قاتی کردم شدید.
فقط حیف که میترسم مطرحش کنم و بشه نشر عقاید ضد خدا.
نمایش نسخه قابل چاپ
قاتی کردم شدید.
فقط حیف که میترسم مطرحش کنم و بشه نشر عقاید ضد خدا.
پو جان
تمام احساساتت رو تجربه کردم. اونم زمانی که همزمان از 5 جهت 5 تا مشکل گنده امد سراغم! 1 سال هنگ کردم و غصه خوردم و مدام گفتم چرا ؟
اما مشکلم حل نشد. این نوع پرسشها فقط انرژی بره
اساسا به نظر من خ چیزها فراتر از درک من و شماس پس هروقت اتفاقی م یافته بهتر بهجای اینکه بپرسیم چرا خدا با من این کارو کرد بپرسیم من باید چی کار کنم
به قول جیم رهن نیار نیس جواب خ چیزارو بدونی موقعی که توداری ریشه رو بررسی می کنی خ ها دارن میوه اون درخت رو می خورن.
بر خلاف مهراد خان من دقیقا برعکس عقیده دارم انسان درک و شعور اینو داره با تمام سوالات برخورد کنه و روشون فکر کنه
یکی از بهترین روشهای مواجهه شدن با پرسشها هم بر زبون اوردن اونهاست چون ممکنه جوابشون هر جایی وجود داشته باشه
کسی هم نمیتونه هیچکس رو بخاطر بوجود اومد سوال توی سرش محکوم کنه چرا همچین سوالی داری
پس سوالت رو بپرس و حرفات رو بزن و دنبال جوابهاشون بگرد و برای 99% سوالات انسان الان جواب درست وجود داره و انسان درکش خیلی فراتر از اینهاست
چیزی که همیشه تو نوشتن (چت پست ...) ازاردهنده است برداشتهایی که از نظر نویسنده میشه و ممکنه خ با دید نویسنده منطبق نباشه. البته حس می کنم چاره ای غ از این هم نیس( به خاطر طبیعت نوشتن)
منظور من طرح سوالهایی این چنینی:( مثال)
1) چرا تو این جامعه من باید فقیر باشم. من می تونستم تو یه خونواده پولدار به دنیا بیام( منظور من علت فقر نیس)
2) چرا من باید یتیم باشم
3) چرا من باید تصادف کنم قطع نخاع بشم
4) چرا من باید انقدر زشت باشم
5) چرا من باید معلول جسمی باشم
6 ) چرا .....
در حالیکه ما ادما تو زندگیمون می تونیم 100 ها مورد ادم رو نام ببریم که اگه شرایطشون اکی بود حالا واسه خودشون یه هنرمند یا دانشمند یا... شده بودن اما دردا و دریغ که اندر خم یک کوچه ان
الان چیزی که من دارم از پو جان می بینم یه شخص با استعداده و مهربونه اما داره با فکر به گذشته و اتفاقاتی که واسش افتاده و هزینه احساسی کردن خودش رو از اینده محروم می کنه! ایشون برای حل مشکلش چه اقدام عملی کرده! تا نره تو زندگی تا نره با مشکلاتش دست به یقه نشه نمیشه! البته نمی گم نمی کنه این کارارو. می کنه اما کمه :) . از من ناراحت نشی ها
و اما در مورد تو استف خان:
علی رغم اینکه من خ از نظریات شما رو می پسندم اما ایرادهای زیادی هم بهشون ( لااقل از دید من) وارده
مثلا می این نظر بقیه رو کامل رد می کنین بعد نظر خودت رو می گی که وقتی خوب نگاه می کنی می بینی همون نظر بقیه اس با یه اب و تاب دیگه!!!! بگذریم
فرمودین
بر خلاف مهراد خان من دقیقا برعکس عقیده دارم انسان درک و شعور اینو داره با تمام سوالات برخورد کنه و روشون فکر کنه
بله حرف شما درس. اما منظورم سوالاتی بود که علی رغم یافتن پاسخ درست باز خ کمک به ما نمیشه
فرمودین 99 درصد سوالات انسان پاسخ داره و اونم درست:
می تونین تو تاپیکتون پاسخ بدین: اولا امار رو از کجا اوردین دوما با کدوم قانون و معیاری فرمودین پاسخها "درسته"
با فرض درست بودن پس باید پرونده علم رو به بسته شدن باشه! و همین طور دانشگاهها و مراکز علمی. البته می تونین جواب ندین.
سلام دوبار بر پوی عزیز.
دوتا سوال پو جان اگه دوست داری جوب بده( یا اصلا واسه خودت جواب بده )
برنامه روزانه ت چیه؟ یه روز رو معمولا چطور شب می کنی؟
تا 5 ساله دیگت برنامه ریزی داری؟ دورنمات از خودت چیه؟
سلام
حال بدتو میفهمم
چون بارها تو زندگیم حال بد رو تجربه کردم
میدونم بیزاری یعنی چی .
اما به نظر من تفکرت نسبت به خدااز اساس و بنیان غلطه
البته اینم میدونم که حرفات بهونه گیریه ...
اون گناهی که ازش حرف زدی اگه نبود میتونست باعث شه به گناه بدتری بیافتی و منظورم اینه که ضربه بیشتری میخوردی و الا من اون چیزارو گناه نمیدونم ! نظر شخصی خودمه
این مشکلاتی که میگی هممون کم و بیش باهاش دستو پنجه نرم میکنیم جدید نیست .
یه چیزیم بهت بگم بعضی ازین کتابایی که میگی خوندم اصلا خوندش به صلاح نیست فقط مغز آدمو شستشو میده.
اشتباهاتی هست که ادم تو زندگی میکنه نمیتونیم گردن خدا ، دیگران ، پدر مادر ، یا هر چی بندازیم.
من شرایط تورو درک میکنم چون خودم یه دخترم نیاز جنسی دارم تا این سن سرکوبش کردم شاید همین باعث شده هزار جور مرض ذهنی سراغم بیاد نمیدونم احساساتمو نسبت به کسی که دوسش داشتم کشتم هزار تا کار دیگه که دخترایی مثل ما میکنن (البته دختر پسر نداره ولی وضع دخترا بدتره) اما این چیزارو از خدا و پیغمبر نمیدونم مشکل از جای دیگست که اینجا نمیتونم بهش اشاره کنم.
ببین هر کسی آرامشو از یه جایی میگیره یکی نماز میخونه یکی قرآن، یکی عشقش هنره یکی دیگه نوشتن.
منم رویاهای صادقه زیاد میبینم همشم درست از آب در میاد اتفاقا یه تاپیکم میخواستم واسش بزنم چون هیچوقت دلیلشو نفهمیدم گاهی فکر میکنم نشون دهنده اینه که سرنوشت ما از پیش تعیین شده !!
خیلی وقتا شده از ته دل از خدا چیزی خواستم جوابمم گرفتم که شاید اگه نمیگرفتم بهتر بود
خدا یه نیروییه که تو وجودمون هست ، خودتو زیاد درگیرش نکن هیچوقت نمیفهمیم داره چی کار می کنه ، مشکلاتتو ربط به خدا نده ، همیشه شاکر باش ، شاید میتونست خیلی بدتر ازین باشه... تو خودت جستجو کن
سلام پو عزیز
یه کمی عمومی تر میگم.
بهترین خداشناسان در هر عصر و روزگاری ، حجتهای خدا هستند. ما ها بدرستی خدا را نشناختیم . ببینید در ادعیه ای که از امامان معصوم دستمون رسیده ، اونها چه جوری با خدا حرف می زنن ، شاید آموزه هایی برا مون داشته باشه !! اگه خدا رو خوب بشناسیم (معرفتش رو هم باید از خودش بخوایم) نحوه حرف زدنمون هم باهاش جور دیگه ای میشه.
دونگرش وجود داره :
خدا ما رو آفرید ، بعد بیکار نشست و به آفریده اش نگاه کرد ، خدای تعطیل
خدا ما رو آفرید و لحظه لحظه بهمون زندگی ، سلامتی ، و... و همه نعمتها رو داد. "کل یوم هو فی شان" خدای حی.
این حال و روز اغلب ماست ،
اگه مریض بشیم ، معترض خدائیم که چرا سلامتی رو ازم گرفت ، در حالیکه این لحظه نعمت سلامتی رو ازم دریغ کرده .
اگه عزیزمون رو از دست بدیم به خدا اعتراض می کنیم که چرا بابام رو کشتی !!!! و... در حالیکه نعمت وجود رو که لحظه به لحظه بهمون میده رو دیگه نداده.
ببینید چه زیبا و صریح، هدایتگر زندهی زمان، در قالب «دعا» رفتار نادرست ما را نسبت به خالقمان تذکر میده و در «دعای افتتاح » فرموده:
"مُدِلًّا عَلَیكَ فِیمَا قَصَدْتُ فِیهِ إِلَیكَ فَإِنْ أَبْطَأَ عَنِّی عَتَبْتُ بِجَهْلِی عَلَیكَ وَ لَعَلَّ الَّذِی أَبْطَأَ عَنِّی هُوَ خَیرٌ لِی لِعِلْمِكَ بِعَاقِبَةِ الْأُمُورِ "
[پروردگارا] در آنچه به خاطر آن قصد پیشگاه تو نمودم، بر تو ناز کردم؛
اگر برآورده شدن حاجتم تأخیر افتاد، از روى نادانى بر تو عتاب ورزیدم، با آنكه شاید به تأخیر افتادن روا شدن حاجتم برایم بهتر باشد، چه تو به سرانجام امور آگاهى.
فَلَمْ أَرَ مَوْلًى كَرِیماً أَصْبَرَ عَلَى عَبْدٍ لَئِیمٍ مِنْكَ عَلَی
پس هیچ مولاى كریمى را بر بندهی پستى، شكیباتر از تو بر خود ندیدم.
یا رَبِّ إِنَّكَ تَدْعُونِی فَأُوَلِّی عَنْكَ وَ تَتَحَبَّبُ إِلَی فَأَتَبَغَّضُ إِلَیكَ وَ تَتَوَدَّدُ إِلَی فَلَا أَقْبَلُ مِنْكَ كَأَنَّ لِی التَّطَوُّلَ عَلَیكَ فَلَمْ یمْنَعْكَ ذَلِكَ مِنَ الرَّحْمَةِ بِی وَ الْإِحْسَانِ إِلَی وَ التَّفَضُّلِ عَلَی بِجُودِكَ وَ كَرَمِك"
اى خدا ، تو مرا مىخوانى، و من از تو روى مىگردانم؛
و با من دوستى مىورزى و من با تو دشمنى مىكنم؛
خدایا تو به من محبّت مىکنی ، من از تو نمىپذیرم؛
گویا مرا بر تو منّت است.
و با همهی اینها، چیزى تو را باز نمىدارد از رحمت و احسان بر من؛ و تفضّل به جود و كرمت بر این بنده"
- - - Updated - - -
سلام پو عزیز
یه کمی عمومی تر میگم.
بهترین خداشناسان در هر عصر و روزگاری ، حجتهای خدا هستند. ما ها بدرستی خدا را نشناختیم . ببینید در ادعیه ای که از امامان معصوم دستمون رسیده ، اونها چه جوری با خدا حرف می زنن ، شاید آموزه هایی برا مون داشته باشه !! اگه خدا رو خوب بشناسیم (معرفتش رو هم باید از خودش بخوایم) نحوه حرف زدنمون هم باهاش جور دیگه ای میشه.
دونگرش وجود داره :
خدا ما رو آفرید ، بعد بیکار نشست و به آفریده اش نگاه کرد ، خدای تعطیل
خدا ما رو آفرید و لحظه لحظه بهمون زندگی ، سلامتی ، و... و همه نعمتها رو داد. "کل یوم هو فی شان" خدای حی.
این حال و روز اغلب ماست ،
اگه مریض بشیم ، معترض خدائیم که چرا سلامتی رو ازم گرفت ، در حالیکه این لحظه نعمت سلامتی رو ازم دریغ کرده .
اگه عزیزمون رو از دست بدیم به خدا اعتراض می کنیم که چرا بابام رو کشتی !!!! و... در حالیکه نعمت وجود رو که لحظه به لحظه بهمون میده رو دیگه نداده.
ببینید چه زیبا و صریح، هدایتگر زندهی زمان، در قالب «دعا» رفتار نادرست ما را نسبت به خالقمان تذکر میده و در «دعای افتتاح » فرموده:
"مُدِلًّا عَلَیكَ فِیمَا قَصَدْتُ فِیهِ إِلَیكَ فَإِنْ أَبْطَأَ عَنِّی عَتَبْتُ بِجَهْلِی عَلَیكَ وَ لَعَلَّ الَّذِی أَبْطَأَ عَنِّی هُوَ خَیرٌ لِی لِعِلْمِكَ بِعَاقِبَةِ الْأُمُورِ "
[پروردگارا] در آنچه به خاطر آن قصد پیشگاه تو نمودم، بر تو ناز کردم؛
اگر برآورده شدن حاجتم تأخیر افتاد، از روى نادانى بر تو عتاب ورزیدم، با آنكه شاید به تأخیر افتادن روا شدن حاجتم برایم بهتر باشد، چه تو به سرانجام امور آگاهى.
فَلَمْ أَرَ مَوْلًى كَرِیماً أَصْبَرَ عَلَى عَبْدٍ لَئِیمٍ مِنْكَ عَلَی
پس هیچ مولاى كریمى را بر بندهی پستى، شكیباتر از تو بر خود ندیدم.
یا رَبِّ إِنَّكَ تَدْعُونِی فَأُوَلِّی عَنْكَ وَ تَتَحَبَّبُ إِلَی فَأَتَبَغَّضُ إِلَیكَ وَ تَتَوَدَّدُ إِلَی فَلَا أَقْبَلُ مِنْكَ كَأَنَّ لِی التَّطَوُّلَ عَلَیكَ فَلَمْ یمْنَعْكَ ذَلِكَ مِنَ الرَّحْمَةِ بِی وَ الْإِحْسَانِ إِلَی وَ التَّفَضُّلِ عَلَی بِجُودِكَ وَ كَرَمِك"
اى خدا ، تو مرا مىخوانى، و من از تو روى مىگردانم؛
و با من دوستى مىورزى و من با تو دشمنى مىكنم؛
خدایا تو به من محبّت مىکنی ، من از تو نمىپذیرم؛
گویا مرا بر تو منّت است.
و با همهی اینها، چیزى تو را باز نمىدارد از رحمت و احسان بر من؛ و تفضّل به جود و كرمت بر این بنده"
راستشو بخواید دوستان، من از زندگیم چیز زیادی نمیخوام.
هیچ وقت هم نمیگم چرا فلان اتفاقها باید برای منمی افتاد؟ میدونم خیلی ها مشکلات خیلی خیلی بزرگتری دارند. دیگه از زندگیم هم شاکی نیستم. یعنی حس میکنم بدترین اتفاقها هم که بیفته مهم نیست. میتونم به همشون بخندم. ولی در مورد اتفاقی که در نگاهم نسبت به خدا افتاد نمیتونم راحت بی خیال باشم.
خیلی وقتا به خودم میگم اصلا چیکار داری که بخوای خدا رو نقد کنی؟ چشم و گوش بسته هرچی در موردش میگن رو قبول کن. اما نمیدونم چرا نمیتونم. شاید به خاطر ذهن ریاضی وارمه که میخوام همه چیز برام ثابت بشه.
مثلا وقتی حرف از عدالت خدا(بزرگترین چیزی که ذهنمو در مورد خدا مشفول میکنه عدالتشه) میشه، ذهنم هزار تا مثال نقض براش ردیف میکنه.
خیلی وقتها میخوام خودمو با این راضی کنم که خدا توی اون دنیا عدالتش تجلی کامل داره نه توی این دنیا. ولی فایده نداره.
منظورم از عدالت یکسانی و برابری نعمت های برای همه نیست. اینو قبول دارم که خدا به یکی کمتر میده و به یکی بیشتر. و قبول دارم که همه انسانها با هر شرایط و در حدی که هستند شریفند.
هرگز خودمو برتر از کسی ندونستم. هرگز کسی رو کمتر از دیگری ندونستم. همیشه سعی کردم توی وجود همه ی آدمها خوبی های خاص خودشون رو پیدا کنم. سعی کردم اگر کسی رفتار غلطی داره درکش کنم و بتونم بفهمم این رفتار منفیش از کجا ممکنه نشات گرفته باشه. بخاطر همین هرگز کسی رو سرزنش نکرده ام. هرگز کسی رو تحقیر نکرده ام. هرگز کسی رو با دیگری مقایسه نکرده ام. حتی از یزید هم متنفر نیستم. حتی زیارت عاشورا به لعن ها که میرسم دلم براشون میسوزه و توی دلم میگم خدایا گناه دارن تو ببخششون.
ولی خسته ام. شاید از صبر خدا خسته و خشمگینم. گاهی حس میکنم خیلی دلسنگه. گاهی حس میکنم نمیبینه. مگه میشه این همه ظلم رو توی دنیا دید و صبوری کرد؟؟
از کوچکتریم مسائل زندگیم تا مسائل بزرگتر سیاسی و اجتماعی و ....(کلا خیلی اهل نقد های سیاسی و اجتماعی هستم) احساس نا عدالتی میکنم.
عدالت به نظر من یعنی اگه به کسی ظلم شد خدا پشت اون مظلوم باشه نه پشت ظالم.
من حس میکنم عادلانه نیست. حس میکنم این صبر خدا عادلانه نیست. شک میکنم که واقعا میبینه. شک میکنم که واقعا درد مظلوم ها رو میفهمه. شک میکنم که یاور مظلوم هاست. شک میکنم که نکنه که دستش با ظالما توی یه کاسه است؟؟
وقتی حس میکنم خدا هم کاری به کار ظالما نداره، دیگه هیچ ظلمی به نظرم بد نمیاد.نه از این بابت که مجازات و عذابی بهشون نمیده.از این نظر که خود خدا میخواد که اونا بد باشن و کمکشون میکنه.وقتی خدا هم اینجوریه دیگه چه جای اینکه من از ظلم خشمگین بشم؟ ظلم هست دیگه. چی کارش کنم مثلا؟؟
حس میکنم دنیا دنیاست. دین و اعتقاد به عدالت خدا، اعتقاد به یاری خدا، توکل به او و یه همچین چیزایی فقط برای اینه که به خودمون دلخوشی بدیم. حس میکنم این چیزا اگر هم باشن مال اون دنیا هستند.دنیایی که همین حق طلبی هامون باعث میشه بخوایم وجود داشته باشه.
توی دنیا ربطی نداره تو داری زور میزنی که نون حلال در بیاری یا با دوز و کلک پول در بیاری؟؟ توی دنیا هر کی زرنگ تره ، هرکی خودخواه تره، هرکی زورش بیشتره، برنده است.
حس میکنم خدا توی این دنیا فقط یه خالق و ناظمه. همین. دیگه هیچ کاره است. کو؟؟؟ شما بیاید با واقعیتهای زندگی به من نشون بدید که خدا صدای دردمندها رو میشنوه.
به من نشون بدید با نمونه های عینی که خدا حال بنده هاشو میبینه.
به من نشون بدید که خدا نسبت به ظالمین خشم داره.
به من نشون بدید که یاور مظلومینه.
به من نشون بدید که عادله.
به من نشون بدید که ..................................................
حس میکنم همه ی این اعتقاد های ما فقط برای آرامش دادن و دلخوش کردن خودمونه. چیزی که با احساسمون اونو میپذیریم. چیزی که برهان عقلیمون برای پذیرششون هم فقط نیازهای روحی خودمونه.
ما نیاز داریم که خدای عادلی باشه که وقتی ما زورمون به ظالما نمیرسه او یه روزی بالاخره اونا رو سرجاشون بشونه و حق مظلوما رو ازشون بگیره.
ما نیاز داریم وقتی دردی داریم که کسی درکش نمیکنه احساس کنیم کسی هست که غم و درد ما رو میبینه و ناله های درونیمون رو میشنوه و خودمون رو در پناهش حس کنیم تا آروم بشیم.
خدا از ذهن ما نشات میگیره. از احساس نیازهای ما نشات میگیره. اونقدر این نیازها درونمون واقعی و قابل لمس هستن که خدا رو هم انگار تو همین نیازهامون به چشم میبینیم.
ولی ایما همش مثل یه آدمیه که عاشق یه معشوق خیالی شده. این معشوق چقدر در واقعیت خارج از نیازهای او وجود داره؟
اگر نیازهامون رو بکشیم خدا دیگه چه جایگاهی جز خالق بودن داره؟؟
اصلا خدا اگر واقعا مطلقه و اول و آخره، باید در عدم بودن همه چیز و فقط در وجود بودن خودش هم ارزشی داشته باشه. باید به خودی خود هم ارزشمند باشه. ولی خدا اگر چیزی نیافریده بود به خودی خود ارزشی داشت؟؟
اگر خدا ما رو نیازمند نیافریده بود چی؟ بازهم خودش ارزشی داشت؟؟ پرستیده میشد؟
احساس میکنم ارزش خدا در نیازهای ما تعریف میشه.احساس میکنم خدا بدون نیاز مخلوقات ناگهان هیچ میشه. یکدفعه میریزم پایین. یک دفعه خدا در ذهنم نابود میشه. قاتی میکنم. احساس میکنم خدا هم به نیاز ما نیاز داشته. حس میکنم او هم بی نیاز نیست.
اصلاگاهی یهو میترسم. حس میکنم خدا نیست. حس میکنم همه چی تصادفا به وجود اومده.
بعد یهو خشمگین میشم. از اینکه وجود دارم. از اینکه هیچوقت تموم نمیشم. (قبلا ها بقا رو دوست داشتم ولی الان ازش میترسم) واقعا هیچوقت تموم نمیشم. اصلا نمیفهمم تا کجا؟ تا کی؟ اصلا چرا باید باشم؟؟ وحشت میکنم. از خودم. از زندگی. از اینکه اختیاری بر نبودن خودم ندارم. از اینکه وقتی هم بمیرم بازم هستم. از اینکه هیچ جوری نمیتونم از ورطه وجود خلاص بشم.
گاهی این فکرا یه حالت خلسه لذت بخش و یه سبکی بهم میده. ولی گاهی هم خشمگین و وحشت زده ام میکنه. حس میکنم همینجوری الکی هستیم و چون چاره ای جز بودن نداریم هی خودمونو سرگرم میکنیم و برای خودمون زورکی معنا و هدف جور میکنیم.
از اینکه اصلا نمیفهمم جریان چیه و از چه قراره اعصابم میریزه به هم.
گاهی حس میکنم قدرتی برای جنگیدن با بدی ها رو ندارم. حس میکنم کاری از من برنمیاد. حس میکنم همه چیز باید همینی باشه که هست. حتی اگر پراز ظلمه. حس میکنم وقتی مینشستم برای دردی که کسی تو قلبش داشت گریه میکردم و براش دعا میکردم، وقتی دلم به حال دردمندی میسوخت، وقتی چیزی درونم میگفت که نه دنیا نباید ظالمانه باشه و باید کاری کرد، همه اش خودمو مسخره میکرده ام. گاهی حس میکنم خدا خیلی مستبده. خیلی زورش زیاده. اون اتفاقایی که خودش میخواد بیفته می افته. از دست ما هم کاری برنمیاد. بعدش دیگه فکر میکنم هر بدی هم که اتفاق می افته یه چیز طبیعیه. لابد باید باشه. بعدش دیگه زندگی برام خیلی مسخره میشه. اینکه بخوام دنبال کسب احترام و عشق از کسی باشم، اینکه بخوام برای آبرو بجنگم، اینکه بخوام وقتی میرم بیرون به خودم برسم یا کلا حتی بخوام فکر کنم باید ایمان باشه و یا کفر چیز غیرمنطقی و بدیه ویا باید حق مظلومی ستانده بشه و ....همه چیز به نظرم مسخره میاد. حس میکنم همه بازیچه دست خدا هستیم که خودمون هم تکلیف خودمونو نمیدونیم.
اصلا دیگه برام واقعا بدترین اتفاقها بیفته اهمیتی برام نداره. بهترین اتفاقها هم بیفته بازم اهمیتی برام نداره. دنبال هیچی نیستم. از هیچ کس ناراحت نمیشم. هرکاری اقتضاش باشه میکنم. به هیچی دلبستگی ندارم. برای هیچ کس و هیچ چیزی دلم تنگ نمیشه. نیازی حس نمکینم. گاهی یه هفته غذا نمیخورم ولی برام هم مهم نیست. دیگه انگار دیدن ظلم و ناحقی هم خیلی رنجم نمیده و ......
با دل این چیزا رو بهتر میشه قبول کرد. ولی وقتی چند بار بفهمی دلت بهت دروغ گفته بوده و عاشق هرچی تو دوست داشتی وجود داشته باشه شده بوده، و واقعیت چیزی که دلت حس میکرده نیست، دیگه به دل هم نمیشه اعتماد کرد.
نمیدونم کسی میتونه درک کنه چی میگم؟؟
خودمم میدونم پخش و پلا و آشفته نوشته ام. ببخشید.
- - - Updated - - -
خانم baby
ممنون از توجهتون در نورد طرز حرف زدن با خدا و دعاهایی که اشاره کردید من همه رو فولم.
اصلا هم از خدا طلبکار نیستم که چرا چیزی رو به من نداد. اگر هم دلگیری سر مسائل شخصی خودم ازش دارم بخاطر اینه که حس میکنم منو در تله انداخت.به نظرم امتحان کردن هاش بیشتر حالت تله و گول زدن منو داشته.
- - - Updated - - -
البته اینها رو گفتم چون میخوام قانع بشم نه اینکه الکی بگم چشم.
پو عزیز
مطالعات شما بسیار زیاد بوده ، همین مطالعات زیاد باعث شده که ذهنتون درگیر بشه ، برای فهم مفهوم زندگی ، عدالت خدا و .... رفتید در خونه غیر متخصصین ، بعضی از نوشته ها و کتابها دقیقا (دقیقا ) ادم رو گمراه میکنن.
اگر اعتقاد یه نویسنده پوچ گرائی باشه ، اگه کمونیست باشه ، اگه فلسفه زده و یا عرفان زده باشه ، اون برای تذکر و تنبه به خدای عادل نه تنها کمکی نمی کنه که ذهنتون رو هم بیشتر به شک میندازه.
در روایت ائمه داریم ،
مفهوم عدل اینه که خدا را متهم نکنیم.
العدل ان لا تتهمه
همینطور که مفهوم توحید را بیان فرمودن:
التوحید ان لا تتوهمه ، توحید خدا یعنی اینکه صورت سازی نکنیم خدا را
ادعیه رو دقیق بخونید ، (دعای عرفه ، دعای ابو حمزه ، ....) که معمولا ابتدای آنها خطبه توحیدیه است - متوجه تناقضات نوشته های دیگران با بیانات حضرات معصومین میشید ، ان شاء الله
خانم baby
من اصلا کاری به اینکه کتابها چی میگن ندارم. اتفاقا منابعی که من مطالع میکردم از علامه جعفری، شهید مطهری و علمای شیعی خودمون بوده.
دعای کمیل و ندبه و ابوحمزه و عرفه و همه رو خونده ام.
ولی اصلا کاری به حرف دیگران ندارم.کاری به این دعا ها ندارم. من فقط اون خدایی که توی همه ی کتابها و دعا ها و قران هست رو توی واقعیت نمیبینم. همین.
من حتی دو ساله نماز نمیتونم بخوونم. چون فکر میکنم اصلا اینکه فکر کنم خدا پشتمه و بهش تکیه کنم غلطه. حس میکنم باید تنهایی روی پای خودم وایسم.
سلام دوست عزیز. من هم چند سالی میشه که مثل شما در خصوص خدا دچار شبهاتی شدم.بعد از کلی کش مکش الان دوسالی هست که نه نماز میخونم نه روزه میگیرم .اصلی ترین شبهاتی که در این خصوص وجود داره و احساس میکنم برای شما به وجود اومده بحث عدالت و حکمته خداست که من الان به هیچ کدوم اعتقاد ندارم.اکثر افراد رو هم اگه در این زمینه سوال پیچشون کنی میبینی حرفی برای گفتن در این زمینه ندارند و بیشتر احساسی این مسائل رو قبول دارند.حتی بزرگترین علما هم نمیتونن عدالت خدا رو اثبات کنند و بیشتر حس میکنی که دارند عدالتشرو توجیه میکنند نه اثبات.یعنی اصل رو بر این میگیرند که خدا عادله بعد کلی استدلال سرهم میکنن که این مسئله رو اثبات کنند.
ولی یک نکته رو یادت باشه اینکه انسان باور کنه یا احساس کنه یا به خودش تلقین کنه خدا عادله زندگی خیلی راحتتره حتی اگه واقعیت نداشته باشه
سلام دوست خوبم،
چقدر رنجيده و آزرده ايد... به نظرم اشكالي نداره شما به خدا اعتقاد نداريد! ولي اگر ايمانتون به هر چيزي رو از دست بديد خيلي بده! به نظرم شما ايمانتون رو از دست داده ايد نه اعتقادتون رو... خيلي از افراد هستند كه به خدا يا ذات حق، اعتقاد ندارند اما ايمان به چيزي دارند... شما به چه چيز ايمان و يقين داريد؟
اما چند سوال:
من متوجه نشدم چرا بحث خدا مطرح شده تو ذهن شما؟
شما چند سال داريد؟
تكنولوژي تفكر رو مي تونيد شرح بديد؟ يعني چطوري شما فكر مي كنيد؟ مثلا چطوري فكر مي كنيد كه به چيزي اعتقاد داشته باشيد يا نداشته باشيد؟
جايي نوشتيد كه فلاسفه اسلامي براي اثبات وجود خدا، مراجعه به وجود نياز هاي بشر به وجود خدا مي كنند، مي شه يك رفرنس معرفي كنيد؟ ( صرفا براي كنجكاوي خودم)
مي شه بگيد عدالت چيست و دقيقا حق شما از اين دنيا چيست و اين حق رو از چه كسي مطالبه مي كنيد؟
من معتقدم شما بيش از يك فرد عادي به خدا اعتقاد داريد! فقط كمي دلگير هستيد !
و البته.... بعد خواهم گفت مشكل اصلي كجاست! ( اگر خواستيد)
لطفا سوال نپرسيد و اگر خواستيد سوالات مرا جواب بديد
سلام آقای sci
ممنونم که به اینجا سر زده اید.
نمیدونم همه پستهامو خوندید یا نه.
- - - Updated - - -
اگر جایی پاسخم کافی نبوده بفرمایید تا بیشتر توضیح بدم.
- - - Updated - - -
من از خدا عصبانی ام. آخه مگه اون دل صاف و پاک و اونقدر مهربون من چه ایرادی داشت که اتفاقاتی رو سر رام گذاشت که دلمو سنگ کنه؟؟
حکمت اتفاقایی که برام افتاد چی بود؟ جز افسردگی برام چی داشت؟ چه رشدی برام داشت؟؟ فقط همین سفت شدن؟؟
هیچوقت یادم نمیره. وقتی بعد از جواب اجباریم به علی گفتم برگرد و برنگشت، تو دلم به خدا گفتم خدایا تو خودت شاهد من بودی و هستی. تو پناهم بده.
یادم نمیره اون چندباری که علی هی اس ام اس های احساسی میزد و من فکر میکردم شاید هنوز میخواد ولی غرورش نمیذاره و خودم حرفش رو پیش میکشیدم، وقتی علی میگفت نه دلم میشکست. ولی میگفتم غصه نداره. خدا که هنوز هست.
واقعا چرا خدا ناامیدم کرد؟
اصلا هروقت هم میام دوباره دلم رو همراه خدا کنم، یه چیزی درونم نمیذاره. یه مقاومت شدید.
دوست خوبم
جوابتون من رو قانع كرد كه شما دلگير و آزرده هستيد... ولي چيزي در صحبت هاتون نديدم كه خدا وجود نداره! البته زياد هم اثبات وجود خدا در بحث من و تو مهم نيست و جايگاهي نداره! زيادم اعتقاد به خدا مشكلي از شما حل نمي كنه.... چون اعتقاد شما به خدا خيلي بيشتر از منه!
اما شما يك كمال گرا و ايده آليست هستيد و اين هم بسيار خوبه! و هم بسيار بد!
مي دونيد چرا خوبه؟ چون بسياري از هنرمندان بزرگ،ايده آليست هستند! مي دوني چرا مي گن هنرمندان گوشه اي مي شينن و در افكار خودشون غرق مي شوند ... مي دوني چرا مي گن اونها خيلي حساسند؟ اونها در واقع مثل شما هستند... تنهايي رو با تمام وجود احساس مي كنند.. اونها ايده آلها رو در ذهنشون مي سازند! طوري كه ديگران حتي قادر به دركش نيستند! بعد انتظار دارند اون ايده آلها رو در زندگي واقعي ... در مردم كوچه و بازار پيدا كنند... اونها اسطوره ها رو مي سازند بعد انتظار دارند كه عشقشون، معشوقشون، همون اسطوره عشقي باشه كه مي شناسند! اما نيست! اونها خيلي مي گردند... ولي پيداش نمي كنند و دلشون مي شكنه! (و البته اين ربطي به خدا نداره!) اونها هيچ عشق ايده آلي رو مي خوان پيدا نمي كنند... كم كم ميارنش تو قصه هاشون... تو تابلوهاشون... تو فيلمشون... حالا اگر بتونند واقعيت زندگي و جامعه رو ببينند و كنار ايده هاي كاملشون بذارن! اون موقع در اين فضا مي دوني چي بوجود مي آد؟ خلاقيت! اون موقع تو افراد بزرگي رو مي بيني كه مثل هنرمندان منزوي نيستند...
بيا خدا رو فعلا از فهرستت بياريم بيرون.... خودت چي كار كردي براي خودت...
سوالي بود بپرس
پ.ن : راستي پرسيدي كه ايمان چيه؟ ايمان درجه اي از يقينه! ايمان يعني اينكه اگر الان كه ساعت نزديك نيمه شبه، بهت گفته صبحه! بگي صبحه!!!! ايمان با اعتقاد فرق مي كنه... ايمان درجه اي از عشقه! ايمان درجه اي از اعتماد بي چون و چراست! دقيقا بي چون و چرا... عقل از درك ايمان ناتوانه.... من چه حدي دارم كه از ايمان و عشق حرف بزنم؟؟؟؟؟؟
سلام
اووووووووووووووووف...جهت رفع خستگی.چه خبره دختر؟
به نظرم بهترین کار اینه که خدا رو فعلا از صورت مسئلت پاک کنی.مشکل تو ربطی به خدا نداره، از جای دیگه آب میخوره.
اولا:
ذهن شما بسیاااااار حرافه.اگه ولش کنی از هرچیزی یه قصه میتونه بگه.برای هر اقدامی لازمه اول از همه ذهنت رو آروم کنی.این تاپیک منو بخون و انجام بده.
http://www.hamdardi.net/thread-26620.html
دوما:
ذهن شما بسیااار سطحی کار میکنه و نتایجی که میگیره خیلی سطحیه.برای مثال چیزایی که از ارتباطت با علی و خدا و... گفتی هیچ عقل سلیمی نمیپذیره.اما ذهن تو انقد حرافه و انقد هیجان ایجاد میکنه که نمیذاره عمیق فکر کنی بنابراین نتایج سطحی میگیری و آشفته میشی.
من میتونم موردی برات توضیح بدم که کجاها اشتباه برداشت کردی اما این دردی ازت دوا نمیکنه.مشکلت باید ریشه ای حل بشه.بازم ارجاعت میدم به تاپیکی که بالا معرفی کردم و توصیه میکنم همت کنی و انجامش بدی.در ضمن حتما از نظر جسمی یه چکاپ برو و مطمئن شو بدنت در وضعیت تعادل قرار داره.آشفتگی جسمی خیلی وقتا منشا آشفتگی روحی میشه.
اگه این مراحلو بری میتونی پیشرفت کنی و دنیا رو خیلی بهتر از قبل ببینی و درک کنی.
موفق باشی
بعدشم اگر هم من کمالگرا بودم در راه کمالی که در نظر داشتم تلاشمو میکردم. قبول دارم شاید از نظر عرفان و عشق خیلی کمالگرا بودم.درسته مسلمونیم ولی حضرت ابراهیم رو فوق العاده زیاد دوست داشتم. حضرت علی رو هم همینطور.
دلم میخواست مثل اونا باشم.
به نظرم غیرممکن و زیاده خواهی هم نبود. چون اونا هم بشر بودن و تونستن به اونجا برسن. هیچوقت نتونستم بپذیرم که رشد معنوی اونها فقط یه لطف خاص از سمت خدا بوده یا خواست خدا بوده که فقط اونا به اون حد برسن.
همیشه فکر میکردم اگر با یک خواست خاص خدا و از یه تقدیر از پیش تعیین شده به اونجا رسیدن،پس یه جورایی مثل فرشته ها هستن نه از نوع بشر. و نمیتونن الگو باشن. و اگر قراره حجت خدا باشن و الگوی ماها پس باید یه آدم باشن عین خود ماها که با تلاش خودشون به اون حد رسیدن.
پس چرا من نباید برسم؟؟
ببینید. من اصلا فقط تو فاز عرفان و این چیزا سیر میکردم. یعنی حتی درس که میخوندم و یا خرید که میرفتم و هرکاری میکردم بازم تو فاز همون عشق بود. یعنی قلبم هیچوقت از عشق بهش خالی نبود. همونطور که گفتم فکر میکردم خدا هم عاشق منه و هرلحظه هستش و نگام میکنه و خیلی صمیمی رضایت و لبخندش رو حس میکردم و اخم های دوستانه اش رو هم حس میکردم.
ولی درمورد جریان پسرخالم حس میکنم گولم زد. یعنی نمیدونم از کجا خوردم.
من خود پسرخالمو و احساساتم رو بهش فراموش کرده ام ولی هنوز ذهنم مشغوله که چی شد واقعا؟؟؟
چرا سیستم اعتماد بی چون و چرام به خدا خطا داد؟؟؟؟؟ ذهنم رو از این درگیری نمیتونم رها کنم.
راستی بهار جان مثلا یکی از برداشتهای سطحیم رو بهم میگی به نظرت چی بوده؟؟
سلام خواهرم...
به نظرم سيستم اعتماد بي چون چراي تو ، تا زماني خوب بوده كه همه چيز بر وفق مراد تو بوده! وقتي نبود! خطا رخ داد... ابراهيم رو كه گفتي خيلي بزرگ بود! وقتي خداوند امر كرد كه برو سر بچه ات رو ببر! نپرسيد چرا؟؟؟ گفت باشه.... سمعا و طاعتا !!!! مي دوني چقدر منتظر اين بچه بود؟؟؟ مي دوني در چه سني بچه دار شد؟؟ مي توني خودت رو يك ثانيه جاي ابراهيم بذاري؟ اون موقع اگر ابراهيم مثل تو بود بايد مي گفت من ديگه اعتمادي بهت ندارم!!!! اين چه حرفيه؟؟؟
اين اعتماد شما چي بود كه وقتي يك نفر رو از سر راهت برداشت به حكمتش شك كردي؟ اگر مي ذاشت شما به هم برسيد و هزار داستان ديگه داشته باشي خوب بود؟ اگر آينده ديگه اي براي تو رقم بخوره مدتي ديگه... كه خيلي خوب و عالي باشه!؟ چطوري مي خواي تشكر كني؟؟؟
حافظ غزل قشنگي داره، ميگه:
چو قسمت ازلي بي حضور ما كردند
گر اندكي نه بوفق رضاست، خرده مگير
براي همين مي گم ايده ال گرايي كه فكر مي كني بايد مثل ابراهيم باشي! بايد مثل علي باشي! خب باش!!! علي ، ابراهيم، محمد( ص)، اينها اول انسانهاي بزرگي بودند! خيلي بزرگ! چرا تو نرسي... تو هم مي توني برسي و اين متن قرآن كريمه!
رسد آدمي به جايي كه بجز خدا نبيند
بنگر كه تا چه حد است مقام آدميت!
دوست داري مثل علي باشي؟ حاضري اگر كسي شمشير رو برداشت و زد وسط فرق سرت، خون پاشيد روي صورتت... بگي : به خداي كعبه رستگار شدم؟؟؟؟؟
حاضري بزرگ بشي و بزرگ بموني؟؟؟
آدمهاي بزرگي بودند و موندند!!!!
ابراهيم اونقدر بزرگ بود كه وارد هر آتشي مي شد اون آتش گلستان مي شد....
اما اينطوري نميشه! اين راهش نيست... بايد بشي كسي كه ايده آل گراست! اما واقع بينه!!!
كمالگرايي اين نيست كه براي رسيدن به كمال تلاش كني اون كمال جويي است! كمال گرايي يعني همه چيز رو در حد كمال خواستن و ايده آل خواستن! اين اصلا بد نيست! عاليه! اما واقعيت چيز ديگري است...
كمالگرايي يعني اينكه دوست داري همه چيز در اطراف تو در وضعيت ايده آل خودش باشه... همه چيز در كمال كامل باشه... هيچ مشكلي نباشه! ولي واقعيت زندگي اين نيست....
نه هر كه چهره بر افروخت دلبري داند
نه هر كه آينه سازد سكندري داند
نه هر كه طرف كله كج نهاد و تند نشست
كلاه داري و آيين سروري داند
تو بندگي چو گدايان به شرط مزد نكن
كه دوست خود روش بنده پروري داند
وفا و عهد نكو باشد ار بياموزي
وگرنه هر كه تو بيني ستمگري داند
هزار نكته باريكتر ز مو اينجاست
نه هر كه سر بتراشد قلندري داند
اينها رو نگفتم كه خاطرت آزرده بشه... دوست داشتم كمي باهات حرف زده باشم!
پسر خاله شما هر كاري كرده... تموم شده و رفته! موجب شده شما كمي بزرگتر بشي... اين خودش خيلي براي تو خوب بوده!
تو هنوز هيچ چيزي رو فراموش نكردي... هيچ چيزي رو! حتي احساست هم كم نشده... اين در گيري رو در تك تك كلماتت مي تونم ببينم!
ببخش و رها كن....
سهراب مي گه:
چشم تو زينت تاريكي نيست
پلك ها را بتكان
كفش به پا كن و بيا
و بيا تا جايي
كه پر ماه به تو هشدار دهد
و زمان
روي كلوخي بنشيند با تو
و مزامير شب اندام تو را
مثل يك قطعه آواز به خود جذب كند
پارسايي است در آنجا كه تو را خواهد گفت:
بهترين چيز رسيدن به نگاهي است، كه از حادثه عشق تر است....
پ.ن: اگر در شعرها چيزي اشتباه بود، به بزرگواري خودت، عذر اشتباهات ذهن خسته من رو بپذير...
جناب آقای sci
فکر کنم شما دقیقا متوجه منظور من نشدید.
آنچه من در مورد انبیا و معجزاتشون گفتم، در تایید این حرف شما بود که بعضی چیزها رو باعقل نمیشه فهمید. وقتی دارم میپرسم کدوم عقل سلیمی مثلا خواب دیدن ابراهیم رو میپذیره؟ منظورم اینه که با عقل قابل توجیه نیست. و با دل و قلب باید پذیرفتش.
اینها رو من در جواب کسانی که میگن سیستم ارتباط تو با خدا رو هیچ عقل سلیمی نمیپذیره گفتم. اگر بحث بحث عقله، اون معجزات هم باید رد بشه چون دلیل عقلی موجه براش نیست.
بعضی از دوستان نوع ارتباطی رو که من با خدا داشتم مورد انتقاد قرار دادند.چون به نظرشون عقلانی نبوده. و واقعا هم عقلانی نبوده. من با دلم با خدا در ارتباط قوی بودم. و سیستم ارتباطی خاصی هم داشتم که خودم از کنه قلبم به آن باور داشتم.با قلبم با حسم با روحم.
نمیدونم شما پستهای منو کامل خونده اید یا نه ولی در یکی از اونها در مورد یکی از سیستم های ارتباطیم با خدا نوشته ام که:
آقای sci ، بنده نه ادعا کردم پیامبرم نه گفته ام که ایمانی دارم. بارها اعتراف کرده ام که من بی ایمان، بی نماز، بی خدا، بی دین،دلسنگ،بی عاطفه،کثیف و........هستم. و حتی علیرغم آنچه شما میگویید بی اعتقاد.
مشکل من از گرفتن علی نیست. مشکل من چیزی است که در نقل قولی که از خودم کرده ام مطرح کردم.
- - - Updated - - -
ضمنا آقای sci
من یک مشکلی دارم که اصلا ارادهام از بین رفته.
یعنی به نظر خودم بی حوصلگیم دیگه مثل قبل همراه با ضعف بدنی و بیرمقی وغم و حالتهای افسردگی نیست.
حس میکنم بی مسئولیت و بی اراده و بی خیال شده ام. نه اینکه هنوز افسرده باشم.یه جورایی حس میکنم دیگه حوصله دردسر ندارم.
نمیدونم چرا از این حالتهای دل سنگیم و بی تفاوتیم نسبت به دیگران و به حتی خودم، از اینکه دیگه آرزویی ندارم، از اینکه دیگه بدترین رفتارها هم باهام بشه، یه احساس آرامش و لذتی درونی حس میکنم.
حتی گاهی حس میکنم از اینکه دیگه میتونم خدا رو هم نبینم یه احساس رضایت میکنم.
گاهی فکر میکنم همین حس رضایت و قدرت و آرامش است که نمیذاره بدجنسی رو رها کنم.
حتی گاهی هم درونم حس میکنم چون میخوام بد و بی تفاوت نسبت به همه چی باشم،خدا رو هم به عنوان یک نیرویی که بد بودن رو نفی کرده با هزار برهان و منطق میخوام رد کنم.
البته دقیقا از اون موقع که حس کردم خدا گولم زده، یا من خودمو گول میزده ام که خدا دوستم داره، یهو با یه اراده ای قوی( اون موقع اراده ام خوب بود) تصمیم گرفتم بد باشم!!
اصلا در مورد همه چی درونم میگم:" برو بابا دلت خوشه. ولم کن."
حتی ماه رمضون هم هی به خودم همینو میگفتم:" نماز و روزه واسه اونا که دلشون به خدا گرمه. خوش به حالشون. من که دلم بهش خوش نیست."
من نمیدونم چطور باید به خانم پوه کمک کرد ولی میدونم علاج کار مشاوره روانشناختی و خودشناسی هست نه مشاوره مذهبی
روان ایشون باید سالمسازی بشه نه عقاید و تفکرات مذهبی
خانم،
بیا و دست از سر خدا بردار! بیا مشکل رو حل کنیم.... باور کن مشکل شما همانطوریکه قبلا گفتم ربطی به اعتقادات شما نداره.... منم نخواستم آزرده ات کنم!
دقیقا درکت می کنم و می دونم چی می گی... گاهی انسان در مخمصه های عجیبی گیر می کنه!
اگر دوست داشتی بهت کمک کنم، برام بنویس...
گام اول: دنبال مقصر نگرد! نه خدا نه خودت!
گام دوم: تمام آنچه ذهنت رو مشغول کرده و تو رو آزار می ده رو بنویس
به نظرم باید کمی با دقت بیشتری پستهای من رو بخونی...
اگر سوالی داشتی بپرس!
------------------------------
پ.ن: جناب Estaf، در مورد روان خانم ، مطالبی رو فرموده بودید که باید روان ایشون سالمسازی بشه... روان ایشون سالمه!!!
سلام
فرصت نشد تمام نوشته ها را بخوانم.
ذهن آشفته ات رو درک می کنم، می فهمم چی میگی، و بر این اساس:
چیزی که می خواستم برات بنویسم رو مدیر همدردی نوشت. در زندگی ما نقشی داریم و خدام هم نقش خودش را، حضور خدا برای ما کافی است، در برابرش جهبه گرفتن صحیح نیست، من، انسان آنچنان معتقدی نیستم، اما خدا رو بیش از هر چیز دیگری به آن معتقدم، خدا مسئول همه کارهای زندگی شما نیست، در این دنیا لازمه دست یابی به هر چیزی تلاش و صبر است، این را از رسیدن علی به شما می دانیم. در تمام مراحل زندگی ، فقط توکل و دعا تمام کار نیست، من تا آنجا که در توانم باشد تلاش می کنم برای تحقق اهداف و خواسته هایم، چنانچه محقق نشد، از طریق دیگری یا گمشده دیگری، توکل به خداهم باید در کنار مان باشد.
این نوع دیدگاه در خصوص خدا و انتظارهای پیامبرگونه از خدا، جسارتا" جز توهم چیزی بیش نیست، خدا نمی تواند در یک لحظه شما را از خودارضایی منع کند، این توئی که با توکل به او راه های رسیدن به خودارضایی را قطع می کنی تا نتیجه بگیری.
من خیلی دقیق، ته چاه بودم، و هیچ وقت انسان کنون که هستم و داشته های کنونی ام را حتی در رویا تصور نمی کردم،تنها نکته مثبت قضیه، خواستن و تلاش من بود، خدا هم شاهد لحظه های تاریک و زجه های من بود، دعای پدر و مادر هم مسیر را روشن کرد.
شما در تفکراتت نیاز به تغییر داری، در نوع نگرشت به زندگی و باورهایت.
تو اگر معتقدی خدا آنچه که به صلاح توست را برایت در نظر می گیرد، جای شکایت نیست،
شما اگر یقه خدا را ول کنی و اصلا" کاری به او نداشته باشی بهتری می توانی مشکلاتت را ریشه یابی کنی و از پس آن برایی.
شما پیامبر نیستی که خواب دیدن واسطه شما و خدا شود، هر چند که به صورت محدود امکان پذیر باشد.
نقش خودت را در زندگی پیدا کن، و در ابتدا به توانایی های که خدا در اختیار شما گذشته است فکر کن و از آن بهره ببر، با این نوع نگرش زندگی کردن جز تباهی و پوچی ثمری در پی نخواهد داشت.
یک مدت خودت را درگیر مسائلی که به خدا مرتبط است نکن، به خودت و به ذهنت استراحت بده، و از هر چیزی که لذت میبری و هر کاری، همان را انجام بده، در آرامش میتوانی بهتر بر مشکلات چیره شوی،
پیشنهاد می کنم کتاب چه کسی پنیر مرا جابجا کرد را مطالعه کنید، اگر قبلا" هم مطالعه کرده اید، الان زمان مناسبی برای مطالعه مجدد آن است.
می توانم خیلی بیشتر از این ها برات بنویسم، اما به همین چند خط بسنده می کنم، و امیدوارم با تغییر در زندگی به آنچه که هستی پی ببری، و خودت را با جریان زندگی و اجتماع تطبیق دهی.دامن زدن به این تفکرات سایه ای تاریک بر ذهنت می افکند.
فرصت شد این تاپیک را بخوانید
http://www.hamdardi.net/thread-7644.html
پو جان نمی فهمم چرا خودتو هی با این فکرا عذاب می دی؟ چرا هی توی این وضعیتت که می گی یه مقدار افسرده ای داری به مجاز فکر می کنی؟ یه مدت کوتاه بیا به این چیزا فکر نکن. به عینیت فکر کن. به چیزایی که می بینی و حس می کنی. به گرمای افتاب به لبخند ادما به کمک های کوچیکی که می تونی برای خوشحال کردن ادما یا حتی حیوونا بکنی به رسیدگی هایی که میتونی به گیاه ها بکنی. به این چیزا فکر کن. حالا خدا هست یا نیست الان چه فرقی برات می کنه؟ کارهایی که می تونی رو انجام بده. از خودت از جسمت مراقبت کن. کارهای هر چند کوچیکی که می تونی برای ادمای دیگه انجام بده. روی زمین راه برو. انقدر توی اسمونو مجاز نچرخ. این سوالات و فکرارو بذار برای وقتی که حالت بهتره. برای بعدا. الان به جاش بیا وقتی می ری بیرون به جای اینکه به خاطر اینهمه سوالی که تهش هم جواب قطعی نیست اعصابت خورد باشه و چهره ات در هم، یه ادمو که می بینی به لبخندت به توجه ات نیاز داره بهش لبخند بزن. وقتی می بینی یکی جا نداره رد شه بهش راه بده بره. این توجهات کوچیکو همه امون می تونیم بکنیم اما نمی کنیم.
به قولی ادما از اون چیزی که فکر می کنن تنهاترن اما نمی دونن. پس به جای اینهمه خودازاری بیا از کارهای کوچیک و دم دستی که از هم دریغ می کنیم شروع کن. کم کم روحیه ات بهتر میشه. همه امون به توجه به محبت بی منت نیاز داریم. هر قدر هم کوچیک باشه بازم ارزشمنده.
موفق باشی.
در اینگونه شرایط و وضعیت معمولاً رد پای خطای شناختی مطلق نگری یا قانون همه یا هیچ پیداست ....
یعنی وقتی ما در هر زمینه ای که باشد چه اعتقاد به خدا ،چه متدین بودن ، چه انسان مداری ، چه احساسات،
چه عقل .... همه و همه اگر این خطای شناختی را داشته باشیم گرفتار این چنین وضعیتی می شویم ...
در شرایط شما اگر کمی به گذشته برگردی و حال خودت راببینی بیشتر متوجه حرفم می شوی ....
شما بیشتر از آنکه یک رابطه عینی و به قول خودت عقلایی با خدا برقرار کنی یک رابطه مافوق آن یعنی به قول
خودت از راه دل و ... برقرار کرده ای آن هم به قول جناب اس سی آی کمال گرایانه و ایده آلیست .... در حالی که
نه شرایطش را داشته ای ، نه رمز و رموزش را می دانسته ای و نه استادی راهنما داشته ای راه دل و .... راه
هرکسی نیست و عقبه آن هم بدون تایید عقل نیست ،همینکه اصول دین شما باید تحقیقی باشد یعنی عقل
گرایی و تاکید خدا هم بر عقل گرایی هست و حتی در حدیث قدسی بسیار عقل را ستایش کرده به عنوان
بهترین موجودی که خلق کرده ...
شما از راه احساساتت ارتباط با خدا داشتی با خطای شناختی مطلق نگری ،تعمیم ناروا ، قانون همه یا هیچ و
نقصهای طبیعی حاصل از آگاهی های ناقص و تجربه کم و کمال گرایی که آمیخته شده .... شما را بسیار آسیب
پذیر ساخته ... که عمده آن به خاطر دور شدن شما از واقعیات انکار ناپذیر و بها دادن به دنیای ذهن بوده است .....
یعنی تا وقتی سرخوش از رابطه باخدا با آن کیفیتی که گفتم بوده ای و در اثر عبادات و پرهیزها کرامتهایی مثل
رویای صادقه هم نصیبت شده مشکلی نداشته ای ... اما غافل از آفت یقین های خطا بوده ای .....
مثلاً اینکه خوابی ببینی و مطمئن باشی که حتماً تعبیری که مد نظرت هست خواهد داشت و خلاف اون شده با
محاسبات ذهنی تو هم خوانی نداشته .....
یا تصور اینکه هرچی برایت پیش بیاد خدا سر راهت قرار داده و حتی گاه آدمی برسه به جایی که تصور کنه هرچی
بخواد پیش میاد و هرچه باب میلش هم پیش بیاد درسته .
اینها باعث می شود زمینه این فراهم بشه که وقتی آن نشود که خوش داری ، دنیای ساخته و پرداخته ذهنت به هم بریزد ....
لذا خدایی که پیشتر از این ساخته بودی خدای واقعی تو نبوده نه اینکه آن لطف و رحمت که تو در او تصور می کردی
نداشته بلکه آنگونه که تو تصور کرده ای و تعریفی که تو برای خودت ساخته ای نبوده که مثلاً ترا به علی نرسانده
پس این خدا زیر سئوال برود که پس چرا سر راهم قرارش داد ؟ شما از خودت سلب اختیار کرده ای و شاید با
دیدن خوابی و یا تصورات و برداشتهایی فکر کردی علی را خدا سر راهت قرار داده و لذا تمام تصورت این بوده که
این همان است که باید باشد و همان خواهد شد که من می خواهم چون اگر این نبود خدا سر راهم قرار نمی داد و ...
وقتی با این زوایه دید اشتباه و مطمئن به آن جلو میروی و واقعیتها بهت اروور میده اونوقت اون اطمینان به هم
میخوره و چون مفروضات اولیه مطلق بوده حالا سخت ضربه میخوری و باورهایت در هم می شکند و آنوقت برای
توجیه دلت و عقلت و ذهنت در مقابل آن باورهای شکسته هزار ویک مورد پیدا می کنی از ظلم و جور و تفاوتهای
زندگی ادمها و همه را زوم می کنی و ..... خدا هم این وسط متهم .... ( داستان خضر و موسی را دریاب تا بدانی
پشت هر واقعیت به ظاهر نامطلوبی چیزهایی هست که خود خدا میگه انی اعلم مالا تعلمون )
اگر سازمان ذهنی ات هم به هم ریخته خدا را شکر کن چون اون خدایی که اونجور ساخته بودیش باید بشکنه و
اشتباهات خودت را بفهمی و اشکالات شناختی و نگرشی خود را بیابی تا بازسازی کنی ....
ابلیس صدها سال خدا را عبادت کرد و حتی معلم فرشته ها شد (در مقام نظری ....) اما با یک امتحان رد شد ...
چرا ؟ چون اون صدها سال فکر میکرد خدا را دارد عبادت می کند امادور خودش می چرخید و در این مدت مهلت
هم بیدار نشد ... این شد که با دستور به سجده شکست و خدا را متهم کرد که تبعیض قائل می شود و او که
برتر است را وادار به سجده بر آدم می کند و این امتحان هم برای به خود آمدن و به راه درست آمدن بود که باز هم او نفهمید و درد لج بازی و تکبر او را همچنان بر سبیل خطا نگه داشته ....
درد ابلیس ناآگاهی نبود ، عبادت نکردنش نبود .... درد ابلیس فهم اشتباه بود ، نگرش غلط بود .... خدا را در تصورات
خود ساخته محدود کردن بود ، خطاهای شناختی بود و رسید به جایی که واقعیت خدا که در اطاعت از دستور او
بود را رد کرد و نپذیرفت چون او خدا را خدایی که خودش در ذهن ساخته بود میخواست ، خدایی که او را برتر از
همه بداند و .....
پوی عزیز ... بشکن اون تصور را و خدایی که یا علی را سرراهت قرار نمی داد یا اگر قرار داد همان می شد که تو
بخواهی یک خدای بازیچه است ، در واقع خودت بوده ای که خدای خودت شده ای . به قول جناب اس سی ای
فعلاً کاری به خدا نداشته باش .. سر دوربین را به طرف خودت بگیر و مشکلات اصلی را که :
احساس محوری
کمال گرایی شدید
مطلق نگری
تعمیم ناروا
قانون همه یا هیچ است را دریاب و حل کن موضوع خدا هم خود به خود حل خواهد شد
پیشنهاد می کنم یک جمع بندی از این تاپیک داشته باش و تاپیک دیگری باز کن با عنوان مشاوره
تخصصی شما و جناب اس سی آی و با برنامه های ایشان پیش برو و به خودت کمک کن
پوی عزیز
معمولا خودت می دونی که زندگی ادما نتیجه تفکراتشونه! درسته؟
بیا بررسی کن که افرادی که تفکراتی شبیه شما دارن چگونه زندگی م یکنن؟ و افرادی که متفاوت از شما هستن چگونه؟ بعد ببین دستاورد کدوم گروه رو بیشتر دوس داری؟
م یتونی از همین تاپیک خودت شروع کنی؟ هر دو گروه هستن!
یا نه ایا از زندگی کنونی و خودت که حاصل بینش و تفکر کنونیت هست راضی هستی؟ مطمینم که نیستی وگرنه تاپیک نم یزدی؟
ریچارد فاینمن میگه (یادم نیس دقیقا) اگه مثل گذشته فکر کنی همان دستاوردهای گذشته گیرت می اد!
جناب sci داره بادقت کمکت میکنه.من با این پست سعی میکنم مقداری درمورد علت درگیری کلی ذهنت درحد خودم توضیح بدهم.مامعتقدیم خدا عادل مطلق هست یعنی حتی بین شب وروز هم عدالت قائل شده وحتی بین کلمات یعنی همان میزان که"آری"گفتن لازم هست وباعث رشدمیشود "نه"گفتن هم لازم وباعث رشدمامیشود.قرارنیست هرچی خداسر راه ما قرار داد بهش لبیک بگیم.اگه کیسه بکس رو جلو ورزشکارقرار داده قرارنیست ورزشکاراونوبوس کنه چون اصلارشدنمیکنه.بایدمدام بهش ضربه بزنه از زوایای مختلف.چندین سال پیش درشرایط بسیاربدی بودم یه غروب ازخداخواستم کمکم کنه یه خیروگشایشی سر راهم قراربدهد هنوز دعام تموم نشده بودکه پیامکی اومد روی گوشیم ازیکی دوستان که برام کاری جورکرده بودومنو دعوت کردپیش خودش.دست وپاشکسته میدونستم اونجا شرکتهای هرمی هستش،ولی دوستم به شدت اینو انکارمیکرد.خب حالا جای من بودی چکارمیکردی؟چون تنگ غروب دعاکردی واین پیامکهاوزنگهای اصرارگونه برات میاد بین دعاواین واقعیت وخداوحکمتش چه رابطه ای برقرارمیکردی؟چشم بسته آری میگفتی؟من فکرکردم وبراساس علم ودانش خودم که خدابهم داده بود رفتارکردم وگفتم نه.ازکجامعلوم خدابه من میگه حتمابه این موقعیت آری بگو.اول علی رو خواستی ولی جورنشده بعد که رهاش کردی اون دوباره سر راهت سبزشده الان براساس منطق خودت عمل میکنی(نه صرفا صفرو یک وحکمت بینی ناقص که منظورخداچیه؟)آدمانیازبه دوست داشته شدن دارند بعضیشون وقتی مطمئن میشن کسی دوسشون داره رهاش میکنن امابه محض اینکه فکرمیکنند طرف کمتر دوسشون داره یانداره دوباره به سمتش جذب میشن شاید علی هم چنین مشکلی داشته.شاید هم صفت خوبی دراو وجود داشته ودوست داشتن او باعث تولیداون صفت درتو شده چون انسان عاشق نیازش میشه و هزاران علت واحتمال دیگه.اگه خدابه حضرت ابراهیم میگفت چاقو در نهایت گلو رو نمیبره.حضرت ابراهیم هرکاری هم میکردبازامتحان مصنوعی وخود فریبی بودو تغییروتحولی رخ نمیداد اوکاری روانجام دادکه براساس علم ودانش خودش میدونست بهترین کارهست، نتیجه باخدا. لایکلف الله نفسا الاوسعها(خداهرکسی روبراساس توانش امتحان وتکلیف میکند) یکی ازمصادیق این وسع وتوانایی،وسع علمی انسان هست ؛وسع ربی کل شی علما
ضمناده دوازده روز پیش رفتم پیش مشاورم.روانشناس بالینیه. نمیدونم خواستتهدیدم کنه یا واقعا گفت.گفت احتمالا نیاز به دریافت شوک بشه.
آقای ammin ممنون از پستتون و نظرات لطیف و قشنگتون.
ولی خب شما وقتی در اون لحظه غروب دعا میکردید و همون لحظه در راستای خواستتون چیزی سر راهتون قرار گرفت، از اونجا که کاری بوده که شکل هرمی داشته و عقلتون از روی هشدارهایی که صدا و سیما در ورد این کارها میده و تجربیات عینی که در مورد آخر عاقبت نداشتن این کار دیده اید، کاملا میتونه تحلیل کنه که این کار درست نیست و بگید نه.
اما در مورد پسرخالم من هیچ نکته منفی نمیدیدم که بگم نه. تا قبل از خواستگاری ایشون خانواده ما و خالم اینا بسیار صمیمی بودیم. مامان همیشه قربون صدقه علی میرفت حتی وقتی علی نبود. بابا همیشه از اهل زندگی و کار بودن علی تعریف میکرد. برادر بزرگم با علی خیلی رفیق بودم. پدر علی و من هم خیلی صمیمی بودیم.من و بابای علی هر دو فوتبال خیلی دوست داشتیم. گاهی همه خواب بودن و من و بابای علی با هم مینشستیم فوتبال میدیدم و تخمه میشکستیم. برادرهای دیگم هم روی علی خیلی حساب میکردن.برای انتخاب رشته هاشون از علی کمک میگرفتن.خاله ام همیشه میگفت پوه برای من یه چیز دیگه است.و خود من هم حس میکردم من و علی زبون همو خوب میفهمیم و درونا هم عطوفت و محبت خاصی نسبت بهش احساس میکردم و....
از کدام قراین باید میفهمیدم که به صلاحم نیست؟ من اتفاقا با قراین عقلی و عینی هم فکر میکردم مناسب است و ارزش پیش رفتن دارد.
یک دفعه بعد از جواب منفی اولی که خانواده من بی اطلاع من به علی دادند کلا روابط خانواده ها ریخت به هم. خودم هم نفهمیدم چی شد و چرا؟
فرشته مهربان عزیز، ممنونم که با وجود مشغلات زیاد مفصلا برای من هم وقت گذاشتید.
راسش چند بار پستتون رو خوندم. ولی فکر میکنم باید باز هم بخونم و بعدا بهش پاسخ میدم.
- - - Updated - - -
آسمانی جان، اشکالی نداشت.:43:
حالا قهری یا آشتی؟:58:
کم مونده بود توی تاپیک فرانک بانو کتک کاری کنیماااااااا
- - - Updated - - -
راستی مهرااد جان
من خودم تو خودم دو گروهم!!!! یک گروهم نتایج اونوریا رو دوست داره. یه گروهم نتایج این وریا رو!!!!
- - - Updated - - -
میگم یه سری هم میشه به اینجا بزنن دوستان؟
روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
- - - Updated - - -
ببخشید منظورم اینجا بود
http://www.hamdardi.net/thread-29666.html
سلام خانم
خب بذارید به شما کمک کنم ببینید شما این حالت ها رو دارید :
- احساس ضرر زیاد می کنید و فکر می کنید خیلی فرصتها رو از دست دادید/
- خودتون رو با هم سن و سالاتون مقایسه می کنید/
- احساس می کنید وقتتون رو تلف کرده اید و عمرتون تلف شده /
- خودتون رو بابت کارهایی که کردین و نکردین سرزنش می کنید/
- احساس پوچی می کنید/
- شدیدا بی حوصله هستید/
- نا امید هستیددر خودتون عدم توانایی لذت بردن از زندگی رو احساس می کنید/
- نگاه پوچ گرایانه به جهان و محتویاتش دارید/
- در خودتون احساس احساس می کنید یک نفر و یا حتی چند نفر دائم با شما صحبت می کنند و نقدتون می کنند/
- میل به خواب صبحکاهی دارید ( شاید شبها بیدار بمونید زیاد)/
- احساس می کنید انرژیتون به سرعت کم می شه یا در فعالیتهایی کم میارید یا نوعی احساس ضعیف شدن؟/
- بی اشتها هستید/
- در مورد مسائل مهم بی تفاوتید/
- سست شده اید/
- مشکل افراط و تفریط دارید در هر کار، موضوع و حتی فکری/
- زود رنج هستید/
- تازگی گوشه گیر شده اید/
- و احساس می کنید که تمامی موارد فوق شاید هر روز داره بیشتر می شه؟/
منتظر جوابتون هستم
سلام پوه عزیزم
وقتی نوشته هاتو میخونم انگار خودم نوشتم همه حرفای منه :(
بخدا همین الان برای خودمو خودت گریه کردمو اشک ریختم که چرا دخترایی مثل من و تو اینجوری آزرده بشیم که تمام شخصیت و وجودمونو گم کنیم؟؟؟!!! آره من و تو خودمونو گم کردیم چون هر چی داشتیممو نثار کسی کردیم که ارزش نداشت باعث شد انرژیمون از بین بره :(
آره منم بعضی وقتا به وجود خدا شک میکنم حس میکنم فقط یه احساسه نه چیز دیگه!!
داستان زندگی منم ادامه داره درسته تایپیکمو ادامه ندادم ولی هنوز با خودم درگیرم ! مثل تو......
خانوادم که اصلا درکم نمیکنن!
نمیدونم چطوری خودمو با این اوضاع وفق بدم! نمیدونم وقتی مراسم عروسی فامیل میشه چطوری برم! ؟؟؟ همین روزا مراسم عروسی یکی از آشناهاست ولی من همش باخودم درگیرم که چطوری برم و کسی رو ببینم که نمیخوام ببینم؟؟؟:((
به خدا داغونم! فقط میگم خدا کمکم کن که یه چیزی پیش بیاد یه کاری داشته باشم که نتونم برم !!
انگار هیچ کی نمیتونه کمکم کنه
واقعا حالتو میفهمم چون با حرفات گریه کردم
دلم به حال هردومون میسوزه:(((
البته یه توضیح بدهم که به این سادگی نبود،حدود۹ماه بعدش دستگیری های وسیع شروع شد وصداوسیما مفصل توضیح داد دورجدیدازشرکتهای هرمی بودکه اصلاخودشون چنین عقیده ای نداشتندوشرکتهای هرمی رو رد میکردند.من اول دچارشک شدم حالا که دعاکردم پس قطعا این خیرهست بعدش دچارچالش وعصبی شدن شدم وبیشترفکرکردم ونهایتا جوابم منفی بود۶روزطول کشیدکه جواب دادم حتی بعدش شک میکردم کارم درست بوده یانه چون بعدش اینقد پیامکهاوزنگهای مثبت اندیشی و به ظاهرعلمی ومنطقی میزند که پات شل بشه تازه اونم دوست مورداعتمادمن بود که خودش هم فریب خورده بودوشرایط برای تصمیم گیریم سخت بود.تا اینکه ماههای بعدی که دستگیری هاشروع شد مطمئن ترشدم که جوابم درست بوده.بایدتوی شرایط قرارگرفت تابیشتر درک کرد.،منظورم اول وآخربرشرایط تصمیم گیری ورابطه اون بادانش وتجربیات ومشورت های ماست .دراین صورت ذیل فرمان وخواست خدا حرکت میکنیم.شما که جواب منفی اویاخانوادش روشنیدید و نمیتونستیدالتماسشون کنید امابارها توپستهاتون گفتیدمشکلت علی نیست وخداست که چرا تورودرچنین شرایطی قرار داد.ما هم گفتیم مسأله رو درنوع خودش ببین مااسرار رو نمیدونیم.به این مسأله زیاد ماهیت فرا عادی نده چون پیچیده ترمیشودو حلش مشکلتر.البته میدونم ذهنت درگیرش شده وآزارت میده.به هرحال امیدوارم روند صحبتهات باجناب sciبه نتایج مطلوب برسد منم درحد دانش واز زاویه دید خودم مطالبی رو گفتم.(-لطفا به این پست من جواب نده تاروند صحبتهات بادکترمنقطع نشود-)
فقط شاید لازم باشه بگم که من تقریبا از سه سال پیش به روانپزشک مراجعه کردم. اولش نورتریپتیلین دادن که حالمو خیلی خوب کرد.ولی باز طی اتفاقاتی ریختم به هم. بعد از مدت طولانی(حالم خیلی بد بود و همه انرژیم صرف مقاومت در برابر میلم به خودکشی میشد.احساس خشم و نفرت بی اندازه ای نسبت به خانوادم داشتم.با گذشته ام نمیتونستم کنار بیام. نسبت به پسرخالم هم خشم داشتم.کلا بسیار هم خشن شده بودم.گاهی هم خودمو میزدم) دوباره مراجعه کردم. پارسال تابستون. دوکسپین و سیتالوپرام تجویز شد. خب یکم بهتر شدم ولی به نظرم فکرم مانع از این میشه که خوب بشم.یعنی میل به از بین بردن خوبی های خودم درونم از بین نمیره.میل به دلسنگ بودن درونم از بین نمیره.
این مشاور رو هم خیلی خوب نتونستم پیگیری کنم. شاید دوسه ماه یکبار تونستم برم. چون مامانم اینا معتقدن تو داری الکی میری دکتر و خودت نمیخوای خوب بشی و ... بخاطر همین من هم بهشون نگفتم پول بدید و هی کم کم جمع میکردم و میرفتم.
پارسال تابستون هم راستش واقعا میلی به خوب شدن نداشتم. ولی چون یه بحران توی خونه ایجاد شد و کتک خوردم و ... تصمیم گرفتم برم دکتر.چند روز بعد از اون کتک خوردنه تولدم بود و مامان اینا برای اینکه از دلم در بیارن کیک تولد خریده بودن و خواهرم اینا رو هم دعوت کرده بودن. به عنوان هدیه پول نقد داده بودن. من فرداش برای روانپزشک نوبت گرفته بودم و از مامان خواستم بهم پول بده. نداد. گفت داری. من اولش هرچی فکر میکردم یادم نمی اومد کدوم پول رو میگه. بعد فهمیدم منظورش پولیه که بای تولدم داده بودن. کلا 25 تومان بود که شد ویزیت و داروها.
اصلا بدم میاد ازشون پول بگیرم. چون با دست باز نمیدن.
ببخشید حرفای بی ربط به سوالاتون زدم.
سلام خانم،
واقعا سپاسگزارم که پاسخم رو دادید. کامل و مبسوط... از حرفای آخری هم که زدید خوشحال شدم
شاید جنس حرفام کمی متفاوت از جرفهایی باشه که با روانشناسهای بالینی و یا حتی روانپزشکی که دنبال کرده اید، شنیده اید. به نظرم نیازی فعلا به دارو درمانی نیست. احساسات فیزیولوژیکی که دارید کمی ناشی از اضطرابه که به مرور زمان حل می شه و کمی هم شاید موجب اختلالات قاعدگی شما بشه و شما را با سندرم پیش قاعدگی و یا پریود دردناک مواجه کنه که البته در روندی که داریم باید بهش توجه کنیم.
این مسائل که شما بخوبی پاسخ دادید مهر تاییدی بود بر تشخیص اولیه من، من اولین پستی که در تاپیک شما گذاشتم سن شما رو پرسیدم، و البته توجه شما رو جلب نکرد! ولی این موضوع بحث ماست!
این علائمی که شما احساس می کنید نوعی اختلال روحی رو در شما نشون می ده که شباهت زیادی به افسردگی داره و شاید اگر پیش روانشناس برید، به شما بگه افسردگی دارید! اما این اختلال در یک بازه زمانی حدود 8 ساله از سن حدود 27 - 28 شروع می شه و گاهی تا سن 35 سالگی هم ادامه داره!!! و همه این علائمی رو که از شما پرسیدم و شما کم و بیش در خود احساس می کنید داره... حالا در مورد فرد به فرد فرق می کنه... به این اختلال می گن: سندرم سی سالگی!
این سندرم باید/ باید/ باید درمان بشه... چون اگر درمان نشه، موجب می شه شما تصمیماتی بگیرید که اثراتش در دهه سوم زندگی شما مشاهده بشه!
اولین گام برای بهبود این وضعیت روحی شما، شناخت کامل این سندرم است! که برای شما نوشتم.... چون اول باید بدونیم که چه مشکلی وجود داره! بعدش بریم سراغ حل کردنش...
دومین گام اینه که باید تصمیم قطعی بگیرید که از شرش خلاص بشید... و کار درمانی رو شروع کنیم، اگر تصمیم گرفتید، من در خدمت شما هستم و گام به گام با شما میام تا همه چی خوب بشه! خیلی خوب!
اما:
1. اگر ممکنه نتایج آخرین آزمایش خون / هورمون و سونوگرافی شما رو هم بدونم.
2. وضعیت پوستتون چطوره؟ آیا ناخنهاتون رو بلند می کنید و می شکند؟
3. آیا موهای شما ریزش داره؟
امیدوارم همیشه خوب باشید
سوالی بود بپرسید
ممنون آقای sci
راستش در مورد این سندروم زیاد نفهمیدم چه فرقی با افسردگی داره. راستش سوالهای پست قبلیتون رو هم که دیدم حدس زدم گمان شما به سمت افسردگی رفته و بخاطر همین در مورد مراجعه ام به روانپزشک و مصرف دارو حرف زدم.
ولی آیا این میل به بد بودن و دلسنگ بودن و به قولی بی غیرتی و تنبلی و بی تفاوتی نسبت به آینده ام هم بخاطر همین سندروم سی سالگیه؟ من حتی دیگه از فکر اینکه تا آخر عمرم ازدواج نکنم یا حتی از فکر اینکه برم جهنم نمیترسم.حتی گاهی فکر میکنم من حتما یه آدم خیلی کثیف خواهم شد. یعنی کلا حس میکنم آمادگی(یا حتی شاید شجاعت) هرگونه بدبختی رو دارم!!!
میشه برام بگید این سندروم از چی نشات میگیره؟ یعنی ریشه اش چیه؟
در مورد آزمایش هایی هم که فرمودید، تا حالا آزمایش هورمونی ندادم. سونوگرافی هم تا حالا انجام ندادم. اما آخرین آزمایش خونم فکر کنم مربوط به حدودا 4-5 سال پیش باشه که فقط فقرآهن در حد معمول رو نشون داده بود.
ناخن هام خوبه. نمیشکنه.
ریزش مو در چندسال اخیر دارم که فکر نیکردم بخاطر اعصابمه. البته از حدود اواسط خرداد ماه که میرفتم استخر به شدت ریزشش بیشتر شده. در حدی که صبح که بیدار میشم کلا بالشم پر از مو شده. خودم فکر میکردم بخاطر کلر بوده. ولی با اینکه با شروع ماه رمضون خب دیگه استخر نرفتم ولی ریزشش کمتر نشد.
سلام دوباره
خوشحالم که روند درست رو با کمک اقای sci شروع کردی.
فقط جهت بی پاسخ نموندن سوالی که ازم پرسیدی مینویسم و امیدوارم به شکل کارگاهی این تاپیک رو ادامه بدی.
دوست عزیز نمونه ای برداشتهایی از ذهن سطحی رو ازم خواستی که دوستان لطف کردن و برات نوشتن.مثل همون خوابهایی که میدیدی و با اونا راجب علی یا خدا تصمیم میگرفتی.
همونطور که فرشته گفت این احساس گرایی مفرطت صحیح نیست.و عقل اگه سلیم باشه هم خودش وجود خدا رو اثبات میکنه پس برای با خدا بودن نیازی نیست عقل رو بوسید گذاشت کنار.
بگذریم.دوست عزیز اگه یه نگاهی به تاپیکهای گذشته من داشته باشی میتونی بفهمی حال من و تغییرش چطور بوده.هنوزم اصرار دارم شرایطت جوری نیست که الان بتونی به شکل صحیح راجب خدا و مسائل مهم فکر کنی.چرا و چطوری و اینا و نپرس.خودت که انجام بدی متوجه حرف من میشی.
منم اولا هی میگفتم چرا؟چطوری؟و...اما یه ذره دختر حرف گوش کنی اگه باشی و ادامه بدی موفق میشی.از نظر من این روشهای اقای sci برای شروع خوبه.برای اینکه ذهنت رو اروم کنی.منتقد درونیت رو بشناسی و کنترل کنی.ازردگیاتو رفع کنی.اوضاع هورمونی بدنت رو متعادل کنی.وقتی اوضاعت روبراه شد میتونی دنبال سوالهای اساسی زندگیت بری.منم رفتم.من از بی اعتقادی به خدا شروع کردم.دردای من از خیلییییا دردناکتر بود.از تو ازرده تر بودم.خیلی کارای خدا رو درک نمیکردم.عدالتشو درک نمیکردم.اما وقتی بستر ذهنیت اماده باشه و دنبالش بری کم کم حقایق جلو میان.بعد تازه میفهمی هیچی نمیدونستی.هرچی بیشتر جلو میری میبینی واای چقد از همه چی بی اطلاع بودی.بعد خدارو شکر میکنی که چه خوب شد تو وضعیت بی خبری سابق نموندم.
موفق باشی
راستی علاوه بر اون حالتهایی که گفتم این حالت که به هرکاری هم مشغول میشم فقط برام جنبه ی سرگرمی داره نه جدیت و هدف، باز هم از همین سندروم سی سالگیه؟
واقعا خوب شدنیه؟؟؟!!!!
سلام
این حرفا چیه؟نه من اصلا ناراحت نشدم...چرا اینطور فکر میکنید.
من خیلی خیلی هم بابت تمام راهنمایی هاتون ممنونم.لطف داشته اید و دارید.سپاسگذارم...
امیدوارم حالتون روزی خوب بشه.حداقل این چنین حس هایی رو نداشته باشید.امیدوارم روزی واقعا بخندید.
- - - Updated - - -
انشالله روزی شاد باشید
راستی یه چیز دیگه هم هست آقای sci
من خودم فکر میکنم یه جایی دیگه از خوب بودن و تحمل کردن خسته شده بودم که یهو زدم به این دنده. باور کنید من اصلا خودم هم نمیدونم دقیقا چمه. فقط میدونم یه نیروی شدیدی درونم نمیذاره خوش قلب و خوب باشم.
قبل از عید 91 مامانم میخواست یه سفر سه ماهه بره برای زایمان خواهرم خارج از کشور.بابام هم یه مدت بعدش رفت. من برای رفتن مامان لحظه شماری میکرم. خودش هم میگفت من برم یکم از دست غر زدن هام راحت بشی. وقتی رفت و مسئولیت کارهای خونه کاملا اومد روی دوش خودم و عید هم شده بود و فقط من و دو تا برادرم بودیم، حس کردم مسئولیتم بالاست و این عید نباید بذارم به برادرام بد بگذره. خب خیلی سعی کردم جای خالی مامان و بابا رو حس نکنن. ولی اون موقع چون حس میکردم کارام ارزش داره حالم خیلی خوب شده بود. حتی ارتباطم با خدا دوباره خوب شده بود.
بابا زودتر از مامان برگشت. باز بابا هم که اومد همه چی خوب بود. بعد رفتیم فرودگاه مامان رو بیاریم. تو راه برگشت مامان صندلی پشت ماشین دراز کشید که بخوابه. سرشو هم گذاشت رو پای من. من یه حس رحم و عطوفت خاصی بهش داشتم. و دلم میخواست اون حالت خوب رو نسبت بهش حفظ کنم. ولی به دو سه ساعت نکشید. باز انگار دشمن خونیمو دارم میبینم.بعدش هم حالتهای مثبتم نسبت به بقیه و خودم هم دوباره از بین رفت و اصلا بدتر از اول شدم. اصلا نمیدونم چرا نمیتونم نسبت به مامان درونا خوب باشم. قبلا خیلی خیلی دوستش داشتم. الان هم بی احترامی بهش نمیکنم. یععنی بی تفاوتی دارم اما بی احترامی نه. یا شاید هم خیلی کم. ولی درونا یه حس دشمنی باهاش دارم. نمیدونم چطوری درستش کنم.
همین الان هم تا مامان خونه است از اتاق بیرون نمیام. ولی وقتی نیست میرم غذا درست میکنم و کارای خونه رو میکنم. ولی بازم حواسم هست قبل از اینکه برسه خونه من دوباره تو اتاق باشم.
گاهی شبانه روز یک ساعت هم مامانمو نمیبینم.
خودش هم میگه تو از من متنفری و با این کارات میخوای از من انتقام بگیری و چشم دیدن منو نداری و منتظری من بمیرم و راحت بشی و .....
این هم از همون سندرومه باز؟
راستی عذر میخوام. ببخشید. ممکنه خواهش کنم لطف کنید اگر اگر اگر اگر وقت داشتید تاپیکهای پارسالم رو هم یه نگاه بندازید؟؟؟؟
خانم؛
بله منشائش همین سندرم هست... این سندرم خیلی شبیه به افسردگیه! اما افسردگی نیست.... اختلال روانی نیست! این یک اختلال روحیه.. مثل وضعیتی که برای یک نوجوان تو دوره بلوغ رخ می ده! می تونیم بگیم که یه دختر خانمی که داره بالغ می شه اختلال روانی داره... نه طبیعتا! سندرم سی سالگی، صد در صد قابل کنترل و بهبوده! ولی اگر درمان و کنترل نشه، بستر مناسبی برای خیلی مشکلات هست که دیگه اون مشکلات برای خودشون یه عالمه مشکل هستند!
این سندرم که عملا مجموعه از اختلالات رو شامل می شه یک مرحله گذار در زندگی اغلب خانمهاست... اما چون به موقع تشخیص داده نمی شه و گاهی اصلا تشخیص داده نمی شه، با یک گروه اختلالات شخصیت مواجه می شویم که شاید بسیاری از کارشناسان رو گیج می کنه! شاید خیلی از روانشناسانی که شما بهشون مراجعه کرده اید هیچ جواب اساسی به شما نتوانسته اند بدهند... چون این سندرم تا حدی برای بعضی ناشناخته است اما حقیقت اینه که شما به این سندرم دچار شده اید.
همانطوریکه علائم رو بهتون گفتم... این سندرم علائم مختلفی داره که شاید به هم ارتباطی نداشته باشند ولی واقعیت اینه که به هم مربوطند و وجه اشتراکشون ورود شما به دوره جدیدی از زندگی است! تا آخر عمر همراهتون نیست و نهایتا تا سن 33 سالگی من دیدم.... و در سنین بالاتر اتفاق نمی افته. هر چند در مردان هم بعضی در این سن و بعضی که خصلت مردانه بیشتری دارند، در سن 40 سالگی اتفاق می افته
جای ترس و اضطراب نیست. فقط تصمیم بگیرید که شروع کنید به درمان و کنترل اون! کاملا قابل کنترله... کاملا حال بهتری رو در مدت کوتاهی تجربه می کنید و حالتون خیلی بهتر می شه... ولی اگر کنترلش نکنید به نظرم می تونه مثل یک گیاه رونده، همانطور که احساسش کردید همه زندگیتون رو بگیره!
ریزش موهای شما رو نمی شه قطعا گفت عصبیه! اما به دلیل کلر قطعا نیست! کمی ناشی از اضطراب و نگرانی هایی است که ناشی از همین سندرم هست. و البته من توصیه می کنم طی هفته آینده برای چک آپ نزد متخصص زنان برید و وضعیت هورمونی خودتون رو کنترل کنید. سونوگرافی حتما بدید. منتظر نتایج اون هستم
از اینکه به من اعتماد دارید سپاسگزارم و منتظرم تصمیم بگیرید
سوالی بود بپرسید
پ.ن: اصلا خودتون هم به تاپیکهای گذشته تون سر نزنید! به هیچ وجه به عقب بر نگردید.
آقایsci
ممنونم واقعا. شما خیلی دارید لطف میکنید. نمیدونم چطوری تشکر کنم.
از اونجا که بعد از سه سال طی کردن روشهای درمانی افسردگی و وسواس، به نتیجه چندان چشمگیری نتونستم برسم، تشخیص متفاوت شما کمی انگیزه بهم داده.
من آماده ام.
(امیدوارم باز هم بی ارادگیم همه چیزو خراب نکنه.)
- - - Updated - - -
راستی میخواستم بپرسم این سندروم از چه سنی بروز میکنه؟ من فکر کنم از 22-23 سالگی این حالتها رو داشتم.