-
کنار آمدن با واقعیت ولی چگونه؟
سلام به همه ی دوستانم
من خیلی وقته که مطالب دوستان رو میخونم و استفاده میکردم ولی به تازگی عضو شدم.
من 30 سالمه و بعد از 7 سال زندگی مشترک تقریبا دو ساله که از همسرم جدا شدم و ما یه دختر ناز دو ساله داشتیم که بخاطر آرامش دخترم و بخاطر مشکلاتی که داشتم سرپرستیشو دادم به پدرش و بخاطر اینکه اون توانایی درک این موضوع رو نداشت بخاطر خودش دیگه نخواستم ببینمش و خواستم یه جورایی توی یه حال و هوا بزرگ بشه و اذیت نشه تو این مدت خیلی سعی کردم که دوباره زندگیمو از نو بسازم و یه جورایی بپذیرم واقعیت تلخ زندگیمو ولی با گذشت زمان بهتر که نمیشم هیچی دارم بدتر میشم حتی من محل زندگیمو یک سال بطور موقت عوض کردم ولی فایده ای نداشت احساس میکنم زندگی برام تموم شده و همه ی فرصتهام به پایان رسیده. :325:
-
RE: کنار آمدن با واقعیت ولی چگونه؟
سلام دوست عزیز
درک اینکه شرایط سختی رو پشت سر گذاشتید سخت نیست.
اولا که اگر براتون امکان داره بیشتر توضیخ بدید راجع به خودتون و شرایط حال حاضر و دلتنگی هایی که دارید تا کارشناسا بهتر بتونن کمکتون کنن.
من خودم همیشه با این دید به احساسات منفی که در درونم شکل میگیره نگاه میکنم که این احساسات مقطعی هستند. یعنی باید از وجودم برن بیرون. با دامن زدن بیشتر به این احساسات منفی با تفکر بیش از اندازه به نکات منفی زندگیم، زمینه رو برای طولانی شدن این پالس های منفی مهیا نمیکنم.
شما از همسرتون جدا شدید . این ضربه ای بوده که به شما وارد شده درسته. اما این دلیل نمیشه که دیگه بلند نشید!!!!!!
زندگی جاریه و شما دلایل بسیاری برای برخاستن دوباره دارید. اصلی ترینش دختر کوچولوی قشنگتون که هر جا که باشه حتی اگر شما رو نبینه، حواسش به شما هست. و بهتون احتیاج داره حتی از راه دور (شما خودتون بچه بودید میفهمید که من چی میگم. بچه ها نا خود آگاه چشمشون والدینشون رو دنبال میکنه حتی اگر نزدیک شون نباشند)
زندگی زناشویی بخش مهمی از زندگی ماست ولی همه اش نیست.
درسته که نقش همسری رو از شما گرفتند ولی شما هنوز مادر، دختر، خواهر، همکار، همسایه، دوست و .... هستید.
دو سال زمان کافی است برای سوگواری بعد از اتمام یک رابطه است (راستش رو بخواین خیلی کشش دادین:311:)
حالا نوبت باز یابی خودتونه.
اون عطریای نازنینی رو که زیر غبار غم پنهان شده رو دریاب
بازم اگه کمکی لازم بود در خدمتم:72:
-
RE: کنار آمدن با واقعیت ولی چگونه؟
از اینکه پاسخم را دادید بی اندازه تشکر میکنم
حرفهای شما بابت ابنکه من خیلی این موضوع رو کش دادم درسته ولی آینده ی نامعلوم خودم و اون بچه خیلی آزارم میده.
من از بچگیم هم به موضوعات دوروبرم خیلی حساس بودم از بچگی هم هیچ چیزی حتی کوچکترین اتفاقات از یادم نمیرفت الان هم همینطورم من خودم میتونم اجساس کنم که نبود یکی از والدین کنار بچه چقدر سخته من خودم تو شش سالگی پدرمو از دست دادم و از اون به بعد مادرم من و سه تا خواهر و یک برادرمو به تنهایی بزرگ کرد نمیدونم از کجا شروع کنم بگم
من سال دوم دانشگاه بودم که بطور خیلی اتفاقی با همسرم آشنا شدم اون موقع افکارم پخته نبود خب کمی هم شرایط سنیم اقتضا میکرد بعد آشنایی اولیه تصمیم گرفتیم که عقد کنیم من تو شهر دیگه ای دانشجو بودم شوهرم هم دانشجو تو یه شهر دیگه ولی نزدیک به محل زندگیمون ولی هردومون تو یه شهر زندگی میکردیم و هردومون در مقطع لیسانس اون بیکار بود ولی درسخون بود انگیزه و پشکار داشت منم هم دوسش داشتم هم پشکارشو تائید میکردم یه ماشین هم داشتیم که بعد از 3 ماه پدرش فروخت و من اولین ضربه ی روحیو اونجا خوردم چون تنها پشتوانه مالیمونو از دست دادیم ما با گدروندن سختیهای زیاد بلاخره بعد از 3 سال با هم ازدواج کردیم و بعد از 4 ماه با فروختن طلاهای عروسیمون تصمیم گرفتیم خونه ی مستقل اجاره کنیم و کردیم من خیلی خوشحال بودم ولی چون شوهرم همون سال کارشناسی ارشد قبول شده بود خیلی کم خونه بود من یا همیشه تنها بودم یا پیش ماردم خلاصه کم کم دیگه داشتم از اون زندگی خسته میشدم چون شوهرم دیگه اون مرد سابق نبود گاهی به من میگفت تو از من کم سوادتری و من کارشناسی ارشدم!(تقصیر منم بود ون باید ادامه تحصیل میدادم و پابه پاش درس میخوندم ولی من یه جورایی تو زندگی و مشکلات حل شدم و با خودم میگفتم که بذار اون ادامه تحصیل بده هر موقع وضعمون روبه راه شد منم ادامه تحصیل میدم )در این حین متوجه شدم که باردارم و علارغم میل باطنیم بارداری ناخواسته رو تو اون شرایط قبول کردم و به امید اون بچه روزامو تو تنهایی به همان شکل ادامه میدادم که یه دعوای شدید مسیر زندگیمو منحرف کرد.
شوهرم بر خلاف تحصیلکردگیش خیلی بد ذهن بود و دست بزن داشت تو 4 ماهگی بودم که دست روم بلند کرد و من به خانوادم گفتم بر خلاف همیشه که نمیگفتم و تمام مدت سعی میکردم که خودم حلشون کنم تا بزرکتر از این نشه خلاصه خونوادم اومدن و یه جورایی خواستن مشکل مارو حل کنن شوهرم عصبانی شد و تو خونه راشون نداد (میگفت این داره دروغ میگه) و من تحصیلکرده ام چرا باید خونوادت دخالت کنن اصلا به اونا مربوط نیست و تو زن منی من هر کاری دلم بخواد میکنم! من تا آخر بارداریم با خونوادم قطع ارتباط شدم حتی تلفنامم کنترل میشد موقع به دنیا آمدن بچه هم خوانوادم بخاطر اینکه اختلاف ما زیاد نشه موقعی که اون نبود میومدن عیادتم و با پادر میونیه فامیل منو به زور برد خونه مادرم که استراحت کنم بعد از مدتی که 1 ماه بود دخترم دنیا اومده بود و من افسردگی بعد زایمان هم داشتم گفت باید طلاهات بدی من بفروشم تا یه زمینی بخرم بعدش ما با هم از این شهر بریم بخاطر اینکه از خونواده ی تو دور باشیم با اینکه خونوادم اصلا خونم نمیومدن و بخاطر اخلافش تو هیچ کاریم نظر هم نمیدادنم ولی نمیدونم شاید بخاطر کمبودهایی که برام گذاشته بود از اونا متنفر بود و میخواست هم از خونواده ی خودش و هم من دور باشه و بازم نصیحتها و حرفهای من تاثیری نداشت و ما بعد از 3 ماه آوارگی رفتیم یه شهر دیگه که صاحبخونه زن و شوهر مسنی بودن و میخواستن با نگرفتن پول پیش به اصطلاح ما بشیم همدمشون فکر کنید من بایه بچه یک ماهه بعد از دو ماه (چون خونه خالی نبود و باید صبر میکردیم)که خونه ی مادرش بودیم رفتیم اونجا اونجا هم با مشکلات زیادی که داشتم و خودشم خونه نبود و با اون شرایط روحی بعد زایمان و دوری از خانواده من باید میرفتم هم صحبت اونا میشدم و گاهی کارای اونارو انجام میدادم و من چون از عهدش بر نیومدم شدم مقصر و ما از اونجا به ناچار به شهر دیگه ای رفتیم داشت دیگه دخترم داشت یکساله میشد که شوهرم به مرور نسبت به من بی تفاوت شده بود و ما همجنان مشکل مالی شدید داشتیم که متوجه شدم شوهرم با دختری تو تهران دوسته و به اون قول ازدواج داده دیگه دنیا روسرم خراب شد و به خونوادش اطلاع دادم تا شاید مشکل رو حل کنن اول که انکار کردن ولی با دلیل کم کم متوجه شدن که من راست میگم این تازه شروع مرحله ی تازه ای بود که به من بگه میخوام طلاقت بدم و با دختر دیگه ای ازدواج کنم خلاصه کتکاش بیشتر شد تنها موندنام دو برابر شد و من همچنان تحمل میکردم خونوادم هم دخالت نمیکردن تا شاید خودش پشیمون بشه ولی نشد.
من دیگه به ناچار و به علت تنهاییام نخواستم به یه شهر دیگه ای برم و خونه ی خواهرمو اجاره کردم بعد از یک سال و نیم بر گشیم شهر خودمون و 5 ماه هم با تمام بی محلیاش و سختیهاش گذروندم تا جایی که به من میگفت کلفت بی مواجب خونه چون خرجی هم به من نمیداد و من با تنهایی تحمل میکردم و میگفت تو باید مهریتو ببخشی من طلاقت بدم اگه ادعای مهریه بکنی من طلاقت نمیدم تو باید از زندگیم بری بیرون تو مانع پیشرفت منی من اون موقع سنم کم بود الان دیگه تورو دوست ندارم میخوام با یکی دیگه ازدواج کنم خلاصه یه بار برا اولین بار قهر کردم رفتم خونه ی مادرم و بچه رو هم خودم گذاشتم پیشش تا شاید بی مادری اون بچه خودشو و اطرافیانشو تکون بده و بفهمه که زندگی ارزشش بیشتر از اینهاست ولی او رفته بود برا خودش وکیل گرفته بود و بچه رو هم دو ماه تموم نگه داشتن من به فامیلاش و پدر و مادرش زنگ زدم گفتم زیاد بهش محبت نکنین نصیحتش کنید که برگرده خونه ولی حتی پدر و مادرشم کاری نکردن و حتی به من زنگ هم نزدن جتی یکبار به دیدنم هم نیومدن!آخر خودم از طریق مراجع قانونی بچمو آوردم پیش خودم دو ماه هم همینطوری گذشت و من هم بناچار مهریمو فقط برای تنبیه و برگشتن اون گذاشتم اجرا ولی بازم کوتاه نیومد گفت یا مهریتو ببخش یا طلاقت نمیدم تو از چشمم افتادی منم بناچار همه چیو بخشیدم و دخترمو که تو تمام این مدت شده بود همدم من و خیلی دوسش داشتم دادم بهش که زیر سایه ی پدرش باشه و خودمم از اون شهر رفتم و با هزار چور مشکل مواجه شدم خودمو دهها بار تو این موقعیت تصور میکردم ولی نمیتونم با واقعیت کنار بیام و دوری بچمو بپذیرم دیگه میخوام بر گردم به شهرم ولی هنوز خوب نشدم هنوز خاطرات اذیتم میکنه من همه ی خواهر و برادرم ازدواج کردن و من باید با مادرم که مریض احوال هم هست زندگی کنم میترسم با این روحیم بیشتر آزارش بدم .
-
RE: کنار آمدن با واقعیت ولی چگونه؟
من سعی کردم از گذشتم خیلی خلاصه بگم با اینکه خلاصه نوشتم طولانی شد عذرخواهی میکنم.
ولی الان خیلی عذاب میکشم بخاطر دوری از بچم احساس میکنم هم من بهش احتیاج داشتم هم اون به من من براش خیلی آرزوها داشتم ولی هر چه تلاش و صبر کردم بی فایده بود و خیلی هم عذاب وجدان دارم بخاطر اینکه شاید بیشتر از اینا باید صبور میشدم و باید تحمل میکردم بخاطر بچم ولی یک طرفه قضیه من بودم و خواست من کافی نبود.
همه چیزو هم بخشیدم چون حوصله ی رفتن به دنبالشو نداشتم و هم دلم براش میسوخت میدونستم که توان پرداخت مهریه رو نداره اصلا شاید آخرین لحظه پشیمون بشه ولی نشد!ولی اگه مهریمو میداد میشد پشتوانه ی زندگیم و شاید دلگرمی برای آیندم چون من بهترین دوران زندگیم جونیمو تو زندگیش گذاشتم و الان از نظر مالی تو مضیقه ام.
خیلی دوست داشتم بچمو خودم نگه دارم ولی به من گفت خودم نگرش میدارم تو فقط میتونی هفته ای ملاقاتش کنی ولی این برام خیلی عذاب آور بود من دو سه روز میتونستم مادر باشم!خودمم نه خونه داشتم و نه پولی برای نگهداریش از لحاظ روحی هم من و بچم داغون بودیم خونوادمم با گذشته ی زندگیم حمایتم نکردن منم ترجیح دادم نبینمش.
بهش میگفتم دیگه از ما گذشته بلاخره هم من مقصرم هم تو بیا بخاطر بچممون کوتاه بیا و با هم زندگی کنیم من که سختیهای زندگی رو تا اینجا تحمل کردم قبول نکرد :302:
بهش گفتم که میخوای به بچمون چی بگی میگی مادرش کجاست؟گفت میگم مادرش مرده!!!!!!!!!!!
الان نگران بچمم نمیدونم کجاست اولا مادرش نگه میداشت فکر میکنم الان ازدواج کرده و شاید بچه رو برده پیش خودشون .............
از طرفی تنهایی خیلی اذیتم میکنه خیلی داغون شدم.
میگن بچه ها بعد از دو سالگی مغزشون خاطراتت رو ثبت میکنه ولی اون دوسالگی رفته یعنی منو یادش نیست؟یعنی منو فراموش میکنه و به مادر جدید عادت میکنه و اونو مادرش میدونه؟ الان چیکار کنم بازم نبینمش؟
-
RE: کنار آمدن با واقعیت ولی چگونه؟
:302::302::302::302::302::302::302::302::302:
چرا مهریتو بخشیدی؟
چرا بچتو بخشیدی؟
چرا خانوادتو پس زدی؟
چرا ازش شکایت نکردی بخاطر بودن با یه زن دیگه؟
چرا گذاشتی زندگیت خراب شه؟
چرا جلوش وای نستای؟
چرا تو هم نزدیش؟
اینا همه سوالاییه که باید از خودت بپرسی شایدم هر روز هزار بار میپرسی اما دیگه چه میشه کرد؟ گذشته گذشته!!!!
الان فقط میتونی حال خودتو خوب کنی
و همیشه هم بدون آدمهایی مثل همسر سابقت هیچ وقت تو زندگیشون موفق نیست و آرامش ندارن
در ضمن هرگز هرگز دخترتو تنها نزار
برو درخواست حضانت بده تا نه سالگی میتونه پیشت باشه
نگران خرج و مخارجم نباش
چون پدرش باید نفقه شو بده تو اون مدت
یکم از خودت جرات نشون بده
تو این مدتیم که دنبال کارای حضانت دخترتیه
رو خودت و رفتار جراتمندانه کار کن رو خوردن و خوشحال بودن دخترت یه مادر شاد میخواد یه مادر پر انرژی :43:
الان اینجوری فکر کن و این سوالا رو از خودت بپرس
چگونه خدا رو تو زندگیم حس کنم
چگونه شاد باشم
چگونه گذشته رو ببخشم !!! یعنی خودتو ببخشی
چگونه دخترمو کنارم داشته باشم
چگونه خودم و دخترمو خوش بخت کنم
نزار همسر سابقت به دروغ به دخترت بگه رهاش کردی ...برو و دخترتو به دست بیار
از نظر حقوقی نمیدونم میشه یا نه ولی اگه من بودم هر کاری میکردم که همه حق و حقوقمو از اون مرد بگیرم
حتی مهریه و نفقه اون مدت
دخترت الان حق تو است به هر طریقی هست به دستش بیار هم به خاطر خودت هم به خاطر اون
دیگه بیشتر از این به خودت ظلم نکن با خانوادت صحبت کن و بگو میخوای حقتو بگیری و به حمایتشون احتیاج داری
-
RE: کنار آمدن با واقعیت ولی چگونه؟
[color=#000080][size=medium] عزیزم متن طولانی تو خوندم!!!
چیزی که به نظرم اومد دقت بسیار زیاد تو در جزییات اتفاقات نا خوشایندی بود که برات رخ داده، این نشان دهنده عمق اندوهیه که داری.
زندگی آسونی نداشتی، درک میکنم.
در مورد اینکه بری مهرتو بگیری، یا حضانت بچه و... فعلا نظری ندارم. چون تو برای این اینجا اومدی که از این حس نا خوشایند بازنده بودن بیای بیرون.
بعد که دوباره مثل روزهای اول پرانرژی و شاد شدی، مسلما تصمیم عاقلانه رو در مورد این ها خواهی گرفت.
عطریای عزیز! تو به خودت ظلم کردی وقتی اجازه دادی که مظلوم واقع بشی. و الآن اینه که داره عذابت میده.
گذشته رو فعلا میذاریم کنار، در حال حاضر رو خودت تمرکز کن. فقط و فقط خودت. هر کاری بکن که خوشحال باشی.
حتما لازم نیست خرج آنچنانی بکنی تا بهت خوش بگذره.
گاهی وقتا یه سفر کوتاه به اطراف شهرتون، زیارت یه امامزاده، بستنی خوردن با دوستانت (نخند! باور کن کلی تو روحیه ات تاثیر میذاره) و .....
یه وقتایی رو اختصاصی برای خودت بذار، ورزش کن، برقص، غذایی که دوست داری رو درست کن خلاصه کنم یه خورده خود خواه بشو.
بذار کم کم عطریای نازنین از لاکش بیاد بیرون، برای اینکه عزت نفستو بدست بیاری، اول باید خودتو دوست داشته باشی.
اینو یادت باشه تو اصلا بازنده نیستی!!
تو مادر یه دختر زیبا و بی نظیری!
تو یه دختر مهربونی که از مادر مریضش نگه داری میکنه!!
تو استعداد اینو داشتی که درس بخونی و بری دانشگاه!!
تو لیاقت دوست داشته شدن رو داری. پس خودت رو دوست داشته باش:46:
-
RE: کنار آمدن با واقعیت ولی چگونه؟
از همه ی دوستانی که داستان منو خوندن و برام پیغام گذاشتن بی نهایت تشکر میکنم و بی نهایت خوشحالم .
از شما کارشناس عزیز هم کمال تشکر را دارم .
اوائل نامزدیمون خوب بود ولی به مرور اینطوری شد اوائل دوسم داشت برام هدیه میخرید ولی به مرور عوض شد اوائل اون یه آدم عادی بود مقل بقیه و من امیدوار بودم به مرور اخلاقش بهتر بشه ولی اواخر چیزایی براش ملاک شده بود که از اول خودش قبول کرده بود و میدونست.
شوهر من تحصیلاتش کارشناسی ارشد و دارای 40 مورد اختراع کشوری بود که همشو بعد ازدواج کسب کرده بود و اونا همش حاصل تنها موندنام و قناعت کردنام بود.
البته اون تمام جهیزیمو بهم داد یعنی خودم خواستم ولی به چه دردی میخوره دنیا فدای یه تار موی دخترم.............
نمیگم شاید جاههایی هم من اشتباه کردم که حتما کردم ولی بیشتر اون باعث میشد که اخلاقم تند بشه یا بی تحمل بشم
تو خونشون من سومین عروسی بودم که طلاق گرفتم بقیه هم مهرشونو بخشیدنو رفتن یکیشون هم مثل من بچه داشت! ولی اونا تحصیلکرده نبودن پدرش دوتا زن داشت و مادرش هم طلاق گرفته بود من اون موقع تو شرایط خیلی بدی بودم بعد از چندین سال دربه دری برگشته بودم شهرمون من از جامعه بریده بودم هر چی هم بلد بودم یادم رفته بود فقط بچه داری کردم همین تو شرایط روحی کاملا بدی بودم از طرفی طلاق برای اونا خیلی عادی بود و من از خودش و خانوادش هم میترسیدم هم نفرت داشتم برای همین همه چیو بخشیدم.من از اونا ترسیدم و جا زدم:302:
ولی نمیدونم الان چیکار کنم شدم بازنده اون از من سوء استفاده کرد و الانم یه جایی مشغوله و من اینطوری دربه در :302:
باور میکنید من تا لحظه ی آخر تحمل کردم و هیچ کس بجز خانوادم نمیدونست به من چی میگذره؟
از شما کارشناس عزیز خواهش میکنم راهنماییم کنید تا یه کمی آرامش داشته باشم یعنی باور نمیکنید شب و روزم یکیه نمیدونم الان درسته برم سراغ بچم یا نه؟چیکار کنم
یعنی من حق زندگی کزدن نداشتم! من بچه آوردم که مادرش بزرگ کنه ؟من ازدواج کردم که آوارگی و نداری شوهرو تحمل کنه و اون آخر سر طلاقش بده؟یعنی هیچ زن و شوهری مشکل ندارن ؟یعنی من از احتیاجات اولیه مثل مسکن خوراک محبت درمان باید محروم میشدم؟خودش و خونوادش در حقم ظلم کردن میدونم من چجوری باید جلوشون وای میسادم ؟بخدا منم انسانم مادرم و همسر بودم من از همه ی خواهر و برادرام بزرگترم ولی پیش همشون کوچیک شدم:302:
-
RE: کنار آمدن با واقعیت ولی چگونه؟
ببین دوست خوبم
من کارشناس نیستم. منم یه روزی مثل تو بخاطر مشکلی که داشتم به این سایت اومدم و سعی کردم به کمک دوستان در اینجا خودمو تغییر بدم.
یه تغییر خوب که آثارشو تو زندگیم میبینم.
به کارشناس ها خبر دادم تا به تاپیکت سر بزنن به زودی میرسن. صبر داشته باش!
به نظر نمیاد مشکلت اونقدرها هم که فکر میکنی بزرگ باشه. بخودت مسلط باش و سعی کن اینقدر خاطرات بد گذشته رو برای عذاب خودت مرور نکنی
-
RE: کنار آمدن با واقعیت ولی چگونه؟
عطریا سلام
آنچه که دیروز اتفاق افتاده امروز و فردا را می سازد .
اینکه به کل همسرت را مقصر داستان بدانی کاملا اشتباه است وقتی یک زندگی فرو می پاشد قطعا دو طرف ماجرا در اتفاق رخ داده سهم دارند و هر کس در هر شرایطی هست محصول نوع بذر خود و رسیدگی و توجه به آن بذر است .
در جاهایی از متن هایت به کل به خودت نقش مظلوم ماجرا را داده ای که این کاملا غلط است نه تنها مظلوم نبودی بلکه ظالمانه هم عمل کرده ای در نتیجه این نقش ها را تو بازی کرده ای و نفع و نوازش خودت را از ماجرا برده ای .
چه در نقش ظالم و چه در نقش مظلوم و حتی در جاهایی که نقش حامی داشته ای . دقت کن گفتم تو اول از همه خودت از این نقشها نوازش گیری کرده ای .
تصمیم ندارم سرزنشت کنم اما بعضی از تفکراتت دچار اشکال بوده و دچار اشکال هم هست .
مثلا تو از بچه ات برای تنبیه همسرت استفاده کردی و......
تو از مهریه برای تنبیه همسرت استفاده کردی و......
و................
پس مظلوم نبودی اما توقع تو این بوده که همسرت به تنبیه ها جوابی بدهد که تو دلت می خواهد ( از نگاه تو رام شدن و دست به سینه شدن ) اما او نه تنها رام نشد بلکه یاغی تر شد تا به تو ثابت کند که روش هایت اشتباه است
حال بگذریم که هر دو شما بد عمل کرده اید و بیشتر گردن همدیگر را شکستید اما یک نکته که مال توست و آن اینکه یک مادر بچه اش را وسیله ی گوشمالی قرار نمی دهد . طلاق مرگ و فاجعه و پایان زندگی نیست اما طلاق از یک مرد به معنای طلاق بچه نیست .
حال امروز چه باید بکنی که آرامش بیابی
این حکایتها را سرمشق قرار بده و غرورت را بشکن . انسانها را ببین و به آنها احترام بگذار . عشق به فرزند عشق بی شرط است نه در کلام بلکه در عمل .
آنچه در گذشته روی داده تمام شده و رفته . زندگی زناشویی ات را که به کل فراموش کن .
اما مسئله ی بچه .
می توانی از طریق بزرگ ترها و ریش سفیدی از همسرت مودبانه و متواضعانه در خواست دیدار بچه را داشته باشی و به نوعی عذرخواهی از نوع بد عملکرد ت نسبت به بچه و تصمیمی لجوجانه که در مورد او گرفته ای .
قصد و هدفت را چک کن . ببین عشق به بچه ات ارزش چه چیزی را دارد ؟! با جنگ و دعوا و روشهای سابق مطمئن باش جواب نمی گیری . از جایگاه مظلومیت و مظلوم نمایی هم جواب نمی گیری .
اگر ریش سفیدی جواب داد که داد اگر نه می توانی از طریق مراجع قضایی برای دیدار بچه ات اقدام کنی . با دیدار بچه ات اوضاع روحی تو هم بهتر می شود و می توانی تصمیمات بهتری برای آینده ی زندگی خودت و دخترت بگیری .
تو دختر تحصیل کرده ای هستی . می توانی کار کنی و خرج خودت را در بیاوری . می توانی نسبت به فضای امکانات موجود نزد مادرت بروی . فکر آزار رساندن به او را از سرت بیرون کن . فعلا شرایط این است . در حمایت خانواده بودن برایت بهتر است تا شرایط تغییر کند .
موفق باشی
-
RE: کنار آمدن با واقعیت ولی چگونه؟
د.ست عزیز سلام:72:
داستان شما خیلی پیچیده است اما به نظر من اون زندگی ارزش موندن نداشت به نظرم الان باید به ارامش فکر کنی حداقل از اون همه حرص و اعصاب خوردی راحت تر شدی
قضیه بچه رو هم واقعا نمی دونم چی درسته اما در مورد روحیه الانت باید بگم یکم به خودت فکر کن و خودت رو فراموش نکن تنها چیزایی که به ذهنم میرسید همین بود
از خدا می خوام زودتر به ارزوهات و خ.شبختی که لایقش هستی برسونتت :323:
:72::72::72:
-
RE: کنار آمدن با واقعیت ولی چگونه؟
سلام به همه ی دوستانم :72:
اگر تمام متن مرا خونده باشید من گفتم که تو اون زندگی منم اشتباهاتی داشتم مثل همه آدما ولی شوهر من باید یکسری از نیازهامو برآورده میکرد خونه ی شوهر برای یک زن خونه ی آمال و آرزوهاست و وظیفه ی یک زن هم تمکین از شوهرش خب هر کاری که اون میکرد من مخالفتی نمیکردم و نمیذاشتم هم کسی دخالت کنه دوستان عزیز زندگی برا خودش حساب و کتاب داره نمیشه که هر کاری دلمون خواست بکنیم ولی طرف مقابل ما کرو لال باشه!!!!
منم آدمم و احساس دارم آدم خودش میدونه کجا ها کم گذاشته و اشتباه کرده تو اون زندگی با من مثل یه کلفت رفتار شد خودش به من میگفت کلفت بی مواجب !و تنها دلیل جداییش از من که همه جا هم میگفت این بود که دیگه دوسم نداشت!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
به قول شما گذشته ها گذشته کاریشم نمیشه کرد الان باید چیکار کنم ؟دیگه نمیخوام اشتباه کنم
الان خیلی دوست دارم از این احساس بازندگی و ناراحتی و یا اینکه تصمیم اشتباه بوده یا نه دربیام ببینید من تو زندگی خیلی گذشت کردم حتی از مهریم هم گذشتم ولی اون از حق طلاقش نگذشت.
واسه ی بچمم اون اوائل چند بار آوردمش پیش خودم ولی یا دیر میاورد یا زود میبرد بچه هم یبوست گرفته بود از استرس من چند بار بردمش دکتر ولی اون اهمیتی نمیداد من بخاطر خود بچه دیگه نخواستم ببینمش بعد از اونم چندین بار بهش زنگ زدم اولاش که حرفهای رکیک میزد و بعدش هم میگه میخوام خودم نگهش دارم تو هم بهتره که نبینیش اون به این شرایط عادت کرده تازه تو هفت سالگی هم که هم کلا میتونه از من بگیره میترسم برم ببینمش آرامششو به هم بریزم خودمم از این بدتر بشم ولی اینطوریم ممکنه اون منو فراموش کنه و دیگه نشناسه منو خب اصلا ممکنه تو این یکساله منو یادش رفته باشه الان چیکار کنم که حداقل بعد از این اشتباه نکنم.
من به کل نزاشتمش کنار پارسال برا تولدش و عیدش براش کادو فرستادم طوری که پدرش نفهمه و از طریق یکی از آشناها عکساشو دارم ...........
الان باید چیکار کنم اون زندگی که ارزش موندن و جنگیدن نداشت ولی الان باید برم سراغ بچم یا بزارم یه کم که بزرگ شد و قدرت درکش بالا رفت برم چیکار کنم :316:
-
RE: کنار آمدن با واقعیت ولی چگونه؟
عزیزم طلاق به بچه آسیبی که این گونه بازی ها می زند را نمی زند .
بچه ات نیاز به مهر مادری دارد . مهر مادری کادو فرستادن توسط اقوام نیست .
شما نسبت به بچه ات مسئولی چه طلاق گرفته باشی و چه طلاق نگرفته باشی . این به خاطر ..............( بچه ) گفتن ها همه بهانه و فرار از بار مسئولیت است .
بله بچه یبوست هم می گیرد . اسهال هم می گیرد . جیغ هم می زند . خنده هم می کند . چه پیش شما باشد یا پیش شما نباشد .
این نوع تفکر شما و نگاه شما به بچه و جنگهای زرگری زن و مرد بعد از طلاق واقعا دمده شده . علم ثابت کرده که بعد از طلاق هم باید پدر و مادر بچه باقی ماند . طلاق جدایی زن و مرد از هم است نه از بچه
تردید نکن که بچه ات از طلاق ودعواها و .............آسیب خورده و این آسیب تا آخر عمر با وی خواهد بود و تو و پدرش هم شاهد آن خواهید بود حال می خواهی عمق و وسعت به این آسیب بدهی یا دستکم اگر مرمتش نمی کنید آسیب بیشتر به وی بزنید ؟!
تو و همسرسابقت بچه را وسیله ی بازی های خودتان قرار داده اید این بچه ی معصوم چه گناهی دارد ؟! مگر شما دو نفر چه حقی دارید که برای او تصمیم بگیرید که یک از شما را مرده تصور کند اگر روزی او خودش به این نتیجه رسید خودش رسیده و شما را حذف خواهد کرد اما شما اجازه ندارید امروز معصومیت او را با تصمیمات شگفت انگیز و نازیبا خراب کنید .
-
RE: کنار آمدن با واقعیت ولی چگونه؟
با تشکر از راهنمایی و توجه شما کارشناس عزیز :72:
میگن که اگه آدمیو دیدی که داره لنگ لنگان راه میره راه رفتنشو مسخره نکن کفشاشو بردار بپوش شاید تو بدتر از اون راه بری!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
-
RE: کنار آمدن با واقعیت ولی چگونه؟
دوست عزیز:72:
بچه قبلا و حالا به محبت شما بیشتر احتیاج داشته و دارد بعدا که بزرگتر شود و از آب و گل در اید
که نیازش به شما خیلی کمتر است. و صد البته شما هم به اونیاز داری برای همین است که اینقدر بیقرار شده ای
چون برخلاف غریزه مادریت عمل کرده ای. شما باید سعی خودتت را برای دیدن و محبت کردن به فرزندتت
انجام دهی در اینصورت نه شرمنده فرزندت و نه شرمنده خودت نخواهی بود.
سعی کن حرفه و یا فعالیتی را هم بعنوان سرگرمی و پشتوانه زندگی بصورت جدی دنبال کنی.
موفق باشی.:72:
-
RE: کنار آمدن با واقعیت ولی چگونه؟
سلام عطریای عزیز
داستانت رو خوندم.اولش نمیخواستم چیزی برات بنویسم و قصد داشتم برات دعا کنم.
سایر دوستان نظرات خوب و سازنده ای داده بودن .
به نظرم عطریا جان حق دیدن بچه ات رو از خودت دریغ نکن.اون بزرگ هم بشه هیچ وقت نمیگه با خودش مادرم بخاطر اینکه من کمتر آسیب ببینم از من گذشت.با این پدری که داره احتمال زیاد به اون بچه نمیگه مادر خوبی داشتی!
از طریق قانونی اقدام کن و بچه ات رو فعلا پیش خودت بیار.اینجوری حال روحیت هم خیلی بهتر میشه.کم کم یه کار برا خودت پیدا کن و رو پای خودت وایستا.
اون مرد ارزش زندگی رو نداشته و مطمئن باش چوب کاراشو میخوره.تو به فکر خودتو دخترت باش.
پس اول دخترت رو بیار پیش خودت .بعد شروع به کار کن.شاید اولاش یکیم سخت باشه ولی تو حق زندگی کردن داری.اونم نه یه زندگی ساده.یه زنددگی عالی پر از شور و نشاط.
انشاالله کم کم که مشکلاتت حل شد مطمئن باش گزینه های خوبی برای ازدواج بهت پیشنهاد میشه.
فکرکم نکن چون جدا شدی کسی نیست برای ازدواج.شاید باورت نشه ولی زنایی که جدا شدن موقیعت ازدواجشون خیلی بهتر و بیشتر از دخترای مجرده.
توکل کن به خدا.من برات دعا میکنم
-
RE: کنار آمدن با واقعیت ولی چگونه؟
نقل قول:
نوشته اصلی توسط عطریا
با تشکر از راهنمایی و توجه شما کارشناس عزیز :72:
میگن که اگه آدمیو دیدی که داره لنگ لنگان راه میره راه رفتنشو مسخره نکن کفشاشو بردار بپوش شاید تو بدتر از اون راه بری!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
خوب عزیزم چرا کفشت رو عوض نمیکنی؟
-
RE: کنار آمدن با واقعیت ولی چگونه؟
با سلام و تشکر فراوان از توجه شما عزیزان :72:
باور کنید منم خیلی دوست داشتم بچمو که پاره ی تنمه پیش خودم نگه دارم ولی اولا اون هم از من متنفر شده بود هم میخواست ازم جدا شه اون اواخر دیگه دوسم نداشت فقط گاهی دلش برام میسوخت دیگه حرمتها شکسته بود و براش هیچ ارزشی نداشم من خدا شاهد بارها و بارها براش میگفتم که طلاق من و این بچه رو نابود میکنه براش مثال هم میزدم مقل برادرزاده ی خودش که رفتن از مادرش از شهر دیگه بدون رضایت مادر آوردنش و نگهش داشتن من به چشمم میدیدم که اون بچه چقدر تنهاست و پدرش ازدواج کرد یه مدت برد پیش خودش ولی نامادری و بچه که دختر هم بود با هم نساختن و بناچار بردنش پیش مادر بزرکش و کلی مشکلات دیگه ................. ولی میگفت بچه ست دیگه یه جوری بزرگش میکنم!
من هم اون موقع و هم الان نه درآمدی دارم و نه مسکن همه ی خواهر و برادرم هم ازدواج کردن و زندگی خودشونو و مسائل خودشونو دارن و در حد توان میتونن تو مشکلات یاریم کنن و مادرمم هم مریض احوال در هر صورت کل خانوادم برای نگهداری اون بچه حمایتم نمیکنند من احتیاج به حمایت اونا فعلا دارم تا مستقل شم میگن اون که بلاخره بچه رو تو هفت سالگی ازت میگیره پس بهتره الان ازش دل بکنی اون برای من و خوانوادم هم مزاحمت ایجاد میکرد کوچکترین مشکلی برا بچه که پیش میومد باید بازخواست میشدم اگه بچه رو پیش خودم نگه میداشتم خودمم از دوری تو همون چند روز دیونه میشدم بچه هم همینطور بخاطر همین من این تصمیمو گرفتم .
ان من تو یه شهر دیگه ای هستم اولا یه جایی بطور موقت کار میکردم ولی الان بیکارم و بچم تو یه شهر دیگه دو سه ماهه دیگه هم که میخوام بر گردم ولی اون میخواد ازدواج کنه و بچمو هم ببره پیش خودش .
یا باید پشت به خانوادم بکنم که تو تمام این روزای سخت کمکم کردن و بچه رو بگیرم و خودم خونه اجاره کنم و خودم خرجمو و بچه رو در بیارم چون تو دو روز هفته حق ملاقات دارم و تو اون دو روز هیچ مبلعی به من نمیده و تمام مشکلات رو یه تنه قبول کنم یا اینکه با این وضعیت بسوزمو بسازم .
من تقریبا یکسال دورادور خبر بچمو دارم و الان رفتن و خواست ملاقات بچه رو دادن یه کم برام سخت چون اولا همون موقعها هم با اکراه بچه رو به من میداد دوما همین چند روزه پیش بهش زنگ زدم گفت بچه به شرایط جدید عادت کرده و من بچه رو به هیچ عنوان نمیدم من و خانوادمو تهدید کرد .
حالا نمیدونم چیکار کنم بلاخره منم مادرم و عاطفه دارم اون خودش اصرار به طلاق داشت آخه ما مذهبمون با هم فرق میکنیه از اون اولم اون اینو میدونست ولی تو نصفه های راه پشیمون شد و دلیل اصلی طلاق ما هم همین بود میگه من نمیخوام بچم از لقمه تو بخوره و تو بزرگش کنی میخوام بدونه اون مادری مثل تو نداره..
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟حال چیکار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-
RE: کنار آمدن با واقعیت ولی چگونه؟
:302::302::302::302::302::302::302::302::302
آخه من چجوری بگم که من و همسرم با هم اختلاف مذهبی داشتیم اون به من میگفت تو کافری به خاطر همینم اصرار به جدایی داشت و منو تو نصفه های راه تنها گذاشت و رفت با یه دختر سید اولاد پیغمبر آشنا شده بود میگفت من اگه با اون ازدواج کنم میرم بهشت!!!!!!!!!!!!!!:302:اون اول آدم کاملا عادی بود ولی کم کم خیلی مذهبی شد منم از اول بهش گفته بودم مذهبم اینه ولی آیا من براش مثل لباس بودم که بگه دلمو زدی میخوام یکی بهترشو بگیرم !!!!!!!!!!!یا نظرم عوض شده دیگه دوست ندارم !!!!!!!!!!!!!!:302:
-
RE: کنار آمدن با واقعیت ولی چگونه؟
با سلام به همه دوستان عزیز و کارشناس محترم که متن منو خوندید :72:
ولی من خودم و هم خانوادم هیچ گونه مشکلی با این موضوع نداشتیم و تو خانواده و فامیل خودشون هم این موضوع اهمیت چندانی نداشت و اونا هم با من مشکلی نداشتند ولی چون خودش از اول اینو میدونست نمیخواست علنا بگه ولی در عوض حاشیه پردازی میکرد و مشکلات دیگه ای را بهونه میکرد و چون ما تو منطقه ای زندگی میکنیم که این چیزا کاملا هضم شده است و هزاران نفر با این تفاوت ازدواج میکنن و زندگی میکنن هم تو فامیل خودم و هم تو فامیل خودشون!!!!!!!!!!!! اما متاسفانه فقط زندگی من با این تفاوت با شکست مواجه شد و همه هم به ایشان گفتند که اشتباه میکنی چون آدم انسانیتش از همه چی مهمتره و باید مهربونی و گذشت سرلوحه ی زندگیش باشه من اون بچه رو بدنیا آوردم و دوسال تموم شیرش دادم ولی ایشون منو به عنوان مادرش قبول نداره و به خاطر همین از من جدا شد به نظر شما دوستان عزیز من به عنوان یک انسان گناه نداشتم با من اینجوری رفتار شد ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ :302:
-
RE: کنار آمدن با واقعیت ولی چگونه؟
:302::302::302::302::302::302::302:
:325:
-
RE: کنار آمدن با واقعیت ولی چگونه؟
دوست عزیز:72:
گذشته ها گذشته. تا کی می خواهی برای گذشته - همسرت و عقاید خودتت و او عزاداری و مرثیه سرایی کنی.
با کمک تکنیکهای توقف فکر در این سایت افکار پریشان کننده را از خودتت دور کن.
به دنبال کار و فعالیتی اجتماعی برو خدا را چه دیدی شاید همراه و همسری مناسب و زندگی لذت بخش
در اینده نصیبت شود.
خودتت را حسابی با کار و فعالیت و ورزش سرگرم کن.
و اگر توانستی برای ملاقات فرزندتت اقدام کن.
این کار باعث می شود روحیه بهتری داشته باشی و دیگران را بخود جذب کنی و آرامش بیشتری را تجربه کنی
و همچنین در آمدی کسب کنی و استقلال خود را بدست آوری.
موفق باشی.:72:
-
RE: کنار آمدن با واقعیت ولی چگونه؟
با سلام به دوستان عزیزم :72:
خیلی خوشحالم از اینکه متن مرا خوندید و با اینکه مرا نمیشناختید برام پیغام گذاشتید:72:
من خیلی بچمو و زندگیمو دوست داشتم من عاشق زندگی کردن هستم ولی اون نامردی کرد و تو نیمه ی راه تنهام گذاشت من خیلی تلاش کردم حتی چند بار مشاوره هم رفتم ولی اون میگفت من به تو علاقه ای ندارم و.... و الان بعد گذشت دو سال هنوز نتونستم اون زندگی رو فراموش کنم خیلی عذاب میکشم اگه راستشو بگم با این همه سختی من شوهرمو دوست داشتم و زندگیمو هم دوست داشتم و عاشق بچم بودم اون خودشم میدونست ولی دلمو شکست حالا دیگه میخوام از این برزخ بیام بیرون خیلی دوست دارم برگردم به زندگی عادی بخدا شب و روزم یکیه لطفا اگه راهکاری بلدید به من بگید تا آروم بشم :72:
منم برای همه شما دعای خوشبختی و سلامتی میکنم :323:
-
RE: کنار آمدن با واقعیت ولی چگونه؟
عزیزم با اینکه از سرگذشت تلخت ناراحت شدم، اما خوشحالم که با همه ی وجود می خوای برگردی به زندگی.
" زندگی کن که اگر زندگی کنی خدا با تو خواهد زیست."
"دلهای خود را به آنچه از دست رفته است مشغول نسازید"
امکان ادامه تحصیل برات وجود داره؟ اگه خودت رو با درس یا کار مشغول کنی شرایطت بهتر می شه.
گذشته هر چی بوده تموم شده.
برای آدمهایی که به تو خواسته و یا نادانسته بدی کرده اند، دعا کن. اینجوری سبک می شی و روحیه ت برای زندگی 2 برابر می شه. دلت رو از کینه خالی کن.
امیدوار باش.
شاید ازدواج موفقی در آینده نزدیک برات پیش بیاد و خدا یه بچه ناز دیگه بهت بده!
خدارو چه دیدی شاید شرایطت طوری بشه در آینده که بچه ات با آغوش باز بیاد پیشت.
در همیشه روی یک پاشنه نمی چرخه!
:323::72:
-
RE: کنار آمدن با واقعیت ولی چگونه؟
با سلام به شما دوست عزیزم نازنین جان و بقیه ی دوستانم :72: :72:
من بعد از جداییم خودم تصمیم گرفتم برم به محل تحصیلم تهران (چون دوستانم در اونجا ادامه تحصیل میدادن) و همه چیزو گذاشتم و اومدم حالا بماند که چقدر اینجا مشکلات داشتم و چقدر تو تنهاییام سوختمو ساختم !
ولی اینجا خدا کمکم کرد و یکی از دوستانم به من کمک زیادی از لحاظ فکری عاطفی و کاری کرد من خیلی چیزا از ایشان یاد گرفتم ایشان تو تمام مدتی که از تنهایی و غم میسوختمو میساختم با من همراه بود ولی من چون دخترمو خیلی دوست داشتم و عاشق زندگیم بودم نتونستم خیلی با شرایط کنار بیام و بازم میشد تو چهرم اون غم و اندوه رو دید و فقط تو این مدت سعی کردم خودمو یه طوری سرگرم کنم تا شاید خاطرات گذشته برام کمرنگ بشه.
خیلی دوست دارم ادامه تحصیل بدم اگه خدا کمکم کنه میخوام برگردم پیش مادرم و درسمو شروع کنم امیدوارم بتونم با شرایط کنار بیام و واقعیت رو کاملا بپذیرم از شما دوستان عزیز تقاضا میکنم که اگه راه حل دارید برام بنویسید تا بر گردم به زندگی عادی و از این حالت در بیام و زندگی عادی رو شروع کنم. :325:
امیدوارم خدا به همه تو زندگی آرامش عطا کنه :323:
-
RE: کنار آمدن با واقعیت ولی چگونه؟
با عرض سلام :72:و خسته نباشید حضور کارشناس محترم و دوستانی که مشکل منو میخونن لطفا راهنماییم کنید تاتصمیم بهتری بگیرم
این روزا انقدر بی انگیزه شدم که اصلا نمیتونم تو چیزی تصمیم بگیرم خیلی احساس اندو و شکست میکنم نمیدونم تو این شهر غریب علارغم مخالفت خانوادم بمونم یه کار خوب پیدا کنم خونه ای اجاره کنم و دخترمو هم بیارم پیش خودم و اینجا زندگی کنم میدونم که اینجا با مشکلات زیادی باید بجنگم و با شوهر سابقمم باید خیلی کلتجار برم و راضی کردنش کار حضرت فیله (چون تو شهر خودم امکان تنها زندگی کردن رو ندارم) یا اینکه بر گردم شهر خودم پیش مادرم و زندگیمو همینطوری ادامه بدم و همون جا کار پیدا کنم و پیش مادرم زندگی کنم لطفا کمکم کنید شاید حرفاتون و راهنماییهاتون بتونه کمکم کنه
منتظر پیغاماتون هستم با تشکر از همه ی شما عزیزان:72:
-
RE: کنار آمدن با واقعیت ولی چگونه؟
سلام.لطفا به دو مطلب زیرتوجه کنید...
(در يک باشگاه بدنسازي پس از اضافه کردن 5 کيلوگرم به رکورد قبلي ورزشکاري از وي خواستند که رکورد جديدي براي خود ثبت کند. اما او موفق به اين کار نشد. پس از او خواستند وزنه اي که 5 کيلوگرم از رکوردش کمتر است را امتحان کند. اين دفعه او به راحتي وزنه را بلند کرد. اين مسئله براي ورزشکار جوان و دوستانش امري کاملا طبيعي به نظر مي رسيد اما براي طراحان اين آزمايش جالب و هيجان انگيز بود. چرا که آنها اطلاعات غلط به وزنه بردار داده بودند. او در مرحله اول از عهده بلند کردن وزنه اي برنيامده بود که در واقع 5 کيلوگرم از رکوردش کمتر بود و در حرکت دوم ناخودآگاه موفق به بهبود رکوردش به ميزان 5 کيلوگرم شده بود. او در حالي و با اين «باور» وزنه را بلند کرده بود که خود را قادر به انجام آن مي دانست.)
( شخصي از فرط خستگی سر کلاس رياضي خوابش برد. زنگ را زدند بيدار شد و با عجله دو مسئله را که روي تخته سياه نوشته شده بود يادداشت کرد و با اين «باور» که استاد آنها را به عنوان تکليف منزل داده است به منزل برد و تمام آن روز و آن شب براي حل کردن آنها فکر کرد. هيچيک را نتوانست حل کند. اما طي هفته دست از کوشش برنداشت. سرانجام يکي از آنها را حل و به کلاس آورد. استاد به کلي مبهوت شد زيرا آن دو را به عنوان دو نمونه ازمسايل غير قابل حل رياضي داده بود .)
برای همه افراد در زندگی لحظاتی همراه با شاد کامی اندوه موفقییت و شکست وجود دارد.نکته قابل تامل طرز نگرش افراد به این مطالب میباشد.در بیانات شما گذشته همچون تونلی تاریک و طولانی با مشقات فراوان متصور میشود.اگر بخواهید میتوانید تا دقایق ساعات روزها و سالها در همین مکان بمانید.لطفا از اینجا خارج شوید.در این مکان (گذشته)هیچ راه نجاتی از مواردی که بخاطر انها تلاش میکنید وجود ندارد.
من تصور میکنم اینده برای شما بسیار فروغ بخش و لطیف خواهد بود به این شرط که به ازدواج قبلی خود فکر نکنید
در یک مسابقه دو بسیاری از افراد شرکت کننده زمین میخورند برخی ناراحت و مضطرب شده گوشه ای می ایستند .برخی خود را تمیز میکنند.برخی به دنبال مقصر می گردند. برخی به زمین و زمان بد و بیراه میگویند.فقط تعداد بسیار کمی با اراده و مصمم بر می خیزند و با اراده به سمت خط پایان میدوند.مطمئنا شما در دسته افراد مصمم قرار دارید پس باید ابتدا خود را قوی تر کرده در همین مسیر قدم بردارید.هدف خود را متجلی سازید . قبل از همه به خود کمک کنید.باید برای چند سال برنامه ریزی کنید.از ابتدا با حوصله و ارام.به این نکته توجه کنید:ایا میخواهید شاهد گذشت زمان با یک نگرش منفی به زندگی باشید یا سازنده یک اینده تا حد ممکن منطبق بر تواناییهای بالقوه خودتان؟:321::321:
-
RE: کنار آمدن با واقعیت ولی چگونه؟
سلام به همه دوستانم :72::72:
نمیدونم چرا اینطوری شدم الان اصلا نمیتونم به احساس غم و اندوهم غلبه کنم و از این وضع بیام بیرون من خیلی دختر با اراده ای بودم تو سال 1380 من با اون امکانات کم تونستم با رتبه ی خوبی دانشگاه سراسری قبول شم و بعدشم موفقیتهای دیگه .....ولی نمیدونم چرا تو انتخابم برای ازدواج انقدر اشتباه کردم!بزرگتر از اون اشتباهم این بود که بچه دار شدم !من واقعا زن صبور و مقاومی بودم همه منو به عنوان زن زندگی میشناختن من از اول ازدواجمون تنها زندگی کردم چون برا درس و.... میرفت تهران و یا بیشتر موقعها تنهایی میرفت سفر داخلی یا خارجی حتی مکه مکرمه هم تنهایی رفته بود و چند سال من با مشکلات جنگیدم و از تولد بچمون به مدت دو سال تک و تنها تو شهرای غریب بزرگش کردم و چون ما مشکل مالی داشتیم تو زندگیم خیلی قناعت کردم ولی اون دیگه منو نخواست و به من میگفت من تو رو دوست ندارم و این برام یه شکست بزرگه که اون دیگه منو پس زد و خیلی راحت یکی دیگه رو جایگزین کرد من بابت این بیشترین ضربه رو خوردم و بیشتر از همه اینکه اون منو مادر دخترم نمیدونه و بچمو نو فقط از آن خودش میدونه و همش سعیش بر اینه که بهم بفهمونه تو مادر این بچه نیستی و سعی تو قایم کردنش از من داره و گاهی که بهش میگم میخوام بچمو ببینم میگه اون بچه مال تو نیست اون از تو متنفره اون میخواد کلا همه چیزو با من فراموش کنه جتی مادر اون بچه بودنمو ..............
از کارشناسان و دو ستان عزیزم تو همدردی تقاضا دارم که راهنماییم کنند :305:
-
RE: کنار آمدن با واقعیت ولی چگونه؟
سلام
من کارشناس نیستم و عددی هم نیستم در برابر شما صاحب نظران انجمن
من به عنوان کوچیکترین عضوتون، نظر شخصی خودمو به عرضتون می رسونم، امید وارم مفید باشه:
.............
نمی دونم انگیزه شوهرتون از این ازدواج چی بوده؟
حالا دیگه شوهرتون و خونوادشونو شناختید و می دونید که سعیشون بر اینه که شما رو با بهونه و تحدیدهای دروغین از امید، ناامید کنند...
حالا نهایت سعیتونو بکنید و فرزندتونو بیارید پیش خودتون، اون باید بدونه مادرش کی بوده و در آینده که بزرگ شد، از گذشته خودش بدونه و تشخیص بده با مادرش به ناحقی ظلم شده
نمی تونید با تلقین(موقت)، خودتونو بی تفاوت نشون بدید، چون مادرید
فردا روز ممکنه عذاب وجدان بگیرید که چرا نسبت به فرزندتون بی تفاوت بودین
تمام تلاشتونو بکنید
خدا کمکت می کنه، باور داشته باشید
ما هم دعاتون میکنیم
-
RE: کنار آمدن با واقعیت ولی چگونه؟
سلام به همه ی دوستانم تو تالار همدردی :72:
چند روزه بیش به همسر سابقم بیام دادم (بر خلاف میل باطنیم چون اخلاقشو میدونم ) و گفتم میخوام ببینمت و در مورد بچمون میخوام حرف بزنیم ولی اون خیلی با سردی اینطور جوابم رو داد : این آخرین بار که تماس میگیری و من جواب شمارو میدم بین ما هیچ چیزی نیست دیدار ما عملا نه تنها فایده ای نداره بلکه ضرر هم داره شرایط شغلی من اجازه نمیده که با شما تماس داشته باشم به ضرر هردو خواهد بود من دارم ازدواج میکنم (هنوز نامزدیم)دیگه به من بیام نده.
باور کنید هر موقع باهاش تماس میگیرم حتی اس ام اس میدم تمام نتم میلرزه و تقریبا تا یک هفته بیقرارم انقدر به من فشار روانی وارد میشه که واقعا تعادل روحیمو از دست میدم .
اینطور که متوجه شدم تو یکی از دانشگاها تدریس میکنه و بخاطر همین دوست داشت زود طلاقم بده که مهریم و خودم مزاحم زندگیش نشیم تو تمام مدتی که باهاش زندگی میکردم آرزو داشتم که یه شغل مناسب داشته باشه و منم از این وضعیت در بیام چون من خیلی تو زندگیش سختی کشیدم تقریبا بیشتر روزا رو به تنهایی گذروندم و تمام موفقیتهاش رو بعد ازدواج و با صبر و قناعت من به دست آورد من شدم براش بل و اون از رو من گذشت اون موقع هم دیگه منو نمیشناخت و الانم دیگه منو نمیشناسه سختیاش با من بود الان خوشیاش مال یکی دیگه است ولی این خیلی نامردیه - ولی نمیدنم چرا خیلی خوشحالم که اون سرو سامون گرفته و شغل خوبی به دست آورده انگار صبر و قناعت من نتیجه داده ولی من دیگه بیشش نیستم . :302:
میدونم که به دخترم از همه نظر میرسن و الان مشکلی نداره فقط محبت مادر و منو کم داره . من هم با این شرایط نمیتونم نگهش دارم و توان در افتادن با بدرشو هم ندارم میسبرمش به خدا و براش دعا میکنم .
-
RE: کنار آمدن با واقعیت ولی چگونه؟
نقل قول:
نوشته اصلی توسط عطریا
سلام به همه ی دوستانم تو تالار همدردی :72:
[size=large]چند روزه بیش به همسر سابقم بیام دادم (بر خلاف میل باطنیم چون اخلاقشو میدونم ) و گفتم میخوام ببینمت و در مورد بچمون میخوام حرف بزنیم ولی اون خیلی با سردی اینطور جوابم رو داد : این آخرین بار که تماس میگیری و من جواب شمارو میدم بین ما هیچ چیزی نیست دیدار ما عملا نه تنها فایده ای نداره بلکه ضرر هم داره شرایط شغلی من اجازه نمیده که با شما تماس داشته باشم به ضرر هردو خواهد بود من دارم ازدواج میکنم (هنوز نامزدیم)دیگه به من بیام نده.
لطفا شما هم در جواب بهش بگید امیدوارم با این جدایی که بین مادر و فرزند ایجاد کردی بتونی
با وجدانت راحت کنار بیایی.
اگه واقعا طالب دیدار فرزندتون هستید می تونید از طریق بزرگان فامیل و یا قانونی اقدام کنید.
موفق باشید.:72:
-
RE: کنار آمدن با واقعیت ولی چگونه؟
نقل قول:
نوشته اصلی توسط عطریا
میدونم که به دخترم از همه نظر میرسن و الان مشکلی نداره فقط محبت مادر و منو کم داره . من هم با این شرایط نمیتونم نگهش دارم و توان در افتادن با بدرشو هم ندارم میسبرمش به خدا و براش دعا میکنم .
نظر دادن تو چنین شرایطی برا من که تجربه زیادی ندارم یکم سخته
من نظرم اینه که شما خودت می گی دخترتون، مادر و محبت مادر رو کم داره
فردا روز که بزرگ شد و فهمید کمبودش رو، از شما شاکی نمیشه؟
از کجا معلوم که شرایط شما به مرور زمان بهتر نمیشه که اینطور ناامیدانه میگید با این شرایط نمی تونید نگهش دارید؟؟؟
از کجا معلوم که شما توان درافتادن با همسرتونو ندارین ؟؟؟
کسی نیست که کمکتون کنه؟
نمی تونید وکیل بگیرید؟
بازم اگه توان مالی ندارید، نمی تونید از امام جماعت مسجد محلتون کمک بگیرید؟
کارشناسان زحمتکش انجمن همدری هم هستند،
دیگه چه غصه ای هست؟
این همه راه هست برای کمک گرفتن............
-
RE: کنار آمدن با واقعیت ولی چگونه؟
با سلام و عرض ادب به همه دوستانم تو تالار همدردی :72::72:
کاشکی من زودتر تو این تالار عضو میشدم و مشکلم رو مطرح میکردم ولی اون موقع که فهمیدم شوهر سابقم به کامپیوتر پسورد داد (بخاطر اینکه عکسهای دوست دخترشو ریخته بود تو سیستم) و من دیگه به سیستم دسترسی نداشتم.
میدونید من از اون طلاق گرفتم چون اون هیچ علاقه ای به من نداشت ببینید خیلی سخت و عذاب آور که با کسی زندگی کنی که بهت هیچ علاقه ای نداشته باشه و بگه من بخاطر مهریه باهات هستم! بخدا حتی حیوون هم از لونه گرمش بیرون نمیاد چه برسه به مادری مثل من وقتی زندگیم از هم پاشیده و دخترمم باید تو خانواده و تو آغوش پدر و مادرش زندگی میکرد نه اینکه واسه دیدن پدر و مادرش روزای هفتشو تقسیم کنه دیگه دو سال بزرگ کردنشو تو هفت سالگی تقدیم پدرش کردن چه فایده ای داره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
پدرش وضعش خوب شده و شده مدرس دانشگاه و خیلی بهتر از من میتونه از بچه نگهداری کنه و میدونم چون خودش اون بچه رو بی مادر کرده بهش میرسه و خبرشو دارم که زندگیش از زندگی من خیلی بهتره بخدا من با اینکه تقریبا دو سال داره از جداییمون میگذره من هنوز قبول نکردم و هم از لحاظ روحی و جسمی وضعیت خوبی ندارم کی از بچش میگذره که من بگذرم ؟شبا به فکرش میخوابم روزا هم به یادش عمرمو سپری میکنم نه درآمد آنچنانی دارم و نه مسکن و نه .....چجوری تک و تنها از پس مشکلات بر بیام و بعد دو سال بدمش بره میدونم اگه بچه رو بخوام بگیرم هیچی به من نمیده منم دوست دارم بچمو ببینم و نگهش دارم ولی با این شرایط چجوری آخه؟؟؟؟؟؟؟
تازه خودش و خونوادش هم خیلی آدمای جنجالی هستن و از کاه کوه میسازن و خیلی کینه ای و بد دهنن اگه برم شکایت هم بکنم تو شهر کوچیکی مثل اونجا میگن شوهر پیدا نکرد اومده داره التماس میکنه دیگه نمیگن اون بچه مال منم هست و من مادرشم دیگه نمیخوام حتی به این فکر کنم که یکبار دیگه شوهر سابقمو ببینم .
دارم داغون میشم ولی دیگه چاره ای نیست مجبورم فراموشش کنم اینجوری برا دخترم خیلی بهتره چون شوهرم از اون برای عذاب دادن من استفاده میکرد چون میدونست اون بچه نفس منه یه نمونش این بود که وقتی بچه رو می آورد من ببینم لباس تنش نمیکرد با اینکه هوا سرد بود بخاطر اینکه من براش بخرم یا عذابم بده نمیدونم ولی اینو بدونید که منو نابودم کرد دیگه حوصله ی خودمم ندارم چه برسه برم باهاش بجنگم.
اگه بدونید چقدر دلم برا دخترم برای بوسیدن اون دستای کوچیکش تنگ شده ولی من از مادر ی کردن برا ی دخترم محروم شدم بخاطر کینه ای بودن و گذشت نکردن شوهر سابقم از یه سری مشکلات کاملا پیش پا افتاده.....خدایا تو خودت شاهد بودی و هستی ....
کاشکی آدما انقدر کینه ای نباشن و فقط خودشونو نبینن چون گاهی دیگه فرصتی برای جبران نیست و دلی که شکستی دیگه شاید نتونی بدستش بیاری.....................
-
RE: کنار آمدن با واقعیت ولی چگونه؟
عطریای عزیز:72:
همونطور که عنوان تاپیکت میگه، تو باید با واقعیت کنار بیایی. بپذیر که طلاق گرفتی و در این مورد قبلا فکر کردی و تصمیم گرفتی. الان دیگه نمیشه به عقب برگشت. پس گذشته را رها کن.
تاپیکهای سبکتکین را بخون تا ببینی که اصرار زیادی و دنبال مرد دویدن اون را بیشتر زده میکنه و ببین سبکتکین چقد خوب پیشرفت کرده و تونسته با مساله کنار بیاد.
در مورد دخترت هم تو مسوولی تا جایی که میتونی زندگی خوب و آرومی واسش ایجاد کنی. پس الان که پدرش روی لج بازی نمیزاره ببینیش شما هم کمی تحمل کن تا اون بچه وسط لجبازی های شما اذیت نشه. به صلاح دخترت است که پا رو دلت بزاری و نبینیش .
اگر مطمئنی پدرش خوب بهش میرسه و اینجوری زندگیش آروم تره، یه مدت سر به سر پدرش نذار تا دخترت در آرامش باشه.
الان فقط به زندگی خودت بچسب. کار کن، درس بخون، آموزش ببین و پیشرفت کن. بزار اگه فردا پدرش ازدواج کرد و همسرش نخواست بچه را نگه داره بتونی بیاریش پیش خودت. فردا که بزرگ شد از داشتن مادری مثل تو احساس غرور کنه، نه سرشکستگی.
هیچ کس و هیچ قانونی و قدرتی نمیتونه رابطه مادر و فرزندی شما را منحل کنه.
اون همیشه دختر تو است. حتا اگه الان که بچه است این را ازش مخفی کنن بالاخره یه روز میفهمه. نگران نباش.
پس به خودت و زندگیت برس و به رحمت خدا امیدوار باش.
خدا گر ز حکمت ببندد دری
ز رحمت گشاید در دیگری
کنار آمدن با جدایی
افسردگی ناشی از شکست در عشق
كنار آمدن با پايان يافتن يك رابطه عاطفي(به سرافراز كمك كنيد)...مقابله با مشکلات پایان یافتن یک رابطه
چگونگي كنارآمدن با مسئله طلاق
با شکست عشقی و تلخی برهم خوردن آن چگونه کنار بیاییم؟
-
RE: کنار آمدن با واقعیت ولی چگونه؟
با تشکر از دوست عزیزم پیدا جان و همه ی خوانندگان درد دلم :72::72::72::72:
باور کنید وقتی تو این تالار درد دل میکنم خیلی سبک میشم چون من بعد طلاقم سرمو با غمو اندو و شکست از زندگی برداشتم و اومدم تهران که کاری پیدا کنم و سرگرم بشم تا شاید دوری بچم و شکستی که خوردمو بتونم تحمل کنم و تو این شهر خیلی تنهام و با کسی هم نمیتونم دردل کنم یه کار موقت هم پیدا کردم ولی درامدش به اندازه ای که پول خورد و خوراکمم نمیشه خواهر و برادرم هم ازدواج کردن و درگیر زندگی خودشون من پدرمو تو بچگی از دست دادم و مادرمم تو شهرستانه.
حالا من موندم و یه دل پرغصه و راهی دراز که نمیدونم آخرش چی میشه!!!!!!؟؟؟؟
وقتی تو این تالار بهم میگن تو باید بچتو :46:ببینی غم و اندو و استرس عالم رو سرم خراب میشه باور کنید مقل مرغ سر کنده بی قرار میشم دوست دارم برم و ببینمش و فقط با دخترم :46: زندگی کنم و براش مادری کنم ولی وقتی شرایط رو میبینم و میسنجم میبینم نمیشه و این آرامش نسبی رو هم از دخترم میگیرم بخدا از خودم بدم میاد:302: چند بارم خواستم ببینمش ولی با تهدید و تحقیر بی حرمتی مواجه شدم و وضعیت روحیم تا چند مدت به هم میخوره و دوباره بر میگردم سر پله ی اول.
میخوام از عاطفه ی مادریم بگذرم تا اون شرایط بهتری داشته باشه میدونم که نرفتن دنبال دخترم :46:و ندیدنش برای اون بهتره چون از این خونه به اون خونه نمیشه حداقل به یه جا عادت میکنه سر در گم نمیشه و بین لج و لجبازیه پدرش گیر نمیکنه و .......منم بی حرمت نمیشم ولی گاهی دلم خیلی هواشو میکنه و فکر میکنم اون منو یادش رفته چون تو دو سالگی پدرش با خودش اونو برد خدایا کمکم کن با دوریش بسازم و بتونم با خودم کنار بیام بدون عشق میشه زندگی کرد ولی بدون بچه زندگی کردن خیلی سختر از اونیه که بتونید فکرشو بکنید.ولی اول بخاطر دخترم :46:بعد بخاطر خودم باید دیدنشو به سالهای بعد موکول کنم چون من الان باید بین بد و بدتر باید یکی و انتخاب کنم و باید کاری کنم که دخترم کمترین ضربه رو بخوره.............
برام دعا کنید :323:
-
RE: کنار آمدن با واقعیت ولی چگونه؟
سلام عطریا جان
من تاپیکهاتو می خوندم ولی چیزی نمی نوشتم چون نمی تونستم تسکینت بدم ولی باور کن درکت میکردم و دلم پر از غصه میشد چون منم از همسر اولم جدا شدم و از بچم دور بودم و هستم هر وقت یه پسر بچه میبینم تو خیابون تو مترو یا هر جای دیگه ای نا خوداگاه اشکهام سرازیر میشه همیشه یه چیزی رو قلبمه سنگینی میکنه و گاهی عذاب وجدان دارم که چرا از اول انتخابم اشتباه بود و باعث شدم یه موجودیو از داشتن مادر محروم کنم خدا منو ببخشه
ولی غصه نخور عزیزم این روزها نیز میگذرند و روزهای خوب در راهه دخترتم بزرگ میشه و بالاخره یه روزی سراغ مادرشو میگیره و میاد پیشت این روز زیاد دور نیست ولی مراقب خودت باش و سعی کن خودتو اذیت نکنی که با فکر و خیال چیزی عوض نمیشه و خودتو از بین میبری
برات ارزوی بهترینارو دارم
-
RE: کنار آمدن با واقعیت ولی چگونه؟
سلام و عرض ادب :72:به کارشناسای محترمی که پستهای منو میخونن و نظری نمیدن.............
وقتی کسایی مثل من :302:از همه جا رونده و از همه جا مونده میان اینجا میخوان از کسایی مثل شما راهنمایی:325: بگیرن باهاشون همدردی بشه و درکشون کنند شما رو محرم اسرارشون دونستن و فکر میکنن با راهنماییهای :305:شما مشکلشون حل میشه خب همه ی آدما جایز الخطان و کسی درد برابر اشتباه مصون نیست یه کمی هم خودتونو جای ما بذارید وقتی اینجا درد دل میکنم میام میبینم بجز دوستام از کارشناساتون کسی راهنماییم نکرده آدم یه جوری میشه عوض اینکه ادما رو از خودتون برنجونید سعی کنی با اونا همراه بشید و به صدای دلشون گوش بدبد و سعی کنید در حد نیازشون کمکشون کنید و پاسخشون رو بدید.
با تشکر از شما دست اندر کاران:72:
عطریای همیشه غمگین و شکست خورده :302:
ابرا میبارن ولی آدما عاشق ستاره ها میشن! نامردیه اونهمه گریه رو به یک چشمک زدن فروختن...........
-
RE: کنار آمدن با واقعیت ولی چگونه؟
عطریای عزیز
با خوندن تاپیکتون ، عمق اندوه و ناراحتی شما را متوجه شدم ، در جای شما نیستم ولی می دانم که فشار زیادی رو تحمل کرده و می کنید
خوب لمس کرده ام که ، بی انگیزه و دلزده بودن از زندگی چی هست
..
با همه ی این اوصاف ، به نظر نمی آید که زن ضعیفی باشید
شما در شرایطی برای بهبود زندگیتون تصمیم به جدایی گرفتید (به درست بودن و درست نبودن تصمیم کاری ندارم )
اما تصمیم گرفتن و عمل کردن به تصمیم کار هر کسی نیست
هستند زن و مردهایی که عمری را در تنش و جنگ و دعوا می گذرانند اما جرات تصمیم گیری ندارند .
پس شما که مهارت تصمیم گیری و عمل به تصمیمت را داری ، چرا این مهارتت را اکنون بکار نمی گیری؟
شاید بپرسی ، سئوال شما هم همین هست : " در این شرایط چه تصمیمی بگیرم؟ "
و من بهت می گویم ، خوب فکر کن ، و بعد تصمیم بگیر که "از زندگی ات نهایت استفاده را ببری! "
یعنی از تک تک لحظه های زندگی ات بهره برداری کنی
اما چه جوری؟
برای دادن راهکار در این خصوص لطفا به سئوال زیر پاسخ بده
چرا فکر می کنی که شکست خورده ای ؟
-
RE: کنار آمدن با واقعیت ولی چگونه؟
عطریای عزیز
طلاق رخ داده و صحبت درباره چرایی آن در این محفل چندان پرفایده نخواهد بود.
در رابطه با فرزندتان ، این حق شما و فرزندتان است که مطابق قانون با یکدیگر دیدار داشته باشید. با همسر سابق تان صحبت و با کمک دیگران وی را از تاثیر چنین ملاقات هایی بر سلامت روان و آینده فرزندتان مطلع سازید. چنانچه این مساله میسر شد به هیچ عنوان فرزندتان را وسیله ای برای انتقام نساخته و از پدر وی بدگویی نکنید. همین مساله از همسر سابق شما هم انتظار می رود.
شما اتفاق بزرگ و آسیب زایی را تجربه کرده اید . برای حل بحران روانی پیش آمده مراجعه به یک روان شناس به شما در حل مساله و بازگشت سریعتر به زندگی عادی کمک خواهد نمود.
موفق باشید
-
RE: کنار آمدن با واقعیت ولی چگونه؟
سلام عطريا
نميدونمچي بگم، متاسفم از اين اتفاق فكر كنم خيلي سخت باشه.
ميدونم كه نميتونم خودمو جاي شما بذارم ولي همدردي منو بپذيريد.
لينك زير رو بخوونين اميدوارم به دردتون بخوره
كنار آمدن با شكست در يك رابطه نا موفق
-
RE: کنار آمدن با واقعیت ولی چگونه؟
سلام بالهای صداقت عزیز و با تشکر فراوان از اینکه به پیغامم جواب دادید:72:
در جواب سوالتون که پرسیدید که چرا فکر میکنی که شکست خورده ای باید بگویم که:
من اون موقع باید چشمامو باز میکردم و میدیدم که با چه کسی دارم ازدواج میکنم من اون موقع هم تا یه حدی فهمیده بودم که این شخص به درد من نمیخوره و نمیتونه منو خوشبخت کنه ولی بنا به دلایل خیلی بچه گانه تصمیم گرفتم و باعث نابودیه خودم شدم ما به درد هم نمیخوردیم من به زور اون زندگی رو جمع و جور کردم که بتونم با اون شرایط بخاطر خودم و بچم ادامه بدم ولی تمام تلاشم و تحملم شد باد هوا و هیچ نتیجه ای نداد نمیدونم کجای کارم اشتباه بود که اون به خودش اجازه ی کتک زدن -فحاشی-خیانت -تحفیر -تنها گذاشتن -بی محلی و.....رو میداد آخه چرا من با اینهمه تلاش نتونستم زندگی کنم و بچمو تو آغوش پدر و مادرش پرورش بدم چرا الان باید یکی دیگه برا بچم مادری کنه چرا منو لایق مادری کردن برا بچم که جگر گوشمه ندونست چرا انقدر طلاق براش راحت بود و من تو اون مدت زندگیم نتونستم روش تاثیر بذارم و به به زندگی دلگرمش کنم و بدونه زندگی ارزش داره و بازی کردن با زندگی یه زن و بچه نامردیه................
بالهای صداقت من گاهی فکر میکنم اینا همش رویاست و همچین اتفاقی برام نیفتاده من خیلی رنج میکشم از اینکه دخترم از من دوره و من نمیتونم براش مادری کنم وقتی دورو بر خودم کسایی رو میبینم که خیلی کمتر از من زحمت میکشن ولی زندگی راحتی دارن و شوهرشون دوسشون داره خیلی غمگین میشم چرا من تو ازدواجم شکست خوردم راستشو بخواین توانایی روبرو شدن و دیدن دخترمو هم ندارم همش خودمو مقصر میدونم و از اینکه ما از هم جدا شدیم و دیگه یه خانواده نیستیم واقعا احساس بیهودگی میکنم من دوست داشتم بچم هم زیر سایه ی پدرش و هم زیر سایه مادرش زندگی کنه الان که اینطوری شده دوست ندارم اینور اونور کشیده بشه میخوام تو یه حالو هوا رشد کنه و ترجیح میدم نبینمش و اگه من بخوامم با محالفت شدید پدرش مواجه میشم با اینه تحملش سخته ولی چاره ای جز سوختن ندارم اصلا دوست ندارم با دیدن دخترم با اون و خانوادش مواجه بشم و دوباره چشمم به اونا بیفته اونا قلبمو سوراخ سوراخ کردن و نابودم کردن.
من از طلاقم پشیمون نیستم چون کم کم با گذشت زمان دارم متوجه میشم که اون منو دوسم نداشت و باید قبل از به دنیا اومدن دخترم ازش طلاق میگرفتم من و اون به درد هم نمیخوردیم و از اول کارم اشتباه بود.
کاشکی زمان به عقب بر میگشت و من همه چیو از نو شروع میکردم و چشمامو باز میکردم و حقیقت رو میدیدم.
بالهای صداقت نمیدونی چقدر غصه دارم نمیدونی چه رنجی میکشم شبا همش تو خواب دخترمو میبینم این اواخر دیگه مریض شدم فکر میکنم دیگه دنیا تموم شده و من به انتها رسیدم.........
از راهنماییهاتون کمال تشکر رو دارم :43:[/size