RE: کنار آمدن با واقعیت ولی چگونه؟
نقل قول:
نوشته اصلی توسط عطریا
میدونم که به دخترم از همه نظر میرسن و الان مشکلی نداره فقط محبت مادر و منو کم داره . من هم با این شرایط نمیتونم نگهش دارم و توان در افتادن با بدرشو هم ندارم میسبرمش به خدا و براش دعا میکنم .
نظر دادن تو چنین شرایطی برا من که تجربه زیادی ندارم یکم سخته
من نظرم اینه که شما خودت می گی دخترتون، مادر و محبت مادر رو کم داره
فردا روز که بزرگ شد و فهمید کمبودش رو، از شما شاکی نمیشه؟
از کجا معلوم که شرایط شما به مرور زمان بهتر نمیشه که اینطور ناامیدانه میگید با این شرایط نمی تونید نگهش دارید؟؟؟
از کجا معلوم که شما توان درافتادن با همسرتونو ندارین ؟؟؟
کسی نیست که کمکتون کنه؟
نمی تونید وکیل بگیرید؟
بازم اگه توان مالی ندارید، نمی تونید از امام جماعت مسجد محلتون کمک بگیرید؟
کارشناسان زحمتکش انجمن همدری هم هستند،
دیگه چه غصه ای هست؟
این همه راه هست برای کمک گرفتن............
RE: کنار آمدن با واقعیت ولی چگونه؟
با سلام و عرض ادب به همه دوستانم تو تالار همدردی :72::72:
کاشکی من زودتر تو این تالار عضو میشدم و مشکلم رو مطرح میکردم ولی اون موقع که فهمیدم شوهر سابقم به کامپیوتر پسورد داد (بخاطر اینکه عکسهای دوست دخترشو ریخته بود تو سیستم) و من دیگه به سیستم دسترسی نداشتم.
میدونید من از اون طلاق گرفتم چون اون هیچ علاقه ای به من نداشت ببینید خیلی سخت و عذاب آور که با کسی زندگی کنی که بهت هیچ علاقه ای نداشته باشه و بگه من بخاطر مهریه باهات هستم! بخدا حتی حیوون هم از لونه گرمش بیرون نمیاد چه برسه به مادری مثل من وقتی زندگیم از هم پاشیده و دخترمم باید تو خانواده و تو آغوش پدر و مادرش زندگی میکرد نه اینکه واسه دیدن پدر و مادرش روزای هفتشو تقسیم کنه دیگه دو سال بزرگ کردنشو تو هفت سالگی تقدیم پدرش کردن چه فایده ای داره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
پدرش وضعش خوب شده و شده مدرس دانشگاه و خیلی بهتر از من میتونه از بچه نگهداری کنه و میدونم چون خودش اون بچه رو بی مادر کرده بهش میرسه و خبرشو دارم که زندگیش از زندگی من خیلی بهتره بخدا من با اینکه تقریبا دو سال داره از جداییمون میگذره من هنوز قبول نکردم و هم از لحاظ روحی و جسمی وضعیت خوبی ندارم کی از بچش میگذره که من بگذرم ؟شبا به فکرش میخوابم روزا هم به یادش عمرمو سپری میکنم نه درآمد آنچنانی دارم و نه مسکن و نه .....چجوری تک و تنها از پس مشکلات بر بیام و بعد دو سال بدمش بره میدونم اگه بچه رو بخوام بگیرم هیچی به من نمیده منم دوست دارم بچمو ببینم و نگهش دارم ولی با این شرایط چجوری آخه؟؟؟؟؟؟؟
تازه خودش و خونوادش هم خیلی آدمای جنجالی هستن و از کاه کوه میسازن و خیلی کینه ای و بد دهنن اگه برم شکایت هم بکنم تو شهر کوچیکی مثل اونجا میگن شوهر پیدا نکرد اومده داره التماس میکنه دیگه نمیگن اون بچه مال منم هست و من مادرشم دیگه نمیخوام حتی به این فکر کنم که یکبار دیگه شوهر سابقمو ببینم .
دارم داغون میشم ولی دیگه چاره ای نیست مجبورم فراموشش کنم اینجوری برا دخترم خیلی بهتره چون شوهرم از اون برای عذاب دادن من استفاده میکرد چون میدونست اون بچه نفس منه یه نمونش این بود که وقتی بچه رو می آورد من ببینم لباس تنش نمیکرد با اینکه هوا سرد بود بخاطر اینکه من براش بخرم یا عذابم بده نمیدونم ولی اینو بدونید که منو نابودم کرد دیگه حوصله ی خودمم ندارم چه برسه برم باهاش بجنگم.
اگه بدونید چقدر دلم برا دخترم برای بوسیدن اون دستای کوچیکش تنگ شده ولی من از مادر ی کردن برا ی دخترم محروم شدم بخاطر کینه ای بودن و گذشت نکردن شوهر سابقم از یه سری مشکلات کاملا پیش پا افتاده.....خدایا تو خودت شاهد بودی و هستی ....
کاشکی آدما انقدر کینه ای نباشن و فقط خودشونو نبینن چون گاهی دیگه فرصتی برای جبران نیست و دلی که شکستی دیگه شاید نتونی بدستش بیاری.....................
RE: کنار آمدن با واقعیت ولی چگونه؟
عطریای عزیز:72:
همونطور که عنوان تاپیکت میگه، تو باید با واقعیت کنار بیایی. بپذیر که طلاق گرفتی و در این مورد قبلا فکر کردی و تصمیم گرفتی. الان دیگه نمیشه به عقب برگشت. پس گذشته را رها کن.
تاپیکهای سبکتکین را بخون تا ببینی که اصرار زیادی و دنبال مرد دویدن اون را بیشتر زده میکنه و ببین سبکتکین چقد خوب پیشرفت کرده و تونسته با مساله کنار بیاد.
در مورد دخترت هم تو مسوولی تا جایی که میتونی زندگی خوب و آرومی واسش ایجاد کنی. پس الان که پدرش روی لج بازی نمیزاره ببینیش شما هم کمی تحمل کن تا اون بچه وسط لجبازی های شما اذیت نشه. به صلاح دخترت است که پا رو دلت بزاری و نبینیش .
اگر مطمئنی پدرش خوب بهش میرسه و اینجوری زندگیش آروم تره، یه مدت سر به سر پدرش نذار تا دخترت در آرامش باشه.
الان فقط به زندگی خودت بچسب. کار کن، درس بخون، آموزش ببین و پیشرفت کن. بزار اگه فردا پدرش ازدواج کرد و همسرش نخواست بچه را نگه داره بتونی بیاریش پیش خودت. فردا که بزرگ شد از داشتن مادری مثل تو احساس غرور کنه، نه سرشکستگی.
هیچ کس و هیچ قانونی و قدرتی نمیتونه رابطه مادر و فرزندی شما را منحل کنه.
اون همیشه دختر تو است. حتا اگه الان که بچه است این را ازش مخفی کنن بالاخره یه روز میفهمه. نگران نباش.
پس به خودت و زندگیت برس و به رحمت خدا امیدوار باش.
خدا گر ز حکمت ببندد دری
ز رحمت گشاید در دیگری
کنار آمدن با جدایی
افسردگی ناشی از شکست در عشق
كنار آمدن با پايان يافتن يك رابطه عاطفي(به سرافراز كمك كنيد)...مقابله با مشکلات پایان یافتن یک رابطه
چگونگي كنارآمدن با مسئله طلاق
با شکست عشقی و تلخی برهم خوردن آن چگونه کنار بیاییم؟
RE: کنار آمدن با واقعیت ولی چگونه؟
با تشکر از دوست عزیزم پیدا جان و همه ی خوانندگان درد دلم :72::72::72::72:
باور کنید وقتی تو این تالار درد دل میکنم خیلی سبک میشم چون من بعد طلاقم سرمو با غمو اندو و شکست از زندگی برداشتم و اومدم تهران که کاری پیدا کنم و سرگرم بشم تا شاید دوری بچم و شکستی که خوردمو بتونم تحمل کنم و تو این شهر خیلی تنهام و با کسی هم نمیتونم دردل کنم یه کار موقت هم پیدا کردم ولی درامدش به اندازه ای که پول خورد و خوراکمم نمیشه خواهر و برادرم هم ازدواج کردن و درگیر زندگی خودشون من پدرمو تو بچگی از دست دادم و مادرمم تو شهرستانه.
حالا من موندم و یه دل پرغصه و راهی دراز که نمیدونم آخرش چی میشه!!!!!!؟؟؟؟
وقتی تو این تالار بهم میگن تو باید بچتو :46:ببینی غم و اندو و استرس عالم رو سرم خراب میشه باور کنید مقل مرغ سر کنده بی قرار میشم دوست دارم برم و ببینمش و فقط با دخترم :46: زندگی کنم و براش مادری کنم ولی وقتی شرایط رو میبینم و میسنجم میبینم نمیشه و این آرامش نسبی رو هم از دخترم میگیرم بخدا از خودم بدم میاد:302: چند بارم خواستم ببینمش ولی با تهدید و تحقیر بی حرمتی مواجه شدم و وضعیت روحیم تا چند مدت به هم میخوره و دوباره بر میگردم سر پله ی اول.
میخوام از عاطفه ی مادریم بگذرم تا اون شرایط بهتری داشته باشه میدونم که نرفتن دنبال دخترم :46:و ندیدنش برای اون بهتره چون از این خونه به اون خونه نمیشه حداقل به یه جا عادت میکنه سر در گم نمیشه و بین لج و لجبازیه پدرش گیر نمیکنه و .......منم بی حرمت نمیشم ولی گاهی دلم خیلی هواشو میکنه و فکر میکنم اون منو یادش رفته چون تو دو سالگی پدرش با خودش اونو برد خدایا کمکم کن با دوریش بسازم و بتونم با خودم کنار بیام بدون عشق میشه زندگی کرد ولی بدون بچه زندگی کردن خیلی سختر از اونیه که بتونید فکرشو بکنید.ولی اول بخاطر دخترم :46:بعد بخاطر خودم باید دیدنشو به سالهای بعد موکول کنم چون من الان باید بین بد و بدتر باید یکی و انتخاب کنم و باید کاری کنم که دخترم کمترین ضربه رو بخوره.............
برام دعا کنید :323:
RE: کنار آمدن با واقعیت ولی چگونه؟
سلام عطریا جان
من تاپیکهاتو می خوندم ولی چیزی نمی نوشتم چون نمی تونستم تسکینت بدم ولی باور کن درکت میکردم و دلم پر از غصه میشد چون منم از همسر اولم جدا شدم و از بچم دور بودم و هستم هر وقت یه پسر بچه میبینم تو خیابون تو مترو یا هر جای دیگه ای نا خوداگاه اشکهام سرازیر میشه همیشه یه چیزی رو قلبمه سنگینی میکنه و گاهی عذاب وجدان دارم که چرا از اول انتخابم اشتباه بود و باعث شدم یه موجودیو از داشتن مادر محروم کنم خدا منو ببخشه
ولی غصه نخور عزیزم این روزها نیز میگذرند و روزهای خوب در راهه دخترتم بزرگ میشه و بالاخره یه روزی سراغ مادرشو میگیره و میاد پیشت این روز زیاد دور نیست ولی مراقب خودت باش و سعی کن خودتو اذیت نکنی که با فکر و خیال چیزی عوض نمیشه و خودتو از بین میبری
برات ارزوی بهترینارو دارم
RE: کنار آمدن با واقعیت ولی چگونه؟
سلام و عرض ادب :72:به کارشناسای محترمی که پستهای منو میخونن و نظری نمیدن.............
وقتی کسایی مثل من :302:از همه جا رونده و از همه جا مونده میان اینجا میخوان از کسایی مثل شما راهنمایی:325: بگیرن باهاشون همدردی بشه و درکشون کنند شما رو محرم اسرارشون دونستن و فکر میکنن با راهنماییهای :305:شما مشکلشون حل میشه خب همه ی آدما جایز الخطان و کسی درد برابر اشتباه مصون نیست یه کمی هم خودتونو جای ما بذارید وقتی اینجا درد دل میکنم میام میبینم بجز دوستام از کارشناساتون کسی راهنماییم نکرده آدم یه جوری میشه عوض اینکه ادما رو از خودتون برنجونید سعی کنی با اونا همراه بشید و به صدای دلشون گوش بدبد و سعی کنید در حد نیازشون کمکشون کنید و پاسخشون رو بدید.
با تشکر از شما دست اندر کاران:72:
عطریای همیشه غمگین و شکست خورده :302:
ابرا میبارن ولی آدما عاشق ستاره ها میشن! نامردیه اونهمه گریه رو به یک چشمک زدن فروختن...........
RE: کنار آمدن با واقعیت ولی چگونه؟
عطریای عزیز
با خوندن تاپیکتون ، عمق اندوه و ناراحتی شما را متوجه شدم ، در جای شما نیستم ولی می دانم که فشار زیادی رو تحمل کرده و می کنید
خوب لمس کرده ام که ، بی انگیزه و دلزده بودن از زندگی چی هست
..
با همه ی این اوصاف ، به نظر نمی آید که زن ضعیفی باشید
شما در شرایطی برای بهبود زندگیتون تصمیم به جدایی گرفتید (به درست بودن و درست نبودن تصمیم کاری ندارم )
اما تصمیم گرفتن و عمل کردن به تصمیم کار هر کسی نیست
هستند زن و مردهایی که عمری را در تنش و جنگ و دعوا می گذرانند اما جرات تصمیم گیری ندارند .
پس شما که مهارت تصمیم گیری و عمل به تصمیمت را داری ، چرا این مهارتت را اکنون بکار نمی گیری؟
شاید بپرسی ، سئوال شما هم همین هست : " در این شرایط چه تصمیمی بگیرم؟ "
و من بهت می گویم ، خوب فکر کن ، و بعد تصمیم بگیر که "از زندگی ات نهایت استفاده را ببری! "
یعنی از تک تک لحظه های زندگی ات بهره برداری کنی
اما چه جوری؟
برای دادن راهکار در این خصوص لطفا به سئوال زیر پاسخ بده
چرا فکر می کنی که شکست خورده ای ؟
RE: کنار آمدن با واقعیت ولی چگونه؟
عطریای عزیز
طلاق رخ داده و صحبت درباره چرایی آن در این محفل چندان پرفایده نخواهد بود.
در رابطه با فرزندتان ، این حق شما و فرزندتان است که مطابق قانون با یکدیگر دیدار داشته باشید. با همسر سابق تان صحبت و با کمک دیگران وی را از تاثیر چنین ملاقات هایی بر سلامت روان و آینده فرزندتان مطلع سازید. چنانچه این مساله میسر شد به هیچ عنوان فرزندتان را وسیله ای برای انتقام نساخته و از پدر وی بدگویی نکنید. همین مساله از همسر سابق شما هم انتظار می رود.
شما اتفاق بزرگ و آسیب زایی را تجربه کرده اید . برای حل بحران روانی پیش آمده مراجعه به یک روان شناس به شما در حل مساله و بازگشت سریعتر به زندگی عادی کمک خواهد نمود.
موفق باشید
RE: کنار آمدن با واقعیت ولی چگونه؟
سلام عطريا
نميدونمچي بگم، متاسفم از اين اتفاق فكر كنم خيلي سخت باشه.
ميدونم كه نميتونم خودمو جاي شما بذارم ولي همدردي منو بپذيريد.
لينك زير رو بخوونين اميدوارم به دردتون بخوره
كنار آمدن با شكست در يك رابطه نا موفق
RE: کنار آمدن با واقعیت ولی چگونه؟
سلام بالهای صداقت عزیز و با تشکر فراوان از اینکه به پیغامم جواب دادید:72:
در جواب سوالتون که پرسیدید که چرا فکر میکنی که شکست خورده ای باید بگویم که:
من اون موقع باید چشمامو باز میکردم و میدیدم که با چه کسی دارم ازدواج میکنم من اون موقع هم تا یه حدی فهمیده بودم که این شخص به درد من نمیخوره و نمیتونه منو خوشبخت کنه ولی بنا به دلایل خیلی بچه گانه تصمیم گرفتم و باعث نابودیه خودم شدم ما به درد هم نمیخوردیم من به زور اون زندگی رو جمع و جور کردم که بتونم با اون شرایط بخاطر خودم و بچم ادامه بدم ولی تمام تلاشم و تحملم شد باد هوا و هیچ نتیجه ای نداد نمیدونم کجای کارم اشتباه بود که اون به خودش اجازه ی کتک زدن -فحاشی-خیانت -تحفیر -تنها گذاشتن -بی محلی و.....رو میداد آخه چرا من با اینهمه تلاش نتونستم زندگی کنم و بچمو تو آغوش پدر و مادرش پرورش بدم چرا الان باید یکی دیگه برا بچم مادری کنه چرا منو لایق مادری کردن برا بچم که جگر گوشمه ندونست چرا انقدر طلاق براش راحت بود و من تو اون مدت زندگیم نتونستم روش تاثیر بذارم و به به زندگی دلگرمش کنم و بدونه زندگی ارزش داره و بازی کردن با زندگی یه زن و بچه نامردیه................
بالهای صداقت من گاهی فکر میکنم اینا همش رویاست و همچین اتفاقی برام نیفتاده من خیلی رنج میکشم از اینکه دخترم از من دوره و من نمیتونم براش مادری کنم وقتی دورو بر خودم کسایی رو میبینم که خیلی کمتر از من زحمت میکشن ولی زندگی راحتی دارن و شوهرشون دوسشون داره خیلی غمگین میشم چرا من تو ازدواجم شکست خوردم راستشو بخواین توانایی روبرو شدن و دیدن دخترمو هم ندارم همش خودمو مقصر میدونم و از اینکه ما از هم جدا شدیم و دیگه یه خانواده نیستیم واقعا احساس بیهودگی میکنم من دوست داشتم بچم هم زیر سایه ی پدرش و هم زیر سایه مادرش زندگی کنه الان که اینطوری شده دوست ندارم اینور اونور کشیده بشه میخوام تو یه حالو هوا رشد کنه و ترجیح میدم نبینمش و اگه من بخوامم با محالفت شدید پدرش مواجه میشم با اینه تحملش سخته ولی چاره ای جز سوختن ندارم اصلا دوست ندارم با دیدن دخترم با اون و خانوادش مواجه بشم و دوباره چشمم به اونا بیفته اونا قلبمو سوراخ سوراخ کردن و نابودم کردن.
من از طلاقم پشیمون نیستم چون کم کم با گذشت زمان دارم متوجه میشم که اون منو دوسم نداشت و باید قبل از به دنیا اومدن دخترم ازش طلاق میگرفتم من و اون به درد هم نمیخوردیم و از اول کارم اشتباه بود.
کاشکی زمان به عقب بر میگشت و من همه چیو از نو شروع میکردم و چشمامو باز میکردم و حقیقت رو میدیدم.
بالهای صداقت نمیدونی چقدر غصه دارم نمیدونی چه رنجی میکشم شبا همش تو خواب دخترمو میبینم این اواخر دیگه مریض شدم فکر میکنم دیگه دنیا تموم شده و من به انتها رسیدم.........
از راهنماییهاتون کمال تشکر رو دارم :43:[/size