خودخواهی کسی که دوستش دارم و درموندگی من
سلام
راستش حدود شش سالیه که با پسری آشنا شدم.. تو این مدت اتفاقات زیادی افتاد.. من اشتباهاتی کردم.. اون اشتباهاتی کرد ولی هیچ وقت نشد به فکر جدایی بیفتیم.. همیشه پشت هم بودیم.. هم شخصیته خودش برام قابل احترامه هم خونوادش.. مخصوصا مادرش که هیچی از خانومی کم نداره.. من بیست و سه سالمه این آقا پسر 5 سالی از من بزرگتره.. جفتمون دانشجو هستیم ولی اون سر کار هم میره و از لحاظ مالی تقریبا مستقله.. بخاطر مشکلاتی که داشت مجبور شد دیرتر بره دانشگاه و واسه همین شرایطمون واسه ازدواج جور نشد.. هیچوقت ندیدم قصدش سواستفاده باشه.. خیلی جاها بدون چشم داشت کمکم کرد.. خداییش ازش بدی ندیدم بخوام پشت سرش کلی حرف ردیف کنم.. خیلی بیشتر از اونی که فکرشو کنه برام عزیزه اما با این حال رفتار بدی داره که خیلی باعث آزارمه.. شش سال تحمل کردم ولی این آخریه ها واقعا داغونم کرده.. نمیگم این شش سال اذیت نشدم ولی الان یه جورایی حس میکنم ته خطم.. احساس یه آدم سرخورده.. همیشه میگه حرف حرفه من.. هر چی من میگم.. شرایطو من تعیین میکنم.. واقعا هیچ عزت نفسی واسم نمونده.. دیگه حتی به خودمم اعتماد ندارم.. خیلی وقتا شده کاری کردم پدرم مشکلی نداشت.. مادرم مشکلی نداشت ولی مورد بازخواست از جانب این آقا قرار گرفتم.. حتی شده تنبیه شدم (محدودترم کرد).. همه ی دوستامو از دست دادم.. اون دوستت دوست پسر داره.. اون دوستت چون تو باهاش بودی برادر شوهرشو آورده.. اون دوستت حرف بیخود زیاد میزنه.. اون دوستت در سطح تو نیست.. شرایط شغلی برام محیا بود اومد گفت خوشم نمیاد همسر آیندم جایی کار کنه که مرد توش کار میکنه منم قید کار رو زدم.. کارم به جایی رسید که ناخودآگاه با یه پسر همکلاسیم سلام علیک میکردم میومدم بهش میگفتم.. برای خرید تک تک وسایلایی که میخواستم ازش نظرخواهی میکردم.. نمیدونم چه جوری بگم چیزی بود که اون دوست داشت و من به خواسته اش احترام میذاشتم.. با من خیلی مشکل داره.. با خودم..با نوع پوششم(من چادری ام اون هم چادر رو قبول داره منظورم اینه میگه باید باکلاس تر باششه باید اون جور من میخوام باشه.. مانتو و شلوار و... خداییش من هم حرفی نزدم تا حالا، خب خیلیا این طور دوست دارن).. یا نوع رفتارم (با تغییر پوشش میشه با سلیقه ی عشقم کنار بیام اما آخه اخلاق برام واقعا درردآوره).. بعضی وقتا میگم پس چرا میمونی؟.. اگه قبولم نداری؟.. نه اینکه فکر کنید مشکلات زیادی تو تو رفتاره منه اونه که همه چیز رو در حد اعلا میخواد.. اون بالا بالاها.. میگه میخوام خانومم از همه جهات کامل باشه.. خودشو خیلی بالا میبینه به خودش افتخار میکنه.. میگه من چیزی کم ندارم زنمم نباید چیزی کم داشته باشه.. میگم خب من همینم.. بالاخره هر آدمی رفتارای خوب و بدی داره دیگه.. نمیشه که منبع صفات خوب باشه.. شاید بتونم تلاشمو کنم بعضی از اخلاق رفتارای بدم رو اصلاح کنم ولی خب مگه تا چه حد امکان پذیره.. من هر چی بیشتر به خواسته هاش بها میدم ناخودآگاه ایراداش بیشتر میشه.. بعد از شش سال اومدی زور زد و با اون همه تغییری که در من ایجاد کرد هنوز میگه تو همونی در صورتی که چیزی از فاطمه سابق باقی نذاشته.. وقتی اینا رو بهش میگم بهم میگه تغییراتت در جهات مثبت بود ازت چیز بدی نساختم میگم من که نمیگم ازم چیز بدی ساختی میگم اگه منو میخوای همین جور که هستم بخواه.. خواسته ی زیادیه؟.. باز میگه تو خودت گفتی دوستم داری پس همونی باش که من میخوام.. میگم مگه نیستم.. باز جوابش اینه نه.. بعضی وقتا هم میگه هستی ولی نه صد در صد
تا زمانی که چشم بگم همه چیز حله.. رابطه مون خیلی قشنگه.. کافیه به حرفاش گوش کنم.. هر چی گفت نه نیارم(البته چیز نامشروعی ازم نخواسته ولی تو تک تک تصمیمای زندگیم حرف خودشو به کرسی نشونده.. منم اهل بحث کردن نیستم زود کوتاه میام راستش حوصله ی جنگ و دعوا مرافه ندارم)اما با اولین نه ای که به زبونم بیاد اوقاتش تلخ میشه... عادت بد دیگه ای هم که داره اینه که بعد از هر دعوایی میزنه