با کاری که شوهرم کرد دیگه فقط جسمم زنده است
سلام دوستان طاعاتتون قبول من 3ساله که ازدواج کردم از بدو ازدواجمون مشکلات فراوانی داشتیم همش قهر و آشتی تا این اواخرکه من باردار شدم وحس کردم که شوهرم روز به روز ازم فاصله گرفت حس میکردم ازم فرار میکنه خیلی بهش مشکوک شدم تا اینکه متوجه شدم با رفیقای افتاده که تو کار روابط ج ن س ی و خونه خالی و این جور حرفان و اونم قاطی شون شده خلاصه چیزایی از شوهرم فهمیدم که مث یه شوک وحشتناک بودانگار که دنیا رو سرم خراب کردن مث دیوونه ها شدم اولش ک میخاستم جدا شم اما با معذرت خواهی و قسم و آیه ک من هیچ رابطه جنسی نداشتم فقط باهاشون بودم و... حرفاشو باور کردم اما.دیگ تحمل اونجا موندن رو نداشتم چون اوضاع روحیم واقعن اشفته بود اخه نمیدنید من با اون وضع بارداریم و سنگینیم با عشق اشپزی میکردم,خونه رو مرتب میکردم وقتی از سرکار میومد با آغوش باز ازش استقبال میکزدم انوقت اون همه فکرو ذکرش جای دیگ بود دیگه ازش متنفر شدم با موافقت خودش چن روز رفتم پیش مادرم اما چ اضاعی داشتم?از صبح تا شبم فقظ گریه بود حتی غذا هم نمیخوردم اگ خودکشی حرام نبود و باردار نبودم قطعا این کار رو میکردم مادرم هم ک با دیدن اب شدنم اونم عذاب میکشید و آب میشد خلاصه یه شب بعد از یه مشاجره تلفنی با شوهرم که مادرم هم این مکالمه رو شنیده بود اخر شب اومدم اومدم پیش شوهرم از خونه مادرم تا اونجا راهی نیست خیلی نزدیکه و باهم یه مشاجره ای کردیم و پس معذرت خواهی کردن شوهرم و... اشتی کردیم و همونجا خابیدم اما متاسفانه بعدش مادرم اومد اونجا حسابی با همه دعوا کرداخه من باخانواده شوهرم زندگی میکنم و هر چی از دهنش در اومد به شوهرم و خانوادش گفت من اون شب وقتی مادرم اومد دعوا کرد انقدز حالم بد شد ک مث بید میلرزیدم فقط ازون موقع به بعد دیگه همسرم اجازه نداد نه خونه مادرم برم نه باهاش تماس داشته باشم و حتی جواب تماساشو بدم منم گوش دادم و قبول کردم با اینکه الان یه ماه و خورده ای ازون قضیه میگذزه یه شب مادرم بهم ز زد شوهرم دید گفت حق نداری ج بدی
خلاصه از یه طرفی مادرم رو از دست دادم و از یه طرفی شوهرم رو فقط تظاهری باهاش خوبم و.میخندم اما تو دلم خونه دیگ بهش اعتماد ندارم وقنی میره بیرون دیگ مطمعن نیستم میره دنبال اون کارا یا نه ?دیگ مث قبلا دوسش ندارم فقط منتظر بدنیا اومدن بچه ام هستم فقط ب وجودش دلمو خوش کردم دیگه هیچوقت اعتماد و علاقه ای ک ب شوهرم داشتم برنمیگرده
از طرفی دلم برا مادرم خیلی تنگ شده تو رو خدا کمکم کنید بگید من بایدچکار کنم