نمی دونم چرا می نویسم. فقط خواستم بگم بازم زودگذر بود. تغیرش یه روزه بود و از صبح روز بعد ، همون اخم و تخم ادامه داره....
نمایش نسخه قابل چاپ
نمی دونم چرا می نویسم. فقط خواستم بگم بازم زودگذر بود. تغیرش یه روزه بود و از صبح روز بعد ، همون اخم و تخم ادامه داره....
با این تالار آشناش کنید
یه چند تا مثال بزنید براش
معمولا اینجا از افراد از کاراشون (خوب یا بد )باید گزارش کار ارایه کنند
اینجا فقط مشکلات کفته نمیشه
چی کار کردی که یه معجزه کوتاه رخ داد ؟
چی کار کردی که بیچاره فکر کرد باید برگرده و بشینه سر جای قبلیش؟
آقا وحید اگه سر پسرشو ببره آویزون در ورودی بکنه شما آرامش پیدا میکنید؟ به زندگی دلگرم میشید؟ بازداشت و بیکاری رو فراموش میکنید؟ بابا آخه یه کم انصاف داشته باشید.خودتون رو بگذارید جای خانومتون اگه همسر دوم شما میگفت از بچه هات متنفرم از قیافه شون و اخلاقشون و همه چی باید از اینجا برن بعد هم دایم منت بازداشت و بیکاریو خرج خونه و ال وبل رو سرتون بود عاشق اون زن میشدید یا دیگه حتی حوصله شنیدن صداشو غرغراش هم نداشتید.شما هم موقعیت خانمتون رو میدونستید و هم شرایط کارتون رو گناه اون پسر چیه که شما بازداشت شدید؟گناهش به دنیا اومدن و فوت پدرشه؟ من اصلا دلیل این همه خصومت و عصبانیت و جبهه گیری نسبت به یه پسر بچه 18ساله رو نمیفهمم البته حدس میزنم اصلی ترین دلیلش حسادت باشه و اینکه شما دوست دارید همیشه مرکز توجه باشید.به نظر من چیزی که زندگی شما رو از هم میپاشه خودخواهی و یکدل نبودن شماست فکر میکنید چون دارید خرج اون زن رو میدید پس باید فقط برای شما و بچه های از خون شما باشه واسه کسی دیگه باشه ضرره.پسر بچه رو تو بدترین و خطرناک ترین سن از خونه بیرون کردید بعد میگید اونم از من متنفره نه پس عاشقانه دوستتون داره شما رو جای پدرش پذیرفته.نه برادر من شما ناپدری هستی اونم از اون ناپدریاش...دلتون رو صاف کنید و واقعی محبت کنید نه اینکه یه کاری انجام میدید توقع 10خدمت از طرف دیگران داشته باشید.خودخواهی رو کنار بگذارید و یکمی دیگران هم دوست داشته باشید.توقع نداشته باشید وقتی خوشی همه خوش و وقتی ناخوشی همه ناخوش باشند. به خدا پسر خاله من تو سن 18 سالگی با یه خانم ازدواج کرد که 15سال ازش بزرگتر بو د یه بچه 12 ساله داشت یعنی بچه 6سال کوچکتر از پسرخالم بود ولی انقدر دلش بزرگ و پاک بود که هیچ وقت این موضوع رو تو سر خانمش نزد و زندگیشون از تازه عروس دامادا هم عاشقانه تره به قولی ما حسرتشون رو میخوریم .حالا شما میای این نظر منو میخونی بهت بر میخوره و شروع میکنی به عجز و لابه کردن این دفعه یه کمی روش فکر کن بعد بگو کلی بدبختی کشیدم و....موفق باشید
ببین دوست عزیز اون خانوم جزو گروه هایی بوده که اسیب اجتماعی دیده و قبل از ازدواج باید حتما حتما از سلامت کامل روانیش اطمینان کسب میکردی که چون عاشقی کورت کرده بوده این کار را نکردی احتمالا و اون بنده خدا را قبل از اینکه اسیب ها کاملا التیام پیدا کنه وارد زندگی مشترک کردی. نبود ا.ن هیجاناتم طبق چیزی که خودت میدونی و نوشتی به دلیل سن زیاد ایشونه. مگه خود من و شما با 10 سال پیشمون قابل مقایسه ایم برادر من، عزیز من....
از امروز ایشون روز به روز که به سن بالاتر وارد میشه وضعیت تمایلات و ... شون افت مبکنه و این برای شما با شیب کمتری افت میکنه.حتا مواردی که زن و مزد همسن هستن این قضیه بعضی وقتها بغرنج میشه (الزام اختلاف سن) و این امر طبیعیه! الان چیو میخوای درست کنی؟
مورد دیگه اینکه میگی چه لبخندایی به شوهر خدابیامرزش میزده و به شما نمیزده هم نشون میده از اول اون عشق و علاقه ای که شما بهش داشتی را ایشون به شما نداشته ولی به دلیل مشکلاتی که یک زن جوان بیوه تو این جامعه داره تن به ازدواج داده نه از روی علاقه و عشق متقابل بشما! طبیعیه که اون لبخند گم میشه!!!
به نظر من ایشون هنوز تو فکرش داره با همسر قبلیش زندگی میکنه
و من هیچ راهکاری به ذهنم نمیرسه فقط بگم به عنوان یک دوست درکت میکنم وباهات همدردی میکنم. به نظرم بهترین کار اینه که تا میتونید ارامشو در محیط حکمفرما کنید و حتی المقدور بهانه واسه بدخلقی دستش ندید و همیشه اول بحث با سیاست بحثو جمع کنید و موضوع را عوض کنید. نمیدونم شاید به مرور زمان رفتار ایشونم بهتر بشه
عزیزان ممنونم که کمکم می کنید.
یه چیزی که احساس می کنم باید روش تاکید بشه اینه: من اصلا در مورد پسرش چیزی بهش می گم/
پسرش صبح تا شب خونه ماست و فقط وقتی من می خوام برم خونه، می ره خونه مادر بزرگش که یه کوچه اونورتره.
من در مورد خرج یومیه هیچ فرقی بین پسر اون و پسر و دختر خودم قایل نیستم وهرچی برای اینا بخرم، پول به خانومم می دم و برای اونم می گم بخره.
فراقی رخ نداده که کسی برنجه. نه اینکهخ ایده ال باشه، نه، ولی این تصور که فکر کند پسر این بنده خدا ماه به سالم مامانشو نمی بینه نیست.
مهمترین نکته اینه زن من قبل از رفتن بچش (اون سه سالی که پیش ما بود) هم همینطوری بود.
من اول ازدواجم بهش گفتم که فلانی اگر از ازدواج با من پشیمونی، هر چی بگی من همونو می کنم. اما گفت نه چیزیم نیست.
اینکه پریروزا کمی عادی تر شده بود، دلیلشو نمی دونم ولی این حالات سالی دو سه بار بهش دست می ده.
من زندگی ایده ال نخواستم.. ولی می گم آخه فلانی، تو که همیشه بچت پیشته، (الان وقته زن گرفتن بچشه)، بزار منو بچه هام از خنده هات سیراب بشیم. این خنده ها رو فقط برای خودتو پسرت نگه ندار..
بابا درد دلم بزرگه. نمی تونم بریزم بیرون. دردم بچش نیست. نمی دونم چیه... نمی دونم زنم چی می خواد....
- - - Updated - - -
کامران جان اینم بهت بگم: اصلا کار ما به بحث نمی کشه که من بخوام با سیاست مدیریت کنم. فقط اولش یا عصبانی می شم یا هیچی پا می شم می رم تو حیات سیگار می کشم و به بخت خودم و بچه هام گریه می کنم. بعدم میام دو رکعت نماز می خونم تا خدا اول مشکلات همه و بعد مال منو حل کنه.
فکر کنم قشنگترین جواب تا الان مال کامران بوده چون اصلا درد فکر نکنم پسرش باشه. بابا سه سال بچش پیشم بود...
همین بود... همین بود...
به خدا سیاست داری تو زندگی خیلی مهمه. تو رو خدا ساده نباشید. شمارو به خدا گول ظاهر رو نخورید
چرا با این تالار آشناش نمی کنید ؟
من از خدامه اشناش کنم. نمیاد. می گه مگه من دیوونم؟ در مورد روانشناسم هم همینطوره
اگه دوست دارین یه اشتراک ازاد بگیرین علاوه بر این تاپیک خصوصی هم کارشناسا راهنماییتون کنن
البته اگه نگرفتین
موفق باشید
نمی دونم چطوری باید اینکارو کنم ممنون می شم اگه راهنماییم کنین
عزیز اینجا تو پست 22 نوشتم
http://www.hamdardi.net/thread33548-3.html
اگه خواستی حضوری میتونی بری بانک بدی مثلا یه ماهه اشتراک ازاد می تونی اگه نمی خوای یه اسم دیگه بنویسی تو فیش بانکت کسی کاری نداره
موفق باشی
همسر شما نیاز به مراجعه به روانشناس دارد
بهتره مقاله هایی که مربوط به مهاتهای ارتباطی هست را پیدا کنید و پرینت بگیرید و بدهید بخواند و کتابهای کم قطری که در این خصوص هست تا رفته رفته ترغیبش کنید به توجه به مشاوره و روانشناسی
همچنین یک بار بطور جدی اما مهربان با او صحبت کنید و خط قرمزهای زندگی و انتظارات خود را مشخص کنید و انتظارات و خط قرمزهای او را هم بپرسید و تأکید کنید که اگر رعایت نشود راهکار ما جدایی هست و روی این هشدار قاطع باشید و بعد از آن شما انتظارات او را با روی باز و خوش خلقی انجام دهید و منتظر باشید که او چه می کند .
از فرشته مهربان عزیز و مینوش تشکر می کنم. از همتون. نمی دونید چقدر خالی می شم وقتی می بینم کسی به حرفام توجه می کنه و میاد برای کمک نظر می ده. خدا خیرتون بده. می دونید، من کسی رو ندارم که درد دل کنم. خانوادم (که شاید حق هم داشته باشن) اصلا حاضر به این نیستن که بهم کمک کنن. می گن این ... هست که خودت کردی و باید پاشم وایسی و وقتی باهاشون می خوام حرف بزنم، واقعا از زندگیم سیر می شم.
خانومم هم که..
البته می دونم که باتوجه به فرهنگمون و نمی دونم شاید چیزای دیگه، وقتی یکی مثل من میاد و دردشو می گه خیلیا سریع موضع می گیرن و می گن ای بابا طرف رفته عشقشو کرده حالا می خواد بزنه زیرش و یا مثلا فورا به یاد پدر نا تنی و ... می افتن. قصه من اینجوری نیست. اینجوری نیست که مثلا دیشب، تو ترافیک نواب بودم. زنم زنگ زد و گفت برای افطار نون تازه بگیر . خب ترافیک بود... من ساعت یک ربع به نه رسیدم. بابا ترافیک بود. به خدا اهل هیچ برنامه ای هم نیستم. به جز سیگار که اونم تحفه ازدواجمه...
نمی دونید چه اخمی بود. فضای خونه اونقدر سنگین بود که واقعا به خانومم گفتم من می سپرمت به خدا. نه اینکه مظلوم باشم یا زورم نرسه. نه.. ولی مگه خونه باغ وحشه که انسان با زور بخواد یکی رو رام کنه. به خواهرش گفتم که ببین درد این زن چیه.. اگه منو نمی خواد!!!!!!!!!!!!!!!! من می رم بیرون... بچه هارم هرجور اون بخواد من همون کارو می کنم. ولی می گه نه، من از اول همین جوریم.. وحید حساسه!!!!!!!!!!!
داداششم دو سه بار اومده پیشم. گفته می دونم مقصره و ما هم مقصریم که اخلاقشو به تو نگفتیم. زنم موقعی که قبل از ازدواج با من دوست بود، (البته دارای دوستی سالم بودیم)، خداییش خیلی شوخ بود. حتی اون موقع گفتم شاید با پسرت به مشکل بخورم.. شاید نتونم نگهش دارم اما اصلا ناراحت نمی شد....
بابا دردم بچش نیست... دردم اینه که زنم نمی دونه زندگی یعنی چی.... من به همه حسادت می کنم... وقتی می بینم زن و شوهری جایی دارن با هم آروم حرف می زنن و یا مشترکا کاری رو انجام می دن، دنبال دوربینی چیزی می گردم که شاید فیلم باشه.. مگه می شه زن و شوهر اینقدر خوب باشن با هم؟؟؟
در مورد بچه دار شدنم، اصرار همسرم بود. می گفت من اگر بچه بیاریم دلگرم می شم.. هر چند الان زده زیرش....
البته خداییش خیلی بچه هارو دوست داره و بهشون می رسه...
یک کلام،،، فنا شدم..... خسته شدم.... حتما اشتراک می گیرم شاید به امید خدا کمک کنه... باور کنید، نمازهایی که برای تسلی خاطر و آروم شدن زندگیم خوندم، اگه به جای نمازهای قضا می خوندم، الان نعوذ بالله از خدا طلبکار بودم... انواع ترفند رو برای راضی کردن زنم برای بردن پیش روان پزشک زدم.. ولی فایده نداشته... به خدا دارم به شما می گم... بچشو حتی ذره ای نمی تونم تحمل کنم، ولی به خاطر همسرم، تا اونجا که می تونم سعی می کنم بینشون فاصله نیفته.. ولی....
اشتراک ازاد رو بگیر مشورت کن کارشناسا حتما یه راه حلی برات پیدا می کنن
پست فرشته مهربون هم دقت کن ایشون کارشناس هستن و همیشه نظرات درستی می دن
دردل هم بیا همینجا بنویس. مطمن باش خیلی ها می خونن نوشته هاتو ولی ادم یه وقتایی هیچی به نظرش نمیاد که نظر بده راهنمایی کنه واسه همین پستی نمی ذاره.
ارامشتو حفظ کن. کارایی بکن که هم سلامت باشن هم ارامت کنن. تو خودت نریز ناراحتی هاتو چون بعدا از یه جای دیگه می زنه بیرون. می تونی بدوی می تونی به گیاها و گل ها رسیدگی کنی می تونی به پرنده ها غذا بدی می تونی بری حموم می تونی یه فیلم بذاری ببینی بری یه موسیقی گوش کنی غذایی که دوست داری رو درست کنی فربون صدقه خودت بری هر کاری که دوست داری و سلامته بکن وقتی که فشار روته. اما به ناراحتی هات دامن نزن.
http://www.hamdardi.net/thread-18343.html
http://www.hamdardi.net/thread-19883.html
اقا وحید به نظر من هم مشکل شما الان دیگه پسرتون نیست شاید یه زمانی مشکل بوده ولی الان تا حدودی حل شده ولی ایشون به دلایلی از شما رنجیده . حالا خودتون میدونید چرا ؟ شاید سر قضیه پسرتون یا مورد های دیگه مثلا از اینکه شما مشکلات خونه تونو با خانواده تون مطرح میکنید . خانمها از این کار خیلی رنجیده میشوند و میشه گفت پیش خانواده شوهر تحقیر میشوند مخصوصا که خانم شما شرایطش خاص بوده و حساس تره . حالا رنجش ایشون به هر دلیلی که بوده باشه شما میتونید با محبت اینو از دلش در بیارید . نگذارید احساس کنه خودش و پسرش سر بار شماست . عشقتونو نشون بدید مطمئن باشید جواب میگیرید . مثلا در اون مثالی که زدید که توی ترافیک موندید شما راست میگید دم افطار خیلی ترافیک سنگینه ولی ایشون هم حق داره چون توی خونه بوده و از ترافیک خبر نداشته . شما در مقابل ناراحتی ایشون چه عکس العملی نشون دادید ؟ البته اخم و تخم رو همه خانمها دارند چرا شما فکر میکنید بقیه خانمها همیشه لبخند گوشه لبشونه و خانم شما اینطوری نیست . همه ما انسانیم و گاهی خوشحالیم و گاهی غمگین . بگذارید یه داستانی براتون تعریف کنم : عروسی بوده که از دست مادر شوهرش خیلی اذیت میشده یه روز دیگه جونش به لبش میرسه و میره پیش یه حکیمی و میگه من سمی زهری چیزی میخوام که بدم به خورد مادر شوهرم دیگه از دستش به تنگ اومدم . حکیم میگه خواهر من اینجوری که خیلی ضایعه اخه بعدش خودت گرفتار میشی من یه راه بهتر سراغ دارم . میگه چیه ؟ میگه من یه دارویی بهت میدم اینو چهل روز باید تو غذای مادر شوهرت بریزی بعد از چهل روز خودش میمیره بعدش تو هم راحت میشی هم اینکه محکوم هم نمیشی . ولی یه کم زحمت داره چون همینطوری که نمیتونی تو غذاش بریزی باید هر روز بری خونه اش و کاراشو بکنی و غذاشو درست کنی تا بتونی دارو رو هم بریزی . عروسه قبول میکنه و همین کار رو میکنه . اوائل خیلی براش سخت بوده چون علاوه براینکه کار میکرده مجبور بوده نیش و کنایه و غرغرهای مادر شوهره رو هم تحمل کنه . و با این وجود بازم مجبوره یکطرفه محبت کنه . ولی کم کم میبینه مادر شوهره داره عوض میشه و همون ادم سابق نیست نزدیکهای روز وعده دیگه به این نتیجه میرسه که نه تنها دوست نداره مادر شوهره بمیره بلکه خیلی هم دوستش داره . سراسیمه میره پیش حکیم و میگه ای حکیم به دادم برس و پاد زهری چیزی بده که من پشیمونم و نمیخوام این زن مهربون و خوب رو از دست بدم . حکیم با لبخند میگه برو خوش باش که تنها دارویی که شما به مادر شوهرت دادی محبت بوده و بس . اون دارویی که توی غذاش میریختی اب خالص بود .
والا چی بگم. الان وضعیت من جوریه که چون غالب مواردی از این دست، سریع نا پدری و یتیمی و... را بیاد میاره، همه منو مقصر می دونن. ولی به خدا الان 12 روزه دارم باهاش حرف می زنم که بریم روانپزشک اما می گه مگه من دیوونم؟!!!!!!!!!
جالب برام اینه که با خونواده خودش چنان خوش برخورده که به خدا دوست دارم دوربین مخفی بزارم و ازش فیلم بگیرم و موقع دلتنگی نگاش کنم تا دلم باز بشه.
اشتراک بدون اینکه همسرم باشه، کارایی داره؟ همسرم به هیچ وجه در این مورد همکاری نمی کنه. در ضمن شدیدا به این نتیجه رسیدم که دیگه چاره ای جز طلاق نمونده
عجیبه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! !!!!!!!!!!!!!!
زنم دو شب پیش بهم گفت که من اصلا از اول دوست نداشتم با تو ازدواج کنم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! !!!!!!!!!!!!!!!!!!
فقط طلاق می خواد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
فقط موندم با بچه هام چیکار کنم.
خودش به اینده بچه هاش فکر نمیکنه؟
والا من تا حالا بهش نگفتم. نگفتم که واقعا با این کاراش جای عشقم رو نفرت گرفته. ولی فقط فکرم بچه هامن. نمی خوام بگم خدای نکرده خیانتکاره. ولی خیانت مگه فقط دوتی با غریبس؟ اینکه می گه : (طلاقم بده!! عیب نداره!!!! بچه هارم خودت بردار!!!!) خیانت نیست؟؟!!!!
من حتی قبول کردم که بچه درازشم بیاره پیش خودمون اما....
خدا لعنتش کنه.... خدا چه صبری داری تو!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
بچه هام اگه خوشگلترین بچه ها نباشن، یکی از خوشگلترین بچه های دنیان.. مامانشونو دوست دارن.. باباشونو دوست دارن.. به خدا اینا حتی مثل بچه های مردم هم بهونه های بچه گونه نمی گیرن... انگار بزرگن... نمی دونم چطور دلش میاد... خدایا کمکم کن
اقا وحید ممکنه این حرف منو اصلا قبول نکنید ولی مطمئنم هیچ زنی برای این ازدواج نمیکنه که طلاق بگیره اونم با وجود دوتا بچه نازنین . مطمئنم اون دوست نداره بلایی که سر بچه اولش اومده سر بچه های بعدیش هم بیاد . ولی این وسط یه چیزی درست نیست . چیزی که شما از خودتون گفتید اینه که شما یه همسر و پدر ایده آل هستید . ولی به نظر میرسه همسرتون همچین نظری نداره . عکس العملهایی که از همسرتون نوشتید . عکس العملهای یه زن دلشکسته یا خیانت دیده است . باید علت این یاس و نا امیدی رو پیدا کنید . ایشون به شما بی اعتماد شده . علتش رو باید خودتون بدونید و اعتماد از بین رفته رو برگردونید . رفتارش با اطرافیان خودش هم ممکنه یک رفتار کاملا مصنوعی و ظاهری باشه . همسرتون از درون غمگینه . باید این غم رو از درونش خارج کنید . ولی شما به تنها چیزی که فکر میکنید طلاقه . حتی اگه اینو بهش نگفته باشید اون میفهمه . یک زن از نگاه همسرش عشق و نفرت رو میخونه . و تا عمق وجودش نفوذ میکنه .
من هیچوقت نگفتم شوهر ایده الیم. من گفتم به خاطر بچه هام خیلی دارم تحمل می کنم. بابا نمیاد روانشناس.. می گه مگه دیوونم...
به من امروز میگه اگه می شه هفته ای یکی دوبار بیا تا پسرم راحت اینجا بمونه و فقط خرجی ما رو بده تو!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
می گه اگه می خوای این دوتا بچه هم ببر بده مادر اینا!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
می دونید من آدم ضعیفی نیستم و دوستم ندارم حقیر باشم. فقط دارم راه می دم ببینم تا کجا می خواد بره...
هرچند خیلی دوست دارم زندگی بچه ها-توی وهله اول- و بعد خودم- توی وهله بعد- حفظ بشه...
حتی با وجود تنفر(ی که الان دیگه از خودشم دارم) و از بچش، گفتم بیارش با ما باشه.. هرچند همین الانشم صبح ساعت 7 تا شب ساعت 10 پیش مادرشه .. بعدشم می ره خونه مادر خانومم که یه کوچه اونورتره...
می گه تو آدم خوبی هستی اما من جای مادرتم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
نمی دونم چرا اینو اول نمی دونست!!!!!
آقا همش بهانه.. به قران تا حالا هیچ وقت مثل خانواده های دیگه، و. حتی شمای خواننده، سر شوری غذا، آماده نبودن غذا، مسایل معمولی زندگی دعوا نکردیم.. دعوامون هر موقع بوده سر اخمش بوده که بعد از بدنیا اومدن بچه هام سعی کردم اونم نداشته باشم..
من به طلاق فکر نمی کنم...
ولی به خدا عجیب شده این خانومم.....
دیروز خواهرش مسج داده به من که چرا خواهرمو راحت نمی زاری!!!!!
الان که به جز منو و خدای اون و خود خانومم کسی نمی دونه و نیازی هم به دروغ گویی نیست.... ولی لامذهبو من اصلا اذیت نکردم!!! اول گفتم چکارش کردم؟ دیدم پرت و پلا می گه و منم خیلی محترمانه و البته قاطع گفتم دیگه توی زندگی ما دخالت نکن.
آقا انگار زنم توی رویاست. انگار واقعیت رو نمی بینه.. انگار که مثلا خونه براش جهنمه (البته وقتی من می رم خونه) و یک نفر بیرون در با اسب سفید منتظره تا این از خونه بره و اون نجاتش بده.
هر چی می گم خودشو می زنه به کوچه علی چپ.
من نمی خوام طلاق بدم ولی شکا بگید چیکار کنم؟ حتی توی این سایت هم نمیاد...
هرچند یبار از History سیستم فهمیدم تمام پیام هامو که توی سایت گذاشتم خونده... خواستم از این راهم که شده بیارمش پیش روانشناس که اصلا قبول نمی کنه..
بگید چیکار کنم.
شما یک مشکل اساسی دارید که از نوشته هاتون نمیشه متوجه شد. مدام می گید همسرم مشکلش پسرش نیست اما حرفهای همسرتون رو که نقل قول می کنید گویا تنها خواسته اش همینه که پسرش پیشش باشه. شما می گویید فرزندانم خیلی فرزندان خوبی هستند اما یادتون نیست که این فرزندان رو مادرشون تربیت کرده. به نظرم شما نیاز جدی دارید که به تنهایی پیش یک مشاور متخصص برید شاید لااقل اون مشاور بتونه این معمای زندگی شما رو حل کنه.
همونطوری که دلجو گفت لطفا مشاور خوبی پیدا کنین و راهنمایی بگیرین. اینجا هم اشتراک ازاد بگیرین. می تونین از مدیر همدردی هم راهنمایی بخواین که مشاور حضوری مناسب با مشکل شما با توجه به شهر محل زندگیتون اگه می شناسن بگن.
ادم باید بدونه مشکلش چیه تا بعد بره واسش راه حل ها رو پیدا کنه. البته لغت "مساله " مناسب تره و میشل اینطوری به کارش می بره بیشتر دوس دارم
مساله رو باید بتونین به کمک مشاور متخصص پیدا کنین. بعدش راه حل هایی که وجود دارن رو بررسی می کنین.
موفق باشید.
مشکل اساسی رو خودش دیشب گفت
گفت من خجالت می کشم با تو برم بیرون چون سنت کمتره
خودش گفت اول فکر کردم تنفرم از تو به خاطر پسرمه ولی بعدش فهمیدم چیز دیگس
عجیب نیست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یبار بعد از یک سال زندگی اینو با شدت کمتری بهم گفته بود.
اما به خدا اینجوری نیست. من قیافم خیلی بیشتر از سنم نشون می ده.
گفت دردم همینه و نمی خوام دیگه ادامه بدم!!!!!!!!
منم از همتون تشکر می کنم.
دعا کنیم خدا هیچ پسر و دختریو بهم نرسونه مگه اینکه آینده خوبی رو براشون رقم بزنه..
دعا کنیم هیچ پسر و دختری بی پدر یا مادر بزرگ نشن.
از همتون که وقت گذاشتین و زحمت کشید و خالصانه نظر دادید تشکر می کنم.
در آخر هم می گم شمارو به خدا، ببینید جماعت چی میگن. نگین من فرق دارم. شما رو به خدا سر زندگی از بزرگترا مشورت بگیرید.. برای زن گرفتن... شوهر کردن.... زندگی عجیب بازی بدیه!!!
اگر زنم عوض شد حتما اطلاع می دم. اگرم خدای نکرده کار به جدایی کشید که دیگه....
خدا نگهدار
اقا وحید اگه شما هنوزایشون رو دوست دارید میتونید زندگیتونو درست کنید . به شرطی که به خاطر بچه ها یا فرار از مشکلات طلاق نباشه . اگه میخواهید زندگیتون درست بشه شما باید ایشونو و حفظ زندگیتونو به خاطر خودش بخواهید . که به نظر میرسه اینطور نیست . همونطور که دوستان گفتند بهتره شما به تنهایی با یک مشاور مجرب مشورت کنید . به نظر میرسه مشکل شما تنها پسرش نیست ولی دخیل هست . اون حرفی که بهتون گفته که چون از شما بزرگتره و جای مادرتونه و ......... تنها نظر ایشون نیست این فکریه که شما در به وجود اومدنش دخیل بودید و در جواب ایشون شما باید میگفتید که اصلا اینطور نیست و تو اشتباه میکنی من عاشقت بودم و هستم و خواهم بود و سنت برام مهم نیست ولی اینو نگفتید گفتید؟ به نظر من تنها مشکل همسر شما اینه که از شما بزرگتره و این فکر همیشه تو سرش بوده که شما ممکنه یه روزی ولش کنید . حتی یه دعوای معمولی هم که همه زن و شوهرا دارند این فکر رو میتونه در ایشون تقویت کنه .
برادر من این زن با چه زبونی بگه که نیاز به دوست داشتن شما داره . نیاز داره بهش بگی دوستش داری و همیشه باهاش میمونی . اینو بهش بگو اگه واقعا میخواهی . وقتی باهات قهر میکنه بگو وقتی اخم و تخم میکنه بگو وقتی هم دعوا میکنه بگو وقتی هم میگه طلاق میخوام بازم بگو . این تنها چیزیه که زندگیتو درست میکنه امتحانش ضرر نداره . یه ده روزی تحمل کن و هر چی گفت شما فقط بگو دوستت دارم و بدون تو نمی تونم زندگی کنم مطمئنم زندگیت درست میشه .
آقای وحید هر دوتون با هم برین مشاور خوب حضوری
بعید می دونم که سن مشکل ایشون باشه
در هر حال موفق باشید