگار و داروهای ارام بخش....دست اخر و بعد از قضیه مهمونی هم که دیگه واقعا بهم فشار اومده بود و این خانم از جاش تکون نمی خورد رفتم یه اپارتمان مجردی رهن کردم ...شاید ارامش پیدا کنم....چند روز بعد این خانم احساس خطر کرد و شروع کرد به دلبری و کشیدن من بسمت خودش.....اما بشدت احساس تنهایی می کنم و از اینده وحشت دارم.....منفعل نبودم اما راهی برای خلاصی به ذهنم نمیاد.......سپاس از داهنمایی ها.
- - - Updated - - -
سلام و صبح بخیر و ممنونم.
حقیقتش توی زندگیم تو سری خور و عقده ای نبوده ام.با دید زندگی کردن رفتم بسمت این خانوم و خانواده ش.اما اونها با دید تاجرانه و حسابگرانه وارد بازی شدن شاید چون وضعیت مالی پدر مادرم بد نیست.البته پدر زنم هم سالهاست فوت کرده.
انفعال رو قبول دارم اما شیمیاییه.....چون دیگه طاقت نداشتم و داشتم خفه می شدم تو ی اوج اون داستانهای شکایت و شکایت بازی رفتم سراغ داروهای ارام بخش و ضد افسردگی....چه توقعی از من بعنوان یه مرد وجود داره که زنی رو از خونه بندازه بیرون اونم جلوی چشم دختر کوچیکم.همدم من شده مشروب و سیگار و داروهای ارام بخش....دست اخر و بعد از قضیه مهمونی هم که دیگه واقعا بهم فشار اومده بود و این خانم از جاش تکون نمی خورد رفتم یه اپارتمان مجردی رهن کردم ...شاید ارامش پیدا کنم....چند روز بعد این خانم احساس خطر کرد و شروع کرد به دلبری و کشیدن من بسمت خودش.....اما بشدت احساس تنهایی می کنم و از اینده وحشت دارم.....منفعل نبودم اما راهی برای خلاصی به ذهنم نمیاد.......سپاس از داهنمایی ها.
- - - Updated - - -
سلام و صبح بخیر و ممنونم.
حقیقتش توی زندگیم تو سری خور و عقده ای نبوده ام.با دید زندگی کردن رفتم بسمت این خانوم و خانواده ش.اما اونها با دید تاجرانه و حسابگرانه وارد بازی شدن شاید چون وضعیت مالی پدر مادرم بد نیست.البته پدر زنم هم سالهاست فوت کرده.
انفعال رو قبول دارم اما شیمیاییه.....چون دیگه طاقت نداشتم و داشتم خفه می شدم تو ی اوج اون داستانهای شکایت و شکایت بازی رفتم سراغ داروهای ارام بخش و ضد افسردگی....چه توقعی از من بعنوان یه مرد وجود داره که زنی رو از خونه بندازه بیرون اونم جلوی چشم دختر کوچیکم.همدم من شده مشروب و سیگار و داروهای ارام بخش....دست اخر و بعد از قضیه مهمونی هم که دیگه واقعا بهم فشار اومده بود و این خانم از جاش تکون نمی خورد رفتم یه اپارتمان مجردی رهن کردم ...شاید ارامش پیدا کنم....چند روز بعد این خانم احساس خطر کرد و شروع کرد به دلبری و کشیدن من بسمت خودش.....اما بشدت احساس تنهایی می کنم و از اینده وحشت دارم.....منفعل نبودم اما راهی برای خلاصی به ذهنم نمیاد.......سپاس از داهنمایی ها.
-
سلام روزتون بخیر
خیلی خوبه که منفعل نیستی و واکنش نشون دادی یا ممکنه واکنشهای شما شدید باشه
بعضی وقتا بعضی ادم ها رفتارها یی که در پیش میگیرن بیشتر به ضرر خودشون تموم میشه
پس مواظب باش رفتار اشتباه از خودت نشون نده که در اینده بخای مشکلای بزرگتری حل کنی
شما الان برای خودت تنها نیستی برای دختر نازنینت هم هستی
پس بهتر هست بیشتر به فکر دخترت باشی اعتیاد در اینده باعث خیلی ویرانگری های بسیار بدی میشه
وقتی خواستگاری برای دخترت می اید طرف برای پرس وجو این طرف واون طرف می ره و
می فهمه پدرش اعتیاد به مشروب وسیگار داره اگر ادم خیلی باکلاسی باشه حتما پا پس می کشه حتی اگر به فهمه که اختلاف خوانوادگی داره
پس بدتر
......الان فهمیدی منظورم چیه
دومین مشکل شما اختلالف با خانمت هست مشکل از زمانی شروع میشه که دو طرف سنگ یک من بشن درسته زمانی که از دست خانمت عصبانی میشی بهتر خودت را کنترل کنی
اول یک لیوان اب خنک بخور بدش خودت را کمی خونسرد باش وکمی تنبیه هات را کمتر کن اخه شما زمانی که ناراحت هستی به شدت تنبه می کنید
سومین راه شما: اگه در زندگی ازتون انتقاد میکنن به شکل مشاوره ازش استفاده کن
چهارمین راه: مطمئن باش خدا وجود داره و شما اگر بتوانید این مشکلاتون را اسون بگیرید جواب تمام سختهات را جوری می ده که حتی باورت هم نمیشه
اون قضیه شکایتو شکایت کشی را فعلا فراموش کن فعلا بچه ات را به همه چیر ترجیح بده
زمان مشکلات رو حل می کنه ولی حرف هات را جوری به خانمت بزن که واقعا موثر باشه
راستی شما نقطه ضعفی در مقابل خانم و خانوادش نشون دادی به غیر از کتک زدن که این حرکت را با شما کردن؟؟
این لینک را بخون
http://www.hamdardi.net/thread-34770.html
موفق باشین
-
ممنونم....راستش داعم الخمر نشدم.گاهی تفریحی می خورم.اما سیگارو دارو رو هر روز استفاده می کنم.
خدایی اتویی دست اون خانواده تداده بودم.اما از نظر مالی و فرهنگی از خانواده م پایین تر بودن....شاید این خودش یه عامل بود....بعدن هم معلوم شد از خانواده های خشکه مذهبین اما اوایل اینجور نشون نمی دادن در حالیکه خانواده من از نظر اعتقادات معمولی متمایل به راحت بودن.شاید در چشم اونها من نماد خاصی
بودم .
خدا هم بجای خودش.....خدا میگه تا تغییر نکنی من تغییری بوجود نمیارم.الان نمیدونم چکار باید کرد.به بن بست خوردم.
-
سلام
ببخشید اقای مهرزاد من هم می دونم شما دائم الخمر نیستید ولی اگر ادامه بدید خیلی زود اونی که نمی خوایید رو میشید پس مواظب
باشید چون هم خیلی برای خودتون مضر هست هم برای خانوادتون این که شما بالاتر هستید خیلی خوب هست وباید ادامه بدید که
بالاتربرید هم در زمینه مالی اعتقادی فرهنگی نگذارید دشمنان شما شاد تر بشوند چون شما قدرتتان احتمالا از اونها بیشتر هست شما
باید با خانمتون بالا برید و اون رو یک مدت تایید کنید تا باهاتون هم را بشه یک مدت زمان می بره ولی تا اون موقع صبر کنید
الان دنباله ارامشی میخای که از درونت خوشحال باشی
بایستی تلاش کنی اینکه همه رو تودلت گزاشتی هرروز یه سری بهشون میزنی
بعد به جایی اینکه از ریشه اختلاف را حل کنی مسکن میخوری این جوری داری خودتو گول میزنی
باید گفتگوی سازنده با خانم داشته باشین دوتایی تنها حتی دخترتون نباشه از دلخوریها ت بگو
این جور که مشخص هست خانمتون در وجودش یه نقطه ضعفی داره اونم نداشتن اعتماد به نفس
چون اول وابستگی شدید داره به خانوادش که اونا تاییدش کنن بعد به قول خودتون میخاد کاری کنه در مقابل شما و خانوادت کم نیاره
قابل توجه اونایی که میخان ازدواج کنن هم کفو بودن یکی از شرط اصلی زندگی سالم هستش
ایا خانم خودشم واقف به نقطه ضعفاش هست ؟
ایا از ته دل از کارش پشیمون هستش ؟
ممکنه مجبورش کرده باشن مطمئنن از ته دلش راضی نبوده این اتفاق بیفته یا مهارته همسرداریش کمه
به خودتون وخانم فرصت بدین تا راه درست ومنطقی پیش بگیرین
عذر خواهی کرده شما به ظاهر قبول کردین ولی قلبا باهاش نمیتونین صمیمی بشین
حق دارین کمی به خودتون فرصت بدین سعی کنین خوبیهاشو به یاد بیارین
همه ادما اشتباه میکنن وقتی گفتگوی سازنده باهاش داشته باشی اون وقت متوجه اشتباهش میشه
به نظر خودت تا کی میتونی این راه رابری و با دارو مشکلتو حل کنی قدم اول را بردار خداکمکت میکنه
شما نیاز دارین یه سفر برین حال هواتون عوض بشه خیلی خوبه
این لینک را مطالعه کن لطفا
http://www.hamdardi.net/thread-154.html
لطافت و سر سختی به روش اب بیاموزید
دو قطره اب که به هم نزدیک شوند تشکیل یه قطره بزرگتر می دهند
اما دو تکه سنگ هیچ گاه باهم یکی نمی شوند!
پس هر چه سخت تر باشیم
فهم دیگران برایمان مشکل تر و در نتیجه امکان بزرگ شدنمان نیز کاهش می یابد....
اب در عین نرمی و لطافت در مقایسه باسنگ
به مراتب سر سخت تر و در رسیدن به هدف خود لجوج تر ومصمم تراست
سنگ پشت اولین مانع جدی می ایستد
اما اب .... راه خود را بهسمت دریا می یابد
در زندگی معنای واقعی سر سختی استواری و مصمم بودن را
در دل نرمی و گذشت باید جستجو کرد
هر شب سوره یس بخون ارومت میکنه واز وسواس فکری نجات پیدا میکنی
موفق باشین
-
سلام و ممنونم
کاش میشد بی اعتمادیم رو کناردمی گذاشتم.اما عقل یا ذهنیتم می گه به محض پایین اوردن گاردم ضربه می خورم.
اون دوران تازه خونه خریده بودم و خانواده ش بشدت بهم فشار می اوردن که خونه باید بنام این باشه و ما رسممونه.من زیر بار نرفتم. و اینم یکیراز دلایل دشمنی این خانواده ست.بعد از اون کشمکش ها هم چند باری سر خونه دعوامون شد که زیر بار نرفتم.چند باری هم بشوخی به من گفته اگه تو چیزیت بشه خواهرهات میان و ادعای ارث می کنن!اینا ذهنیت این زنو نشون میده.من می دونم که دخترمون بزرگ بشه و بره مشکلات من خیلی بیشتر خواهد شد...شاید فعلا دلیل اصلی مداراش دخترمون باشه و حس مادریش....بعد از اون مسایل ظاهرا با خانواده ش بجز مادرش ارتباط نداره که البته سردسته همشون همینه.....چند باری هم که دخترمو می خواست ببره خونه مادرش اجازه ندادم و می گفت تو به واسطه این کار می خوای انتقام بگیری از اونها ولی من فکر می کنم اگه اجازه بدم دیگه خیلی بی شرفم.....
خواهرام و شو هراشون هم انگار بعد از اون مسایل که من مدتها تو بورس بودم برای اهداف رقابتی خواهر برادری خودشون استفاده می کنن و منو مدتها از مسافرتها و کارهای جمعی خانوادگی حذف کرده بودن و متاسفانه مادر پدرم هم تحت تاثیر اونها هستند و تلاشهای من با یه تلفن و گله اونها به مادرم به باد میره و بحران برام درست میشه!
انسانی از همه طرف تحت فشار.....نمی دانم!کاش میشد از اول شروع کرد.....زندگی تازه ای داشت!
-
سلام آقا مهرزاد خیلی کار خوبی کردین زیر بار خواستشون برا خونه به نام زدن نرفتین…من یه چیزی رو دوس دارم بگم … اینکه آدم باید کنار همسرش احساس آرامش کنه نه اینکه بخواد تو زندگیش فقط تحمل کنه… قضاوت سخته پس ببینید جقدر شما مقصرید و چقدر همسرتون… اگه واقعا فکر میکنید همسرتون مقصره بهش جدی تذکر بدید اگر هیچ راهی نمیبینید که همسرتون تو نجات زندگیتون همراهیتون کنه و کمکتون کنه من با سوختن وساختن مخالفم…اگر هم شما مقصرین پس تمام سعیتون رو کنید تا زندگیتون رو نجات بدید
…البته باعرض پوزش خوردن شراب و کشیدن سیگار ایراد بزرگیه که توصیه میکنم این کارو نکنید
-
سلام و ممنونم
به چند وقتیه که این خانم سعی می کنه با محبت منو بکشونه سمت خودش.مخصوصا از زمان رهن اپارتمان مجردی...اما گاهی یه بام و دو هوا میشه.نمونه ش بهم زدن قضیه مهمانی....100 درصد سیاه نیست و 100 درصد هم سفید نیست.اما در بزنگاهها نیشش رو می زنه.
مشکل دیگه هم خانواده پدری من شدن.اونو سعی می کنن تحویل نگیرن .البته من باهاشون زیاد صحبت کردم اما خواهرهام گوش مادرمو پر می کنن و یجورایی ما رو حذف کردن....!بچه ننه نیستم....عالم و ادم هم بهم پشت کنه دیگه مهم نیست....یکی از دوستان نظر داده بود که بگرد شاید صفت خاصی داری که دیگران باهات دشمن میشن یا جلوت گارد می گیرن.....هر چی گشتم همچین صفتی به اون پررنگی ندیدم.تو زندگیم دنبال پیشرفت بودم اونم نه به هر قیمتی و حالا انگار افتادم تو چاه....عرصه بهم تنگ شده.برای فرار از فکر و خیال حتی به درس خوندن برای فوق هم رو اوردم....اما بعدش می گم اخرش که چی!امنیت عاطفی ندارم و از هر چی مذهبم هست زده شدم.بنظر شما نداشتن امنیت عاطفی اینقدر باید مهم باشه؟حساس نبودم اما الان خلا دارم.
- - - Updated - - -
سلام و ممنونم
به چند وقتیه که این خانم سعی می کنه با محبت منو بکشونه سمت خودش.مخصوصا از زمان رهن اپارتمان مجردی...اما گاهی یه بام و دو هوا میشه.نمونه ش بهم زدن قضیه مهمانی....100 درصد سیاه نیست و 100 درصد هم سفید نیست.اما در بزنگاهها نیشش رو می زنه.
مشکل دیگه هم خانواده پدری من شدن.اونو سعی می کنن تحویل نگیرن .البته من باهاشون زیاد صحبت کردم اما خواهرهام گوش مادرمو پر می کنن و یجورایی ما رو حذف کردن....!بچه ننه نیستم....عالم و ادم هم بهم پشت کنه دیگه مهم نیست....یکی از دوستان نظر داده بود که بگرد شاید صفت خاصی داری که دیگران باهات دشمن میشن یا جلوت گارد می گیرن.....هر چی گشتم همچین صفتی به اون پررنگی ندیدم.تو زندگیم دنبال پیشرفت بودم اونم نه به هر قیمتی و حالا انگار افتادم تو چاه....عرصه بهم تنگ شده.برای فرار از فکر و خیال حتی به درس خوندن برای فوق هم رو اوردم....اما بعدش می گم اخرش که چی!امنیت عاطفی ندارم و از هر چی مذهبم هست زده شدم.بنظر شما نداشتن امنیت عاطفی اینقدر باید مهم باشه؟حساس نبودم اما الان خلا دارم.
- - - Updated - - -
سلام و ممنونم
به چند وقتیه که این خانم سعی می کنه با محبت منو بکشونه سمت خودش.مخصوصا از زمان رهن اپارتمان مجردی...اما گاهی یه بام و دو هوا میشه.نمونه ش بهم زدن قضیه مهمانی....100 درصد سیاه نیست و 100 درصد هم سفید نیست.اما در بزنگاهها نیشش رو می زنه.
مشکل دیگه هم خانواده پدری من شدن.اونو سعی می کنن تحویل نگیرن .البته من باهاشون زیاد صحبت کردم اما خواهرهام گوش مادرمو پر می کنن و یجورایی ما رو حذف کردن....!بچه ننه نیستم....عالم و ادم هم بهم پشت کنه دیگه مهم نیست....یکی از دوستان نظر داده بود که بگرد شاید صفت خاصی داری که دیگران باهات دشمن میشن یا جلوت گارد می گیرن.....هر چی گشتم همچین صفتی به اون پررنگی ندیدم.تو زندگیم دنبال پیشرفت بودم اونم نه به هر قیمتی و حالا انگار افتادم تو چاه....عرصه بهم تنگ شده.برای فرار از فکر و خیال حتی به درس خوندن برای فوق هم رو اوردم....اما بعدش می گم اخرش که چی!امنیت عاطفی ندارم و از هر چی مذهبم هست زده شدم.بنظر شما نداشتن امنیت عاطفی اینقدر باید مهم باشه؟حساس نبودم اما الان خلا دارم.
-
سلام برادرعزیز.من خودم خیلی مواقع درشرایطی بودم که احساس میکردم به همسرم محبت میکنم ولی اون قدرمنو نمیدونه.همین منو ازلحاظ احساسی خیلی داغون کرده بود فکرمیکردم ازطرف همه تحت فشارم.ولی وقتی بااین سایت آشنا شدم مقالات وزندگی خیلیا روخوندم.
کم کم به این نتیجه رسیدم به اون خوبی که فکرمیکردم نبودم یعنی اشتباهات زیادی ناخواسته توزندگیم داشتم که باعث شدم همسرم نسبت بهم سردبشه.کارم شدخوندن مطالب واستفاده ازتجربیات مفیددوستان.آرامشو ازخدا خواستم نه ازقرصهای آرامبخش.محبت کردم بی توقع اشتباهاتم به همسرم گفتم وازش خواستم منوببخشه.نتیجش این شد که همسرم به سمتم برگشت خیلی بهتر ازقبل زندگیم شد.فقط سعی میکنم اون اشتباهاتو تکرار نکنم.همه این پرحرفیا رو کردم که بگم الان که تنها هستین بیشتر به این فکرمیکنین که یه شکست خورده تمام عیارهستین.
برای تغییرزندگیتون اول باید خودتونو تغییربدین تاهمسرتون تغییراتتون باورکنه احساس امنیت کنارتون کنه.اونوقته که شما رو بادنیا عوض نمیکنه.بعد اینا درفضای دوستانه دلخوریاتونو بگین انشالله اونم قبول اشتباه میکنه وسعی دررفعشون میکنه.
یه چیزو بدونین زندگی صددرصد ایده آلو هیچکس نداره.مهم اینه ازداشته هامون لذت ببریم.به خدانزدیک شین مطمئن باشین خیلی چیزا رو به دست میارین
-
نميدونم چي بگم....حرفاتونو به خانمتون بزنين....بگين با شما بايد روراست باشه..............
و اگه گله و شكايتي داره به خودتون بگه...اونم با زبون خوش........با مهربوني.....
-
سلام صبح بخیر
شما گفتین وضع مالی پدر خوب هستش ممکنه یکی از دلایلی که خاهرا منتظره نقطه ضعفی از سمت شما هستن این باشه
یا اینکه شوهرشون اتیش روشن میکنن
این رفتارشون هم متاسفانه بر میگرده به نوع رفتارشما با پدر مادر
اینکه میگین در ظاهر خانمتون مخالفت نمیکنه بعدش یک عکسالعمل شدید نشون میده
شاید اجازه نمیدی دلخوریهاشو بگه در مسئله شکایت نمی گم بشین فکر کن قبل از دعوای اصلی چه جوری برخورد کردین
نمی گم اون اشتباه نداره ولی اینو میدونم کسی کینه میگیره که نتونه حرفشو حتی در مقابل بهترین شخص زندگیش بزنه
ممکنه دلیلش همون عصبانیت شما باشه
همیشه پدر مادر مثل یه کوه پشته بچهاشونن مطمئنن خانواده شما خونه وزندگی به شما بخشیدن تازه اگه این جوری هم نباشه
همین که شمارو بزرگ کردن به مراتب رسوندن به اندازه تمام دنیا ارزش داره پدر مادر رو بی غل غش دوست بدار
در مقابل شرایط خانم را هم در نظر بگیر اونم بایستی به مادر شما وخودش احترام بزاره
اینکه بشینی توی خونه همش فکر منفی کنی ارتباط را با همه قطع کنی که درست نیستش
بخشش را برا چی قرار دادن برای خوشحالی طرف مقابل نه
برای این قرار دادن تا شما همه انرزیهای منفی را از وجود خودت نفی کنی و اجازه بدی حس شادمانی و خوشبختی
در وجودت زنده شود
من خودم یه مدت مشکل داشتم دخترم می گفتش مامان کاش من کو چولو بودم درک نمیکردم دعواهاتون را بعد بردمش چکش کردم گفتن رشدش متوقف شده
لطفا دقت کن ببین با روا ن دخترت چه میکنی بچهها باهوشن همه چی رو درک میکنن
اگه بخای این جوری ادامه بدی کسی پیدا میشه از روی دشمنی چراغ سبزی نشون میده به خانم
خانمتونم از روی ناچاری میخاد که درده دل کنه اون وقته که وضع بدتر میشه
حتی وقتی دستاتو بستن انقدررررر بلند بخند که دشمنت شک کنه به بسته بودن دستات
موفق باشین
-
از خواندت نوشته هاتون واقعا متاسف شدم
چرا برا خانمت شرط و شروط نمیذاری که برا ادامه باید چه کارایی بکنه ؟
مثلا احترام به خانوادت یا قطع ارتباط کامل با مادرش
چرا ازش نخواستی بین مادرش و شما یکی را انتخاب کنه ؟ (در شرایطی که خودتون میکید عشوه میاد و میخواد شمارا بکشه سمت خودش)
تعجب میکنم چرا با این کارایی که کرده براش گل خریدید ؟ مگه با گل و صلوات امد استقبالت وقتی از بارداشت امدی ؟؟؟؟
مهریه خانم چقدره ؟
به خاطر فرزندتون دارید به زندگی مشترک ادامه میدهید فرزندی که قضیه مادرش اونطوری و باباش هم متاسفانه اهل مشروب :81:
واقعا متاسف شدم برا شرایطی که فرزندتون داره
سعی کنید مشروب و خدای نکرده اگه خلاف دیگه ای تو خانه مجردی می کنید را تمام کنید احتمال این هست که خانم دوباره اتو بگیره
و دوباره شمارا راهی زندان و دادکاه کنه
-
سلام و ممنونم
خوب ایشون 10 روزی یه بار زنگ می زنه مادرش و میگه وظیفه فررندیمه....!امادخترم رو اجازه نمی دم ببره اون عفریته ببینتش....دوست عزیز مشکل من همین نفاقه!یا رومی رومی یا زنگی زنگی.....شایدم نفاق نیست و صداقت داره....اما رفتارش چیز دیگه ای گفته.....این ذهنیت نفاق شده زندان من....!حرف زدن هم فقط نتیجه ش این بوده که میگه من تو رو انتخاب کردم اما عمل ایشون سر بزنگاهها عجیبه و با ادعاش نمی خونه.....راهی نمی بینم.کارم شده سوختن و ساختن.....شاید همه ش تو هم باشه اما عقلم خاطرات رو یادم میاره....یه چیزایی هم جدیدا شنیدم که کمی تسکینم میده یکی از خواهر زنهای عوضیم که در حقم شهادت دروغ داده بود چند ماهی رو در بیمارستان روانی بستری شده.یکی دیگه شون هم که منو هل داد تو چاه زندگیش اسیر کلاهبرداری و بدهی شده.......دارن تاوان می دن!ای کاش سفید یا سیاه این زن رو هم می دونستم!
-
آقامهرزاد من کوچکتر از اونم که
هربار نظر بدم.از اونجا که نمیخوام کسای دیگه تجربه ما رو داشته باشن میگم.بنده خداخانمتون هم مثل من بلدنیست چه جور برخوردکنه.اینو بدونید قطعا شمارو دوست داره فقط مهارت اونو نداره که به شما نشون بده .مشکل شمارو هفت سال من وهمسرم داشتیم اونم به من میگفت دوستم نداری فقط تظاهرمیکنی درصورتیکه عاشقش هستم.
شماالان خیلی عصبانی ودلخورید ازخونواده همسرتون.با زبان وروی خوش(ازتون خواهش میکنم چون با زبان تند راه به جایی نمیبرین)ازخانمتون بخواین یه جور رابطه رو کم کنه که شماهم اذیت نشین درحضور شما باخونوادش صحبت نکنه بهشون بگین زمان میبره تا این ناراحتیا رافراموش کنین دراین زمان باید کنارتون باشه تا حس تایید ازطرف اونو داشته باشین.اینو بدونین اگه ازش بخواین قطع رابطه کنه همونجور که به خونوادش پشت کرد به شماهم پشت میکنه.
درسته الان شما خیلی آزرده این ولی هرچی باشه اون خانم مادرهمسرتون هستن.حالات شما رو کاملا درک میکنم ولی بدونید هرچی کینه ونفرتتون بیشتر باشه بیشتر به خودتون آسیب میزنه.
-
خواهش می کنم.از نظرتون ممنونم.
فعلا که چاره ای بجز زندگی در همین چارچوب اجباری ندارم....نمی دونم دیگه.به خودم می گم شاید زندگی همین باشه!الان بعد از 6 سال از اون اتفاقات دارم احساس می کنم در حال تجزیه شدن و فروپاشیم...یعنی بالاخره شکسته شدم؟!حس خوبی نیست...جدیدا زیاد مریض میشم....شاید بخاطر خالی شدن درونمه...وجود دخترم به پاهام قفل زده و کشمکش خانواده م با خانمم هم دیگه منو از رمق انداخته....دوستان هم همه فکر عیاشی و خوش گذرونی خودشونن .چون پولم نمی رسید محبور شدم جنوب شهر خونه بخرم....یه وقت به کسی بر نخوره.اما اینجا ادماش فرق دارن....خیلی هاشون یه جورایی شکست خورده مالین و بدلایلی فضا رو برای ادم ناامن می کنن...بیشتر انسان رو از خودشون می رونن تا راحت تر باشن....در نتیجه تنها ترهم شدم....چند وقت پیش یه خانم شوهر دار که از منم تنهاتر بود بهم پیشنهاد دوستی داد و خدا میدونه با وجود اینکه خیلی نیاز به همچین رابطه ای داشتم و خیلی هم وسوسه شدم با هر مصیبتی بود از معرکه بیرون اومدم....خدا کمکم کنه.
-
خیلی به بدیها(بهتره بگم به اشتباهات)خانمتون فکر نکنین چون روز به روز ازش دورتر میشین.الان ازهمه طرف فشار روتونه.ممکنه خانمتون خونوادتون دوست داشته باشه ولی چون ناراحته که نمیتونه باخونوادش آزادانه مثل قبل رفت وآمد کنه لجبازی میکنه.هرچند توی دلش حق رابه شما میده ولی اگه به مادرش خیلی وابسته باشه سخته براش دل کندن ازشون.شماهم خیلی در خودتون غرق نشین که چرااینجور شد؟!زندگی مثل چرخ وفلکه نه آدمایی که بالاهستند بالا میمونن نه اونایی که پایینن پایین میمونن.پس لطفا اگه زندگیتونو دوست دارین آستینا رابالا بزنین وخودتونو ازاین مرداب بکشین بیرون.وگرنه به افسردگی شدید مبتلا میشین.
باخانمتون پیش یه مشاور مجرب برین.ایشون هم باید یاد بگیره اولویت اول زندگیش شما ودخترتون باشین.(اگه میخواین بهش بگین عضو این سایت بشه)
نگران نباشین کم کم همه چی درست میشه.انشالله پس ازاین امتحان الهی نه شرمنده خدا باشین نه بنده خدا.
-
لطفا لطفا تا به گناه های دیگه کشیده نشدید به زندگیتون برگردید و از طریق مشاوره خانمتون رو هم به زندگیتون برگردونید…چرا شما باید تو یه خونه تنها زندگی کنید اونم تو یه منطقه که باهاش وفق ندارید… یا رومی روم یا زنگی زنگ… فقط از این شرایط بیرون بیاید که راه نابودی در پیش داره خدایی نکرده… کم نیستن شیطان صفت ها…مراقب باشید و خدا رو از یاد نبرید