زندگیمو با شک و تردید شروع کردم...
با سلام خدمت همه دوستان
من به تازگی عضو سایت شدم. پسری هستم 28 ساله و نوروز امسال با دختری که 11 سال از من کوچیکتره به شیوه سنتی عقد کردم. دانشجوی ترم آخر کارشناسی ارشدم و از زمان ورود به دانشگاه تا الان از خانواده دور بودم و تو خوابگاه زندگی کردم و چون از تنهایی خسته شده بودم تصمیم به ازدواج گرفتم و ترجیح میدادم که با یکی تو شهر خودمون ازدواج کنم تا اینکه غریبه باشه. واسه همین حدود یک سال قبل موضوع رو به خانواده گفته بودم و یکی از آشنایان دختری رو به خانوادم معرفی کرد که اون هم دانشجوی کارشناسی ارشد بود و تهران درس می خوند. من با این که اونو ندیده بودم ولی از بس تعریفشو زیاد شنیدم فقط به اون فکر میکردم تا اینکه نوروز امسال که از دانشگاه به شهرستان برگشتم مسیر به کلی عوض شد...
علتش هم این بود که مادرم می گفت بعضی فامیلها و دایی های دختره وضعشون توپه و هم سطح ما نیستند و ما نمی تونیم جلوشون دربیایم. همین دلیل و چند دلیل الکی دیگه باعث شد که من با دختری که از هر نظر فکر میکردم شرایطمون با همدیگه سازگاره نتونم برسم. لازمه بگم که من با برادرش دوست بودم و تقریبا رو خانوادش شناخت داشتم.
تا اینکه باز با معرفی یکی دیگه از آشنایان به خواستگاری همسر فعلی ام رفتم. همسرم تازه امسال دیپلمشو گرفته و ظاهر متوسطی داره و سریع پیشنهاد ما رو قبول کردند. راستش تو دو جلسه ای که باهم صحبت کردیم اصلا به دلم ننشست و هیچ وجه اشتراکی بین خودمون نمی دیدم (از جمله اختلاف سنی، تحصیلی، عقاید و ...) و زیاد به این موضوع فکر کردم ولی به چند دلیل از جمله اینکه پدرش آدم سرشناس و خوبیه و سنم داره بالا میره و ایشالا بعدا علاقه ایجاد میشه و... با اینکه خیلی شک و تردید داشتم بعد یک هفته قبول کردم. شب عقد اصلا خوشحال نبودم و خیلی نگران آینده بودم. تو اون دو هفته ای که اونجا بودم فهمیدم که خیلی آدم کم حرفیه و از درس و دانشگاه و کارم هیچ نپرسید. من هم چون دانشگام یه شهرستان دیگه ست و اکثر مواقع هم ماموریت کاری میرم به شدت نیاز به یک همدرد و هم صحبت داشتم و اصلا از این وضعیت راضی نبودم و به شدت حسرت انتخابم رو می خوردم مخصوصا به علت اینکه قبلا قرار بود با کس دیگه ای ازدواج کنم. تو این مدت 4 ماهه من حدود سه چهار هفته رو رفتم شهرستان و کنار همدیگه بودیم اما هربار که میرفتم حالم بدتر از دفعه قبل می شد و.....
داستان تا جایی پیش رفت که الان با گذشت 4 ماه از عقدمون هنوز هیچ حس و علاقه ای بهش ندارم و خودشم با اینکه به شدت بهم علاقه منده (بهتره بگم وابسته ست) این موضوع رو فهمیده. مثلا با اینکه اون مدام بهم پیامک میده و تماس میگیره من هیچ علاقه به جواب دادن ندارم. از همون اول به شدت حسرت انتخاب قبلیمو می خوردم و الان خیلی احساس سرخوردگی می کنم. تپش قلب گرفتم و خیلی هم حواس پرت شدم. اصلا نمی تونم اون رو به عنوان شریک زندگیم قبول کنم و تو این مدت خیلی به طلاق فکر می کنم. چون از شهرو خانواده دورم تا حالا نتونستم این موضوع رو به کسی بگم. راستوش بخواید من خودم فکر می کنم که تو ازدواجم خیلی عجله کردم و تازه بعد از عقد فهمیدم که معیارهام چیا هستند در حالیکه این معیارها قبل از عقد برام مهم نبودند. همسرم حتی ده درصد ملاکهایی که تو ذهنم بود رو نداره. تو این مدت یک بار مشاوره رفتم و گفته که با این شرایط باید هر چه زودتر جدا بشید.
الان که این مطلب رو براتون نوشتم میدونم که همه بهم میگید که اشتباه میکنی، تو باید به نقاط مثبتش فکر کنی، به خودت و اون ضربه میزنی، نمی تونی به نفر قبلی برسی و ... اما از تمام دوستان خواهش می کنم شرایط واقعی منو درک کنند و منو راهنمایی کنند که آیا این شرایطو ادامه بدیم یا نه؟
می ترسم دیر بشه و شرایط از اینی که هست بدتر بشه. منتظر پاسخ تمام دوستانی که تجربیات مشابهی دارند هستم.