به انجمن خوش آمدید

لینک پیشنهادی مدیران تالار همدردی:

 

"گلچین لینکهای خانواده، ازدواج و مهارتها(به روز شد)"

دانلود موسیقی و آرامش
دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 30
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 04 شهریور 92 [ 11:03]
    تاریخ عضویت
    1392-5-24
    نوشته ها
    15
    امتیاز
    72
    سطح
    1
    Points: 72, Level: 1
    Level completed: 44%, Points required for next Level: 28
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class
    تشکرها
    2

    تشکرشده 9 در 6 پست

    Rep Power
    0
    Array

    Posticon (5) مشکلات عجیب من در دوران عقد

    سلام به همگی
    امشب عضو شدم و واقعا نمیدونم چرا این حالت ها بهم دست میده که البته در ادامه توضیح میدم.
    من حدودا 8 ماهه که عقد کردم با یه اقایی از فامیلمون و البته ازدواج سنتی بوده و من اولش هیچ علاقه ای نداشتم بهش ولی کم کم یه جرقه هایی زده شد و الان که دارم مینویسم احساس میکنم واقعا بهش علاقه دارم ولی... امان از یه احساس عجیب که هر چند وقت مثل خوره میاد تو وجودم و اون موقع حس میکنم علاقه ای بهش ندارم و همش الکیه ..
    میدونین من 20 سالم بیشتر نیست و اصلا نمیدونم بقیه چطورین ولی واقعا گاهی دوست ندارم کنارش بخوابم نه کنار اون اصلا دوست دارم تنها باشم... و دلم نمیخواد کسی پیشم باشه. چون توی عقدیم هفته ای یک شب پیش هم هستیم ولی من گاهی همون یک شب هم واقعا حوصله ندارم ببخشید سکس داشته باشیم. من خیلی گرم هستم و شوهرم هم همینطور ولی میگم نکنه این احساسات ینی دوست نداشتن. البته اینم بگم که اگر حوصله نداشته باشم هم ممکنه بیاد پیشم و اتفاقا حالم بهتر بشه و حوصلم بیاد چون خیلی گرم و سرزنده هست.
    گاهی میرم تو خودم یهو .. بی دلیل..حس میکنم دوسم نداره .. دوسش ندارم... از هم دور شدیم..
    خیلی دعوا داشتیم الان بهتر شده و اروم تر هستیم ولی مثلا اگر بهش بگم این هفته حوصله ندارم کنارت باشم میگه تو منو دوست نداری و کلی بحث و جدل و ... مجبورم تو خودم بریزم و کنارش باشم البته بازم میگم وقتی که میاد پیشم حسم میره و دوباره احساس علاقه میکنم بهش. ولی یه جورایی همون موقع که هست این احساسم هم هست و وقتی میره حس میکنم یه جوری شدم...
    نمیدونم چطوری بگم.. واقا حس عجیبیه... درکش سخته. نمیدونم با کی مطرح کنم
    دوست داشتنم رو دوست ندارم.. دوست داشتم خیلی بیشتر از اینا وابسته بودم بهش ولی نمیشه... یه ترسی هست تو وجودم که نمیذاره بهش وابسته بشم و دل بدم... ولی دوسش دارم.
    مغزم هنگه... وقتی اینطوری میشم افسرده میشم. به شدت درد قاعدگی دارم و وقتی موقع عادتم میشه درد های شدیدی دارم که عصبی ترم میکنه. گاهی از درد گریه میکنم
    اگه توضیح دیگه خواستین بدم

    - - - Updated - - -

    اینم اضافه کنم که من اصلا اهل دوست پسر نبودم و دست به پسر نزدم قبل ازدواج و هیچ ارتباطی نداشتم ولی شوهرم یکی دو تا داشته و نمیدونم در چه حد ولی داشته. الان که دارم میگم حالم بد نیست ولی هر چند وقت که اینطوری میشم و افسرده میشم دوست دارم خودکشی کنم که از این حس راحت بشم...

  2. #2
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    جمعه 03 مهر 94 [ 16:31]
    تاریخ عضویت
    1391-10-27
    نوشته ها
    991
    امتیاز
    7,073
    سطح
    55
    Points: 7,073, Level: 55
    Level completed: 62%, Points required for next Level: 77
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class1 year registered5000 Experience Points
    تشکرها
    2,771

    تشکرشده 1,881 در 749 پست

    Rep Power
    113
    Array
    سلام عزیزم
    به همدردی خوش اومدی
    اینکه آدم گاهی دوس داشته باشه تنها باشه یه امر طبیعیه
    اما چند تا سوال
    1. همسرت چند سالشه ؟
    2. قبل از عقد بهش علاقه مند شدی یا موند تا وقتی که عقد کنید و بعد از اون گاهی این احساس بهت دست میده ؟
    3. دوس داری چه ویژگی هایی در همسرت بود ؟
    4. آیا از همسرت رفتارهایی می بینی که دلت رو بزنه ، لذت نبری یا حتی بدت بیاد ؟
    5. آیا این رفتارات بیشتر قبل از قاعدگیت رخ میده یا نه ! در همه روزهای ماه ممکنه رخ بده!
    6. علت بحث هایی که داشتین به خاطر حوصله نداشتن توئه یا مشکل دیگه ای هم هست که سرش اختلاف داشته باشین ؟
    7. روزت رو چطوری می گذرونی ؟ دانشگاه / کار/ کلاس هنری /خانه داری / ......
    8. همسرت رو در ذهنت با کسی مقایسه کردی ؟ اگر بله از چه نظر مقایسه کردی ؟

    چقدر سوال پرسیدم

  3. 2 کاربر از پست مفید asemani تشکرکرده اند .

    tanhayeshab (پنجشنبه 24 مرداد 92), باران بهاری11 (سه شنبه 29 مرداد 92)

  4. #3
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 04 شهریور 92 [ 11:03]
    تاریخ عضویت
    1392-5-24
    نوشته ها
    15
    امتیاز
    72
    سطح
    1
    Points: 72, Level: 1
    Level completed: 44%, Points required for next Level: 28
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class
    تشکرها
    2

    تشکرشده 9 در 6 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام دوست خوب
    همسرم 26 سالشه پسر بدی نیست دانشجوه و پاره وقت کار میکنه. نه ما اصلا نامزد نبودیم که بخوام علاقه مند بشم همه چی خیلی سریع پیش رفت و زود عقد شدم بدون علاقه ولی خوب کم کم حسم بهتر شد بهش البته کلی اذیت شدیم هر دومون
    بدی هاشو بخوام بگم مهمترینش اینه که خیلی بچه است و من دوست دارم یکمی شوخی رو کنار بذاره.. وقتی خیلی شوخی میکنه باهام فک میکنم زندگیشو به شوخی گرفته.
    حس میکنم نمیتونه یه زندگی رو بچرخونه و بهش تکیه کنم.
    یه سری محبت های خاصی ازش میخوام که انجام نمیده. مثلا اس ام اس میده زیاد هم ممکنه بده ولی من دوست دارم هر شب بهم زنگ بزنه و باهم حرف بزنیم (البته خیلی وقتا زنگ زده آخرش دعوامون شده واسه همین خودشم میترسه زنگ بزنه)
    مشکل من بی حوصلگی قبل از قاعدگی هم هست و واقعا قبل اون اذیت میشم و خیلی افسرده میشم ولی گاهی دو هفته مونده یهو اینطوری میشم.
    اوایل تیپ شوهرم رو با بقیه مقایسه میکردم البته تو خواستگاری بهش گفتم تیپت رو عوض کن گفت باشه. الانم واقعا عوض کرده و لباس خوب میخره و میپوشه. از نظر خرید هم برای من در حد توانش کم نذاشته. محبت هم میکنه بهم ولی خدا نکنه من سرد باشم باهاش... روزگارمون سیاه میشه..
    مثلا چند بار بهش گفتم اگر میشه این پنج شنبه نیا خونمون و نمون پیشم کلی میگه تو منو دوست نداری و به زور داری ادامه میدی و این به من هم تلقین شده و واقعا گاهی حس میکنم دوسش ندارم.
    قبل عقد از خدا خواستم یه مهری تو دلم بذاره که عاشقش بشم ولی نشده..
    شایدم خدا منو دوست نداشته.نمیدونم. علت بحث ها کم حوصلگی من هم هست و پرخاشگری اون در مقابل این سردی من.
    وقتی حالم خوبه اینقد میگم دوستت دارم و عاشقتم که وقتی سردم خودم باورم نمیشه این حرفا رو من زدم...همیشه فک میکردم شوهرم رو خیلی دوس داشته باشم و خیلی کارا براش بکنم ولی نمیتونم این کارا رو برای اون انجام بدم. زندگیم یکنواخت شده خودم خیلی میخوابم (ینی قبل ازدواجم خیلی میخوابیدم) توی خونه تفریحی ندارم و فقط با مادرم حرف میزنم و شاید عصرش با مامانم بریم بیرون شوهرم این روزا کلا بعد از ظهر سرکاره تا آخر شب و نمیتونیم تو طول هفته بیرون بریم.
    گاهی اعصابم خورد میشه که چرا همچین آدمی باید شوهرم باشه ولی باز که میاد پیشم حالم خوب میشه و محبت میکنیم بهم. فک میکنه محبت های من مصنوعیه البته گاهی خودمم نمیدونم چرا بهش محبت میکنم. فقط یه حسه... میگم نکنه دلسوزیه..
    میترسم بریم زیر یه سقف و اونجا بفهمم دوسش ندارم. یا شایدم عاشقشم و نمی فهمم !! اصلا میشه؟ همه میگن برین زیر یه سقف درست میشه ولی خودم میترسم. هنوز از عقدمون خیلی مونده و اون خونه نداره فعلا و کار ثابت هم نداره البته بارها بهش گفتم من تا هر وقت بخوای منتظرت میمونم که این کارات رو ردیف کنی ولی باز یه حسی میاد تو وجودم که داری واسه کی وایمیستی؟
    گاهی تو خیابون دوست دارم بغلش کنم گاهی به زور کنارش راه میرم. محبت هاش دخترونه است و بیشتر کلامیه و لمسی. دلم براش تنگ نمیشه البته گاهی هم خیلی تنگ میشه اصلا من دیوونه ام

  5. کاربر روبرو از پست مفید tanhayeshab تشکرکرده است .

    asemani (پنجشنبه 24 مرداد 92)

  6. #4
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 04 شهریور 92 [ 11:03]
    تاریخ عضویت
    1392-5-24
    نوشته ها
    15
    امتیاز
    72
    سطح
    1
    Points: 72, Level: 1
    Level completed: 44%, Points required for next Level: 28
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class
    تشکرها
    2

    تشکرشده 9 در 6 پست

    Rep Power
    0
    Array
    مشکلم خیلی عجیبه؟

  7. #5
    در انتظار تایید ایمیل ثبت نام
    آخرین بازدید
    دوشنبه 19 آبان 93 [ 11:18]
    تاریخ عضویت
    1392-3-26
    نوشته ها
    1,155
    امتیاز
    3,537
    سطح
    37
    Points: 3,537, Level: 37
    Level completed: 25%, Points required for next Level: 113
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Overdrive1000 Experience PointsTagger First Class1 year registered
    تشکرها
    153

    تشکرشده 2,575 در 920 پست

    Rep Power
    0
    Array
    ببین عزیزم مشکلات شما قبل از قاعدگی عادی است. سندرم قبل از قاعدگی ممکن دو هفته زودتر شروع شود. اگر ناراحتی می توانی به دکتر بروی و بگویی قرص های تقویتی برای این دوران شما تجویز کند. اصلا نگران نباش .

  8. 3 کاربر از پست مفید نوروزیان. تشکرکرده اند .

    **سهیل ** (پنجشنبه 24 مرداد 92), gheryeh (پنجشنبه 24 مرداد 92), باران بهاری11 (سه شنبه 29 مرداد 92)

  9. #6
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 04 شهریور 92 [ 11:03]
    تاریخ عضویت
    1392-5-24
    نوشته ها
    15
    امتیاز
    72
    سطح
    1
    Points: 72, Level: 1
    Level completed: 44%, Points required for next Level: 28
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class
    تشکرها
    2

    تشکرشده 9 در 6 پست

    Rep Power
    0
    Array
    اینا رو یکمی میدونم ولی نه دیگه در این حد که بی احساس بشم. فک نمیکنم به اون ربطی داشته باشه و واقعا ی چیزی هست که اینطوری میشم. زندگیم اصلا عاشقانه نیست و اونطوی که میخوام دوسش ندارم... نمیدونم چرا!!! دوست داشتم عاشق شوهرم باشم ولی نمیشه

  10. کاربر روبرو از پست مفید tanhayeshab تشکرکرده است .

    **سهیل ** (پنجشنبه 24 مرداد 92)

  11. #7
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 12 شهریور 93 [ 23:29]
    تاریخ عضویت
    1392-1-11
    نوشته ها
    174
    امتیاز
    2,019
    سطح
    27
    Points: 2,019, Level: 27
    Level completed: 13%, Points required for next Level: 131
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    67

    تشکرشده 166 در 77 پست

    Rep Power
    30
    Array
    عزیزدلم، دست از این احساسات بردار

    خانم گل منم دقیقا مثل شما بودم با تفاوت این که من از این که شب پیشم بمونه ابایی نداشتم، تازه ! وقتی هم که می آمد خونمون خودم بهش می گفتم بمون! تا مثلا محبت بینمون زیاد بشه ! اما خب گویا کلا محبت های من برای طرف مقابلم موثر نیافتاد که الان به این روز و حال هستم ...

    عزیزم اگر مدام بگی که همسرتو دوست نداری و عاشقش نیستی واقعا بهت تلقین میشه
    توصیه ی من اینه بهت
    روزی 10 بار 20 بار به خودت بگو من ... رو دوست دارم، من واااااقعا دوستش دارم
    و یه لیست از خوبی های همسرت یادداشت کن

    مگه عاشق شدن چیه ؟ چیزی به جز دوست داشتن زیاد به این که به فکرش باشی ؟ و به خاطر اون از خیلی از خواسته هات بگذری ؟
    عزیزم چه بسا تو الان عاشق همسرت شده باشی و خودت ندونی

    موفق باشی

  12. 3 کاربر از پست مفید دلپذیراد تشکرکرده اند .

    **سهیل ** (پنجشنبه 24 مرداد 92), only star (جمعه 27 دی 92), باران بهاری11 (سه شنبه 29 مرداد 92)

  13. #8
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 04 شهریور 92 [ 11:03]
    تاریخ عضویت
    1392-5-24
    نوشته ها
    15
    امتیاز
    72
    سطح
    1
    Points: 72, Level: 1
    Level completed: 44%, Points required for next Level: 28
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class
    تشکرها
    2

    تشکرشده 9 در 6 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط دلپذیراد نمایش پست ها
    عزیزدلم، دست از این احساسات بردار

    خانم گل منم دقیقا مثل شما بودم با تفاوت این که من از این که شب پیشم بمونه ابایی نداشتم، تازه ! وقتی هم که می آمد خونمون خودم بهش می گفتم بمون! تا مثلا محبت بینمون زیاد بشه ! اما خب گویا کلا محبت های من برای طرف مقابلم موثر نیافتاد که الان به این روز و حال هستم ...

    عزیزم اگر مدام بگی که همسرتو دوست نداری و عاشقش نیستی واقعا بهت تلقین میشه
    توصیه ی من اینه بهت
    روزی 10 بار 20 بار به خودت بگو من ... رو دوست دارم، من واااااقعا دوستش دارم
    و یه لیست از خوبی های همسرت یادداشت کن

    مگه عاشق شدن چیه ؟ چیزی به جز دوست داشتن زیاد به این که به فکرش باشی ؟ و به خاطر اون از خیلی از خواسته هات بگذری ؟
    عزیزم چه بسا تو الان عاشق همسرت شده باشی و خودت ندونی


    موفق باشی
    گفتی عاشق شدن ینی از خواسته های خودت بگذری؟ خوب همین.. من نمیتونم از خواسته هام بگذرم ینی یه حسی درونم میگه چرا باید به خاطرش از خواسته هام بگذرم!!!
    گاهی ازش متنفر میشم و واقعا گاهی دو روز سه روز یه هفته دلم براش تنگ نمیشه. وقتی دعوامون میشه اصلا پا پیش نمیذاره و من مجبور میشم به اصرار مامانم و وقتی میبینم خبری ازش نیست بهش پیام بدم. همش باید مراعاتش رو بکنم که ناراحت نشه یه موقع چون خیلی حساسه و زودرنج
    اگه بهم محبت کنه توقع داره منم محبت کنم. همیشه میگه من واسه کسی میمیرم که واسم تب کنه. بهم شک داره و اگر بهش محبت کنم باورش نمیشه. وقتی کنارش میخوابم من میرم طرفش و خیلی کم اون پیش قدم میشه واسه رابطه.
    رابطه جنسیمون خوبه ولی تکراری شده همش مث همیشه.. هیچ تنوعی توش نیست البته شاید تو عقد اینطوریه ولی منو خسته کرده.
    زندگی ما شده گذروندن از شنبه تا پنجشنبه و بعدش کنار هم بودن تا جمعه و باز تکرار... مسافرت با هم رفتیم البته با خانواده ولی اونجا هم دو روزش رو قهر بودیم و البته بازم همین حالت های من باعثش شد. اخه رفتیم یه جای دیدنی ولی من اصلا حوصله نداشتم باهاش باشم و دوست داشتم تنها باشم با خودم ولی اون مدام غر میزد البته شایدم حق داشت. من اصلا کنارش راه نمیرفتم و خودم سرمو مینداختم پایین با اخم راه میرفتم. نمیدونم چرا فقط دوست داشتم تنها باشم وقدم بزنم توی محیط....البته فرداش خوب شدیم باهم ولی تلخیش موند و گاهی به روم میاره که مسافرت رو تلخ کردی (حق داره ولی درکم نمیکنه بخدا اصلا نمیخوام اینطوری باشم یهو اینطوری میشم)
    یه نفر که میشینه و از مسافرتاش میگه فک میکنم من بدبختم و چرا من دور ایران رو نگشتم یا ...
    یا دخترا که از شوهرشون میگن و کلی تعریف میکنن من چیزی ندارم که بگم در حالی که شوهرم خوبی های معنوی زیادی داره و حتی قیافش هم بد نیست و تیپش هم داره مطابق میلم میشه. تحصیل کرده است، و چیزای خوب کم نداره ولی راستشو بخواین یکمی من مادیم و دوست داشتم وضع مالی شوهرم خوب باشه یکم ولی اون دانشجوه البته واقعا هم چیزی کم نداشته در حد خودش ولی حس میکنم مشکلمون مالیه یا توقع من زیاد تره!! نمیدونم فقط اینو میدونم که گاهی برای اینکه ناراحت نشه مجبورم بهش دروغی محبت کنم و بگم عزیزم و ...
    گاهی وقتی پیشمه دوست ندارم باشه البته رفتارم باهاش خوبه ولی توی دلم غوغاست... فک میکنم بیخیاله و خونسرده البته منم خونسردم ولی فک میکنم منو واسه سکس میخواد و از زندگی جز سکس نمیفهمه... اصلا حس تکیه گاه رو نسبت بهش ندارم. دست خودمم نیست
    خیلی حرف میزنم ولی هیچکی درکم نمیکنه و همه میگن اینا چرت و پرته که میگی و واسه خیلیا هست ولی چرا مثلا دختر عموم که شوهر کرده خیلی شاده و خوشحاله ولی من غصه دارم از روز اول ازدواج غصه میخورم که چرا اینطوری شد.
    راستش از اول به دلم ننشست ولی بازم میگم کم کم علاقه ایجاد شد و به مرور شکل گرفت و الان خیلی اوضاعم بهتره اوایل کنارش میخوابیدم چشمامو میبستم که نبینمش ولی کم کم بهتر شد مشاوره رفتم راهکار گرفتم و تا حدی حدود 20 درصد بهتر شدم ولی میترسم از ادامه دادن و بعد چند سال با یه بچه جدا بشم. یه بار مشکلم رو بهش گفتم و گفت تو با زندگی من بازی کردی و من بهتر از تو گیرم میومده و ازین حرفا که دلمو شکست..

  14. #9
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 16 تیر 94 [ 17:55]
    تاریخ عضویت
    1391-10-29
    نوشته ها
    128
    امتیاز
    3,271
    سطح
    35
    Points: 3,271, Level: 35
    Level completed: 48%, Points required for next Level: 79
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience PointsTagger First Class
    تشکرها
    195

    تشکرشده 268 در 91 پست

    Rep Power
    30
    Array
    مشکلتون شبیه نامزد یکی از کاربرها.تاپیک هاشونو اگه دنبال کنید شاید به نتیجه ای برسید mohammad2012
    تاپیک مشابه http://www.hamdardi.net/thread-29522.html

  15. 3 کاربر از پست مفید tanin-91 تشکرکرده اند .

    **سهیل ** (پنجشنبه 24 مرداد 92), roze sepid (پنجشنبه 24 مرداد 92), باران بهاری11 (سه شنبه 29 مرداد 92)

  16. #10
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 12 شهریور 93 [ 23:29]
    تاریخ عضویت
    1392-1-11
    نوشته ها
    174
    امتیاز
    2,019
    سطح
    27
    Points: 2,019, Level: 27
    Level completed: 13%, Points required for next Level: 131
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    67

    تشکرشده 166 در 77 پست

    Rep Power
    30
    Array
    چه جالب ...

    منم همینطورم اما با تفاوت این که از نظر رابطه سعی می کردم چیزی براش کم نگذارم ...

    و یه تفاوت دیگه هم اینه که من به نظر خودم خیلی گذشت و فداکاری کردم ولی دیده نشد و از نظر اون، هر کار برای من کردن (چه خودش چه خانوادش ) از سرم هم زیاد بوده!!! و با یک انتقاد سر یه مساله ی مالی که حق هم با من بود به این روز افتادم ...

    عزیز دلم، خیلی از این مشکلات خیلی راحت حل میشه، مثلا وقتی با هم خوبین بگو :
    بعضی اوقات آدما دلشون میخاد نیم ساعت، یک ساعت با خودشون تنها باشن، و بگو که خودت هم نیاز به این تنهایی داری و بگو که اون موقع طرفت نیاد تا با هم بحث نداشته باشین

    گل ِ من شما شرایط همسرتو دیدی و بله گفتی درسته ؟
    پس این که شوهرت الان از نظر مادی در حد مطلوبت نیست رو می تونستی قبلا دقیقتر بشی، پس الان نمی تونی بگی به خاطر مساله مادی خیلی دوستش ندارم، چون شما پذیرفتی

    عزیزم این طبیعیه که شما وجهه های دیگه ای از همسرتو نبینی و فکر کنی که فقط به رابطه فکر می کنه، توی خود ِ زندگی این قدر چیزای مختلف هست ( یعنی منظورم اینه که وقتی رفتین سر زندگی تون ) و همیشه با هم بودید دیگه این طوری نیست عطشش کم تر میشه ...

    امیدوارم صحبت هام کمکی کرده باشه
    موفق باشی

  17. 3 کاربر از پست مفید دلپذیراد تشکرکرده اند .

    **سهیل ** (پنجشنبه 24 مرداد 92), mercedes62 (پنجشنبه 24 مرداد 92), باران بهاری11 (سه شنبه 29 مرداد 92)


 
صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1404 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 13:15 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.