من چه جور با خواهر شوهرام رابطه داشته باشم؟؟
با این وجود که خوب میشناسمشون ولی وقتی میبینمشون زبونم قفل میشه!
نمایش نسخه قابل چاپ
من چه جور با خواهر شوهرام رابطه داشته باشم؟؟
با این وجود که خوب میشناسمشون ولی وقتی میبینمشون زبونم قفل میشه!
درود بانو
خوب الان باید ببینی وجه مشترک و علایق خواهر شوهرهات چیه.
خیلی سعی نکن بهشون نزدیک بشی سعی کن یه رابطه خوب و منطقی داشته باشی درد و دل کردن اینکه جای دوست صمیمی و آبجیت حساب کنی را کلا از فکر و ذهنت بزار کنار.
سعی کن یه رابطه همراه با احترام داشته باشی همین.مثل همه.من خودم با برادر خانوم یکسال از من کوچیکتره براش احترام قائلم ولی خیلی با هم صمیمی نیستیم کنار هم بشینیم و در مورد روزمرگی زندگی حرف بزنیم.
وقتی پستای جدید سایت رو می بینم خیلی به زندگی امیدوار میشم
یعنی یه نفر برای حل مشکلش اقدام میکنه این یعنی روح زندگی هنوز جریان داره:104:
برای ارتباط سازنده اولین قدم شما اینه که برچسب "خانواده شوهر" رو از اونها برداری این یه قدم بسیار مهمه باعث میشه شما بدون ذهنیت قبلی در مورد حرفاشون قضاوت کنی
بهتر بگم فرض کن یه دوست داره باهاتون حرف میزنه در این صورت خیلی بهتر میتونی ارتباط رو مدیریت کنی
قدم دوم : در عین اینکه الگو میگیری بی تفاوت باش یعنی چی؟
با توجه به اینکه خواهر شوهر از نزدیکترین افراد به همسرتون هست خیلی در برقراری ارتباط مناسب با همسرتون به شما کمک میکنه اما فراموش نکن که از کنار خیلی مسائل باید بی تفاوت بگذری (معمولا آقایون وابستگی زیادی به مادر یا خواهراشون دارن پس شما با توجه به رفتارای اونها میتونی ازشون الگو بگیری مواردی که همسرت از رفتار اونها لذت میبره رو سعی کن در خودت تقویت کنی و مواردی که باعث ناراحتیش میشه سعی کن اصلاح کنی به عنوان مثال وقتی مادرشوهرت غذایی درست میکنه که همسرت تعریف میکنه در حالیکه غذاهای شما هم خوشمزه هست ولی همسرت تا این حد تعریف نمیکنه توجه کن ببین غذای شما با همسرت چه تفاوتی داره این تفاوت میشه ذائقه همسرت که باید کشف کنی)
قدم سوم: ارتباط کم و با احترام داشته باش (مصداق ضرب المثل دوری و دوستی) سعی کن رابطه کمی داشته باشی اما در عین حال با رعایت حد و حدود
قدم چهارم: خانواده همسرت رو خانواده خودت بدون و بهشون محبت کن اما ازشون انتظاری نداشته باش (ما از خانواده خودمون همیشه انتظاراتی داریم ولی از خانواده شوهر نباید انتظاری داشته باشیم این انتظارات برامون سوء تفاهم ایجاد میکنه پس وقتی انتظاری نداشته باشی محبتای اونها رو لطف در نظر می گیری و همیشه ممنونشون هستی)
قدم پنجم : صریح باش و جراتمندان رفتار کن اما خوب صحبت کن ("بشین و بتمرگ" هر دو یه مفهوم دارن اما معنای اصلی این کلمات در برخورد شما نفهته است)
قدم ششم و مهمترین قدم: صبور باش
هر خانواده ای اخلاقیات و فرهنگ خاص خودشون رو دارن و تنها خانواده ای که ما بعد از آشنایی نزدیک ترین ارتباط ها رو باهاشون داریم خانواده همسر هستن پس شناختی که شما از اونها به دست میاری به مراتب بیشتر از خانواده دایی یا عموی خودت هست بنابراین نیاز به بینش و درایت بیشتری داره
خیلی خیلی از راهنمایی هاتون ممنونم.
اما مسعله ی من خیلی ریشه ایه. این کارهایی که میگید رو سعی میکردم همیشه انجام بدم(چون الان 3 ساله که باهاشونم) اما باور کنید خیلی فایده نداره.
اونا اون چیزی که بخوان رو میبینن.
خاله غزی عزیز مسعله ی من کاملا با شما فرق میکنه.با این وجود که من کاملا منطقی وامروزی هستم اونا نقطه ی مقابل من هستن.کاملا سنتی و احساسی.بچه هاشون رو حتی شوهر منو وابسته ی وابسته تربیت کردن و این در حالیه که من از اول راهنمایی استقلال رو یاد گرفتم و وقتی رفتم دانشگا کم کم رو پای خودم وایسادم.وحتی بعد از دانشگا هم حاضر نبودم برگردم خونه و بابام خرجو مخارجم رو بده و کار میکردم.الان هم کار میکنم و درامد خوبی دارم.
اما اونا حتی از فکر این که من کاری کنم که شوهرم هم مستقل بشه می ترسن.اونا طبقه بالای ما زندگی می کنن و علاوه بر این شوهرم برا اونا کار میکنه(چند تا مزرعه دارن که شوهرم براشون کشاورزی میکنه اونا هم برجی 500 هزار بهش میدن.)خیلی خیلی برامون کمه و زود تمام میشه و بعد از چند روز اول دیگه چیزی نداریم و دست نیازمون پیششون دراز میشه. اونا هم همینو میخوان که شوهر من هیچ وقت طعم شیرین1 کم استقلالو نچشه و 1 موقع بهش مزه نده! این 1ی از طریق هاییه که برا تحت نظر داشتن ما استفاده میکنن.
2ومین طریق اینه که اگه من حرف گنده تر از دهنم زدم (یعنی خواستم برا بعضی مساعل خانوادم خودم تصمیم بگیرم)زود احساس خطر می کنن و سریع با چند تا روشی که تو استین دارن منو سر جای خودم میشونن و میگن تو چه فکرای مسخره ای میکنی و میخندن و میگن ما همه مون با هم1 خانواده ی واحدیم وتو سعی بر جدا گرفتن خودت میکنی.
طرفنداشون هم سر جمع ایناس
1-هر کسی که بیاد خونه شون یا اینا برن و کسی رو ببینن دائم از خودشون تعریف و تمجید میکنن که ما دوری حتی1روز بچه هامونو نمیتونیم ببینیم.ما همه کار برا بچه هامون میکیم که 1موقع ازمون دور نشن و تنها بمونیم.شوهر منم میگه من چه خانواده خوبی دارم و چه قدر هوامو دارن ومن1لحضه هم ازشون جدا نمیشم.
2-دائم به شوهرم احساس دین و عذاب وجدان میدن
3-پیشش از1طرف ننه من غریبم بازی در میارن از1طرف هم از محبت سر ریزش می کنن.
4-بعد از همه ی اینا هم بهش میگن عقلتو دست زن نده ولو میشی.ما هستیم که خیرتو میخوایم و تو مونده اینارو بفهمی.ونظر خودشون رو بعد همه ی اینا بهش القا میکنن و برا1مدت هم منو کم محل میکنن که تو می خوای خود مختار باشی و خانواده ی ما رو از هم بپاشی.
مثلا همین دیروز پدر شوهرم خیلی جدی بهم گفت حالا حالا ها باید بخوری تا بعد نظر بدی وبه شوهرم گفت حرف منو قبول داری یا حرف زنتو؟؟؟ شوهرم هم گفت بابا حرف فقط حرف توهه.اونم 1نگا به من کردو گفت داشتی؟؟؟ وبرا چند دقیقه احساس ارامش و ریاست کرد(اینم بگم من پدر شوهرمو دوست دارم )
و این میشه که کوچک ترین تلاش من برا در دست گرفتن زندگیم تو نطفه خفه میشه .واین تازه کوچک ترین مشکل منه و مشکلات اساسی تری دارم.:311:
مشکل بعدی چیه؟؟؟
مادر شوهرم خیلی احساساتیه و این در حالیه که من خیلی جدی و کم حرف وواقع گرام و همیشه هواشو دارم اما اصلا اهل خود شیرینی و رل بازی کردن نیستم و این در حالیه که جاریم دختر خاله ی مادر شوهرم میشه و خیلی خودشو لوس میکنه و میخنده.مادرشوهرم هم اونو در مقام مقایسه گذاشته م علنا بهم میفهمونه که باید عوض شم و مثل جاریم باشم منم سعی میکنم پر حرفی کنمو مثل اون ول بخندم تا شاید مقبول مادر شوهرم بیام میبینم از این همه غیبت و یاوه داره حالم به هم میخوره و نمیتونم 1ی دیگه باشم.بر میگردمو مثل حالت قبلیم میشم یعنی احترام مادرشوهرمو دارم ولی کم حرفم.
اما اون میذاره به حساب کم مهری و بی توجهی و من هر چی سعی میکنم این ذهنیت رو ازش بگیرم نمیتونم.این میشه که همهی سوئ برداشتاشو جمع میکنه وبعد1ماهی 1زمین لرزه ی 8 ریشتری سقف خونه رو رو سرم خراب میکنه.
خیلی حساسه و ذر صورتی که خیلی به قومو خیش ها محل نمیذاره و خودشو بالا تر میبینه در کل از همه توقع داره دورش بچرخن و خیلی بالا بالا بگیرنش.
خوب این اخلاقش با من خیلی شدید تره.محلم نمیذاره به خدا (مثلا وقتی میرم بالا در صورتی که کاملا متوجه میشه ما بالاییم نمیاد بیرون هیچ وقت. من باید برم پیداش کنمو صداش بزنمو روشو برگردونه سلام کنم 1جواب سرسری بده یا وقتی دارم باهاش حرف میزنم به حرفام گوش نمیده و با 1ی دیگه حرف میزنه.منم لال مونی میگیرمو میگم اخه من چی کار دارم با اینا که حتی تحمل صدای نمنو ندارن هم کلام بشم منو چه به این خونواده ی پر باد .از این به بعد اومدم بالا فقط و فقط در حد ضرورت حرف میزنم و بس اما فرداش یادم میره. اما من هر چه قدر بهش احترام بذارم ارضاش نمیکنه. توقع داره هر ناهار و هر شام برم بالا غذا بخورم وهر ساعت پیششون باشمو هر کاری میخوام بکنم اول به اون بگم اگه قبول کرد انجام بدم.توقع داره با همه ی این وجود تو کارای خونه خیلی بیشتر از دختراش کار کنم و دائم میگه بمیرم دخترامخیلی خسته شدن یا به جاریم میگه عزیزم عزیزم تو کمرت درد میکنه بیا برات چای نبات درست کردم.اما نه تنها خودم بلکه همه میدونن که من باید مثل بلدیزر باشم و بهم هم همیشه کم محلی بشه.من اصلا دقت نمیکنم که دقم بدهد من و همهی دیگه دارن میبینن و مسعله ی مخفی ای نیست
اون که توقع داره من همیشه باهاش باشم و غیر از اون به کسی فکر نکنمو دوستی نکنم باهمه ی این وجود با توجه به شخصیت خود مختارو مستقلی که دارم چه طور اخه میتونم اونم با وجود این همه کم محلی؟
و اما مشکل بعدی که از همه کامپلی کیت تره و تا حالا نتونستم حلش کنم
خواهر شوهرامو کجای دلم بذارم یا بهتر بگم این مسعله ی اساسی روچطور حل
کنم
تا اینجا خیلی پرحرفی کردم میخواستم مقدمه ی مشکل منو بدونید من2تا خواهرشوهر نازنازی وابسته نادون پرتوقع وکنترل گر دارم که در حالی که من24 سال دارم اونا یکیشون20 ودیگری 17 سال داره.البته 1ی دیگه شون هم 9 سالشه ودر صورتی که فتوکپی اوناس اما به دلایلی بهتر از اوناس ومن مشکلی باهاش ندارم.اما اون 2تا !فکرشون هم که می افتم دلشوره میگیرم .با این وجود که خوب می شناسمشون و میدونم همه ی کاراشون از رو نادونیه اما در مواجهه باهاشون زبونم قفل میشه(چون اونا نادون های معمولی نیستن اونا کسایی هستن که تمام محور خانواده دورشون میچرخه وقادر به انجام هر کاری هستند چون این اجازه به صورت مطلق به اونا داده شده که تمام تصمیمات خانواده رو اونا بگیرند و روی همه تسلط دارن.)اعضای خانواده خیلی ارومو کمکمرو هستند و برای پوشوندن این صفاتشون و این که مردم ازشون حساب ببرن پشت تصمیمات جسورانه ی این2نفر پنهون میشن.
خوب با این وجود حساب من معلومه.من کسی هستم که این2تا میخوان وجود منو بپوشونن وخودشون هویدا باشن و تو چشم بیان .من تا اینجاش هم مشکلی ندارم اما...
مشکل اونا اینه که من بزرگ ترم پخته ترم وبیشتر تو جامعه گشتم ومستقل و دست به جیبم.وقتی سر1موضوع رو باز میکننو شروع به صحبت میکنن من اول چیزی نمیگمو گوش میدم و وقتی در اخر مسعله شون بی جواب میمونه من همون راه حلی که از اول هم تو ذهنم بود رو میگم اونا میذارن به حساب این که من خودمو به رخ شون میکشم.میبینم ناراحت شدن هی حرف میزنم تا از دلشون در بیاد بد تر کم محلم میکنن. دفعه ی بعدی اصلا حرف نمیزنم و میگم 1موقع سوئ تفاهم پیش نیاد میگن داره کم محلمون میکنه عقل کل.حالا هم که خودمو کوچیک میکنمو میزنم به نفهمی که اونا خوششون بیاد که بالا ترن واقعا حقیرو بی محلم میکنن.در حدی که هر دوستو اشنایی متوجه شده و برا مامانم پیغام میدن که چرا دخترت انقد خودشو مثل بدبختا میگیره یا چرا همین حالا و اول زندگیش اختیارشو دست اینا داده.اما من برا حل مشکلم به حرفاشون توجه نمیکنم و همینجور هم دارم ادامه میدم.
جدیدا 1اتش بس هم باهام کردن و گفتن همه ی بدی های منو فقط به خاطر شوهرم فراموش میکنن ورفتاراشون بهتر شده اما همچنان حساسیت ها وتوقع هاشون به جاست وهمچنان من میترسم که نکنه حالا من اینو گفتم باعث سوئ برداشتشون بشه؟و2باره1 غشغره ی جدید و روز از نو روزی از نو؟اینم بگم که ادامه ی رابطم با همسر م و خانوادش مستلزم ارتباط خوب با این 2نفره.و اونا از من توقع دارن شبانه روز پیششون باشم و اگه نباشم ترس از از دست دادن کنترل امور بهشون دست میده و اگر هم دائم برم پیششون رفتار های زشت و زننده شون بیشتر منو اذیت میکنه ومنم با سکوت و گوشه گیریم خار چشم اونا میشم.و شوهرم هم از من خواسته که رابطه ی تنگا تنگی با خواهراش ومادرش داشته باشم و در غیر این صورت اوضا بر علیه من تمام میشه واز طرف دیگه مشاورم که 1اقییه بهم گفت که تو حقارت و حقیر شمرده شدن رو برا خودت عادی کردی ورابطه ی خواهر شوهر های بی ادب تو هیچ وقت بهتر از این نمیشه و تلاش هات برا بهتر کردن رابطه طبق تجربه ی چند ساله ی من بی فایدست واین که چند راهکار دارم 1-از این خونه بریم1جای دور تر که این تا1مدت ممکن نیست و حتی با نقل مکان 70در صد مشکلات حل میشه و 30 درصد پا بر جاست. 2-بچه دار بشم و اونا به خاطر نوه شون باهام خوب بشن که اون بچه ای کهقراره به دنیا بیاد ماست چکیده ی اونا میشه و ممکنه اونا اختیار زندگیم رو در دست بگیرن (با زیاد شدن رفتو امدشون واحساس تملک به اون بچه)3-صبر کنم که گذر زمان در دراز مدت همه چی رو حل کنه.
به نظر شما راه حل من چیه؟؟؟؟
درود بانو
بخدا کلی خندم گرفت از طرز نوشتنت و مشکلت :58::311: این مادرشوهر و خواهر شوهر واسه خودش داستانیه از همه باحالتر هم واسه پدرشوهرته :58: یعنی خدا خیرت بده بعد چند روز که کسل بودم خندیدم واقعا از ته دلم خندیدم.ببخشید قصدم بی احترامی نبود ولی و.اقعا نویسنده قهاری هستید.خیلی عالی مینویسید:104:
شما نمیخواد عوض بشی و تغییر کنی همیشه سعی کن اخلاقیات برات مهم باشه.اگه احترام میزاری برای رضای خدا باشه اگه محبت هم میکنی برای رضای خدا باشه و حفظ زندگیت رفتار شما خیلی خوبه :104: یعنی جز اینم از شما انتظاری نمیره.
بهتره همان دوری و دوستی را انتخاب کنی سعی نکن خودتو شبیه اونا کنی یا اونا رو شبیه خودت کنی یه زندگی مسالمت آمیز همراه با احترام کنارشان تشکیل بده.به شوهرت هم وقت بده سعی کن اعتماد بنفسش را افزایش بدی مثلا کار کوچیک هم انجام داد تشویقش کنی.سعی کن اعتماد بنفسش را بالا ببری.ولی جوری نشان نده که میخواهید از خانوادش جداش کنی یا شبیه خودت کنی.
اینم بجرات بهت میگم تحسینت میکنه ته دلش شوهرت و به اینکه کنارشی افتخار میکنه
منو بگو اینجور یکه شما گفتی فکر کردم جفتشون ازدواج کردن بابا با توجه به سنی که دارن باید ازشون توقع داشته باشی 20سال یا 17 سال که سنی نیستش شما بخواهید باهاشون لج کنید یا احساس خطر داشته باشید.خیلی باهاشون همصحبت نشید.خیلی هم دروی نکنید نظر خواستن نظریات خودتان را بیان کنید همین و بس.سعی کنید خیلی توضیح ندید.
خودتو کوچیبک نکن قرار نیست برای حفظ زندگیت خودتو کوچیک کنی جلوشون ضعیف نشون بدی خودتو اصلا و ابدا خودت باش فقط همین.نه تحقیرشون کن نه براشون کلاس بزار ولی خودت باش و رفتار جراتمندانه داشته باش.
ببخشید دستوری میگم ولی دیگه اینکارو انجام نده به هیچ عنوان :97: تو خودتو داری همسطح اونا میاری پایین که شبیه اونا بشی؟ اصلا از این کارت خوشم نیومد دیگه تکرار نکن به هیچوجه.شخصیت و وقار خودت را حفظ کن لطفا
اصلا از این ترسی که داری خوشم نیومد تو داری زندگیتو میدی دست دوتا دختر بچه؟یعنی واقعا اینقدر بی اراده و بی تجربه هستی و بعدش ادعای مستقل بودن میکنی؟:81: جلوی بعضیا کوتاه بیای جریحتر میشن خوشبختی تو به کسی وصل نیست خوشبختی زندگی تو به خودت و شوهرته و رفتارهایی که دارین شما میخواید دیگران را از خودت همیشه راضی نگهداری پس این وسط خودت چی شخصیتت چی؟فردایی که بچه داری شدی چی میخوای به بچت آموزش بدی به این توجه کردی؟!!!
مشاور با تجربه ای داری که اینو بهت گفته:
(مشاورم که 1اقییه بهم گفت که تو حقارت و حقیر شمرده شدن رو برا خودت عادی کردی ورابطه ی خواهر شوهر های بی ادب تو هیچ وقت بهتر از این نمیشه و تلاش هات برا بهتر کردن رابطه طبق تجربه ی چند ساله ی من بی فایدست))
لطفا از مشکلت فرار نکن شمایی که مستقل بزرگ شدی شمایی که دانشگاه تحصیل کردی و کار میکنی بیرون و درآمدت خوبه وقتی توانستی همه این کارها را انجام بدی مطمئن باش از پسش این کار هم بر میای.
خیلی دختر خوب و فهمیده ای هستی قدر خودتو بدون :72: بخدا حیفم اومد اینو نگم به شما ولی قدر خودتو نمیدونی و داری خودتو کوچیک میکنی.این نگهداشتن زندگی نیست.آدمایی که رفتار جراتمندانه دارن جوری برخورد میکنن که دیگران بخودشان اجازه نمیدن که بخوان اینگونه باهاشون رفتار کنن و اصولا این رفتارهای خواهرشوهرهای شما برایشان ارزشی نداره که بخوان بهشان محل بزارن اینا نشانه اینه که شما بخودت احترام قائل نیستی و با کوچک کردن خودت میخوای اونا را راضی نگهداری به چه قیمتی؟به قیمت نگهداشتن یه زندگی اونم به این شکل؟فکر کردی اونا به همینجا راضی میشن نخیر بانو اینقدر لهت میکنن و خودتم کمکشون میکنی واسه بی شخصیت کردن خودت که هیچی ازت نمیمونه.این زندگیه که توی رویاهات بهش فکر میکردی؟
اگه واقعا چنین شخصیتی داری و حاضری اینجوری زندگی کنی ببخشید اینو میگم ولی برای شما متاسفم و از همه بیشتر برای خودم که وقتم را هدر دادم تا به شما مشاوره بدم.
پ.ن:من عاشق همسرم هستم به همه احترام میزاره ولی وقتی میخواد حقشو بگیره حتی اگه توی دهن شیر باشه از دهن شیر میکشه بیرون بوجودش افتخار میکنم.بخاطر اینکه برای خودش و شخصیتش احترام قائله برای خانوادم فوق العاده احترام قائله خدا رو شکری خیلی بهم علاقه دارن همسرم و خواهرهام چون باشخصیت و باووقاره و برای خودش ارزش قائله و کسی بخودش این جرات را نمیده که بهش چیزی بگه(البته دیگران وگرنه با خانودم خیلی رابطه خوب و عالی داره)
سلام دوست من.
من يك دختر مجرد هستم ولي تا دلت بخواد سمتهاي مختلف رو در زندگي تجربه كردم.
اينطور كه من احتمال ميدم شما يا فرزند اول هستيد يا دختر اول.
ببين دوست من شما گفتيد اونها طبقه بالاي شما زندگي ميكنند .خوب پس شما طبقه پايين هستيد.
اول نكاتي كه در اينجور همسايه بودن بايد رعايت بشه شما رعايت ميكنيد؟؟؟
مثال ميزنم
1)شما وقتي وارد واحد خودتون ميشويد حتما ر رو قفل ميكنيد(رعايت حريم شخصي خانواده خودتون كه شامل شما و همسرتون ميشه)
2)كفش هاي خودتون و مهموناتون رو در جاكفشي خودتون ميذاريد؟؟؟
3)وقتي ميخوايد وارد خونه مادر شوهرتون بشيد حتما در ميزنيد؟؟؟
4)وقتي غذايي كه احتمال ميديد بوش تا طبقه بالا بره درست ميكنيد براي اونها مي بريد؟؟؟
5)وقتي ميخوايد وارد خونه بشيد حتما با كليد خودتون در رو باز ميكنيد(در ورودي اصلي)؟؟؟
6)وقتي صدايي در راهرو مياد بي توجه هستيد(بعدا از همسرتون نمي پرسيد چه خبر بود؟چون آقايون مهارت ندارند و دقيقا همين سوال رو از خانوادشون مي پرسند)
7)براي مسائل مربوط به ساختمون تقسيم وظايف كرديد؟؟؟(مثلا يك روز نوبت شما باشه پله از بالا جارو كنيد يك روز نوبت خواهر شوهراتون؟؟؟
دوست من همين سوال هاي پيش پا افتاده خيلي تاثير در روابط و رفتار جرعت مندانه شما داره.
اگر دوست داشتيد و پاسخ داديد ادامه صحبت هام و تجربياتم رو براتون ميذارم.:43:
سلام بارانی جان :72:
من خیلی دوست دارم بهت کمک کنم.چون خودم با اجازت مقام شامخ خواهر شوهری دارم:دی :311:
ولی متاسفانه پست اول خیلی خیلی کوتاه!!! و پست 4 را خیلی خیلی بلند نوشتی!!!
که من از خوندنش وحشت کردم!!!باید یک وقتی بین کارام پیدا کنم تا بتونم بخونم.
یکم ای کاش اعتدال را رعایت کنی.
عزیزم اگه میشه بی زحمت خلاصه وار و یا حتی تیتروار مشکلت را یک بار دیگه بیان کن.این طوری تعداد بیشتری از دوستان بهت کمک می کنند.
ممنون :72:
خسته شدم یه کم بهتر بنویس
ماست چکیده چیه :58:
همش گفتی توقع اونا چیه چی فکر میکنند چه طور رفتار میکنند
به نظرم خیلی دلت پر بود که این همه در موردشون نوشتی
شما هم که خیلی گل و بلبل هستی ( افرین دختر خوب ) :104:
البته قبول کن کسی بی عیب نیست
در کل خواهر شوهر و مادر شوهر دشمن خونی نیستند و اصلا نمی تونند ببینند که مثلا تو خونه پسرشون جنگه وقهره واقعا دوست دارن که زندگی شیرینی داشته باشید (در مورد جاری این طور نیست )
یه کم نظرت را عوض کن
این که به شوهرت 500 میدن فکر نمیکنم که بتونی کاری کنی و در این مورد چونه بزنی که بابا مامان حقوق و مزایا راببرید بالا این کمه (اصلا این حرف را نزن)
مگه اینکه اینقدر اه و ناله پبششون را بنداری که اره کفاف نمیده و کم میاریم اگه بشه پس انداز کنیم حقوق منم بزاریم روش و یه زمینم ما بگیریم حالا که داره رسیدگی و رفت امد میکنه یه تگه زمین بیشتر باشه ما هم یه روزی بچه دار میشیم الان می تونیم بعدا با بچه خرجمون بالا میره و اون موقع خیلی سخت میسه با این حقوق کم بی هیچ کمک خرخ...
بعدش اون مورد که گفتی پدر شوهرت گفته زن یا پدر؟؟؟؟؟
معلومه که خیلی تو روش وایسادی که این حرف را زده وگرنه دلیلی نداشت که این طوری تو روی خودت ین طوری حرف بزنه
عزیزم احترام خودت را نگه دار نزار کار به اینجا برسه اگه یه وقت یه چیزی میگن که موافق نیستی یواشکی تو خونه خودتون به مهربونی و با کمال احترام و ادب نطرت را بگو
یه کاری نکن روتون تو روی هم واشه و بهت بی احترامی کننند
یادت باشه احترام احترام میاره
سلام
اوه اوه اینا خواهر شوهرن ..!!!! اینطورکه شما نوشتی خیییییلی بایدخواهرشوهرباشن!!!
من نمیتونم به خوبی دوستان راهنمایی کنم فقط بهت میگم که بااین دوتا بچه که واقعا هم سنشون کمه خیلی راحت میتونی تا کنی!اصلا چرا میخوای باهاشون صمیمی بشی؟هرچقدرهم که صمیمی بشید خواهرشوهرن آخریه روزی یه جایی کار خودشون رومیکنن...!!!!فکرمیکنم شما به اندازه کافی بزرگ وبالغ هستید که بدونید چطورباهاشون رفتار کنی.فرض کن دوتا ازدخترهای فامیل خودتون هستن که مجردن وازشما خیلی کوچکتر!چطور رفتار میکنی؟شما باید مثل یه خانم باکمالات درخور شخصیتتون رفتار کنید.
اما درمورد شوهرتون که به حرفهای خواهراش اهمیت میده.عزیزم ببین اونها چکار میکنن باشوهرت؟چی بهش میگن؟چطور ازش تشکر میکنن؟چطور بهش بها میدن؟شما هم همینطور باش وکم کم سعی کن جای اونارو واسش پر کنی.ازش تعریف کن واعتماد به نفسش روببر بالا.بهش این حس روبده که مرد زندگی تو اونه وتکیه گاه خوبی هستش که هم واسه خودش وهمسرش کار میکنه هم خانوادش.به نظر من مهم فقط شوهرت هست باید سعی کنی اول خودت وشوهرت روبهم نزدیک کنی اون هم بامحبت ورفتار خوب.
:72::72: اره من فرشته نیستم نازنین.گل و بلبل هم نیستم.فقط1 ادم معمولی ام که میخواد مسالمت امیز زندگی کنه.
:72::72: صبوری جان من 95 درصد این کار ها رو میکنم. اما اونا 40درصدشو مثلا دائم دعوا میکردن که مگه ما دزدیم در خونه تون همیشه قفله؟مگه خونه ات امامزادس؟من هم هرچی توضیح دادم که هراز گاهی من بی حجابم .مگه تا حالا کی شده که در زدید درو باز نکردم؟وقتی سر کارم چون اکثرا در حیاط بازه میترسم دزد بیاد.فایده که نداشت هیچ حساسیت شون بیشتر هم میشد.تا این که الان 2هفته است که همش در خونه بازه و دیگه حوصله ی مشاجره ندارم.فوقش دزد خونم رو میکنه از این که بالا تر نیست.
در مورد غذا هم من غذام خوب بشه حتما میبرم چون زاتا تک خوری بهم نمیچسبه اما اونا چی؟توقع دارن وقتی1بوی خوب میاد من بدون دعوت برم بالا و بشینم سر سفره.شوهرم میره اما من اصلا و ابدا روم نمیشه.یا وقتی بالا ام و خواهر شوهرام 1چیز لذیذ دارن میخورن اصلا 1تعارف هم نمیکنن و جلو من تا اخرش میخورن.من میگم دفه ی بعد1چیزی داشتم عمرا بهشون نمیدم اما وقتی میخوام بخورم دلم هی شور میزنه و زهرم میشه.تا1کمشوندم اونا به جسمم نمیشینه.باور کن.
:72::72: خاله غزی عزیز فکر میکنم شما بهتر مشکل منو متوجه شدید.از این که مشکل من تونست 1ی رو شاد کنه بی نهایت خوش حالم.همه ی اینا یی که میگی متوجه ام اما شرایت من با خانم شما فرق داره.شما خودتون دارین میگین این صفت خانمم رو که حقشو میگیره تشویق میکنم.اما من چی؟حق چی رو بگیرم؟من اصلا حقی ندارم که بخوام بگیرم.کدوم حق؟جدی میگم حق چی؟تازه اگر هم طبق منطق حقی داشته باشم اینجا بی معنیه .خب اخه اگر هم باشه کی تو گرفتنش از من حمایت میکنه؟شما پشت زنتی که اونم به موقش دلشو داره جلو بره و حقشو بگیره. من تا حالاهر وقت خواستم این کارو بکنم چند تا واکنش دیدم.1باهم بی محلی مطلق کردن.2یک دعوای حسابی راه انداختن که هر از گاهی پس لرزه هاش 1ی2تا از اطرافی ها رو درگیر کرده.3گوش شوهرمو پر کردن که زنت اختیار از دستت گرفته.اون مرد شده تصمیم میگیره برات.تو زنی.بهش باج میدی دیگه. در صورتی که من خیلی منطقی حرفمو زدم.ویا در مقابل نا حق های اونا محترمانه از خودم همایت کردم همین.میبینم نمیتونم دهن دریده باشم جواب بدم خودمو زدم به کوچه علی چپ و شل گرفتم و میدونم که سخت میخورم اما دیگه انرجی ندارم یا اگر هم دارم دلو جرات شو ندارم.در مقابلشون دیگه اعتماد به نفس ندارم.جدی میگم 1جا میبینمشون رنگم میپره و رام میشم
:72::72:صوت المهدی فکر میکنم شما هیچ کمکی نمیتونی بکنی.شاید هم وقتشو نداری.اگه نیتت همدردی بود حد اقل مطنمو میخوندی.
- - - Updated - - -
:72::72: اره من فرشته نیستم نازنین.گل و بلبل هم نیستم.فقط1 ادم معمولی ام که میخواد مسالمت امیز زندگی کنه.
:72::72: صبوری جان من 95 درصد این کار ها رو میکنم. اما اونا 40درصدشو مثلا دائم دعوا میکردن که مگه ما دزدیم در خونه تون همیشه قفله؟مگه خونه ات امامزادس؟من هم هرچی توضیح دادم که هراز گاهی من بی حجابم .مگه تا حالا کی شده که در زدید درو باز نکردم؟وقتی سر کارم چون اکثرا در حیاط بازه میترسم دزد بیاد.فایده که نداشت هیچ حساسیت شون بیشتر هم میشد.تا این که الان 2هفته است که همش در خونه بازه و دیگه حوصله ی مشاجره ندارم.فوقش دزد خونم رو میکنه از این که بالا تر نیست.
در مورد غذا هم من غذام خوب بشه حتما میبرم چون زاتا تک خوری بهم نمیچسبه اما اونا چی؟توقع دارن وقتی1بوی خوب میاد من بدون دعوت برم بالا و بشینم سر سفره.شوهرم میره اما من اصلا و ابدا روم نمیشه.یا وقتی بالا ام و خواهر شوهرام 1چیز لذیذ دارن میخورن اصلا 1تعارف هم نمیکنن و جلو من تا اخرش میخورن.من میگم دفه ی بعد1چیزی داشتم عمرا بهشون نمیدم اما وقتی میخوام بخورم دلم هی شور میزنه و زهرم میشه.تا1کمشوندم اونا به جسمم نمیشینه.باور کن.
:72::72: خاله غزی عزیز فکر میکنم شما بهتر مشکل منو متوجه شدید.از این که مشکل من تونست 1ی رو شاد کنه بی نهایت خوش حالم.همه ی اینا یی که میگی متوجه ام اما شرایت من با خانم شما فرق داره.شما خودتون دارین میگین این صفت خانمم رو که حقشو میگیره تشویق میکنم.اما من چی؟حق چی رو بگیرم؟من اصلا حقی ندارم که بخوام بگیرم.کدوم حق؟جدی میگم حق چی؟تازه اگر هم طبق منطق حقی داشته باشم اینجا بی معنیه .خب اخه اگر هم باشه کی تو گرفتنش از من حمایت میکنه؟شما پشت زنتی که اونم به موقش دلشو داره جلو بره و حقشو بگیره. من تا حالاهر وقت خواستم این کارو بکنم چند تا واکنش دیدم.1باهم بی محلی مطلق کردن.2یک دعوای حسابی راه انداختن که هر از گاهی پس لرزه هاش 1ی2تا از اطرافی ها رو درگیر کرده.3گوش شوهرمو پر کردن که زنت اختیار از دستت گرفته.اون مرد شده تصمیم میگیره برات.تو زنی.بهش باج میدی دیگه. در صورتی که من خیلی منطقی حرفمو زدم.ویا در مقابل نا حق های اونا محترمانه از خودم همایت کردم همین.میبینم نمیتونم دهن دریده باشم جواب بدم خودمو زدم به کوچه علی چپ و شل گرفتم و میدونم که سخت میخورم اما دیگه انرجی ندارم یا اگر هم دارم دلو جرات شو ندارم.در مقابلشون دیگه اعتماد به نفس ندارم.جدی میگم 1جا میبینمشون رنگم میپره و رام میشم
:72::72:صوت المهدی فکر میکنم شما هیچ کمکی نمیتونی بکنی.شاید هم وقتشو نداری.اگه نیتت همدردی بود حد اقل مطنمو میخوندی.
- - - Updated - - -
پایز 68 جان.عزیزم 1چیزی میگی ها!تمام ارتباطات و زندگی من باید در گرو تایید این 2تا باشه چون همه ی اعضا اینو میخوان.و من در مقابل همه نمیتونم وایسم.به خاطر زندگیم مجبورم. و در مورد شوهرم اره حق با توهه.ما عاشق همیم و اگه بذارن مشکلی نداریم.اما وقتایی که میشینن در گوشش و بهش یاد میدن که به زن نباید باج داد و اختیار زندگیت رو از دختر فلانی بگیر مثل اونا حرف میزنه باهامو خط و نشون میکشه.1چند روز صبر میکنمو باهاش راه میام میبینم ول نمیکنه. باهاش که بحث میکنمو غهر میکنم به خودش میادو 2باره همه چی خوب میشه.مثلا مادر شوهرم ناراحت میشه که چرا وقتی داشته غیبت مادر بزرگام رو میکرده اخمم رو تو هم کشیدم و سر همین بی محلم میکنه که تو وقتی شوهر کردی همه چیزت باید اول شوهرت باشه بعد خانوادش.تو همه رو 2دستو دندون چسبیدی و از ما خودت رو صبا میبینی
همه هم همایتش میکنن.همه
- - - Updated - - -
اینم بگم که منو پدرشوهرم هیچ مشکلی نداریم .تا حالا هم مشاجره ای با هم نداشتیم.اون فقط نمیخواد من زیادی احساس ارامش داشته باشم.چون خودش خیلی ارامش نداشته و این جور عادت کرده
بانو barania
لطفا طریقه نوشتن خودتان را بهتر کنید تا حداقل دوستانی که بعدها میان و نظر میزارن بهتر بتوانند راهنمایی کنند
فکر کنم حرفایی که زدیم تاثیری نداشته باشه موفق باشید بانو هرجور دوست دارید و تمایل دارید رفتار کنید:72:
انشاالله توی زندگیتون موفق باشید :323:
سلام بارانیا عزیز
به همدردی خوش امدی:72:
عزیزم من یک دختر مجردم که هنوز خودم خواهرشوهر دار نشدم که بتونم کاملا درکت کنم. ولی خودم خواهر شوهر هستم و هیچ وقت تا حالا نفهمیدم اینکه میگن خانواده داماد با عروس خوب نیستند یعنی چه! عزیزم من بر این باورم که اگر خودمون بخواهیم با کسی رابطه خوب و صلح امیزی را داشته باشیم می تونیم بهش دست پیدا کنیم.
در پست اول نوشتی وقتی می بینمشون زبونم قفل میشه: در این زمینه منم مثل شما بودم و ان اوایل واقعا نمی دانستم درباره چی با خانم برادرم صحبت کنم. و این از این ناشی میشد که من مجردم و ان موقع دانشجو و و تمام فکر و ذکرم درس و رشته اینها بود.... و در نتیجه با خانوم برادر متاهل فارغ التحصیل شاغل خیلی تفاوت داشتم.... اوایل رابطه خوب ولی رسمی را داشتیم تا اینکه تصمیم گرفتم این شرایط را عوض کنم
یادمه یک روز قبل از اینکه بخوام برم انجا نشستم فکر کردم که خب الان می خوام درباره چه چیزهایی صحبت کنم و درباره چندتا موضوع هم که می دانستم هر دو علاقه داریم سرچ کردم! و خلاصه با امادگی رفتم و نمی دانی انروز چه قدر حرف برای گفتن داشتم :311:
حالا عزیزم موضوع شما بر عکس, باید بگردی ببینی انها به چیزهایی علاقه دارند و مقتضیات سن شان چیه و نقاط مشترکتون چیه....
مثلا میتونی درباره درسها و کنکور به خواهرشوهرت که 17 سالشون هست کمک و راهنمایی کنی....
ببین عزیزم شخصا به این نتیجه رسیدم که اگر خوبی کنی خوبی می بینی.... فقط نیاز به زمان داره. باید ارارم ارام حسن نیت ات را نشان بدی....
عزیزم می فهمم درونگرایی و فرار از اغراق و چابلوسی یعنی چی.... ولی بین تملق و ابراز احساسات خالصانه و محبت امیز دنیایی فاصله است..... شما حتی اگر دوست نداری در جمع ابراز علاقه کنی و فکر می کنی تملق یا ریا میشه می تونی وقتی تنها هستید علاقه خودت را نشون بدی. حتی بعدا که صمیمی تر شدین می تونی بیشتر از خودت و افکارت و خصوصیات ات بگی و بهشون بگی که ابراز احساسات در جمع کمی برات سخته و.... و ببین عزیزم بهتر کم کم گرم تر و خودمونی تر بشی و خجالت را کنار بزاری و انچیزهایی که فکر می کنی دوست دارند بشنوند را بیان کنی البته تا حدی که خودت میدونی و وارد تملق نشه.... شما نیاز نیست کس دیگری بشی بلکه باید ان شخصیت خوب و مهربون و دوست داشتنی و خوش برخورد خودت را نشان بدی و دست از خجالتی بودن برداری............نقل قول:
مادر شوهرم خیلی احساساتیه و این در حالیه که من خیلی جدی و کم حرف وواقع گرام و همیشه هواشو دارم اما اصلا اهل خود شیرینی و رل بازی کردن نیستم و این در حالیه که جاریم دختر خاله ی مادر شوهرم میشه و خیلی خودشو لوس میکنه و میخنده.مادرشوهرم هم اونو در مقام مقایسه گذاشته م علنا بهم میفهمونه که باید عوض شم و مثل جاریم باشم منم سعی میکنم پر حرفی کنمو مثل اون ول بخندم تا شاید مقبول مادر شوهرم بیام میبینم از این همه غیبت و یاوه داره حالم به هم میخوره و نمیتونم 1ی دیگه باشم.بر میگردمو مثل حالت قبلیم میشم یعنی احترام مادرشوهرمو دارم ولی کم حرفم.
اما اون میذاره به حساب کم مهری و بی توجهی و من هر چی سعی میکنم این ذهنیت رو ازش بگیرم نمیتونم.این میشه که همهی سوئ برداشتاشو جمع میکنه وبعد1ماهی 1زمین لرزه ی 8 ریشتری سقف خونه رو رو سرم خراب میکنه.
عزیزم اگر خانواده شوهرت را مثل خانواده خودت بدونی و این موضوع را برای خودت روشن کنی که برای همسر شما خانواده شون جای خودشون را دارند و شما هم جای خودتون را همه چیز حل میشه...
عزیزم از اینکه انها محبت می کنند و همسرت هم خشنود میشه شما هم خوشحال شو و واقعا خدا را شکر کن که انها همسرت را دوست دارند. کلی از خانواده ها هستند که سالی ماهی یک بار احوال پسرشون را نمی پرسند......وقتی انها تعریف می کنند و شوهرت خوشحال میشه شما هم خوشحالی تو نشون بده و بگو که واقعا شانس اوردی که انقدر خانواده مهربونی داری.... و عزیزم شما کار خودت را بکن و محبتی که باید به شوهرت بکنی را بکن و بدان محبت شما و خانواده ایشان هیچ کدام جای یکدیگر را نمی گیره....
عزیزم به مرور زمان وقتی شوهرت رابطه خوب شما با خانواده اش را ببینه روی رابطه شما با همسرت هم بسیار تاثیر مثبتی میذاره.....
و درباره اینکه میگی شوهر شما وابسته هستند و.... ببین عزیزم این مشکل همسر شما است و نه خواهر شوهر های شما...... اگر ایشون بخواهند مستقل باشند هیچ کس نمی تواند جلوی ایشان را بگیرد..... و درباره درامد و.... باز هم به نظر من در درجه اول این موضوع به شوهر شما مربوط میشه و اگر ایشون درامد بیشتری را خواهان هستند باید در درجه اول خودشون به دنبال ان بروند و تقاضای بیشتری را از خانواده نداشته باشند....... و یا با کار و زحمت بیشتر و یا با قبول شغل دوم در عمل این موضوع را به خانواده نشان دهند.....
و بببین عزیزیم شوهر شما با تمام نقاط مثبت و منفی که اکنون دارند شوهر شما هستند و خود شما ایشون را انتخاب کردی. ابتدا باید به وابسته بودن یا نبودن و... فکر می کردی....
و الان باید به نظر من ابتدا خودت را با این شرایط وفق بدی و کم کم و ارام ارام که رابطه گرم تر و صمیمی تری پیدا کردی انوقت درباره خواسته هات و برنامه هات برای زندگی مشترکتون صحبت کنی......
عزیزم باشه بیا فرض کنیم که انها با این موضوع مشکل دارند ولی شما که بالغ تر و پخته تر هستی باید مشکل را حل کنی.... عزیزم منظورت از مشکل را میشه شفاف تر بیان کنی؟ احیانا حسودی کردنه؟ اگر اینطوره به نظر من باید به شخصی که به ما حسادت می کنه کمک کنیم تا انچه ما داریم و او ندارد را بدست اورد..... انوقت دیگه نه تنها حسادت نمی کنه بلکه خالصانه محبت می کنه....نقل قول:
مشکل اونا اینه که من بزرگ ترم پخته ترم وبیشتر تو جامعه گشتم ومستقل و دست به جیبم
سعی کن باهاشون دوست بشی و مثل خواهرهای خودت باهاشون برخورد کنی..... برای اینکه درکشون کنی خودت را چند دقیقه بگذار جای انها و.........
خب عزیزم خیلی صحبت کردم و سرت را درد اوردم ولی به نظر من به جای اینکه روی رفتارهای خانواده شوهرت متمرکز بشی، روی خودت و گفتارت و اعمالت متمرکز شو و سعی کن هر روز بهتر از دیروز رفتار کنی و حتی اگر انها موجب رنجش شما شدند شما بزرگی کن و ببخش تا کم کم رابطه خوب و صمیمی را برقرار کنی......
عزیزم هیچ وقت شوهرت را سر دوراهی انتخاب بین خودت و خانوادش قرار نده....
و همونطور که دوستان گفتند احترام احترام میاره....
و عزیزم یکم زودرنجیااااااا مصباح الهدی درست گفتند...
واقعا دیشب که تاپیکت را دیدم اصلا انگیزه خوندن نداشتم. صرف نظر از طولانی بودن فونت متن نیز خیلی کوچک و خواندنش واقعا سخت.
عزیزم این جمله را بدون صبر و تامل گفتی..... شما حتی اگه از همدردی نکردن ایشون ناراحت هم شدی نباید اینجوری بگی!.... عزیزم اتفاقا مصباح جان خیلی دختر مهربونی و تا جایی هم بتونه به تمام اعضا کمک می کنه... اگه پستهاش را بخونی متوجه میشی.... بابا انقدر زود ناراحت نشو.. کمی انتقاد پذرری خوبه..... فرشته مهربان یک پست دارند درباره بی توقع بودن.... خیلی جالبه... اگر ان را بخونی و عمل کنی به ارامش میرسی. متاسفانه الان حضور ذهن ندارم که کجاست تا لینکش را برات بذارم. ولی اگه بخوام مختصر بگم ایشون میگن اگر از کسی توقع و انتظاری نداشته باشید ان وقت اگر ان فرد ان کار را انجام ندهد، ناراحت نمیشید و اگر انجام دهد لطف می پندارید و خوشحال.... اینگونه به همین راحتی زندگی شیرین میشه...نقل قول:
صوت المهدی فکر میکنم شما هیچ کمکی نمیتونی بکنی.شاید هم وقتشو نداری.اگه نیتت همدردی بود حد اقل مطنمو میخوندی.
تازه یک بزرگی که باز اسمشون را فراموش کردم می گویند:
ای انسان خودت به یاری خودت برخیز....
موفق و شاد و سلامت و پایدار و ارام باشی:72:
سلام خاله غزی جان لطفا شفاف تر بگو متوجه نمیشم
همتون غهر کردین؟
- - - Updated - - -
چرا هر تائیکی روباز میکنم اخرش اینجوری مخفی میشه؟ میخوام مشکلمو بگم
1کی جواب بده:43:
درود بانو
تایپیک هایی مثل شما که برای نظریات و راهنمایی های دوستان توجهی ندارید و باعث دلسرد شدن کاربرا میشید.بشخصه فکر میکنم شما بیشتر برای بازی در این سایت حضور پیدا کردید.من نظرمو قبلا گفتم به هیچ عنوان دیگه در مورد شما نه وقت میزارم و نه انرژی چون فایده ای نداره.
روز خوش
من صحبتی نکردم که باعث دل سردی کسی شده.فقط مشکلمو باز تر کردم تا هر کس میخواد راهنماییم کنه کلیات موضوع رو بهتر بدونه.به خاطر همین جواب هر کس رو جداگونه دادم.:97:
سلام عزیزم:72:
چه طوری؟ چه خبر؟ در این چند روز که گذشته چیکارا کردی؟
عزیزم اینجا تعداد تاپیکها خیلی زیاد و دوستان وقت نمی کنند به همه سر بزنند و ممکنه سر هم بزنند ولی چون تجربه و اطلاعی ندارند چیزی نگن. برای همین ناراحت نشو.....
جناب خاله قزی هم خیلی عضو همراه و دلسوزی هستند اینجوری نبین که حالا الان اینجوری میگن.
نمی دونم چی شده انقدر عصبانی شدن! بابا خاله قزی گرامی خونسردی و صبوری و... که راهکار هر مشکلی. شما که خودت استادی...
عزیزم پیشنهاد می کنم که خلاصه ای از مشکلت را در پست بعدی قرار بدی تا دوستان بیشتر انگیزه مطالعه و همفکری پیدا کنند. و با فونت کوچک هم لطفا ننویس. و سوالاتت را هم شفاف بنویس....
و عزیزم در سایت اگه بگردی کلی مقاله خوب و مفید برای تقویت مهارت های ارتباطی و... پیدا می کنی. و همینطور اگه در تاپیکهای دوستان بگردی مشابه مشکل خودت هم پیدا می کنی و می تونی از نظری که دوستان انجا هم دادند استفاده کنی....
http://www.hamdardi.net/thread-1416.html
http://www.hamdardi.net/thread-1262.html
http://www.hamdardi.net/thread-4098.html
:72::72::72:
بلتبلغانتن
- - - Updated - - -
2بار هر چی که نوشته بودم موقع ارسال پاک شد.
سلام صالحه خانم.خوشحالم که پیگیر مشکل من بودی ممنونم
خدا رو شکر همه چی بهتره.چون خدا با منه.اون مساعل وحشتناکی که برام پیش اومده بود همش به لطف مادر و مادربزرگ جاریم بود(خاله ودخترخاله ی مادرشوهرم)که خانواده شوهرم خیلی بهشون باج میدن که هردخالتی میخوان بکنن وپشت صحنه رو نمیبینن که چه قدر به من لطمه میزنه.اما خدارو شکر اونا1مدته رفتن خونه خودشون و همه اتیشا خوابیده.
الان همش سعی میکنم چیزی برا خوانواده میثم(شوهرم)سوئ تفاهم نشه.حالا هم 1موضوع خیلی کم اهمیت خواهر شوهرمو ناراحت کرده و میخوام سر1فرصت مناسب باهاش صحبت کنم که اشتباه متوجه شده.کلا وحشتناک حساس هستن.
امشب میثم نیست باید تا فردا ظهر هم تو مزرعه کار کنه.تنهام خیلی دلم گرفته.
توروخدا هر کی این تاپیک رو میخونه برام دعا کنه به خواستم برسم .وقتی1نفر از خدا چیزی بخواد دیر مستجاب میشه اما اگه 1گروه دعا کنن صداشون در کائنات توسط باد اب خاک و اتش زمزمه میشه.کل کائنات از خدا میخوان که بشه.
خواهش میکنم با تمام وجود ازش بخواید که من رو هرچه زود تر ببره.میخوام برم.اما نمی بردم.داره دلمو میشکونه.زندگیم خیلی قشنگه انقدر که همه حسرت موقعییت منو میخورن.اما من حسرت اونایی که میمیرن و خبرش برام میاد.میخوام برم پیش خوبا.تحمل اینجا رو ندارم.التماس میکنم دعام کنین که هرچه سریع تر بشه.من صبرو تحمل دنیا رو ندارم التماس میکنم
همه تون خیلی نامردین.
منو باش فکر میکردم این سایت چه قدر کمکم میکنه در حل مشکلم.
همین که دیدید مشکل من بحرانی تر و پیچیده تر برا حله(مشکلات خیلی ها رو خوندم ودیدم اونا اغلب خودشون باعث مشکل شدن) زود فیلتر ش کردید و خاله قزی صراحتا میگه تو باعث دلسرد شدن مخاطب ها شدی.
حالا من دل سرد از این مشکلات حل نشده هستم (که هر راهی رو که گفتید پیش میگیرم و حل نمیشه یا مخاطب هایی که شما بهشون اجازه ی هم فکری نمیدید؟
از همه جا نا امیدم غیر در خونه خدا که اونم میگه از تو حرکت از من برکت.حتی مامانم هم نمیدونه بگه بهم چه طور حرکت کنم.
اخه من چی کار کنم؟
- - - Updated - - -
همه تون خیلی نامردین.
منو باش فکر میکردم این سایت چه قدر کمکم میکنه در حل مشکلم.
همین که دیدید مشکل من بحرانی تر و پیچیده تر برا حله(مشکلات خیلی ها رو خوندم ودیدم اونا اغلب خودشون باعث مشکل شدن) زود فیلتر ش کردید و خاله قزی صراحتا میگه تو باعث دلسرد شدن مخاطب ها شدی.
حالا من دل سرد از این مشکلات حل نشده هستم (که هر راهی رو که گفتید پیش میگیرم و حل نمیشه یا مخاطب هایی که شما بهشون اجازه ی هم فکری نمیدید؟
از همه جا نا امیدم غیر در خونه خدا که اونم میگه از تو حرکت از من برکت.حتی مامانم هم نمیدونه بگه بهم چه طور حرکت کنم.
اخه من چی کار کنم؟
لطفا از کلمات مناسب در شان خودتان و سایت همدردی استفاده کنید:72:
به کاربرانی راهنمایی میهش که به نظرات و راهنمایی دوستان توجه کنند و باعث تشویق دوستانب شوند برای راهنمایی بیشتر.شما توجه ای به این موضوه نداشتید خود من اول برای شما پاسخ دادم و دوستان هم تشویق کردم حتی در پیام خصوصی کهب رای شما نظر بگذارن ولی با بیتوجهی شما دوستان رغبت چندانی برای گذاشتن نظر ندارن.
شما فعلا مقالات سایت را مطالعه کنید و مشکلاتی که شبیه مشکل شماست را مطالعه کنید انشاالله به نتیجه برسید:323:
- - - Updated - - -
در مورد این نوشته شما:
خاله قزی صراحتا میگه تو باعث دلسرد شدن مخاطب ها شدی.
بنده هم خودم نظر دادم و هم دوستان را تشویق به نظر دادن در پست شما کردم.
موفق باشید بانو :72:
سلام اقای خاله قزی.
بالاخره موفق شدم شما رو به تاپیکم برگردونم.
ممنونم.
من هر راهی باشه رو دارم میرم اما نتیجه فقط اینه که اونا راضی هستن از این که من باهاشون را میام.
همه ی راه های گفته شده رو دارم میرم.اما هنوز هم از زندگیم ناراضی ام.خواهش میکنم راهنمایی
توقعاتشون کم نمیشه.صراحت در جسارت هاشون کم نمیشه.من اینجا به کسی دارم تبدیل میشم که سر خیلی از حق و حقوقش رو باید بزنه.و اعتقاد راسخ دارن که حق من بیش از این نیست.من چه طور در مقابل نظریات10 نفر وایسم در صورتی که حتی شوهرم هم از این فکر من اگاه بشه بد ناراحت میشه.
من اینجا کاملا وابسته ام و علنا 1عضودرجه2ام.و اعتراض من=اعتراض شوهرم و بقیه نسبت به من.
مثلا1ی از خواهر شوهرام که6سال از من کوچک تره جلو همه بهم میگه من اجازه ی فلان کار رو بهت نمیدم واگه بخوای این کار رو بکنی همه ی وسایل اون کار رو از خونه بیرون میریزم.واین در حالیه که شوهرم هم تاییدش میکنه.میگه من اگه سر این بحثای بجه گونه از خودم دورشون کنم چندین سال دیگه که میخوان ارث تقسیم کنن کم تر از حقم بهم میدن.البته من چند ماهه دیگه به شوهرم شکایتی نمیکنم.اما در عوض رضایتم از زندگیم خیلی کمه.
خدا میگه ایا نتیجه ی نیکی غیر از نیکی است؟
من میگم اره نتیجه ی نیکی گاهی غیر از نیکی است.
چه کنم؟چه کنم؟
هیچ کی نمیخواد به من جواب بده؟
1توجهی 1چیزی بگید؟:47:
چند وقته شوهرم نیست(رفته مزرعه های باباش کار میکنه) دلم گرفته.هیچ کس جای خالی ش رو پر نمیکنه. هر روز میام همدردی با1ی حرف بزنم. اگه کسی کاری به تاپیک من نداره من به دیگری کمک کنم یا بخونم ویاد بگیرم.
اما هردفعه که میام مطنم بی جوابه.
شرایط خوبی ندارم.همه ش دارم به خاطر پدر بزرگ شوهرم که 2ماهه فوت شده تنهایی گریه میکنم.خیلی منو دوست داشت ووقتی اون بود هیچ کس جرات بی احترام کردن من رو نداشت. اما از وقتی رفته اوضام خرابه.به خاطر همین گفتم از خدا میخوام بمیرم.محلم نمیذارن.همیشه اول من باید گرم بگیرم تا شاید اونا رغبت به حرف زدن باهام داشته باشن.شایدم ول کنن وبرن.حسادت میکنن که تا خونه مادربزرگم برم و بعد که برمیگردم چشم خورره ام میدن شدم عین پیرزن ها.:102:
روزی2بار میام همدردی وروزی2بار دلم میشکنه
سلام بارانیای عزیز:228:
چه طوری؟
عزیزم من دوبار هر چی به فکرم می رسید بهت گفتم ولی چون دیدم که دیگه کمکی از دستم بر نمیاد چیزی نگفتم. ولی الان که پست اخرت خوندم گفتم حداقل جهت همدردی یک چیزی اینجا بنویسم.
به نظر من اصلا کاری به کار خواهرشوهرهات نداشته باش و به خودت و زندگیت برس و یک رابطه معمولی و دوستانه را باهاشون داشته باش و اگه هم بی احترامی می کنن شما بزرگواری کن و ببخش و با رفتار خوب خودت کم کم روش درست رفتار کردن را هم به طور غیر مستقیم به انها یاد بده و اصلا باهاشون بحث نکن و نزار به خاطر رفتارهای اشتباه و بقول شوهرتون بچه گانه انها زندگیت خراب بشه.
واقعا بهت حق میدم که در برابر چنین رفتار و گفتار بی ادبانه ای ناراحت بشی و واقعا جا داره که در درجه اول مادر شوهر و پدر شوهرت به دخترشون در چنین مواقعی تذکر بدهند....نقل قول:
مثلا1ی از خواهر شوهرام که6سال از من کوچک تره جلو همه بهم میگه من اجازه ی فلان کار رو بهت نمیدم واگه بخوای این کار رو بکنی همه ی وسایل اون کار رو از خونه بیرون میریزم
ولی حالا که به هر دلیلی همه از انجام مسئولیتهاشون شانه خالی می کنند شما خودت را ناراحت نکن. البته واقعا سخته و وقتی خودمو جای شما میذارم می بینم که سکوت کردن و هیچی نگفتن هم واقعا خیلی صبر می خواد ولی به خاطر ارامش خودت اینکار را بکن.
و اصلا چرا درباره کارهایی که می خواهی بکنی با انها صحبت می کنی؟ کاری که درست هست و خودت و شوهرت در انجامش توافق دارید را چرا دیگه به کسی می گی.....
و نمی خواد به صحبتهاشون توجه کنی. اگه در انجام انکار با شوهرت توافق داری شروعش کن و به کسی کاری نداشته باش و صحبتهاشون را جدی نگیر. هم خود خواهر شوهرت و هم شما میدونی که ایشون دیگه اجازه عملی کردن صحبتهای بی منطقش را دیگه نداره!!!
شما و خانواده شوهرت همه در یک ساختمان هستید دیگه؟ و شما هم واحد خودتون را داری دیگه؟
اگه اینجوره که خیلی خوبه. اصلا کاری به کارشون نداشته باش و به زندگی خودت برس. البته منظورم این نیست که بهشون سر نزنیا. در حد معمول باهاشون معاشرت کن و اگه کاری هم می تونی براشون بکن. ولی لزومی نداره که خیلی هم با خواهرشوهرهات صمیمی بشی....
البته اگه سعی کنی از در دوستی وارد بشی و ببینی چه طوری می تونی باهاشون صلح کنی انوقت خیلی خوبه!!!!
ببین میشه بگی چندسالشونه؟ و اهدافشون برای اینده چیه؟ قصد ادامه تحصیل دارند؟؟؟
مثلا نمیشه از طریق درس وارد بشی و در درسا بهشون کمک کنی و یا هرجور دیگه که میدونی نیاز به کمک دارند و اینجوری کمی رابطه بهتری باهاشون برقرار کنی؟
ببین باز هم میگم به نظر من وقتی ادمی به ادم حسادت می کنه، اول باید ببینی به چی دقیقا حسادت می کنه و بعد بهش کمک و راهنمایی کنی تا او هم به ان چیزی که دوست داره برسه، انوقت دیگه ان احساس های منفی جای خودش را به احساس های خوبی چون محبت واقعی میده! البته این نظر منه! شاید هم همیشه جواب نده!
حالا به چی حسادت می کنند؟
و بابت فوت پدرشوهرتون بهتون تسلیت می گم. خدا رحمتشون کنه.
ببین شما که تونستی نظر پدر پدر شوهر را جلب کنی، مطمئن باش که نظر پدرشوهر را هم می تونی:43: ایشون هم پسر همون خدابیامرز هستند دیگه.......
رابطه ات با پدرشوهرت چه طوریه؟ شاید قبلا در پست اول گفتی ولی الان یادم نیست!
اگه خوب نیست چرا؟ دقیقا سر چه چیزهایی باهاشون مشکل داری؟
تا شوهرت برگرده کلی به خودت برس و ببین شوهرت و خودت چه کارهایی دوست دارید و مقدماتش را تا جایی که می تونی فراهم کن که وقتی شوهرت امد سورپرایزش کنی و جبران این دوری را بکنید....
و راستی ایا شما شاغلی؟ اگه بله سرت را با کارهات و مطالعه و یادگیری مهارتهای جدید که مربوط به کارت میشه گرم کن........
در تالار هم اگه بگردی کلی روش برای خوشحال کردن و.... اقایون پیدا می کنی.....
مطمئن باش اگه شما نظر همسر را جلب کنی در رابطه تون خیلی تاثر داره و حتی اگه به طور ظاهری نتیجه اش را هم مشاهده نکنی ولی مطمئن باش که تاثیر خودش را میزاره.....
و کم کم به مروز زمان نتیجه اش را می بینی.....
و ببین برو پستهای بالهای صداقت و فرشته مهربان و مدیر همدردی و..... بخون کلی مطالب مهم و کلیدی را فرا می گیری......
دیگه نبینم امدی همدردی و احساس دلتنگی کردیاااااااا:81: همدردی و دلتنگی!!!!
هر وقت دلتنگ شدی به خودت بگو ای انسان خودت به یاری خودت برخیز:46:
عزيزم
وقتي محلت نميزارن تو هم نزار
ولي حساسيتي هم ايجاد نكن
بيشتر از اينه كمتر باهاشون رودررو بشي؟
صالحه چان خیلی منتظرت بودم.ممنون پریا جان.
:72::72::72::72::72::72::72:
پدر شوهرم رو دوست دارم.اما مردیه که نمیذاره کنترل امور از دستش در بره.نمیذاره هیچ کس حتی من در کارهای مزرعه وقفه ای به وجود بیاره. من مریض باشم دلم گرفته باشه کار مهمی داشته باشم که تنهایی نتونم انجام بدم اینا مهم نیست.مهم فقط کارودرامده.معمولا باهام دعوا میکنه وبا1حرکت هایی میترسوندم زبونم قفل میشه بعد میفهمم شوخی بوده.
رابطه ام با خواهر شوهرام خوب شده با مادرشوهرم بهتره.خداروشکر.
اما هرچی سعی میکنم نمیتونم ببخشمشون.خیلی خاطره ها رو مغزم راه میره.که وقتی 1ی شون هم یادم میاد میزنه به سرم که فرار کنم.نمیدونی صالحه جان.از هر ازاری که بگی در حق من کوتاهی نکردن.
موقع خواستگاری میثم ازم اکثر فامیل من واکثر فامیل اون مخالف مخالف بودن.من میثمم رو دوست داشتم وبله دادم برام پیغام دادن که شرط میبندیم به1سال نکشیده طلاقت رو میگیری.منم در این3سال هرچه قدر خاری وبدبختی کشیدم دم نزدم که مبادا دشمن شاد شیم.
همه جا پیش قومو خیشام بالا بردمشون.در حدی که الان قوم های من میثم رو بیشتر از من دوست دارن.
صالحه جان من خیلی شکنجه روحی شدم ودم نزدم.
از اهانت های وحشتناک به خودم به خانوادم به قوم هام به افکارم به رفتارم.به امواتم.به حرمتم.چه در جمع دیگران وچه در جمع خانواده خودشون.
الان هر از گاهی که یادم میاد(به دعوای علنی که خواهر شوهر بزرگم -4سال از من کوچک تره ودانشجوه -در مراسم پدربزرگش باهام کردو دست روم بلند کرد که نه من جوابش دادم ونه کسی سرزنشش کردوحرفای زشتی که شب جلو مهمون ها با دادوبی داد بهم میگفتن همشون ومن هم از ترس ابروم لال مونی گرفته بودم) به بقیه ی کارهاشون که تمومی نداره.صالحه ان به خدا حلال نمیکنم.به حرمت اشکایی که ریختم نمیبخشم.
مثل پیرزنا نشستم وهمش دارم شکایتشون رو پیش خدا میکنم ودلم خوشه1روز جواب کارهاشون رو میگیرن.
میثم که همه اش سرش شلوغه.منم اهل تفریحم وخوش گذرون .نمیاد بریم جایی.وقتی هم سالی 2سالی 1بارجایی میریم همش میگه خونوادم نیست خوش نمیگذره انقد که هیچ چی به چشمش نماد ومنتظره تموم شه وبرگرده سریع پیش مامانش.همه ی انرجی من هم هدر میره.وهمه چی خراب میشه.
میخوام تنهایی برم تا شیراز و3روزه برگردم حسادت میکنن.بعد که میام 1جنجال سر 1بهانه ی الکی درست میکنن وکلی بارم میکنن.یواشکی هم که نمیتونم3روز غیب شم .بو میبرن.دارم دغ میکنم
خیلی وقته تصمیم به بچه دار شدن دارم اما حتی با بهترین دارو ها هم نمیشه.
دختر داییم اومده زبان یادش بدم خواهر شوهر دومم(6سال کوچیک تره)چشم خوره ام میره نگاش میکنم میبینم حتی چشماش هم داره میلرزه.عصبیه.
خدا تو به من بگو زبان3راهنمایی چی هست که من باهاش کلاس بذارم؟؟
چندوقت پیش گوش شوهرم رو پر کرده بودن.شون که انقد منو دوست داره زنگ زده بود گریه میکردو میگفت طلاقت میدم ومثل1سگ از خونوادم میندازمت بیرون.روز ها به حال خودم گریه کردم باهاش غهر کردمو گفتم بعد ازمراسم40اقاجونت خودم درخواست میدم که بعد نگید ما طلاق دادیم.درمورد مراحلش هم تحقیق کردم(چون دیگه انرجی برا تحمل بیشتر نداشتم.)وقتی بعد چندروز دید حرفم جدیه جلو اومد معضرت خواست وگفت خواهرم بهم1چیزایی گفت که خیلی اتیشی شدم وهمه چی رو خودش توضیح داد.فکرش رو بکن انقد در گوشش خونده بودن که با وجود این که ما عین شیرین وفرهادیم برا هم همه ی عشقش وخوبی های من رو فراموش کرده بود.
چی کار میتونستم بکنم.باز هم بخشش از من بود.
مشکلم اینه که
شدم مثل1کوه استوار وبزرگ اما1کوه اتشفشان.
کوهی که گدازه هاش روفقط رو سر خودش میریزه.
شراره های درد از اعماق داره ذوبش میکنه.
1کوه به درد نخور وخطرناک.
اتشفشانی که وقتی خاموشه با زندکی سرده(غهره)
صدای غرش های دلش رو فقط خودش میشنوه
وخاکسترش فقط رو سر خودش میشینه.:302:
سلام دوست عزیز
اول باید بفهمی برای مستقل شدن حمایت همسرتو داری یا نه؟
اگر داری که خونه تو ازشون جدا کن و به کار خودت برس و باهاشون در حد دوری و دوستی باش.
اگرم حمایتت نمیکنه چاره ای نداری جز اداپته شدن با شرایط
دو نکته 1)با غر زدن و انرژی منفی فرستادن چیزی درست نمیشه
2)تا شرایطتت به ثبات نرسیده پای یک طفل بیگناهو به این جهان بازنکن
هم چی رو بهتر کردم وهمینطور هم دارم ادامه میدم.
با شوهرم به هیچ وجه مشکل ندارم.(اون دفعه هم که بد باهام رفتار کرد به خاطر خواهرش وشرایط بد روحیش ناشی از مرگ اقاجونش بود وحس حمایت در اون شرایط.)
شوهرم خیلی بچه میخواد وشبی1بار سوره یس میخونه.
مشکلم اینه که خاطرات از مغزم پاک نمیشه که نمیشه.گاهی 1تیکه که میپرونن یاد رفتار های گذشته شون میافتم
سلام بارانیای عزیز:72:
خیلی خوشحالم که رابطه ات بهتر شده:43:
عزیزم با فکر کردن به گذشته و همه ان اتفاقات فقط در حق خودت ظلم می کنی و اوقاتت را تلخ و عمرت را تلف. و تازه با مرور گذشته ها جلوی بهتر شدن رابطه ات را هم می گیری....
گذشته گذشته.... چیکارش داری.... به این فکر کن که فقط یک بار به دنیا میای و فرصت زندگی داری....
یعنی شما با پسر دایی تون ازدواج کردی؟ پدرشوهرت دایی ات هستند؟نقل قول:
دختر داییم اومده زبان یادش بدم خواهر شوهر دومم
اگه بله که برقرار رابطه باید اسونتر باشه....
اتفاقا خوب درکت می کنم.... چون یک بار به دختر همکار خواهرم که سوم بود زبان درس دادم...نقل قول:
خدا تو به من بگو زبان3راهنمایی چی هست که من باهاش کلاس بذارم؟؟
اول که کتاب را نگاه می کردم نمی دونستم قرار چی را یاد بدم.... ولی وقتی رفتم دیدم هیچی بلد نیست... هیچ وقت کلاس زبان نرفته بود و درس مدرسه را هم یاد نگرفته بود.... خودت بگذار جای کسیکه هیچی نمیدونه...بعد خودت متوجه میشی چه جوری توضیح بدی.....
و این فرصت خوبیه برای بهبودی بیشتر رابطه ات هااااا... ان بچه هم چند کلمه یاد می گیره... کار خیر هم تازه حساب میشه:43:
نقل قول:
.دارم دغ میکنم
خیلی وقته تصمیم به بچه دار شدن دارم اما حتی با بهترین دارو ها هم نمیشه.
همه راه ها را رفتی؟ اگه ناراحت نمیشی می تونم بپرسم مشکل از کیه؟نقل قول:
شوهرم خیلی بچه میخواد وشبی1بار سوره یس میخونه.
ببین به جای تمرکز روی خواهرشوهر ها ذهنت را روی همین موضوع متمرکز کن...
الان راهای مختلفی وجود داره..... ان شاء الله که صاحب فرزندی سالم و صالح بشید:72:
تمام شده رفته...باهاش خداحافظی کن..... بای بای گذشته.....نقل قول:
من خیلی شکنجه روحی شدم ودم نزدم.
از اینجا به بعد طوری رفتار کن که اجازه بی احترامی را نتونند پیدا کنند.....
شنیدی میگن ارامش در بخشش؟نقل قول:
به خدا حلال نمیکنم
عزیزم نکن اینکارا را با خودت... پیر بشی افسوس جونی را می خوری هاااااانقل قول:
مثل پیرزنا نشستم وهمش دارم شکایتشون رو پیش خدا میکنم
حالا از ما گفتن بود.....
:72::72::72::72::72:
- - - Updated - - -
می خواهی زندگی ات خوب بشه؟
ویژگی های عشقی بالغانه
ازدواج مهارت میخواهد!
خطاهای 10 گانه همسران جوان
قبل از ازدواج .... بعد از ازدواج
اشتباهات زوجها در روز های اول ازدواج
تغییر رفتار آقایان قبل و بعد از ازدواج
چگونه عشق خود را ابدي كنيد؟
چگونه روابط خود را بيمه كنيم؟
چند تکنیک برای زوجین...
سلام صالحه جان.
:72::72::72::72: :72:مشکل از منه.pcoهستم.از بعد از بلوغم اینجوری بودم.من رشته وکارم به این چیزا ربط پیدا میکنه.همه چی رو درموردش میدونم.همه ی دارو ها رو هم استفاده کردم.اما...
متخصصم همکارمه.دائم درمورد تغییراتم باهاش صحبت میکنم.اون امیدواری میده ومیگه میشه.
من میدونم که در90درصدpcoها میشه بچه دارشد یا طبیعی یا با دارو.اما من تمام دارو هایی رو که حتی1ی شون 1مقدار خطر داشت ازش خواستم برام تجویز کنه .استفاده کردم اما باز هم منس شدم.
تخمک گذاری دارم.(در سونو مشخصه )اما نمیدونم چی میشن.
بیش از1ساله.درگیرشم.
یزد متخصص های خوبی داره.اما میدونم اونجا هم همین دارو ها رو میدن وفرقی نداره.من همه ی راه های درمان pcoرو رفتم.الان دیگه برا این برج دارویی نباید استفاده کنم.چون 1جورایی احتمال over doseداره.
سلام عزیزم:72::72::72::72::72:
ان شاء الله که همه چی درست میشه:228:
خب پس تو این ماه بیا اصلا بهش فکر نکن و به خودت برس:43:
ما هم برات دعا می کنیم:203:
سلام بارانیا جان.
مطالب تاپیکتو خوندم.
دوستان خیلی خوب راهنمایی میکنند.
اگر کمی آروم باشی و نشون بدی که داری از صحبت هاشون استفاده می کنی بیشتر رغبت میکنند که بیان و نظر بذارن.
عزیزم یک پیشنهاد خواهرانه دارم لطفا از کسی دلگیر نشو توی این سایت و مهم تر اینکه ناراحتیت رو ازشون ننویس. نوشته هات هیچوقت پاک نمیشنا! من یک بار توی تاپیک اولم همین مدلی با شیدا. جان صحبت کردم. هنوزم که هنوزه خجالت میکشم برگردم و لحن صحبت اون موقعم رو بخونم.
قوی باشو نذار هر حرفی تو رو برنجونه. سعی کن جواب هیچکسی رو اینطوری ندی و فکر کنی که قصد داره عمدا ناراحتت کنه. بعضی وقتا حرف حق خیلی تلخه. یه کمی از بیرون به شرایطت نگاه کنی متوجه میشی که شما هم گاهی مقصری.
اینجا هیچکس هیچکس قصد ناراحت کردن کسی رو نداره.
میدونم شرایطت خیلی سخته. اما اگر یک گوش در یک گوش دروازه باشی دیگه هیچی نمیفهمی که بخواد اذیتت کنه. خودت رو سرگرم کن. من الان میخوام برم کلاس رانندگی با وجود اینکه سال ها پدرم اصرار میکرد و من طفره می رفتم. اما الان میرم که هم وقتم پر بشه هم از این فکر و خیالات راحت بشم. خودت رو سرگرم کن. هر کاری میخوای انجام بده. چرا از قبل برنامه ریزی هاتو جار میزنی که خواهرشوهرت حق اظهارنظر پیدا کنه. هر کار میخای بکنی همون موقع انجامش بده. اصلا مطرح نکن که بخوان نظری بهت بدن اونم اینکه به خودشون اجازه بدن که بگن من اجازه نمیدم!!!!
حرف بزن اما نه زیاد از حد. بیشتر شنونده باش.
گذشته رو فراموش کن و انقدر برای خودت یادآوری نکن گذشته رو گلم.
یک توصیه خیلی مهم: به قول صالحه جان روی مشکلت تمرکز کن. من هم مشکل شما رو دارم. دارو مصرف میکنم. حتما دنبال یک پزشک خوب برو. یک سوال:
آیا عادات ماهیانه ات منظمه؟؟
برای این بیماری تنها 3 ره حل وجود داره. آن هم توأم با هم:
ورزش+کاهش وزن+ مصرف دارو
اگر توضیحات بیشتر خواستی بگو عزیزم.
سلام بارانیا جان
من پست 32 را خواندم. گفتم نظرم را بدم چون من تازگی ها اتفاقی با داروی وینتاگنوس برای یکی از آشنایان آشنا شدم.
این دارو در ایران هنوز بین پزشکان جا نیفتاده.گفتم شاید ازش اطلاع نداشته باشی. کاملا هم گیاهی هست.
برات چند تا لینک می ذارم.ولی باز هم تو اینترنت سرچ کن:
قرص اگنوگل (قطره ويتاگنوس) به لطف ومعجزه پروردگار من رو مامان كرد ...
گیاه ویتاگنوس
درباره قطره ویتاگنوس
احتیاط در مصرف و دوز مصرفی ویتاگنوس