غصه نخور
مطمئن هستم بهش میرسی
این استعداد و این علاقه کفایت می کند.
حالا باید بهش صبر هم اضافه کنی
اینطوری استرست کم می شه و بهتر می تونی عمل کنی
دیر و زود داره
سوخت و سوز نداره
نمایش نسخه قابل چاپ
سلام
حوصلم سر رفته...مني كه عاشق سكوت و ارامش بودم ديگه از سكوت خسته شدم.دلم هيجان مي خواد.هيچ هيجاني تو زندگيم نيست.در كنار همسرم هم زندگي عادي سپري مي كنم.بعضي وقت ها كه كنارشم به گذشته برميگردم.به اون روز هايي كه مي گفتم من بميرم هم با اين ازدواج نمي كنم.ولي الان...
اخ از دستت زندگي كه چي به سر ادم ها مي ياري.روحم خسته ست اي زندگي...:moody:
سلامی چو بوی خوش آشنایی
بدان مردم دیده روشنایی
سال نو را به همه دوستان همدردی تبریک میگم (هنوز فروردینه دیگه، خیلی دیر نیست) و براتون بهترینها را از درگاه خداوند مسئلت دارم. یکی از این بهترین آرزو ها اینه که حضور خداوند را در لحظه لحظه زندگیتان حس کنید و مملو از آرامش بهشتی بشید. اینکه هیچ چیز جای خدا را دلهاتون نگیره و هیچ مشکلی قدرت خم کردن قامت استوارتون و شکستن دلهای محکمتون را نداشته باشه. آرزو میکنم لحظه لحظه زندگیتون پر از عطر و طراوت و شادابی شکوفه های بهاری باشه. و...یک عالمه آرزوهای خوب دیگه که ته دلم از خدا میخوام نصیبتون کنه.
از همه مهمتر تبریک میگم بابت نونوا کردن سایت و امیدوارم منهم بتونم کم کم یاد بگیرم که گم نشم! و بدونم که کجا به کجاست و جریان از چه قراره.
بعله. این بود انشای من.
حالا تعریف کنید ببینم در غیاب ما ااینجا (سوای زیرو رو شدن تالار همدردی) دیگه چه اتفاقاتی افتاده.
سلام بی دل جون ممنون بابت دعاهای قشنگت و همچنین سال نو شماهم مبارک براتون آرزوی بهترینها رو دارم.. بی دل جون خوشحال شدم اومدی واقعا نگرانت بودم..خوبی؟خوشی؟
اومدم بگم بیا آشپزخونه..خیلی وقته نیستی بهمون یاد بده ..بیا شلوغش کن گوشاشونو خوب بپیچون..
سلام بی دل جون
در غیاب شما من اینجا عضو شدم!!;)
البته با اجازه مدیر همدردی و فرشته مهربان و بی دل و.... بببله:311:
ساعت 4:36 پس چرا امشب تموم نمی شه چرا من بیدارم وای که سرم درد می کنه:upset::suspicion:
ازین شبا زیاد داشتم ولی دوست دارم دیگه نداشته باشم:47::frown-new:
اونکه روز و شب و نیمه شب و سختی و راحتی و نگرانی و اضظراب و افسردگی و سلامتی و بیماری ... در آغوشت قرار می گیره و تنهات نمیذاره و منتظر مناجاتت هست خدای مهربان هست، نه ما بچه های همدردی....
البته اعضاء همدردی هم خیلی دوست دارند صفت خدایی داشته باشند و همراه باشند.... اما محدود و معذورند
گاهی یه چیزیایی رو میشه فراموش کرد گاهی هم نه. دل گرفته یه روز خوب میشه ولی یه روزایی هم نه. دلم گرفته از همه چی. دیگه حتی حوصله خودم رو هم ندارم منم مثل کامروای عزیز دکتری قبول نشدم حتی یه آزمون مهم دیگه رو هم همون روز نتیجه اش اومد و قبول نشدم فرداش اومدم اینجا بنویسم اما حتی حال و نای نوشتن هم نداشتم . روزگار خوبی نیست تا چشم بهم میزنی مشکل قبلی حل نشده مشکل بعدی از راه میرسه. گاهی اونقدر خسته و داغون میشم که فقط توی اتاق ام توی تاریکی میشینم به خدایی فکر میکنم که آدمها رو با این همه مشقت مشغول کرد. بعضی وقتا حتی با اینکه میخوای و تمام سعیتو هم میکنی بازم نمیشه . من نمیگم حکمته من نمیگم قسمته نه من اینا رو نمیگم چون فکر میکنم اینا توجیه . گاهی وقتا آدم از درد و دل کردن با خدا هم خسته میشه چون انگار صدات رو نمیشنوه. میدونم میشنوه اما...
خاک را بگو چگونه است که آدمی از میانت برمی خیزد و لیک باز در تو پنهان میشود
خاک را بگو چگونه است که میبری و مینشانی و باز خاک شده را خاک میکنند
خاک که میشوی پاک میشوی اما آنهنگام که پاک بودی پاکی ات را به سخره میگیرند آنهنگام دیرزمانی پیش بود و لیک باور آدمیان خاک صفت، باور خاک گونه ای بیش نیست. خاک خورده ام از این خاک و خاکی باید فکر کرد و زیست .
گاهی آدما آرزو می کنند کاش این روزا بگذره و روزهای بهتری بیاد بعد یهو میبینن کاش روزهای گذشته دوباره میامد ما دیگه چه جورشیم؟
دلم میگیرد از گفتن دریغا شهر قلبم را غروبی تیره پر کرده است
هممون یه بغض خفه شده داریم.نمیدونم چمون شده...واقعا نمیدونم چرا همش نشستیم وبه غصه ها فکر میکنیم.واقعا واقعا هیچ نقطه مثبتی تو زندگیمون نیست که به اون فکر کنیم و خوشحال باشیم.
مشکلات تموم نمیشه.هیچوقت هیچوقت...
وما همینطور منتظریم تاا مشکلمون حل بشه و خوشحالی کنیم ولی غافل از اینکه حل شدن این مشکل یعنی شروع یه مشکل جدید...
فقط میتونیم لذت ببریم از حل مشکلات!!
خیلی از دوستان اینجا ازمن بزرگترن و به چیزایی رسیدن که من الان دارم غصه شون رو میخورم.اینکه شاید هیچوقت بهشون نرسم.
اونا هم غصه چیزی رو میخورن که یکی دیگه بهش رسیده و...
یکی داره به ما حسادت میکنه به شرایط ما،ما هم به یکی دیگه و همینجوری... هممون داریم فقط غصه چیزایی که نداریم رو میخوریم!
پس ما همیشه در حال غصه خوردنیم.واقعا چراااااااا؟
خیلی روشنه
ما انسان ها به چیز هایی که داریم قانع نیستیم
چیز هایی که داریم رو نمی بینیم چندبار در روز از اینکه سالمین و مشکل جسمی ندارید خدارو شکر می کنید اصلا پیش خودتون خوشحال میشید از ایکه سالم هستید؟
انسانها طمع کار هستند این باعث می شه همیشه در حال غصه خوردن باشن
سلام به تمام دوستانم در همدردی
این روزها میبینم در این تاپیک نواهایی از دلتنگی یا ناامیدی میاد.....
برای تمام دوستانم روزهایی پر از شادی و امید آرزومندم و یادمون باشه همه امیدها درون خودمونه......
لوزه ها دو بادامك كوچك هستند كه در حلق ما قرار دارن.اونا نقش حساسي در بدن ما دارن و كارخانه ي گويچه هاي سپيدسازي بدن هستن.گويچه هاي سپيد، يكي از برنده ترين سلاح در برابر ميكروب هاي دشمن هستن. لوزه ها مانند قرنطينه و يا سد محكمي ، در ابتداي راه تنفس قرار گرفته اند، تا هواي تنفس را تميز كرده و ميكروبهاي اون رو از بين ببرن.هرموقع آلودگي هوا، بيشتر باشه و ميكروب ها نيرومندتر باشن،لوزه ها فعاليتها بيشتري ميكنند. در نتيجه تورم براي آنها پيدا ميشه. هنگامي كه عفونت هايي در حلق پيدا ميشه، لوزه ها آژير خطر هستن اونها متورم شده و پزشك رو از عفونت حلق آگاه مي سازند. اگر عفونت حلق تشخيص داده نشه، عوارضي مث رماتيسم قلبي و مانند آن در پي خواهد داشت.
آفريدن لوزه ها نشونه مهر و رحمت خداوندي است كه موجودات رو آفريده و نعمت هاي خودش رو بر آنها ارزاني داشته تا ما بنده ها با نگاه كردن به هركدوم ازنشونه هاش يه الهي شكرت رو بگيم.....
خدایا تا تو و مهربانیت هست هیچ ناامیدی در من اثر نمیکنه.....
از کسی که انتظارشو نداشتم حرفی شنیدم که تا عمق قلبمو سوزوند.واقعا روی هیچ چیز نمیشه حساب کرد! دعا کنید یادم بره چون هروقت یادم میاد دوباره غمگین میشم.
برای همتون که اینجا از غمهاتون مینویسید آرزوی شادی دارم و اینو از ته دل براتون میخوام.کاش روزی برسه هیچکدوممون از غصه شکست یا ناراحتی ننویسیم.
راست میگی سرافراز جان گاهی حرف بعضی ها خیلی آدمو اذیت می کنه بخصوص اگه اون طرف عزیز باشه ...
واقعا چرا اینطوری میشه؟ یکی رو تا سرحد مرگ دوست داریم براش هر کاری می کنیم اما اون به راحتی دلمونو می شکنه...
این اتفاق برا من بی گانه نیست نوشته شمارو دیدم یاد خودم افتادم
امیدوارم هیچ کسی غم نبینه و همه خوشحال باشن
سلام
ممنون میشم برام دعاکنید..
باران بهاری عزیز دعا میکنیم انشا الله خداوند کمک کنه مشکلاتتون به طریق خیر مرتفع بشه. و شما عزیز را دوباره شاد و خندان توی تالار ببینیم.
سلام
می گم چجوری میشه که دلمون میشکنه ؟!
سرافراز جان منم از ادمایی حرفایی رو شنیدم که قلبم رو شکوند ...راستش گذر زمان همه چی رو درست می کنه به غیر از یه چیز اونم جای اون میخیه که زدن به قلبمون ...
من که دیگه به خودم قول دادم از هیچی ناراحت نشم و از کسی هم توقع نداشته باشم چون آسیبهایی که بهم وارد میشد جبران ناپذیر بودند اما الان حسابی تقویت کردم هم قلبم رو هم افکارم .....
توام غصه نخور همه چی درست میشه ولی سعی کن برای اینکه دوباره آسیب زدن به خودت تکرار نشه خودت رو تغییر بدی و تقویت کنی تا کمر آسیب ببینی ..
باران بهاری منم برات دعا می کنم انشاءالله زودتر مشکلت حل بشه .
بی دل جان خوبی ؟ کم میایی چرا؟
راستی از پاییزان و بینهایت کسی خبر نداره؟
با سلام
سرافراز گرامی
طبق تجارب مشاوره ای خودم، دیدم در اکثر اوقات انتظارات مراجعان نا متناسب، زیاد و خاص هست. و اصولا نمی بایست بعضی انتظارات را داشت یا باید کمتر داشت.
و همین انتظارات نامتناسب و زیاد و یا اشتباه مراجعان منجر به شکسته شدن آن در قبال دیگران می شود.
همانطور که چشمک گرامی به زیبایی اشاره کرده است، کم کردن یا درست کردن انتظارات منجر می شود که زندگی بهتر و بدون توقع پیش برود.
البته این احتمال قوی هست.
اما معمولا در صد بسیار بسیار کمی هم هست که توقع به هنجار هست. اما طرف مقابل وظایف و مسئولیتش را انجام نمی دهد.
مثلا یک شوهر باید به خانم بیمارش توجه داشته باشد، یا نفقه همسرش را بدهد یا او را کتک نزند و به او مهر بورزد، اما این کار را نمی کند در اینجا توقعات صحیح همسر انجام نشد ه است. و این درصد وجود دارد.
اما اینکه مثلا چرا فلانی منزل ما نمی آید، یا چرا فلان دوست مرا دعوت نکرد، یا چرا فلانی به من کم محلی کرد، یا اینکه چرا فلانی به من پول قرض نداد.... همه توقعات خود ساخته است و عامل رنج می باشد
جناب مدیر... ممنونم که به حرف یا بعبارتی درددل من التفات فرمودید.
حرف شما کاملا منطقی و متین هست.
در یک برهه تصمیم گرفته بودم که انتظاراتم رو از دیگران صفر کنم اما نمی دونم چرا دوباره یادم رفت. شاید برای اینکه انتظارات خودم از دیگران رو طبق شعارهایی که توی زندگیشون می دهند تنظیم می کنم و وقتی نمیشه ناراحت میشم. یا اینکه بعضی وقتا میگم من که در حق اون آدم چنین کاری نکردم چطور به خودش اجازه میده حرفی رو که من در موقعیت مشابه نگفتم بگه.
اما خب فکر کنم انتظار من هم زیادی بالا بوده(و اصلا هم در حیطه مواردی که فرمودید نبود) و به هیچ عنوان خودم رو از عیب و نقص و تقصیر مبرا نمی دونم.
بهترین کار رو این دیدم که ذهنم رو از اون موضوع خالی کنم و البته این موضوع برام زمانبره و طول میکشه.
اما برام واقعا پایین آوردن این انتظار سخته... البته الان که کارم در شهر شلوغ تهران دائمی شده وجهه دیگری از آدمها رو می بینم که قبلا ندیده بودم و بسیار زیاد ملاحظه می کنم گفتار آدمها و اعمالشون چقدر با هم متفاوته. طوریکه اعتماد کردن به دیگران صدچندان برام سختتر شده. به شدت نگران اخلاقیاتم هستم که در کش و قوس هنجارو نابهنجارهای دوروبرم گم بشه و یادم بره کی بودم و از کجا اومدم و وظیفه ام به عنوان یک انسان چیه.
بازم متشکرم مدیر همدردی عزیز... :72:
سلام دوستان. امیدوارم حال همه خوب باشه.
کسی از خانوم نمایش مشخصات: ani - تالار گفتگوی همدردی:سایت تخصصی مشاوره ازدواج و مشاوره خانواده خبر داره؟
از 23 آذر دیگه به این انجمن سر نزدن. قبلش توی آذرماه تقریبا فعال بودن و انگار یه دفعه ای رفتن.
چقدر حیف که اعضایی که کاربریشون کمرنگه نمیتونن توی این تاپیک پست بذارن.
بهار.زندگی و sara.s عزیزم. من همیشه به یادتون هستم. دلم میخواد قوی باشید و با قدم های محکم به سمت ایده آل هاتون حرکت کنید.
و همینطور maryam1363 تسلیم خدا، مصیبت zendegi movafagh مریم123 Lnaz تنهاا tanhai و بچه های دیگه که الان حضور ذهن ندارم، براتون شادی و آرامش آرزو می کنم، اغلب غیر از دعا کردن، کمکی از دستم برنمیاد. بعضیهاتون حتی اسم کاربریهاتون یادم رفته، اما زندگی هاتون و دردهاتون یادمه.
دوستتون دارم. مواظب خودتون باشید.
حال من نه تنها خوب نيست بلكه داغونم.
چرا براي من اين اتفاق داره مي افته.چرا دارم پشت سر هم بدشانسي بيارم.اين قدر كه به راحتي ديگه شوهرم هر جي دلش بخواد بگه.چرا اتفاق هايي كه تو عمرم برام نيفتاده تو اين يك ماه پشت سر هم برام پيش مي ياد.
اي خداااااااااااا......
مادرم هيچوقت نگذاشت به خودم متكي باشم اونقدر كه الان يك بي عرضه شناخته مي شم
هيچ وقت نمي شد برم بيرون حتى خونه دوستم كه كوچه بالايي بود.كلاس كنكور نگذاشتند برم كه تو نمي توني چطور شب برگردي در حاليكه او مدرسه بود.بابام كلاس زبان يا باشگاه كمي دور ولي بهتر نمي ذاشت برم كه تو نمي دوني چه مافياهايي تو خيابوناست.در حاليكه خواهرم رو ٢سال تهران تنها گذاشتند چون اون زرنگه تو مثل اون نيستي.
و نتيجش دختري كه ترس از ورود به جامعه داره.حاضر نيست تنها بره خريد كنه.يك دختري عادت كرده مامانش وسايلش رو قايم كنه .و حالا اين عشق مادرانه و پدرانه من را به اين جا كشونده.
تنها رفتم خريد پولم گم شد.تو ماشين بودم جريمه شديم و هول كردم نتونستم با پليس حرف بزنم.و حالا بدترين بد شانسيم پاسپورتم گم شده.تنها كارت شناسايي كه اين جا دارم.
تو رو خدا دعام كنيد.دعا كنيد پاسپورتم پيدا شه.
من الان از چشم شوهرم به كامل افتادن.شوهرم خودش تا حالا هزار چيز گم كرده و تو خانواده معروفه ولي به من كه مسرسه اره تو فراموشكاري تو حواست كجاست.دو بار كارت متروم يادم رفت فقط چون هنوز به اين سيستم كه كارتت باهات باشه عادت نكردم.و حالا وقتي به شوهرم مي گم من يادمه اينطوري گفتي مي گه مگه تو چيزي يادت مي مونه.
دلم شكسته...تنها كسي كه تونستم حرف دلمو باش بزنم شما دوستانم هستيد.تو اين دنيا تنهام.هيچ كس دركم نميكنه...
فقط دعا كنيد پاسپورتم پيدا شه مگر نه الان مورد طعنه تمام خانواده مي شم.
ببخشيد طولاني شد اخه خيلي دلم گرفته...خيلي
برو بابا!
فکر کردم حالا چی شده! چقدر شلوغش میکنی!
بي دل جان تو يك كشور غريب پاسپورت يا هيچ كارت شناسايي ندارم.ويزام تو اين پاسپورتست.شوهرم هم همينطوريشم مسخره مي كنه.ديگه تا اخر عمر بايد سركوفت بخورم پاسپورتم گم شده.
حق داري درك نمي كني چون ميزان اهميتش رو برام نمي دوني.من فقط براي ثبت نام در يك جايي با خودم و بردم و الان غيبش زده...هزار و يك درد سر داره اگر بخوام پاسپورت دربيارم به خاطر ويزاي توش.شما فقط دعا كن پيدا بشه خواهشا
انشالله که زودتر پیدا بشه و از این نگرانی دربیای.
سلام پرنده کوچولو.
من هم دعا میکنم زودتر پیدا شه.
یه چیزی که توی پستت توجهم رو جلب کرد، اینه که تو هم شبیه منی. :p
من هم وقتی یه اتفاقی برام میفته، اول سهم مادرم رو در اون اتفاق مشخص میکنم! بعد سهم پدرم رو! (گاهی هم برعکس) بعد که حسابی از دستشون خشمگین شدم، اونوقت میشینم فکر میکنم که حالا چطور باید مشکل رو حل کنم. در حالیکه اگه خشمگین نباشم، قدرت بیشتری برای حل مشکل دارم! به هرحال این یه واقعیته که مشکل رو نهایتا خودم باید حل کنم.
یه واقعیتی هست، و اون اینکه ما محصولات بی اختیار پدر و مادرمون نیستیم. هر موقع که بخوایم میتونیم هرچیزی رو تغییر بدیم.
یه مثال بزنم.
مثلا اتفاقی که برای تو افتاده. در واقع گم شدن پاسپورت نشونه بی دست و پایی یک فرد نیست، بلکه واکنشی که بعد از گم شدنش از خودش نشون میده هست که قدرت و تسلط فکریش رو نشون میده.
چند وقت پیش یکی از دوستای من برای یه کنفرانس رفته بود آمریکا. پولی که با خودش داشت دقیقا برای مخارجش بود. دوستم یه آدمیه که خیلی حواسش به همه چی هست، و به این عنوان مشهوره. وقتی به اون شهری که باید میرسه، تاکسی میگیره که بره به محل کنفرانس. و موقع پیاده شدن مبلغی که راننده تاکسی خواسته بوده رو بهش میده. بعد از چند دقیقه یه دفعه می بینه که یه بخش قابل توجهی از پولش رو داده!
هزینه یک روز هتل رو قبلا داده بوده و حالا دیگه هزینه دو روز باقیمانده رو نداشته! فکرشو بکن آدم چه حالی میشه توی اون وضعیت؟! فکر اینکه الانه که تو این کشور که حتی یک نفر آشنا هم توش نداری، بندازنت زندان! اگه من و تو بودیم، مطمئنا شروع میکردیم به پیدا کردن سهم پدر و مادرمون در اینکه چطور شد که همه پولم رو دادم به راننده تاکسی! اما اون به هیچ کدوم از اینها فکر نمی کنه، و یه راهی برای بیرون کشیدن خودش از اون مخمصه پیدا میکنه.
در واقع اگه گم شدن پول یا دادنش به راننده تاکسی نشونه بی دست و پایی بود، این دوست من باید خیییییلی بی دست و پا به حساب بیاد. اما اینطور نیست. این اتفاقا برای هرکسی ممکنه بیفته، چیزیکه تعیین کننده هست، واکنش اون فرد، بعد از اون اتفاقه.
پس تو هنوزم فرصت داری که نشون بدی بی دست و پا نیستی.
اینجاهاست که ما خودمون رو میسازیم، البته اگه باور کنیم قبلا توسط پدر و مادرمون ساخته نشدیم.
عزیزم من درک می کنم که شرایط استرس زایی رو داری تجربه میکنی. اما اگه این اتفاقا نیفتن، ما برای همیشه همونی که پدر و مادرمون ساختن باقی میمونیم.
- - - Updated - - -
در واقع مسئله فقط پیدا کردن سهم پدر و مادر نیست. مشکل خود قضاوت کردنه. اینکه وقتی یه مشکلی رخ میده، به جای اینکه از همون اول دست به کار حل کردنش بشم، اول شروع می کنم به مشخص کردن مقصرها و سرزنش کردنشون، و چون در اغلب مواقع خودم هم جزء مقصرها به حساب میام، و سرزنش میشم، قدرتم برای حل مشکل تحلیل میره.
از بسکه از بچگی مورد قضاوت و سرزنش قرار گرفتم، دیگه خودم هم عادت کردم به اینکار.
می بینی! اینجا هم اول سهم پدر و مادرم رو مشخص میکنم. اما خداییش اونها بودن که پایه این خصوصیت رو در من گذاشتن.
و البته خودم هستم که همچنان (هرچند خفیف تر از گذشته) به این خصوصیت چسبیدم!
نمیدونم بالاخره این پست رو برای تو گذاشتم یا برای خودم! ولی امیدوارم حداقل برای خودم مفید باشه و بیشتر از قبل تلاش کنم که خودم رو از گذشته های دورم جدا کنم.
البته که من نمیدونم پاسپورت و ویزا چیه! و اهمیتشون رو هم تشخیص نمیدم :very_drunk:
اما اینو میدونم که این حسن حسینی که راه انداختی و مرثیه ها که می سرایی و دادگاه صحرایی که برای مامان و بابای بنده خدات راه انداختی و پیش بینی و بسط عواقب اینکار به فامیل شوهر و گیج و گیج بازی و.... هم بزرگنمایی تبعات مشکلی است که بوجود اومده، که یکنوع خطاست! به هیچ وجه راه حل و کمکی هم برای حل مشکل نیست و باعث میشه ذهنت به جای پرداختن صحیح به حل مسئله بره سراغ حاشیه های بی اهمیت!
پاست گم شده؟ راه حلش اینه: با فکر باز! و آرام! همه جاهایی را که فکر میکنی ممکنه اونجا باشه را با دقت بگردی.
پیدا نشد، به پلیس (پلیس مهاجرت و وزارت کشور و...) مفقودی ویزا و پاستو اعلام کن. هر چه سریعتر قبل از اینکه کسی بتونه ازش سو استفاده کنه. امیدوارم که سفارت ایران در کشوری که هستی باز باشه! اگر بود، به سفارت هم خبر بده و از طریق آنها برای گرفتن پاس جدید اقدام کن.
قطعا باید کپی پاس و ویزات رو داشته باشی. اگر هم نباشه که بالاخره شماره هاشون رو داری و ادارات مربوطه با همون شماره ها و مشخصات دیگر شما میتونند سوابقتون رو دربیارن و کمک کنند.
به هر حال راه حلهاش یه چیزهایی مشابه اینهاست. نه روضه خونی! و هی و وای کردن و شیون و ناله خواهر من!
- - - Updated - - -
=====================این دو تا پست چسبیدند به هم اما هیچ ربطی به هم ندارند.
یه چیزی بگم؟
هییییی روزگار!
من موندم چرا من هر وقت مهربانی میکنم نتیجه عکس میگیرم. باور کنید وقتی میپیچونم یا اینکه خیلی رک و صریح میگم که نمیتونم براشون کاری کنم، اتفاقا خیلی هم نتیجه بهتری میده! حالا شاید همون لحظه قدری ترشرویی کنند اما نتیجه اش در مقایسه بهتر از موقعیست که خودمو به درد سر میندازم.
اما وقتی تریپ مهربانی بر میدارم و میخوام دیگران را راضی نگه دارم، آخر سر بدهکار هم میشم! اصلا چرا من باید خودم را اینقدر به زحمت بندازم، اطرافیانم را به زحمت بندازم و کلی وقت و انرژی و پول صرف کنم که یک آدمی که هییییچ حقی به گردن من نداره، فقط به خاطر رضای خدا و اینکه اگر خوبی کنی جای دوری نمیره و در نهایت اینکه یک دوست خوب پیدا میکنی، را کارش را انجام بدهی اما طرف همون جور که مثل بقیه هم نسلها فکر میکنه مامان بابا و عمه و خاله جونش باید همه کار براش بکنن، تو هم وظیفه ات بوده، و چشمت کور!
یعنی کلا وقتی تعداد زیاد موارد را کنار هم میگذارم، به این نتیجه میرسم که کلا قید خوبی کردن رو بزنم!
شاعر می فرماید: گر گرد کسی بسیار گردی........اگر چه بس عزیزی خوار گردی!
بله! فکر کنم مشکل از این بابت باشه.
تازه دیگران متوقع میشن. یعنی فردا اگر نتونی خودت رو براشون به آب و آتیش بزنی دیگه به لعنت خدا هم نمی ارزی!
هیییی روزگار! باید یک عده رو تو محرومیت گذاشت! بگذاری حسابی حالشون جا بیاد. به بیست نفر رو بندازن کارشون انجام نشه، تو هم یه نه بزرگ و رک و مستقیم بهشون بگی، اونوقت حساب کار دستشون میاد. و گرنه میشی عین اون دراز گوشی که خیلی خوب سواری میده
بی دل جان سلام خوشحالم که در تالار حضور داری.
یه چیزی بگم؟
پست دوم شما درد دل بود یا مرثیه سرای یا دادگاه صحرایی؟:confused:
ویدا جان سلام. از لطفت ممنونم.
حرفهام نه مرثیه است و نه دادگاه. تجربه سالها زندگیست. ما در طی تعاملاتی که در همدردی تا حالا داشته ایم خیلی چیزها یاد گرفته ایم هر چند که بعضی از آموخته هامون زمان بخواد تا عملیاتی بشه. اما من بر طبق آموخته هام در تالار که نباید فکر کنم این همه آدم یه جای کارشون ایراد داره (وگرنه شاید گفته بشه که من دچار خطای شناختی شدم) دارم کم کم به این نتیجه میرسم که شاید من یه جای کارم ایراد داره! و شاید من آدم دیگری خشنود کنی هستم. و نباید به این راحتی به دیگران سرویس بدم. حد اقل باید بگذارم اون آدم یکی دوبار ازم خواهش کنه و اون نیاز براش حیاتی بشه و بعد من آماده بخدمت حاضر بشم!
خودم که میگم دیگری خشنود کن نیستم. اما اونقدر از خدا میترسم که هرچقدر هم از آدمها رفتارهای زننده دیدم اما باز موقعی که درخواست کمک میکنند و از من بر میاد، نمیتونم نه بگم! اونقدر راحت میپذیرم و اونقدر پیگیر انجام کار میشم که حتی در مواردی به خودم ضربه میخوره! شاید فکر میکنند خلم نه؟ شاید در سلامت من شک میکنند:stupid:
خدااااایاااااااااااااااا
چقدر من بدم........................... از خودم متنفرم...
واااااااااااااااااااااااا ااااای تازه حالا دارم میفهمم چیکار کردم!!!
انتقام خییییلی سختی بود............. آخه چرااااااااااااااااااااااا
خدایا ای کاش میشد مرد!!!! دیگه خسته شدم از بسکه سعی کردم آدم بشم و آخرش همون احمقیم که بودم..........................
دیگه بریدم................................... صد سالم که بگذره، من درست نمیشم........................................ .......... بیخودی دارم خودمو گول میزنم................... بیخودی تقلا میکنم.........................
- - - Updated - - -
هنوز همون واکنش ها........ همون خودخواهش ها.............. همون خشم.....................
تازه حالا بدتر هم شدی!!!!!!!!!!! اون موقع حداقل یکدست بودی، همیشه غیر قابل کنترل و خودخواه بودی......... همیشه زشت و غیر قابل تحمل بودی........................اما حالا............... مثل یه تله موش قشنگی!!!!!!!!!!!!!!! بیچاره اونهایی که به خوبی و مهربونی تو پناه میارن!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! بیچاره تو!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! توی احمق!!!!!!!!!!!!!!!!! که من این همه سالم رو خرجت کردم که آدم بشی!!!!!!!!!!!!!!!!! ولی تو هنوز داری توی آتیش خودت میسوزی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! لعنت به تو!!!!!!!!!!!!!!!!! لعنت!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! دلم میخواد بمیری!!!!!!! دلم میخواد ازم دور بشی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! دیگه نبینمت!!!!!!!!!!!!!!!! دیگه نباشی!!!!!!!!!!!!!!!
- - - Updated - - -
دیگه تو نباشم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
دیگه بهت اجازه نمیدم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! اجازه نمیدم دوگانه باشی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! اجازه نمیدم هیچکس فکر کنه توخوبی!!!!!!!!!!!!!!!!! مطمئن باش دیگه نمیذارم!!!!!!!!!!!!!!!!! نمیذارم تلاش کنی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! تو لیاقت بهتر بودن رو نداری!!!!!!!!!! همه تلاش تو نتیجش مقطعیه........ که یه مدت خوب باشی.............اونوقت همه فکر کنن تو یه چیز دیگه ای............... منم فکر کنم یه چیز دیگه شدی...............فکر کنم آدم شدی.................. فکر کنم تغییر کردی..................ولی تو عمیق تر از چیزی هستی که بتونم از شرت خلاص شم................ دیگه وقتشه که تسلیم بشم.............. تو باشم.............. که حداقل کسی جذب لحظات متفاوتم نشه........................................... که کسی فکر نکنه من اونم............... که کسی اینجوری داغون نشه..............................
سلام میشل عزیز
چی شده دختر؟ چرا این همه به هم ریخته ای؟ آروم باش . بچه های تالار تو رو به عنوان یک دختر فوق منطقی میشناسن آدم منطقی که اینقدر بهم ریخته نمیشه! بهم نریز . چی شده که این همه علامت تعجب زندگیتو پر کرده ؟
نمی دونم فقط آرزو میکنم مشکلت حل بشه. شاد باشی
دقیقا همینه.... من یه جور نیستم......
خوبم... اما بدم....
درسته آدم منطقی اینقدر به هم ریخته نمیشه........ آدم خوب اونقدر بد نمیشه............. نمیتونم بگم من یه ظاهر خوب دارم اما باطنم بده........ وقتی خوبم تظاهر نمیکنم..... اما خوبی من پایدار نیست....... عمیق نیست........ این زشتی و پلیدی منه که تا مغز استخونم نفوذ کرده و نمی تونم بکشمش بیرون........ نمیتونم..... خدایا تو شاهد بودی چقدر زحمت کشیدم.....:315:
قلبم داره میترکه.... اینجا نوشتم، بلکه یکم از بار دوگانگیم کم بشه........ که حداقل اینجا معلوم بشه من چیم......
خانم ميشل!
منتقد دروني شما تا قبل از اين فقط با شما حرف مي زد! اما حالا تو همدردي پست هم مي ذاره!!!! باور كنيد تا حالا اين چنين منتقد درونييي نديده بودم! چطوري اينطوري تربيتش كردين؟؟؟؟
اميدوارم كه يه فكري به حالش بكنيد... چون همينجوري كه جاي شما داره تصميم مي گيره يه دفعه جاي شما زندگي مي كنه و اون اصلا خوب نيست!
من هم دیگه انتقاد نخواهم کرد! چه کاریه آخه!
من دخمل خوبیم، تو دخمل خوبی هستی، دیگران دخملهای خوبی هستند :adoration: هر کاری هم که میکنیم خوبه دممون گرم :congratulatory:
دارم میرم برم تو کار این منتقد درونی نابکار! و اون ذهن سطحی بی تربیت!
موسیقی ام هم برقراره. چه چه بلبل و ...طبیت و...
کش ندارم اما یه کاریش میکنیم.
حالا باید حتما این منقد و فحشش بدم؟ نمیشه دیپلماتیک مثل دو تا آدم متمدن بین خودمون حلش کنیم؟ آخه فحش، خیلی به این فضای موسیقیایی نمیاد:suspicion:
بی دل جان! عجیجم! دخمل ناز! تو خوبی! نفس من بیدی! تو اونقدر بزرگ شدی که بدونی چی خوبه چی بد. و این منتقد دیگه بکار تو نمیاد. بهش گوش نمیدی و ساکتش میکنی:158:
نور سبز زلال خوشگل و برق برقی به ریه هامون میبریم منتشرش میکنیم توی همه سلولهامون و بدیها رو شوت میکنیم بیرون ...
رها میشویم
سبک میشویم
شناور میشویم
پرواز میکنیم
:angel:
سلام آقای اس سی آی. چقدر شیک ازم رفع اتهام کردید! پس این من نبودم که نوشتم، منتقد درونی بود! من یه وقتی زیاد کتاب روانشناسی میخوندم، اما این عبارت رو ندیدم. چند وقت پیش توی پست های آنی یا شما دیدمش، قرارم این بود برم در موردش سرچ کنمم
شما روانشناسا چه چیزایی بلدید. اما من خودم بودم که نوشتم. اینقدرا فانتزی نبود. همونطور که الان این منم که داره مینویسه.
البته از لطف شما متشکرم. حس میکنم وقتی پست من رو دیدید، به خودتون گفتید یه نفر نمیتونه اینقدر بد باشه نمیتونه سزاوار این برخورد باشه پس حتما داره از خودش ایراد میگیره. اما من شایسته بدتر از اینها هستم. به هرحال بازم تلاشم رو میکنم. حالا یه چیزایی که اینجا نوشتم،فقط حرفه. که دیگه لیاقت تلاش رو ندارم که باید به تاریکی ای که ازش اومدم به چیزی که درم ریشه داره قانع بشم اینها فقط حرفه. همشون مال امشبن فردا که بشه بازم به خودم میگم من آدم میشم درست میشم پاک میشم به خودم میگم تو قدرتشو داری، به خدا میگم من میتونم بهش میگم یه روزی میرسه که ببینمت که نور بشم . بعد دوباره شروع می کنم. دوباره هزارباره. اما باز هم از این روزها میان، بازم میان که تاریکی از درون من شعله بکشه و بزنه دل یه بیگناهی رو بشکنه که بزنه یه از همه جا بیخبری رو له کنه که بازم ببینم همونم که بودم همون که توی 13 سالگیم جلو آینه میایستاد و میگفت عوضت میکنم درستت میکنم
دیگه نمیخواستم این صحبتا رو ادامه بدم، ظهر داشتم فکر میکردم چطوری تاریکیمو توی این فضا هم پخش کردم اما حالا .... بازم نوشتم... اصلش فقط همینو میخواستم بنویسم، این همه مقدمه شد: نوشتید که ممکنه به جای من زندگی کنه. این دقیقا همون چیزیه که رخ میده. البته شما دقیقا در جای درستش استفاده نکردید نمیدونید اون چیه که به من غلبه میکنه. فکر میکنید منتقد درونیه اما اون خشم منه. خشمم نسبت به من و همه چی. همون بود که امروز صبح اون طفلک رو به اون حال انداخت، خدایا دیگه هیچ راهی هم برای جبران نیست. حالا *اون* که میگم نمیخوام از خودم رفع اتهام کنم!! من همونم، ذات من همونه. حتی با وجود همه این سالها که سعی کردم ذاتم رو تغییر بدم. به هرحال مرسی که یادآوری کردید. سعی میکنم یه فکری براش بکنم هرچند خداشاهده که خیلی سعی کردم خیلی خیلی شاید شما حتی نتونید تصورش رو بکنید نمیتونید مطمئنم که نمیتونید
در هر حال ممنون. الان غیر از بغض و درد چیزی نیست، همه رگهام درد میکنن. امشب نمیتونم بازم شروع کنم. امشب رو باید یه جوری صبح کرد از اون شبهای مسخره ایه که یه جوری باید ثانیه هاش رو بکشم. ولی فردا فردا بازم شروع میکنم
خب الان سرچ کردم. چند وقت پیش که عبارت منتقد درونی رو برای اولین بار دیدم، به نظرم رسید که یه عبارت تخصصیه. اما معنیش سادست همون سرزنش کردن خوده.
بله حق با شماست، من این مشکل رو دارم. من خیلی وقته که از این مشکل اطلاع دارم ولی عملا نتونستم هیچ راهی براش پیدا کنم. با این حال یکم ترسیدم که گفتید تا حالا چنین منتقدی ندیدید! چون این چیزیکه خوندید خیلی خفیف تر از چیزاییه که رخ میدن.
در هر حال باوجود اینکه من این مشکل منتقد درونی رو دارم، اما مشکلی که امروز پیش اومد، اصلش فوران خشم بود. وقتی خشمگین بودم، خودم رو کنترل نکردم، و با وجود اینکه از قبل تصمیم قطعی گرفته بودم که بعضی مسائل رو به اون شخص نگم، و اصلا اون کسی بود که من کلی وقت گذاشته بودم که بهش کمک کنم زندگی بهتری داشته باشه، اما...
بعد که کارم تموم شد، اونوقت بود که این منتقد درونی فعال شد. پس چیزیکه شما دیدید، درسته که یه مشکله، اما اصل مشکل نیست. درد اصلی خشم درونی من بود. که به اندازه یه آتشفشان قدرت داره و مثل زلزله هرچی ساختم رو ویران میکنه.
در مورد خشمم من یه کارایی انجام دادم. و کلا خیلی بهتر از قبل شدم. قبلا کل وجودم خشم بود، الان خشمم به ته ذاتم عقب نشینی کرده! اما در مورد منتقد درونی، هیچ راهی به ذهنم نرسیده که کارایی داشته باشه. فقط اینکه باید سعی کنم زندگی درست تری داشته باشم. وقتی بهتر زندگی می کنم، خب اون هم طبیعتا کمتر آزارم میده.
راستی پرسیده بودید که چطور تربیتش کردم؟ خب در واقع من اونو تربیت نکردم، اون قبل از من بود. وقتی من خودم رو شناختم، اون بالای سرم ایستاده بود. اون هم به اندازه خشمم در من نفوذ داره. هر دوشون یه جای عمیقی در من دارن.
سلام
میشل جان برای حل مشکلت تایپیک خاصی بود بخونیش و انجام بدی حالت خوب میشه نگران نباش عزیزم..
http://www.hamdardi.net/thread-26620.html
شادوموفق باشی
ای بابا اصلاً رو کارام تمرکز ندارم اصلاً نمی تونم کارامو انجام بدم هی میگم از فردا صبح شروع میکنم باز روز از نو روزی از نو!
خودمم خسته شدم از این همه عدم تمرکز و عدم تلاش و ...
پشتکارم صفر شده فقط معتاد همدردی شدم هی بیام اینجا ببینم حال دوستانم چطوره و....
سلام
ای بابا شما هم ک حرف بچه ها رو اجرا نکردین تا حالتون خوب شه..وجدانا چندتاشو اجرا کردین؟؟!! منتظرین به یه سنگ بزرگ برخورد کنین تا بعد یه نومیدی و زاری امید تازه ی قشنگی مثل هوای بعد بارون پیدا کنین برا زندگی و حل مشکلتون... گاهی خدای نکرده این سنگ یه چیزی هس ک بدجوری کمر آدم رو میشکنه.. شما و هیچکس اینو دوس نداره اما اون حال قشنگه رو هرجا میتونیم داشته باشیم فقط کافیه بخایم و توکل برخدا شروع کنیم..
بجای فکرای نمیتونم و حال ندارم بجنبید بچه ها منتظرن شما سرحال و شادو.. بشین..البته سرحال واقعی نه اینکه فقط ادای شادبودن رو در بیارین..
برا شروعش هم با خانمتون برا مساقبه آشپزی غذا درست کنین..منتظریما..
شادوموفق باشین
بچه ها حرفی نزدن که ؟ فقط چند تا مورد ساده گفتن که کارگر نبود . باشه میام آشپزخونه رو می ترکونم (البته بعد از کامروا) نه که یه وقت فکر کنین املت و نیمرو و از این چیزاست ها!