به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 7 1234567 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 62
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 22 بهمن 92 [ 18:22]
    تاریخ عضویت
    1392-5-19
    نوشته ها
    93
    امتیاز
    742
    سطح
    14
    Points: 742, Level: 14
    Level completed: 43%, Points required for next Level: 58
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    3 months registered500 Experience PointsTagger First Class
    تشکرها
    79

    تشکرشده 116 در 57 پست

    Rep Power
    0
    Array

    احساس میکنم در زندگی دچار رکود کامل شدم و بشدت فکر کردن به خود کشی رنجم میده...کسی هست کمک کنه؟

    سلام.وقت همگی دوستان بخیر.
    راستش نمیدونم از کجا باید حرفام رو شروع کنم.اینکه از کجای این زندگی تکه تکه شدم بنویسم.حس خوبی ندارم.چند ماهی هست به فکر خودکشی هستم و از این فکر رهایی ندارم.واقعا دوست دارم تمامش کنم.چندباری تا استانه انجامش رفتم...با تیغ یا پرت کردن از کوه....اما ترس دارم.از خدا.از سرخوردگی پدر و مادرم.از اینکه ممکنه این کارم روی سرنوشت خواهرم هم اثر بگذاره.بدجور بلاتکلیفم.گاهی از فرط استیصال و درماندگی شبها گریم میگیره.دوست دارم یه جور از این بن بست بیام بیرون و رها بشم.گاهی شب ها وقتی این استیصال و کلافگی میاد سراغم از فرط بی تابی مجبور میشم بلند بشم هی تو اتاقم راه برم.دوست دارم خودمو محکم بزنم توی دیوار...
    نمیدونم...همش فکر میکنم مشکلات من از خیلی خیلی پیشتر از اینهاست.از دوران بچگی...پدرم فرهنگی بوده.پدر بزرگم هم.اما شاید از نظر اخلاق و رفتار از یه ادم پشت کوهی هم کمتر بودن.پدرم با مادرم 11 اختلاف سن داره.مادرم خیلی کم سن و سال ازدواج کرده.در 11 سالگی.این چیزیه که من رو همیشه به شدت ازار میده.اینکه یه بچه 11 ساله ازدواج کرده.واقعا دیوانم میکنه.مادرم خیلی با استعداد بوده.خیلی باهوشه.اما خب بخاطر ازدواج ترک تحصیل کرده و البت بعدها تا دیپلم خواند.بعدترها حتی دانشگاه هم رفت.اما پدرم یه جورهایی از رفتن منصرفش کرد.گولش زد.کلا بابام ادم کثیفیه.فقط زنش رو برای براورده کردن احتیاجات روزمره زندگیش میخواد.براش عین یه کلفته.بابام ادم زودجوش و بد دهنیه.چه من و چه مادرم و چه خواهرم همیشه کوتاه اومدیم.دوست دارم بکشمش.مطمئنم اگر روزی بتونم این کار رو میکنم.مادرم من بخاطر اینکه زود و در بچگی ازدواج کرده اصلا نمیدونه زندگی چیه و انتظارش بعنوان یه انسان باید از زندگی چی بوده باشه.متاسفانه پدر و مادر مادرم هم هیچ توجهی به این موضوع نداشتند و هرازگاهی اگر هم فرصتی بوده برای پیشرفت مادرم،تشویق که نکردند هیچ حتی سنگ هم جلو پاش انداختند مبادا پیشرفت کنه و روی پای خودش بایسته.اینم بگم که پدر و مادرم با هم دختر عمو-پسر عمو هستند.بابام هیچ وقت تو زندگیش برنامه ای نداشته.هیچ برنامه ای هیچ وقت برای پیشرفت زندگیش نداشت و دلش خوش بوده به همون حقوق و درامد اموزش و پرورشش.هر وقت هم سر این موضوع بحثش میشد با مادرم با داد و بیداد و بد دهنی و هزار بد بیراه هممون رو ساکت میکرد.کلا جو خونمون خیلی گرم نیست.همه نسبت به هم سردیم.همه از هم دوریم.هیچ وقت باهم گرم نبودیم.هیچ کدوممون.متاسفانه خانوادتا هم پدر و مادرم خانوادهاشون با هم درگیر بودند.با خانواده پدرم که اصلا رابطه نداریم و با خانواده مادرم هم خیلی سرد.بابام ادم مذهبی هست.البت به نظرم ادم مذهبی داریم تا مذهبی.در مورد بابام یه مشت افکارو اعتقاد مزخرف.فکر میکنه نماز میخونه و روزه میگیره دیگه پسر امام صادقه...فکر میکنه من نماز نمیخونم.روزه میگیرم بهم میگه ادم روزه گیر بی نماز مثل سگ دهن وله....کدوم پدری به پسرش میگه بی شرف؟گاهی دوست دارم به خاطر افکارش،طرز حرف زدنش، یه چوب بردارم چنان بزنم تو مغزش که بپاشه به دیوار.وقتی میبینمش حالم بد میشه.از هیکلش..چهرش....قیافش.ادا و اطوارهاش.شوخی های بی مزش.لودگی هاش.بددهنی هاش....
    از بچگی درسم خوب بود.دوران راهنمایی و ابتدایی خیلی خوب بود.دبیرستان افت کردم کمی.هیچ وقت اونطور که باید و شاید به درسمون نرسید.نه من و نه خواهرم.همیشه دایم فقط تاکید داشت باید فکر و ذکرتون درس باشه.فقط درس درس درس...اگه نمره پایین میاوردیم خصوصا من...کتک بود.مفصل.جیغ و داد...همهیشه اگه نمره ای کم میشدم از ترس برگم رو قایم میکردم.دروغ میگفتم بهشون.این دروغ گفتن الان برام عادت شده و سر هر چیزی بهشون دروغ میگم.سر هر چیزی.هر کاری بکنم براشون بی ارزشه. منم مجبور میشم دروغ بگم.حالا در ادامه خودتون متوجه میشین.
    از دبیرستان به بعد به خاطر اضطراب ناخن جویدن هم بهش اضافه شد.خود ارضایی هام هم شروع شد.هردوشون تا الان هم که 27 سالمه ادامه داره.همیشه بوده.حتی نشده یک روز هم ناخنم رو نخورم.نمیدونم چرا اما از بچگی دوست داشتم از همه چیز سر در بیارم.دوست داشتم از همه چیز بدونم.بدم میومد یکی چیزی بگه و من ندونم دربارش.حتی اگر به اندازه یه جمله باشه.تا بتونم منم حرفی برا گفتن داشته باشم.از بچگی تا همین الان به همه چیز علاقه دارم و علاقه نشون میدم.عاشق ریاضیاتم.عاشق نجومم.عضو ستاد استهلال کشورم.طراحی طلا و جواهر میدونم و دیزاینر این چیزها هستم.عاشق پزشکی و تشریح بدن ادمم.عاشق نقاشی و نگارگری هستم.عاشق موسیقی هستم.شدیدا پیانو دوست دارم.خوب اواز میخونم و عاشق موسیقی سنتی هستم.تاریخ رو دوست دارم و تو بحث تاریخ علم تویه مبحث تاریخ نجوم فعالیت کردم.مکانیک خوندم و مهنس مکانیک گرفتم.زبان انگلیسی رو دوست دارم.المانی رو دوست دارم.و خیلی چیزای دیگه.اما تویه هیچ کدوم نتونستم تا اخر پیش برم یا حداقل تا یه سطح حرفه ای پیش برم.همه رو تا جایی پیش رفتم و بعد یهو ولش کردم.
    از دوره راهنمایی نقاشی رو شروع کردم و در کنار درسم میرفتم.همیشه خانواده مخالفت میکردن به خاطر درس اما تا سوم دبیرستان ادامش دادم.افت تحصیلیم یکمش به خاطر همین نقاشی بود و نگارگری.بعدش به خاطر کنکور مجبورم کردند ولش کنم.سال سوم و پیش دانشگاهی و بعدشم یکسال پشت کنکور...خلاصه بینش سه سالی وقفه افتاد و دیگه هیچ وقت بهش بر نگشتم.هنوز بصورت تئوری درباره هنر و نگارگری مطالعه دارم.اما بصورت عملی خیلی خیلی کم شده.بعد از ورود به دانشگاه کشیده شدم به سمت ریاضی و نجوم.تا همین امروز که تو این مباحث کار میکنم.بعدها موسیقی رو هم شروع کردم.کلاسای تئوری موسیقی و سلفژ و گروه کرال و این چیزا.تا الان تو چندتا کنسرت بزرگ هم تو گروه کرال بودم...
    ...درسم سال 88 که تمام شد تو رشته مهنسی مکانیک فارق التحصیل شدم و برای جایی شروع کردم کار کردن.کارم طراحی طلا و جواهر بود.هم هنرش رو داشتم و هم تخصصش رو.اما این مسئله باعث شد از درسم برا ارشد بمونم.بچه هایی که از نظر درسی هم سطحم بودند همشون رتبه های خفن اوردنو رفتن برا ارشد.چمیدونم 38...70...45...103.من اون سال حتی مجاز هم نشدم.مجبور شدم برم سربازی بعد از یکسال کار.سال 91 که از سربازی اومدم حس کردم همه چیز یادم رفته.همه چیز.دیگه اون ادم قبلی نبودم.
    از اواسط سربازیم به یه نفر حس پیدا کردم.تا اون روز هیچ وقت به رابطه با یه غیر همجنسم فکر نکرده بودم به اون صورت و اصلا تو نخ این چیزام نبودم.شدیدا اخلاق گرام.نه مذهبی البت.برعکس بابام اصلا مذهبی نیستم.دختری بود که باهم 7 سال تفاوت سن داشتیم.بشدت عاشقش شدم.یکسالی ازش پنهان کردم و نهایتا رفتم همه چیز رو بهش گفتم.از اون روزی که بهش حس پیدا کردم تا الان که یکساله رابطش رو سر پیشنهاد ازدواجم باهام قطع کرده کاملا زندگیم بکل تعطیل شده.اصلا نمیتونم تمرکز کنم.به هر کاری دست میزنم نمیتونم تمامش کنم.بشدت دوستش دارم و نمیتونم از فکرش بیرون بیام.تا الان چندبار هم بهم خانواده دخترهایی رو پیشنهاد دادن اما اصلا نمیتونم بهشون بجوشم و دوستشون داشته باشم.انگار به اون دختر دچار یه تعهد یه طرفه شدم و بهش غیرت دارم.از دخترهای دیگه از اینکه برم و بخوام ازشون خواستگاری کنم متنفرم.اصلا دوست ندارم به کس دیگه ای فکر کنم.از بعد سزبازی نتونستم به خاطر عدم تمرکز فکریم برم سر کار.این بیکاری و عدم تمرکز بشدت عذابم میده.از طرفی اون دوستام که ارشد گرفتن تحت فشارم میگذارن که باید بخودنم چون میتونم قبول بشم.بهم فشار میارن.دنبال کار هم هستم.اما سردرگمم.هیچ برنامه ای ندارم.هرچقدرم برنامه میریزم افکارم پخش میشه.فکرم میره جاهای دیگه.میخوام بعد از عید برم خواستگاری دختره اما هیچ برنامه ای ندارم.هم میخوام درس بخونم برا ارشد امسال.هم دنبال کار هستم.هم مشغول نوشتم و ترجمه کتاب با چندتا دوستامم و هم حرف و حدیثهای داخل خانواده که دایم سر بیکاری بهم سرکوفت میزنند.دارم با دوستام شرکت میزنم.اما خانوادم این چیزارو کار نمیدونند.چون خودشون عمری جیره خور و کارمند دولت بودن فکر میکنند من هم حتما باید برم یه جار رسمی بشم.درسته الان کار درست ندارم.اما کار که فقط پشت میز نشستن تو یه دادره نیست.مثلا نوشتن کتاب یا تدریس یا ساختن و سفارش گرفتن یه قطعه یا ماشین رو الافی و عاطل و باطلی میدونند.همش بهم ناسزا میگن و سرکوفت میزنن و دعوا و مرافعه راه میاندازند.نمیدونم مشکلم چیه.نمیتونم یه برنامه بریزم و درست کار کنم.از همه کارهام میمونم.هیچ کدوم به سرانجام نمیرسه.دوست دارم بخونم درسمو تا یه رتبه خوب بزنم.اما خانواده نمیگذارن.میدونم وقت زیاد تلف کردم.اما خب فکرم شغول بوده و تحت فشار بودم.به خاطر اون دختر.نمیتونمم بهشون بگم.تا موقعیتم یکم تثبیت نشده.تمام روزهام انقدر تو انجام کارهای جورواجور حل شده که هر روزم رو که میبینم اصلا هیچ کاری نکردم و هیچ چیزی پیش نرفته.عملا هیچ کاری انجام نمیدم.گاهی چنان نا امید میشم که مثلا یک هفته اصلا صبح تا شب هیچ کاری نمیکنم.گاهی هم یهو شروع میکنم کار کردن.کار رو که شروع میکنم تا جایی میرم اما یهو سرد میشم.یهو نا امید میشم.کسی نیست مشوقم باشه.همه ازم دورند.همه بهم سرکوفت میزنند که چرا اینقدر کارهای بیهوده میکنی.از نگاهشون همه این کارها بیهوده و بدرد نخوره.خسته شدم.از این همه سرکوفت.این همه ناسزا.میترسم به خاطر این فشارها که رویه خودمه نتونم به اهدافم تا سال اینده برسم.میترسم از دستش بدم.هر روز و شب از نا امیدی دایم به فکر خودکشیم.میخوام خودمو راحت کنم.از این اضطراب در بیام.از این حال بد در بیام و به ارامش برسم.خستم از این همه درماندگی....
    کسی هست کمکم کنه؟

    - - - Updated - - -

    الان درست چندین و چند ماهه با پدر قهرم.کلا رابطم رو باهاش قطع کردم.ازش بد میاد.هیچ وقت راهی رو نشونمون نداد.خیلی جاهای زندگیش اشتباه کرده.اما چه ما و چه مادرم که همسرشه هر بار بخوایم بهش بگیم با بدترین شکل برخورد میکنه و ناسزا میگه.ادم بی ابرو!!تحملش واقعا برام سخت شده.
    مادرم نمیدونم حسش چیه.گاهی که ناراحته علنی میگه من این ادم رو دوست ندارم.حسی ندارم بهش.حتی بعد از 30 سال زندگی.اما گاهی هم میبینم دوستش داره و بهش محبت میکنه.هیچ وقت پدر خوبی نبود.وقتی خانواده دوستام رو میبینم و اینکه چقدر همشون با هم دوست و رفیقند حسودیم میشه.بخاطر رفتارهای این ادم ما هممون نسبت به هم سرد و بی روح بزرگ شدیم.فکرشو بکنید اگر مثلا من و خواهرم با هم شوخی کنیم و یکم سر وصدامون بالا بره حالا چه به خنده یا چه به سربه سر هم گذاشتن به شدت عصبی میشه و شروع میکنه به فحش و ناسزا دادن و حتی برخورد فیزیکی کردن...حتی با من که 27 سالم هست.بابام هیچ وقت با پدر و مادرش رابطه خوبی نداشته و تقریبا همه فامیل میدونند که پدربزرگ و مادربزرگم این بچشون رو دوست نداشتند.حس میکنم این قضیه روی رفتارش نسبت به زن و بچش و خصوصا من که پسرشم تاثیر گذار بوده....
    نمیدونم چی بگم.هم دوستش دارم.چون درحد خودش برامون زحمت کشیده.هم از ش متنفرم چون خیلی جاها اشتباه کرده و پدر خوبی نبوده.خیلی جاها رفتاری کرده که مستحقش نبودم یا نبودیم.بخاطر اون رفتارا دوست دارم بمیره زودتر.دوست دارم اگر میشد حتی بکشمش...
    گاهی ازین احساس هام رنج میبرم...که چرا باید این طور بشه.چرا باید چنین حس هایی داشته باشم...از خانوادم بدم میاد.ایکاش میتونستم خودمو خلاص کنم.از دست همه چیز و همشون راحت میشدم....
    خودمو ادم بی دست و پا و ادم دست و پا چلفتی میدونم.واقعا بی عرضم.27 سالمه اما هیچ کاری نکردم.هیچ چیزی ندارم.نه سرمایه ای.نه اکری و نه تخصص درست و حسابی.این قدر این شاخه به اون شاخه پریدم که همه چیز رو قاطی کردم و همه چیز هم داره کم کم یادم میره.روزهام روز به روز داره از فرط بی برنامگی به بطالت میره و این بشدت ازارم میده.من واقعا بی عرضه و بی لیاقتم.درست هدایت نشدم.درست تربیت نشدم.بی عرضه بار اومدم و تنبل.یه ادمی که به خاطر مشکلات روانی یه نفر دیگه خودش حالا مشکل روانی پیدا کرده.ایا 10 سال ناخن خوردن.هر روز و هر روز ده سال خود ارضایی...یکسال هر شب به فکر خودکشی بودن.به فکر رگ زدن و از کوه پرت کردن.تنفر در حد کشتن یک ادم دلیلش روانی بودن نیست.ایکاش میمردم...من لیاقتم مرگه.لیاقتم اینه که دیگه نباشم.چی رو ادامه بدم؟برای چی ادامه بدم؟چی کار بلدم؟هنرم چیه؟همه کاره و هیچ کاره...
    الان ماه هاست تنهام.ارتباطم رو با دوستام قطع کردم و شمارمو خاموش کردم.دوست ندارم با کسی در ارتباط باشم.از طرفی ارتباط با دیگران ازارم میده و دوست دارم تنها باشم.از طرفی وقتی تنهام بشدت تنهایی اذیتم میکنه.شکنجه میشم با تنهایی.صبح تا شب تو اتاقمم.دوست دارم تموم بشه.تمومش کنم...

    - - - Updated - - -

    الان درست چندین و چند ماهه با پدر قهرم.کلا رابطم رو باهاش قطع کردم.ازش بد میاد.هیچ وقت راهی رو نشونمون نداد.خیلی جاهای زندگیش اشتباه کرده.اما چه ما و چه مادرم که همسرشه هر بار بخوایم بهش بگیم با بدترین شکل برخورد میکنه و ناسزا میگه.ادم بی ابرو!!تحملش واقعا برام سخت شده.
    مادرم نمیدونم حسش چیه.گاهی که ناراحته علنی میگه من این ادم رو دوست ندارم.حسی ندارم بهش.حتی بعد از 30 سال زندگی.اما گاهی هم میبینم دوستش داره و بهش محبت میکنه.هیچ وقت پدر خوبی نبود.وقتی خانواده دوستام رو میبینم و اینکه چقدر همشون با هم دوست و رفیقند حسودیم میشه.بخاطر رفتارهای این ادم ما هممون نسبت به هم سرد و بی روح بزرگ شدیم.فکرشو بکنید اگر مثلا من و خواهرم با هم شوخی کنیم و یکم سر وصدامون بالا بره حالا چه به خنده یا چه به سربه سر هم گذاشتن به شدت عصبی میشه و شروع میکنه به فحش و ناسزا دادن و حتی برخورد فیزیکی کردن...حتی با من که 27 سالم هست.بابام هیچ وقت با پدر و مادرش رابطه خوبی نداشته و تقریبا همه فامیل میدونند که پدربزرگ و مادربزرگم این بچشون رو دوست نداشتند.حس میکنم این قضیه روی رفتارش نسبت به زن و بچش و خصوصا من که پسرشم تاثیر گذار بوده....
    نمیدونم چی بگم.هم دوستش دارم.چون درحد خودش برامون زحمت کشیده.هم از ش متنفرم چون خیلی جاها اشتباه کرده و پدر خوبی نبوده.خیلی جاها رفتاری کرده که مستحقش نبودم یا نبودیم.بخاطر اون رفتارا دوست دارم بمیره زودتر.دوست دارم اگر میشد حتی بکشمش...
    گاهی ازین احساس هام رنج میبرم...که چرا باید این طور بشه.چرا باید چنین حس هایی داشته باشم...از خانوادم بدم میاد.ایکاش میتونستم خودمو خلاص کنم.از دست همه چیز و همشون راحت میشدم....
    خودمو ادم بی دست و پا و ادم دست و پا چلفتی میدونم.واقعا بی عرضم.27 سالمه اما هیچ کاری نکردم.هیچ چیزی ندارم.نه سرمایه ای.نه اکری و نه تخصص درست و حسابی.این قدر این شاخه به اون شاخه پریدم که همه چیز رو قاطی کردم و همه چیز هم داره کم کم یادم میره.روزهام روز به روز داره از فرط بی برنامگی به بطالت میره و این بشدت ازارم میده.من واقعا بی عرضه و بی لیاقتم.درست هدایت نشدم.درست تربیت نشدم.بی عرضه بار اومدم و تنبل.یه ادمی که به خاطر مشکلات روانی یه نفر دیگه خودش حالا مشکل روانی پیدا کرده.ایا 10 سال ناخن خوردن.هر روز و هر روز ده سال خود ارضایی...یکسال هر شب به فکر خودکشی بودن.به فکر رگ زدن و از کوه پرت کردن.تنفر در حد کشتن یک ادم دلیلش روانی بودن نیست.ایکاش میمردم...من لیاقتم مرگه.لیاقتم اینه که دیگه نباشم.چی رو ادامه بدم؟برای چی ادامه بدم؟چی کار بلدم؟هنرم چیه؟همه کاره و هیچ کاره...
    الان ماه هاست تنهام.ارتباطم رو با دوستام قطع کردم و شمارمو خاموش کردم.دوست ندارم با کسی در ارتباط باشم.از طرفی ارتباط با دیگران ازارم میده و دوست دارم تنها باشم.از طرفی وقتی تنهام بشدت تنهایی اذیتم میکنه.شکنجه میشم با تنهایی.صبح تا شب تو اتاقمم.دوست دارم تموم بشه.تمومش کنم...

    - - - Updated - - -

    دوست دارم درس بخونم.برای ارشد اما نمیتونم.تا میام بخونم هول میشم.اضطراب پیدا میکنم.نا امیدی بشدت تمام هویتم رو میگیره.دیگه دست و دلم حتی به نقاشی و نگارگری هم نمیره.موسیقی هم.هر موسیقی که میشنوم باعث برافروختگی احساساتم میشه و بشدت گریم میندازه.شدیدا افسردم میکنه.شدیدا غمگین میشم و نا امید.اعتامد به نفسم رو کاملا از دست دادم.جرات نمیکنم برای کار جایی برم مصاحبه.با اینکه میدونم میتونم اما چنان نا امید میشم و که با اینکه میدونم توانایی علمیش رو دارم اما منصرف میشم.خستم واقعا...خستم از ادامه دادن.ایکاش میمردم.

  2. کاربر روبرو از پست مفید نگارگر 1986 تشکرکرده است .

    dokhtare kordestan (چهارشنبه 23 مرداد 92)

  3. #2
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    جمعه 06 تیر 93 [ 06:00]
    تاریخ عضویت
    1392-1-22
    نوشته ها
    523
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    2,312

    تشکرشده 1,508 در 444 پست

    Rep Power
    64
    Array
    سلام آقای نگارگر، چه نوشته آشفته و درهم برهمی! همین نوشته خودش نشون میده که چقدر حال و روزت داغون و خرابه. چیزایی که

    در مورد تو به ذهنم میرسه ایناست:

    (1) بعید میدونم کسی منکر این باشه که داشتن یک خانواده خوب، یک پدر فهمیده میتونه چقدر توی پیشرفت اعضای اون خانواده تاثیر داشته باشه

    و برعکس نداشتنش چقدر مشکلات بوجود بیاره. هر چند حتما میدونی که توی این حال و احوال اصلن نباید قضاوت کرد ولی با این وجود بپذیریم که درست

    قضاوت کردی و پدر خوبی نداری که بتونه توی زندگیت برات کمکی باشه. خب اینو میشه گذاشت به حساب بد شانسیت. کارت اینطوری سخت تره

    (2) اینکه نماز نمیخونی ولی روزه میگیری یعنی مثل خود منی. اینکه پدرت از مذهب یه مشت افکار و اعتقادات مزخرف نصیبش شده باز هم مثل پدر و

    مادر من. اینکه از این بابت بهت سرکوفت میزنن باز هم مثل من. ولی با این تفاوت که من کار خودم رو میکنم. من تازه طلاق گرفتم و کلی بابت پرداخت

    مهریه بدهی دارم. خانواده هیچ حمایتی ازم نکرد ضمن اینکه اونا یه جورایی مسبب این ازدواج بودند و توی ماجرای طلاق کلی بهم فشار هم آوردند و بهم

    بد و بیراه های خیلی زشتی گفتند که اینجا نمی نویسم. الان هم باهاشون زندگی میکنم و دوست شون دارم. اینها رو گفتم چون میخوام بگم میشه با خانواده ای

    زندگی کرد که باهات اختلاف نظر دارند ولی باید اینرو بدونی که این اختلاف نظر عمدی نیست. پدرت راه درست رو واقعا همونی میدونه که میگه. همونقدر میفهمه.

    سقراط یک جمله معروف داره که میگه اگه آدمها میدونستند درست چیه دست به نادرست نمیزدند. خلاصه اینکه تو باید راه خودت رو بری و بدونی که خانواده به خاطر

    زحماتی که برات کشیدند - حالا از بدشانسی تو اونطوری که میگی پدرت آدم فهمیده ای نبوده ولی بهرحال در حد فهم خودش برات زحمت کشیده - باید قابل احترام

    باشند. باز هم چون ظاهر اعتقادات شبیه به منه نمیدونم باهام موافق باشی یا نه ولی من فکر میکنم هر آدمی مسئول زندگی خودشه. به نظر من حتی خدا هم توی

    زندگی ما دخالتی نداره. تو خودت اسم نگارگر برای خودت انتخاب کردی. من معتقدم که هر کسی نگارگر زندگی خودشه. هر کسی خدای زندگی خودشه. خودشه که

    زندگیش رو باید بسازه. هرچند که ممکنه شرایط خدادادی و خانوادگی کار رو براش نسبت به بقیه مشکل تر کنه که اینرو میشه با یک لبخند گذاشت به حساب بدشانسی.

    ولی نباید باعث توقف ما بشه.

    (3) تو الان 27 سالته. باید بتونی بدون کمک خانواده خرج خودت رو در بیاری. اگه هیچ کاری پیدا نمیشه از پدرت بخواه که بهت پول بده ماشینی بخری لااقل از آژانس که میتونی

    شروع کنی. اصلن به این فکر نکن که واست افت داره از پدرت پول بگیری. لطفا از منی که ازت خیلی بزرگترم بپذیر که باید عاقلانه تصمیم بگیری. وضعیت فعلیت برات بیشتر افت داره

    تا گرفتن پول از بابات. تازه من مطمئنم که اگه برای گرفتن پول پافشاری کنی پدرت ازت خوشش هم بیاد منتهی با احترام. پدر و مادر حتی اگر خیلی باهاشون اختلاف نظر داشته

    باشیم ولی محترمند و دوست داشتنی. خودت هم اینرو گفته بودی.

    (4) نگفتی که دختر مورد علاقه ات بهت چه جوابی داده؟

    (5) خلاصه حرفام اینه که با چیزایی که نوشتی رک و راست به نظر من تا حالا که نگارگر قابل تحسینی نبودی. این تابلویی که از زندگیت ترسیم

    کردی اصلن چنگی به دل نمیزنه. مطمئنم میشه خیلی بهتر بود حتی توی شرایط سختی که تو داری.

    - - - Updated - - -

    سلام آقای نگارگر، چه نوشته آشفته و درهم برهمی! همین نوشته خودش نشون میده که چقدر حال و روزت داغون و خرابه. چیزایی که

    در مورد تو به ذهنم میرسه ایناست:

    (1) بعید میدونم کسی منکر این باشه که داشتن یک خانواده خوب، یک پدر فهمیده میتونه چقدر توی پیشرفت اعضای اون خانواده تاثیر داشته باشه

    و برعکس نداشتنش چقدر مشکلات بوجود بیاره. هر چند حتما میدونی که توی این حال و احوال اصلن نباید قضاوت کرد ولی با این وجود بپذیریم که درست

    قضاوت کردی و پدر خوبی نداری که بتونه توی زندگیت برات کمکی باشه. خب اینو میشه گذاشت به حساب بد شانسیت. کارت اینطوری سخت تره

    (2) اینکه نماز نمیخونی ولی روزه میگیری یعنی مثل خود منی. اینکه پدرت از مذهب یه مشت افکار و اعتقادات مزخرف نصیبش شده باز هم مثل پدر و

    مادر من. اینکه از این بابت بهت سرکوفت میزنن باز هم مثل من. ولی با این تفاوت که من کار خودم رو میکنم. من تازه طلاق گرفتم و کلی بابت پرداخت

    مهریه بدهی دارم. خانواده هیچ حمایتی ازم نکرد ضمن اینکه اونا یه جورایی مسبب این ازدواج بودند و توی ماجرای طلاق کلی بهم فشار هم آوردند و بهم

    بد و بیراه های خیلی زشتی گفتند که اینجا نمی نویسم. الان هم باهاشون زندگی میکنم و دوست شون دارم. اینها رو گفتم چون میخوام بگم میشه با خانواده ای

    زندگی کرد که باهات اختلاف نظر دارند ولی باید اینرو بدونی که این اختلاف نظر عمدی نیست. پدرت راه درست رو واقعا همونی میدونه که میگه. همونقدر میفهمه.

    سقراط یک جمله معروف داره که میگه اگه آدمها میدونستند درست چیه دست به نادرست نمیزدند. خلاصه اینکه تو باید راه خودت رو بری و بدونی که خانواده به خاطر

    زحماتی که برات کشیدند - حالا از بدشانسی تو اونطوری که میگی پدرت آدم فهمیده ای نبوده ولی بهرحال در حد فهم خودش برات زحمت کشیده - باید قابل احترام

    باشند. باز هم چون ظاهر اعتقادات شبیه به منه نمیدونم باهام موافق باشی یا نه ولی من فکر میکنم هر آدمی مسئول زندگی خودشه. به نظر من حتی خدا هم توی

    زندگی ما دخالتی نداره. تو خودت اسم نگارگر برای خودت انتخاب کردی. من معتقدم که هر کسی نگارگر زندگی خودشه. هر کسی خدای زندگی خودشه. خودشه که

    زندگیش رو باید بسازه. هرچند که ممکنه شرایط خدادادی و خانوادگی کار رو براش نسبت به بقیه مشکل تر کنه که اینرو میشه با یک لبخند گذاشت به حساب بدشانسی.

    ولی نباید باعث توقف ما بشه.

    (3) تو الان 27 سالته. باید بتونی بدون کمک خانواده خرج خودت رو در بیاری. اگه هیچ کاری پیدا نمیشه از پدرت بخواه که بهت پول بده ماشینی بخری لااقل از آژانس که میتونی

    شروع کنی. اصلن به این فکر نکن که واست افت داره از پدرت پول بگیری. لطفا از منی که ازت خیلی بزرگترم بپذیر که باید عاقلانه تصمیم بگیری. وضعیت فعلیت برات بیشتر افت داره

    تا گرفتن پول از بابات. تازه من مطمئنم که اگه برای گرفتن پول پافشاری کنی پدرت ازت خوشش هم بیاد منتهی با احترام. پدر و مادر حتی اگر خیلی باهاشون اختلاف نظر داشته

    باشیم ولی محترمند و دوست داشتنی. خودت هم اینرو گفته بودی.

    (4) نگفتی که دختر مورد علاقه ات بهت چه جوابی داده؟

    (5) خلاصه حرفام اینه که با چیزایی که نوشتی رک و راست به نظر من تا حالا که نگارگر قابل تحسینی نبودی. این تابلویی که از زندگیت ترسیم

    کردی اصلن چنگی به دل نمیزنه. مطمئنم میشه خیلی بهتر بود حتی توی شرایط سختی که تو داری.

    - - - Updated - - -

    ببخشید اگه تکرار شده. این دست من نیست سایت ایراد داره تکرارش میکنه و ما کاربران عادی امکان ویرایش نداریم که درستش کنیم

  4. کاربر روبرو از پست مفید toojih تشکرکرده است .

    sanjab (سه شنبه 22 مرداد 92)

  5. #3
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 22 بهمن 92 [ 18:22]
    تاریخ عضویت
    1392-5-19
    نوشته ها
    93
    امتیاز
    742
    سطح
    14
    Points: 742, Level: 14
    Level completed: 43%, Points required for next Level: 58
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    3 months registered500 Experience PointsTagger First Class
    تشکرها
    79

    تشکرشده 116 در 57 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام.وقت بخیر
    1- نماز میخونم.اما همون اوایل که میخوندم هرکی میدید با یه نگاه مسخره امیز بهم نگاه میکرد.منم دیگه جلوشون نخوندم.از اون زمان همیشه فکر میکنند دیگه نمیخونم.هرچند گه گاه میشه که میخونم مرتب نمازهام رو.گه گاه هم میشه کلا دیگه نمیخونم.گاهی که نا امیدی میاد سراغم و فشارهای روحیم نماز خوندن از سرم باز میشه.کلا فکر میکنم کار بی فایده ایه.نه اینکه به خدا بی اعتقاد باشم نه.اصلا.به خدا و دینش اعتقاد دارم.اما شرایط بزرگ شدنم طوری بوده که سخت میتونم یه چیزی رو همینطوری قبول کنم.بابام کتاب خیلی داشت و داره.یه کتابخانه بزرگه.همیشه بهش دسترسی بوده و توش کتاب های مختلف.یه سری کتاب هاش بدجور روی ذهنیت و جهان بینی من تاثیر گذاشت.بعدها نجوم و ریاضی هم این تاثیر رو بیشتر کرد.نمیدونم منم مثل شما شب قدر میرم احیا...اما فکر میکنم دعا کردن مثلا چیز مسخره ای هست.اخه خدا مگه بیکاره بیاد حرف من و شما رو گوش بده.شاید خود خدا هم وجود نداشته باشه و چیزی که ما خدا میدونیم یه وابستگی احساسی عاطفی باشه که انسان تو سیر تکاملش بهش وابسته شده و این وابستگی رو تحت پوشش دین و خدا برای خودش ساخته.حقیقت امر اینه که همیشه ارزوم بوده یه ادم دین دار و با ایمان باشم.کسی که خدا رو تو قلبش داره و بهش دل میبنده.اما هیچ وقت شک و شبهه های عقلانیم و ذهنیم اجازه نداده بهم.مثل یه سد جلوم رو گرفته.خیلی از این مطلب رنج میبرم....
    2- نه بیکار نیستم بصورت مطلق اون طور که شاید فکر کنی.کار ثابت مثلا اداری ندارم.گفتم...میتونم نقاشی تدریس کنم.نجوم تدریس کنم.ریاضی تدریس کنم.مشغول نوشتن کتاب هستم تو زمینه تخصصی رشته خودم که مکانیک هست.کتابه تو زمینه بازرسی فنی نفت و گاز هست...مرتب هم از این طرف و اون طرف سفارش ساخت قطعه و اینا میگیرم.در میاد.راحت در میاد...مشکل این جاست که خانوادم اصلا این چیزهارو کار نمیدونند.میگم یه جور عاطل و باطل گشتن میدونند.وقت رو تلف کردن.بهم میگن تو حال کار کردن نداری.تو فلانی.بهمانی...ببین میدونم خودمم که این ها شغل نیست در مقایسه با یه شغل اداری ثابت.اما همیشه فکر میکنم من اگه برم تو شرکت یه نفر کار کنم باید 7 صبح تا 7 شب برم و حقوقی رو بگیرم که الان وقتی برای خودم دارم کار میکنم تقریبا یک پنجم اون رو وقت میگذارم.اما خب فعلا این نبودن یه تایم کاری روتین و ثابت مثل کارمندها باعث میشه دایم جنگ اعصاب و مرافعه داشته باشیم تو خونه.چند ساله با دوسه تا دوستام مشغولیم کار میکنیم و سفارش میگیریم.الان که اخلاق و خلق و خوی کاری و شخصی هم رو فهمیدیم و متوجه شدیم میتونیم با هم شریک باشیم میخوایم شرکت بزنیم و تو کاری که این چند ساله فعالیت کردیم شروع کنیم با اسم خودمون کار کنیم.اما خانواده بشدت مخالفن و میگن این کار نیست.دارید دور خودتون میگردین و وقت تلف میکنی که کار نکنی.امال و ارزوشون اینه من برم یه جا استخدام بشم.حتی شده با مهندسی مکانیک برم مثلا کارمند ساده بانک بشم!!!نمیدونم تو مغز اینا واقعا چیه؟!؟!؟گفتم بد دهن هستند و معمولا بحثامون دو دقیقه نکشیده پر میشه از انواع بد و بیراه و لعن و نفرین از طرف اونا.علاوه بر این سر ارشد نگرفتن هم خیلی اذیتم میکنند.فکر میکنند حالا برم ارشد بگیرم چه اتفاق مهمی میافته.مثلا شغل ثابت برا ارشدا ریخته.ارزوی مادرم اینه من برم ارشد بگیرم برم تو یه پیام نور حق التدریس درس بدم ساعتی 5 تومن بگیرم...این فکرشونه...یکمش هم بخاطر فشار دوستامه.اون ها دایم میگن بخون.خانواده هم فشارشو بیشتر میکنه.من خودمم خیلی دوست دارم بخونم.خیلی هم سعی میکنم.اما یهو وسط کار ول میشه.انقدر اشفتگی فکری دارم که تمرکز نمیتونم بکنم.حس میکنم خلاقیتم و حافظه ام بسیار افت کرده.
    با پول گرفتن و کمک گرفتن از بابام که موافق نیستم.بمیرم هم روزی دستم رو پیشش دراز نمیکنم به دلایلی.اصلا این کار رو نمیکنم.
    ...وقتی بهش پیشنهاد دادم اول گفت پنجاه پنجاه نه و اره...میگفت الان تازه بیست سالشه و یکم برای تصمیم گیری بچست.من متاسفانه ناشیانه عمل کردم و بهش خیلی فشار اوردم.اونم نهایتا گفت نه.در مورد من با تمام افراد خانوادش صحبت کرده بود و حتی میدونم همون موقع که بهم نه گفته بود اومده بود و از ادمهای مشترک بینمون ازم تحقیق کرده بود اما بعد باز گفت شرایطشو نداره و نه.متاسفانه فشارهایی که خودم بهش وارد کردم و اصرار هام باعث شد از این چیزی که بینمون پیش اومد یه جورهایی دلخور بشه.من فعلا سکوت کردم.اما قصدم اینه که سال اینده رسما ازش خواستگاری کنم.اگه خواست که خب .اگرم جوابش نه بود که واقعا دیگه کاری ازم بر نمیاد.
    موضوع اون دختر...موضوع ارشد...کارم و مسایلم با خانوادم همشون تو هم گره شدند.بدجور هر کدوم جلوی کار اون یکی رو میگیره.گاهی میشینم برنامه میریزم برا خودم .چند روز اول هم خوب پیش میره اما نا امیدی چند روز بعدش چنان مثل خوره میافته به جونم.فکر خودکشی یا فرار از خونه همه وجودم رو میگیره.بعد فکر تبعات رفتن از خونه یا خودکشی و اینکه ممکنه چی سر پدر و مادر و خواهرم با این کار بیاد درب و داغونم میکنه.
    نمیدونم چاره ام چیه.نه کسی رو دارم که حمایت روحیم کنه.نه اعتقاد و ایمان درست و حسابی دارم که دلم رو به اون خوش کنم.نه یه چراغی تو زندگیم روشن میشه که به اون امید ببندم.گیر کردم...حس میکنم دارم ذره ذره دچار خوردگی میشم و فرسودگی...

  6. #4
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    جمعه 06 تیر 93 [ 06:00]
    تاریخ عضویت
    1392-1-22
    نوشته ها
    523
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    2,312

    تشکرشده 1,508 در 444 پست

    Rep Power
    64
    Array
    نگارگر عزیز، من که بیرون گود نشستم و دارم نگاه میکنم راهت تقریبا مشخص به نظر میرسه حالا نمیدونم داخل گود چه خبره. البته سخت که حتما هست.

    خودت هم میدونی برای هر کدوم از موضوعاتی که گفتی باید چه کاری انجام بدی. توی این انجمن هم چند روزی چرخی بزنی بد نیست. میبینی که خیلی

    هستند که دچار کلی مشکلات کوچکتر یا بزرگتر از مشکلات تو هستند. بهرحال امیدوارم حال و روزت بهتر بشه.

  7. کاربر روبرو از پست مفید toojih تشکرکرده است .

    نگارگر 1986 (یکشنبه 20 مرداد 92)

  8. #5
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    یکشنبه 25 اردیبهشت 01 [ 00:01]
    تاریخ عضویت
    1390-6-17
    نوشته ها
    1,916
    امتیاز
    39,710
    سطح
    100
    Points: 39,710, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    3,897

    تشکرشده 3,095 در 1,314 پست

    Rep Power
    315
    Array
    سلام.

    شما اصلا روانی نیستید. با چیزهایی که گفتید به نظر میرسه فقط سطح اضطراب شما بالاست. من شرایطی بسیار مشابه شرایط شما رو داشته ام و تمام حالتهای شما رو تجربه کرده ام و کاملا درکتون میکنم.

    برای پایین آوردن سطح اضطرابتون بهترین کار اینه که به یک روانپزشک مراجعه کنید.به نظر من فعلا به جای تمرکز روی مشکلات و نگرانی هاتون، تمرکزتون رو روی درمان اضطراب قرار بدید. و تا وقتی به حد نرمال نرسیده به همدردی هم سر نزنید. چون اینجا علیرغم تمام خوبی هایی که داره، اضطراب کسی رو که lضطربه بیشتر میکنه.برای من که اینجوری بود.

    من خودم بعد از مصرف دارو ها حالم خیلی بهتر شد.دید بدی هم نسبت به روانپزشک و دارو مصرف کردن نداشته باشید.همونطور که جسم بیمار میشه و دارو خوردن برای درمانش یه چیز نرماله، مصرف دارو برای فشارهای روحی-روانی هم نرماله. بعد از حدود یکماه مصرف دارو خیلی بهتر میتونید فکر کنید.

    یک پیشنهاد دیگه هم دارم. در صورت امکان هفته ای دو سه بار برید استخر. تمرینات ریلکسیشن رو هم انجام بدید. اگر مایل بودید چگونگی اون رو براتون توضیح میدم.

  9. 2 کاربر از پست مفید Pooh تشکرکرده اند .

    baranbanoo (یکشنبه 10 شهریور 92), نگارگر 1986 (یکشنبه 20 مرداد 92)

  10. #6
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 22 بهمن 92 [ 18:22]
    تاریخ عضویت
    1392-5-19
    نوشته ها
    93
    امتیاز
    742
    سطح
    14
    Points: 742, Level: 14
    Level completed: 43%, Points required for next Level: 58
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    3 months registered500 Experience PointsTagger First Class
    تشکرها
    79

    تشکرشده 116 در 57 پست

    Rep Power
    0
    Array
    ممنون.استخر رو میرفتم.قبلا.چشمم حساسه.بخاطر نگارگری و نقاشی و فشار درسی که تو دوره کارشناسی روم بود و خودارضایی هم ضعیفه.استخر که میرم سه چهار روز چشم درد دارم.اما ارامشش واقعا خیلی برام زیاده.واقعا بدنم و روحم کاملا تخلیه میشه.واقعا ارام میشم.البت سینوزیت هم هستم و زیاد رفتن استخر کار دستم میده هر از گاهی.اما خب گه گاه میرم استخر...
    میدونید خودم فکر میکنم شرایطم خیلی هم بد نیست.ادم شوخ طبعی هستم.خیلی با بقیه میگم و میخندم.دایم لبخند رو چهرم هست.خورد و خوراکم هم خیلی خیلی عالیه.اما به محض تنها شدن واقعا درونم زیر و رو میشه.یه غم خیلی خیلی عجیب و سنگینی همه وجودم رو میگیره.دوست دارم تنها باشم.بشدت افسرده میشم.گه گاه حس میکنم از یک نوع خودازاری حتی میتونم بگم لذت میبرم.با اینکه میدونم مثلا گوش کردن به فلان قطعه موسیقی یا گوش کردن به فلان اواز و تصنیف من رو بشدت محزون و افسرده میکنه باز با ولع میرم سراغش.میدونم که با شنیدنش چه افکار خیلی خیلی بدی میاد سراغم اما باز هم میرم سراغشون.تو این تنهایی هاست که اون حس بلاتکلیفی میاد سراغم.فکر کردن به خانوادم.زندگی خانوادم.مادرم...اکثر اوقات فقط دوست دارم ازش خلاص بشم.تو همین موقعیت ها هست که فکر خودکشی میزنه به سرم.دو سه بار تو این موقعیت ها تصمیم گرفتم به خلاصی.حتی تمام وسایل و امادگی هاش رو هم محیا کردم اما لحظه اخر نمیدونم از ترس خدا یا ترس سرخوردگی خانواده و ناراحتی و غصشون باعث شده به خودم اسیبی نزنم.یکم از خدا میترسم.با اینکه ایمانم خیلی قوی نیست.اما میترسم واقعا عذابی در کار باشه.این که نه راه پیش دارم و نه راه پس بیشتر اذیت میکنه...
    ممنون که راهنمایی میکنید.ممنون میشم اگر اون روش های مدیتیشن رو بهم بگید و بیشتر توضیح بدید برام....

    - - - Updated - - -

    نقل قول نوشته اصلی توسط toojih نمایش پست ها
    نگارگر عزیز، من که بیرون گود نشستم و دارم نگاه میکنم راهت تقریبا مشخص به نظر میرسه حالا نمیدونم داخل گود چه خبره. البته سخت که حتما هست.

    خودت هم میدونی برای هر کدوم از موضوعاتی که گفتی باید چه کاری انجام بدی. توی این انجمن هم چند روزی چرخی بزنی بد نیست. میبینی که خیلی

    هستند که دچار کلی مشکلات کوچکتر یا بزرگتر از مشکلات تو هستند. بهرحال امیدوارم حال و روزت بهتر بشه.
    ممنون از شما.راستش اینجا رو کاملا اتفاقی پیدا کردم.اما شاید شش ماهه گه گاه که نت سر میزنم یه جستجویی میکنم ببینم میتونم کسی رو پیدا کنم که راهنماییم کنه یا خیر.دوست ندارم انتهای زندگیم.انتهای چیزی که هستم و چیزی که کلی ادم براش زحمت کشیدند خودکشی باشه.اما خب...راه حلی هم ندارم.نمیدونم چطو باید همه این مسایل رو کنار هم داشته باشم و در عین ارامش یکی یکیشون رو حل کنم.من همه چیز دارم اما یه چیزی در درونم دایم ترمزم رو میکشه.یه چیزی پشتکارم رو خاموش کرده.امیدم رو کم رنگ کرده و باعث میشه سرشاخه تمام احساساتم برسه به ناامیدی مطلق.این رو نمیدونم چطور حلش کنم.من حال درس خواندن دارم.حال کار کردن دارم حال و حوصله و اعصاب همه کاری رو داشتم و دارم.اما الان نمیدونم برای درست شدنم...برای اینکه بشم همون ادم قبلی راه چیه و باید چه کنم؟
    میدونم که شاید مشکل خیلی ها از من سنگین تر باشه.اما من هم در سطح خودم و به فراخور ظرفیتم مشکل خودم رو دارم.اگرم میدونستم چطور باید حلش کنم خب طبیعتا اینجا الان نبودم.دوست دارم اگر کسی میتونه راهنماییم کنه این لطف رو دریغ نکنید.ممنون.

    - - - Updated - - -

    نقل قول نوشته اصلی توسط Pooh نمایش پست ها
    برای پایین آوردن سطح اضطرابتون بهترین کار اینه که به یک روانپزشک مراجعه کنید.به نظر من فعلا به جای تمرکز روی مشکلات و نگرانی هاتون، تمرکزتون رو روی درمان اضطراب قرار بدید.
    قبل از عید رفتم پیش یک روانشناس.تویه جلسه اول باهم چهار پنج ساعت حرف زدیم.تقریبا مشابه همین حرفایی که بهتون اینجا زدم رو گفتم.اما بهم گفت دچار وسواس فکری هستی و خودشیفتگی.گفتم چرا خودشیفتگی؟گفت چون از بچگی دوست داشتی برا اینکه جایی کم نیاری بری و از همه چیز یکم سر دربیاری...کلا دیگه نرفتم پیشش.یه حالی بود...

  11. کاربر روبرو از پست مفید نگارگر 1986 تشکرکرده است .

    Pooh (شنبه 19 مرداد 92)

  12. #7
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    یکشنبه 25 اردیبهشت 01 [ 00:01]
    تاریخ عضویت
    1390-6-17
    نوشته ها
    1,916
    امتیاز
    39,710
    سطح
    100
    Points: 39,710, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    3,897

    تشکرشده 3,095 در 1,314 پست

    Rep Power
    315
    Array
    ببینید، شما دقیقا حالتهایی رو دارید که من هم داشتم. من هم دچار وسواس فکری و اضطراب بالا بودم. اینکه گفته خودشیفتگی خب راست میگه. منم همینجوری بودم. کافی بود کسی یه ایرادی به کارم بگیره. بهم اونقدر برمیخورد که ازش متنفر میشدم چون معتقد بودم من خوبم و همه باید اینو بدونن. حالا بهتر بود بگه یکمی زیادی تایید طلب هستیم تا اینکه بگه خودشیفته.

    وسواس یعنی اینکه شما یک سری باید ها و نباید هایی رو در ذهن خودتون مثل قانون داشته باشید و خودتون رو متعهد به انجام اونها بدونید ودرونا دیگران رو هم یکجورایی موظف به اعتقاد به اون قوانین بدونید. و در هنگام رو برو شدن با واقعیتهایی که با قوانین ذهنی شما در تعارض هستن دجار تشویش و اضطراب بشید و براتون غیرقابل پذیرش باشه. اگر چنین حالتی دارید احتمالا وسواس فکری دارید و اگر به درمانش اقدام کنید میتونید زندگی رو خیلی ساده تر بگیرید و راحت تر زندگی کنید.

    خب در شنا اگر از عینک مخصوص شنا استفاده کنید باز هم اذیت میشید؟

    اگر اذیت میشید پس حتما در کلاسهای یوگا شرکت کنید. فوق العاده بهتون کمک میکنه. بیشتر از چیزی که فکرش رو بکنید.

    کوهنوردی هم خوبه.


    این تاپیکها هم فکر کنم به شما خیلی کمک میکنه.
    http://www.hamdardi.net/thread-26620.html


    http://www.hamdardi.net/thread-27372.html




    روشهای ریلکسیشن رو فکر کنم در همین تاپیک هم بتونید پیدا کنید. البته سر فرصت براتون مینویسم.


    همونطور که گفتید در موقع تنهایی و بیکاری افکار منفی هجوم میارن. این رو بدونید که تنهایی و بیکاری دو تا پدرسوخته ی خطرناک هستند که تا جایی که میشه باید ازش پرهیز کنید. مثل سم هستند.


    عادتهای منفی مثل همین گوش دادن به موسیقی های مخرب رو میتونید با ایجاد عادتهای مثبت جایگزین کنید.مثلا به جاش اهنگهای خوب یا موسیقیهای بی کلام آرام بخش گوش کنید. یا مثلا همون پیانو که گفتید دوست دارید، بزنید. یا برید دوش بگیرید. به گل و گیاه برسید. من نمیدونم چی. با هرچیزی که بهش علاقه دارید.


    مورد دیگه اینکه یکی از دلایل ابتلا به خودارضایی اضطراب است و خود خودارضایی هم مجددا باعث افزایش اضطراب میشه. بهترین راه برای رهایی از خودارضایی هم پرهیز از تنهایی و پرکردن فکر با مسایل مثبت است.

    راستی یه سوال دیگه. شما خودتون چقدر به شغلتون علاقه دارید و ازش احساس لذت و رضایت میکنید؟ آیا خودتون هم نسبت بهش احساس بدی دارید؟ اگر شغلتون رو دوست دارید و ازش لذت میبرید هیچ چیزی نباید مانع شما بشه. این شمایید که باید به دیگران نشون بدید فعالیتهاتون رو دوست دارید و قابل احترام است. مطمئن باشید وقتی خودتون به کارتون عشق بورزید و دیگران متوجه پیشرفت و عشق شما نسبت به کارتون بشن، اونها هم بهش احترام میذارن.


    همه ی ما ادمها نیاز به تایید داریم. اما باید از تایید طلبی خودمون کم کنیم.

    خودمون باید خودمون رو دوست داشته باشیم. خودت خودتو دوست داشته باش. با همه ی وجودت.احساسات خوب رو تمرین کن. حتی با تلقین. کم کم جزئی از وجودت میشه.

    یه پیشنهاد دیگه هم دارم. یه کاغذ بردار. نکات مثبت خودت رو روش بنوس و خوب نگاهشون کن. به خاطر خوبی هات به خودت ببال و ذوق خودتو بکن. تو ماشاالله بزنم به تخته هم مهندسی هم انواع هنرها رو داری. این چیز کمی نیست. چرا به خودت نمیبالی و کیف خودتو نمیکنی؟ کی گفته نه راه پیش داری نه راه پس؟ تو توانایی های فوق العاده ای داری. چیکار داری به رفتارهای منفی بقیه آخه؟؟؟ بچسب به خوبی های خودت. خوبیهای خودتو عشق است. بی خیال بقیه دنیا. این همه لذت توی زندگی هست. گیر دادی به بدی هاش؟؟ بی خیال.



    خدا دنیا رو آفریده که ازش لذت ببریم. شما عین همه ی آدمها حق مسلم دارید که از هر آفریده خدا که برات حلال شده نهایت لذت رو ببرید. البته تا جایی که به روح و جسم خودمون، اطرافیانمون، محیطمون و به هیچ کدوم از آفریده های خدا ضربه ای نزنیم و حقوقشون رو رعایت کنیم.


    به جای تمرکز روی مشکلات و بدی های زندگی، تمرکز کن روی لذت هاش. با خودت تکرار کن: من میخوام لذت ببرم. هر چیزی که میبینی توش زیبایی و لذت پیدا کن. یه گیلاس که میخوای بخوری بهش نگاه کن. نگاه کن که چقدر قشنگه. بوش کن. یهو نجو و قورتش نده. توی دهنت مزه مزه اش کن. هر چیزی که برات حلاله نهایت لذت رو ازش ببر و خوش باش.


    اینا رو کسی داره بهتون میگه که خودش تا مرز خودکشی رفته، کسی که دوستش داشته رهاش کرده و رفته با یکی دیگه ازدواج کرده و خوشه، همه ی اضطرابها و تشویشهایی که شما دارید رو داشته و... پس نگید که نفسم از جای گرم بلند میشه. ولی من فهمیدم که توی زندگی، ما یه راه بیشتر نداریم. اونم اینه که توی لحظه زندگی کنیم و ازش لذت ببریم و خوش باشیم.

  13. 3 کاربر از پست مفید Pooh تشکرکرده اند .

    meinoush (شنبه 19 مرداد 92), toojih (شنبه 19 مرداد 92), نگارگر 1986 (یکشنبه 20 مرداد 92)

  14. #8
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 19 بهمن 01 [ 19:08]
    تاریخ عضویت
    1392-5-13
    نوشته ها
    688
    امتیاز
    14,984
    سطح
    79
    Points: 14,984, Level: 79
    Level completed: 27%, Points required for next Level: 366
    Overall activity: 99.0%
    دستاوردها:
    OverdriveTagger Second ClassSocialVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    1,002

    تشکرشده 1,784 در 580 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    119
    Array
    سلام بر نگارگر عزیز. من تمام این پست رو با احساس قلبیم براتون نوشتم. امیدوارم که بتونم بهت کمک کنم. چوووووووووووون انچه دیدم یه موجود بسیار با ارزش بود . با خوندن پستت احساس کردم وارد یه موزه پر از اشیا گرانبها شدم اما هیچ شییی سر جاش نیس. اما خب این دلیل نمیشه که موزه ارزش از بین رفتن داشته باشه!!!!
    این دلیل نمیشه بزنیم موزه رو خراب کنیم. شاید راحت ترین راه رها کردن موزه باشه اما مسلما بهترین راه نیس!!!
    از ورای پستهات، موجودی رو دیدم که تو بطن یه خانواده با مشکلات زیاد زندگی کرده اما باز تونسته خ از استعداداش رو شکوفا کنه اما باز با یه قضاوت ناجوانمردانه به خودش میگه:
    خودمو ادم بی دست و پا و ادم دست و پا چلفتی میدونم. واقعا بی عرضم.
    من می خام از قالب خودت بیای بیرون و فکر کنی که داریم راجع به یه ادم دیگه صحبت می کنیم.
    شخصی که:

    1. در ریاضیات استعداد داره.
    2. در نجوم سر رشته داره
    3. در هنر طراحی و نقاشی دستی داره
    4. در موسیقی اطلاعاتی داره
    5. تحصیلات اکادمیک داره
    6. عاشق پزشکی و تشریح بدن ادمم.
    7. خوب اواز می خونه
    8. .....


    و تمام این چیزا زمانی رخ داده که مشوقی هم نداشته. بدون شک موفقیت شما از کسی که تو یه خانواده در رفاه کامل و با تمام امکانات المپیادی میشه بسیار با ارزش تر. از دید من که مسلما شما موفق تری
    خدایی شما به همچین ادمی می گه بی عرضه. اجازه بده واضح تر بگم. فرض کن شخصی سرماخورده شما بهش می گی: بی عرضه! دست و پا چلفتی! مسلما نمی گی
    خب دوست گل من این چیزایی که شما باهاش درگیری:

    1. اضطراب
    2. تمرکز نداشتن
    3. ...
    آیا این عادلانه است که شما به خودت بگی ای بی عرضه!!! اینها هم بیماریهای روح هستن. قطعا درمان دارن. زمان می برن. همون طور که بیماریهای جسمی درد دارن اینها هم درد دارن اما این به این معنا نیس که شما استحقاق زندگی نداری. نه !!! بلکه همونطور که یه درد فیزیکی دقیقا یه هشدار مبنی بر اینکه " حواست باشه یه جایی از بدنت کار نمی کنه برو دکتر. خوردن مسکن فایده نداره. شده برو داروی تلخ بخور . تلخیش رو تحمل کن اما عیب رو برطرف کن" این دردهای روحی هم یه هشدارن واسه شما، که" یه جای کارت داره می لنگه باید مشکل برطرف شه. اول بگم دوست من شما خیلی با ارزش و گرانبهایی به خاطر خودت نه به خاطر دستاوردهات( که حتی اگه با اون هم بسنجیم باز خ عزیزی). ایا اگه یه بچه یک ساله زد و چیزی رو شکوند شما باهاش بداخلاقی می کنی! طردش می کنی! سرزنشش می کنی! از غدا محرومش می کنی! مسلما نه شما اونو دوست داری هرچند که خ کارا بکنه. اون استحقاق همه چیزای خوب رو داره چون انسانه.

    شما هم همینطور. شما هم قبل از هر چیزی یه انسانی. چرا یک تنه می ری به دادگاهی که فقط هدف اون محکوم کردن خودته! بد وبیراه گفتن به خودت! خب تو هم تو زندگیت حق داری یه جاهای اشتباه کنی! شکست بخوری! گریه کنی! اینها همش بهت کمک می کنه که رشد کنی. یه سری درسها رو وقایع شیرین زندگی به ادم می اموزن یه سری چیزا ی مهم رو شکستهای زندگی. ولی این دلیل نمیشه که ما ادمهای بدی باشیم. زمانی میشیم ادمای بد که نخایم راه حلی پیدا کنیم و خودمون رو محکوم کنیم. از خودمون انتطار داشته باشیم همیشه 20 باشیم. به قول استیوجابز " من تنها کسی ام که بزرگترین اشتباهات رو تو زندگی کردم چون سر یه تصمیم تو یک سال( خاطرم نیس دقیق ) چند میلیارد دلار(؟) رو از دست دادم"
    ایا این یعنی استیوز دیگه حق زندگی نداره !!!! اصلا مگه میشه پیروزی بدون شکست. نه عزیز من، در قاموس ادمهای موفق شکست جزیی از پیروزی. اونها وقتی می شکستن( فعل شکست خوردن) یعنی جایی رو باید اصلاح می کردن نه اینکه باید برن بمیرن که!!!
    تا حالا از درد گفتیم. حالا از درمان. خفه کن اون صدای درونی رو که هر لحظه تو رو اذیت می کنه. سرکوفت میزنه! بهت می گه چون این کارو تمام نکردی دست و پا چلفتی هستی. چون ارشد شرکت نکردی فلانی. وقتی یه ادم پرخاش گر شروع می کنه بهت بد وبیرا گفتن وایمسی به حرفاش گوش می دی یا نه باهاش برخورد میکنی!
    تو این تالار به این ندای درونی می گن " منتقد درونی و ذهن سطحی". جناب Sci یکی از مشاورین محترم سایت در تاپیک" مشاوره تخصصی با جناب Sci با بهار زندگی " امدن و درباره کنترل این صدا و نحوه برخورد با اون مفصلا بحث کردن. حتممممممممممممممممما بخونش. پس این شد اولین قدم. یعنی نه دومین قدم. اولین قدم میشه دوست داشتن و احترام به خودت. شما به احتمال زیاد یه شخصیت کمالگرا دارین. باز تو همین فروم راجع به این شخصیتها مفصل صحبت شده.
    حالا چه بلایی سر این نازنین ما امده که انقدر خودش رو قربانی مسایل می بینه من چندتاش رو می گم

    1. نداشتن حمایت خانواده
    2. درگیر مسایل عشقی شدن
    3. بیکاری( به گفته خودت. والله من اصلا بیکاری ندیم. حالا می رسیم سر این موضوع)
    4. فاصله افتادن بین ارشد
    اما در لابلای این مشکلات که شما خ از اونها رو بزرگتر از انچه هستن می بینی("گفتم خ از اونها رو نه همه رو. برخی از اونها واقعا بزرگن" اخه یه میکروسکوپ با بزرگنمایی 10000 برداشتی گرفتی روشون . می گی وااای چقدر مشکلات من بزرگن!!!)

    من دارم یه عیب خ خ بزرگ می بینم. دارم می بینم که دوستی دارم که داره با عینک دیگران به زندگیش نگاه می کنه. حرفم رو قبول نداری. اثبات می کنم . به خودت گوش کن. البته توجه داشته باش شما الان تو غالب یه ادم دیگه ای و قرار قضاوت کنی:

    • ادمی هستی چند بعدی و داری تو چند زمینه کسب درامد میکنی. انقدر باهوش و مستقلی که قابلیت شرکت خصوصی زدن داری. اما چووووووون خانوادت می گن ملاک کار داشتن استخدام رسمی شما ناراحتی. نه عزیز من. شاید استخدام رسمی مزایایی داشته باشه اما انقدر اندک که اصلا قابل مقایسه با کار خصوصی نیس. چراچون شما:
    • ریس داری و مجبوری به یه سری خاسته ها تن بدی
    • مجبوری تو یه محیط و شرایط خاص کار کنی. لباس خاصی بپوشی. بعد از یه مدت خ از کارات تکرای میشن
    من نمی خام منکر مزایای کار دولتی بشم اما یکی مثل من اصلا با این نوع شرایط کاری میانه ی خوبی نداره. من واقعا دارم اذیت میشم( البته کار داریم تا کار حالا بگذریم. در ضمن انقدر الان شرایط استخدام مشکل شده که خ امید به دولتی نیس و خصوصیها هم باید شانس و بند پ خوبی داشته باشی). گل من چرا چون خانوادت مخالفن شما خودت رو اذیت می کنی. خب باشن. مگه قرار اونها جای شما کار کنن.
    اصلا مگه قرار تو این دنیا ما مورد تایید همه باشیم. نه عزیز من. می گن روزی از یه روانشناس بزرگ( اگه اشتباه نکرده باشم) می خان که یه نسخه بپیچه که با اون همه ادمها بتونن خوشبخت بشن! اون در پاسخ می گه من نمی تونم نسخه ای بدم که همه باهاش خوشبخت شن اما م یتون نسخه ای بدم که همه باهاش بدبخت شن" سعی کنین در زندگی دنبال رضایت دیگران باشین. با این نسخه حتما بدبخت میشی"
    می دونی دل من از چی می سوزه از این می سوزه که شما داری از حرف ادمهایی ناراحت میشی که اصلا از جنس شما نیستن . خودت داری بهشون می گی:

    • پشت کوهی( من نمی خام حرفات رو تایید کنم فقط دارم روایت می کنم)
    • بی برنامه
    • بددهن و پرخاشگر
    • ....
    خب عزیز من اگه شما مورد تایید این ادما باشی باید ناراحت بشی این یعنی کاری کردی که اونا خوششون اومده یعنی کاری از جنس کارای اونا!!!!! خی نازنین اگه بخای کارایی که اونا دوس دارن انجام بدی که میشی مثل خودشون( البته استثنا هم داریما. الزاما همیشه اونا اشتباه نمیکنن)
    این ایراد بزرگ تو چندجای دیگه مشاهده میشه:

    • ترک نمازت به خاطر دیگران.
    • ناراحتی به خاطر ارشدت به خاطر رتبه های دوستات. حالا چی می گی اگه من بگم شاید برد با شما باشه که نخوندی چرا؟
    • شاید بعد از ارشد تصمیم گرفتی بری اونور درس بخونی. می دونستی دیگه این مانع سربازی رو نداری!! من بارها از بچه های دکترامون شنیده بودم که ناراحت بودن از اینکه دکترا رو پیوسته خوندن. و مجبورن دوسال فاصله بگیرن از درس و بعد برای پست دکترا برن خارج. البته نم یدونم شاید شما هزینه وثیقه رو داشته باشی.
    • معمولا خودت خوب می دونی با ارشد گرفتن خ اتفاقی نمیافته. به شخصه علم مهمتر از مدرک. الان ببین چند درصد هم وطنای ما ارشد دارن. تا الان کنکور دکترا رو دیدین!! جمعیت رو دیدین! من تو یکی از بهترین داشگاههای ایران ارشد گرفتم. واقعا رسیدی به بچه ها چقدر بود. علم چقدرااضافه شد. من خودم از اون ادمایی بودم که بین ارشد و لیسانسم فاصله افتاد. اما اول کار پیدا کردم. بگدریم ازاینکه خ کارم رو دوست ندارم اما حداقل الان یه منبع درامد دارم 3ماه تعطیلم( معلمم). درحالیکه غالب دوستام بیکارن وانایی هم کار دارن کارهای غ مرتبط با رشته. تا کی ما باید مدرک رو یمدرک جمع کنیم چون خانوادهامون دوس دارن که ما درس بخونیم. چقدر ادم با سواد اما بدون مدرک های بالا . یکیش خودت. چقدر انسان پری هستی اما ارشد نداری. انقدر به این اتفاقات زندگیت برچسب خوب و بد نزن. اصطلاحا سعی کن جوری استناد سازی کنی که بهت کمک کنه پیشرفت کنی. جناب مدیر همدردی یه مقاله تو سایت گذاشتن در مورد نحوه اسناد سازی( پس این شد تکلیف دومت. این رو بخون. گیر نیاوردی بگو برات لینک بدم)
    تازه میدونستی که تو ژاپن روز پسر به چه نامی؟ این روز رو به نام یه ماهی گذاشتن که خصوصیت این ماهی اینکه خلاف اب شنا میکنه. چون اعتقا دارن که با اب شنا کردن رو هر ماهی مرده ای هم می تونه انجام بده! پس شجاع باش. از تایید نکردن دیگران نترس.
    خیلی خیلی برام محترم بودی و برات وقت صرف کردم. الان خسته شدم . فعلا بخون . نظرت رو بگو. اگه دوس داشتی ادامه می دیم

    - - - Updated - - -

    سلام بر نگارگر عزیز. من تمام این پست رو با احساس قلبیم براتون نوشتم. امیدوارم که بتونم بهت کمک کنم. چوووووووووووون انچه دیدم یه موجود بسیار با ارزش بود . با خوندن پستت احساس کردم وارد یه موزه پر از اشیا گرانبها شدم اما هیچ شییی سر جاش نیس. اما خب این دلیل نمیشه که موزه ارزش از بین رفتن داشته باشه!!!!
    این دلیل نمیشه بزنیم موزه رو خراب کنیم. شاید راحت ترین راه رها کردن موزه باشه اما مسلما بهترین راه نیس!!!
    از ورای پستهات، موجودی رو دیدم که تو بطن یه خانواده با مشکلات زیاد زندگی کرده اما باز تونسته خ از استعداداش رو شکوفا کنه اما باز با یه قضاوت ناجوانمردانه به خودش میگه:
    خودمو ادم بی دست و پا و ادم دست و پا چلفتی میدونم. واقعا بی عرضم.
    من می خام از قالب خودت بیای بیرون و فکر کنی که داریم راجع به یه ادم دیگه صحبت می کنیم.
    شخصی که:

    1. در ریاضیات استعداد داره.
    2. در نجوم سر رشته داره
    3. در هنر طراحی و نقاشی دستی داره
    4. در موسیقی اطلاعاتی داره
    5. تحصیلات اکادمیک داره
    6. عاشق پزشکی و تشریح بدن ادمم.
    7. خوب اواز می خونه
    8. .....


    و تمام این چیزا زمانی رخ داده که مشوقی هم نداشته. بدون شک موفقیت شما از کسی که تو یه خانواده در رفاه کامل و با تمام امکانات المپیادی میشه بسیار با ارزش تر. از دید من که مسلما شما موفق تری
    خدایی شما به همچین ادمی می گه بی عرضه. اجازه بده واضح تر بگم. فرض کن شخصی سرماخورده شما بهش می گی: بی عرضه! دست و پا چلفتی! مسلما نمی گی
    خب دوست گل من این چیزایی که شما باهاش درگیری:

    1. اضطراب
    2. تمرکز نداشتن
    3. ...
    آیا این عادلانه است که شما به خودت بگی ای بی عرضه!!! اینها هم بیماریهای روح هستن. قطعا درمان دارن. زمان می برن. همون طور که بیماریهای جسمی درد دارن اینها هم درد دارن اما این به این معنا نیس که شما استحقاق زندگی نداری. نه !!! بلکه همونطور که یه درد فیزیکی دقیقا یه هشدار مبنی بر اینکه " حواست باشه یه جایی از بدنت کار نمی کنه برو دکتر. خوردن مسکن فایده نداره. شده برو داروی تلخ بخور . تلخیش رو تحمل کن اما عیب رو برطرف کن" این دردهای روحی هم یه هشدارن واسه شما، که" یه جای کارت داره می لنگه باید مشکل برطرف شه. اول بگم دوست من شما خیلی با ارزش و گرانبهایی به خاطر خودت نه به خاطر دستاوردهات( که حتی اگه با اون هم بسنجیم باز خ عزیزی). ایا اگه یه بچه یک ساله زد و چیزی رو شکوند شما باهاش بداخلاقی می کنی! طردش می کنی! سرزنشش می کنی! از غدا محرومش می کنی! مسلما نه شما اونو دوست داری هرچند که خ کارا بکنه. اون استحقاق همه چیزای خوب رو داره چون انسانه.

    شما هم همینطور. شما هم قبل از هر چیزی یه انسانی. چرا یک تنه می ری به دادگاهی که فقط هدف اون محکوم کردن خودته! بد وبیراه گفتن به خودت! خب تو هم تو زندگیت حق داری یه جاهای اشتباه کنی! شکست بخوری! گریه کنی! اینها همش بهت کمک می کنه که رشد کنی. یه سری درسها رو وقایع شیرین زندگی به ادم می اموزن یه سری چیزا ی مهم رو شکستهای زندگی. ولی این دلیل نمیشه که ما ادمهای بدی باشیم. زمانی میشیم ادمای بد که نخایم راه حلی پیدا کنیم و خودمون رو محکوم کنیم. از خودمون انتطار داشته باشیم همیشه 20 باشیم. به قول استیوجابز " من تنها کسی ام که بزرگترین اشتباهات رو تو زندگی کردم چون سر یه تصمیم تو یک سال( خاطرم نیس دقیق ) چند میلیارد دلار(؟) رو از دست دادم"
    ایا این یعنی استیوز دیگه حق زندگی نداره !!!! اصلا مگه میشه پیروزی بدون شکست. نه عزیز من، در قاموس ادمهای موفق شکست جزیی از پیروزی. اونها وقتی می شکستن( فعل شکست خوردن) یعنی جایی رو باید اصلاح می کردن نه اینکه باید برن بمیرن که!!!
    تا حالا از درد گفتیم. حالا از درمان. خفه کن اون صدای درونی رو که هر لحظه تو رو اذیت می کنه. سرکوفت میزنه! بهت می گه چون این کارو تمام نکردی دست و پا چلفتی هستی. چون ارشد شرکت نکردی فلانی. وقتی یه ادم پرخاش گر شروع می کنه بهت بد وبیرا گفتن وایمسی به حرفاش گوش می دی یا نه باهاش برخورد میکنی!
    تو این تالار به این ندای درونی می گن " منتقد درونی و ذهن سطحی". جناب Sci یکی از مشاورین محترم سایت در تاپیک" مشاوره تخصصی با جناب Sci با بهار زندگی " امدن و درباره کنترل این صدا و نحوه برخورد با اون مفصلا بحث کردن. حتممممممممممممممممما بخونش. پس این شد اولین قدم. یعنی نه دومین قدم. اولین قدم میشه دوست داشتن و احترام به خودت. شما به احتمال زیاد یه شخصیت کمالگرا دارین. باز تو همین فروم راجع به این شخصیتها مفصل صحبت شده.
    حالا چه بلایی سر این نازنین ما امده که انقدر خودش رو قربانی مسایل می بینه من چندتاش رو می گم

    1. نداشتن حمایت خانواده
    2. درگیر مسایل عشقی شدن
    3. بیکاری( به گفته خودت. والله من اصلا بیکاری ندیم. حالا می رسیم سر این موضوع)
    4. فاصله افتادن بین ارشد
    اما در لابلای این مشکلات که شما خ از اونها رو بزرگتر از انچه هستن می بینی("گفتم خ از اونها رو نه همه رو. برخی از اونها واقعا بزرگن" اخه یه میکروسکوپ با بزرگنمایی 10000 برداشتی گرفتی روشون . می گی وااای چقدر مشکلات من بزرگن!!!)

    من دارم یه عیب خ خ بزرگ می بینم. دارم می بینم که دوستی دارم که داره با عینک دیگران به زندگیش نگاه می کنه. حرفم رو قبول نداری. اثبات می کنم . به خودت گوش کن. البته توجه داشته باش شما الان تو غالب یه ادم دیگه ای و قرار قضاوت کنی:

    • ادمی هستی چند بعدی و داری تو چند زمینه کسب درامد میکنی. انقدر باهوش و مستقلی که قابلیت شرکت خصوصی زدن داری. اما چووووووون خانوادت می گن ملاک کار داشتن استخدام رسمی شما ناراحتی. نه عزیز من. شاید استخدام رسمی مزایایی داشته باشه اما انقدر اندک که اصلا قابل مقایسه با کار خصوصی نیس. چراچون شما:
    • ریس داری و مجبوری به یه سری خاسته ها تن بدی
    • مجبوری تو یه محیط و شرایط خاص کار کنی. لباس خاصی بپوشی. بعد از یه مدت خ از کارات تکرای میشن
    من نمی خام منکر مزایای کار دولتی بشم اما یکی مثل من اصلا با این نوع شرایط کاری میانه ی خوبی نداره. من واقعا دارم اذیت میشم( البته کار داریم تا کار حالا بگذریم. در ضمن انقدر الان شرایط استخدام مشکل شده که خ امید به دولتی نیس و خصوصیها هم باید شانس و بند پ خوبی داشته باشی). گل من چرا چون خانوادت مخالفن شما خودت رو اذیت می کنی. خب باشن. مگه قرار اونها جای شما کار کنن.
    اصلا مگه قرار تو این دنیا ما مورد تایید همه باشیم. نه عزیز من. می گن روزی از یه روانشناس بزرگ( اگه اشتباه نکرده باشم) می خان که یه نسخه بپیچه که با اون همه ادمها بتونن خوشبخت بشن! اون در پاسخ می گه من نمی تونم نسخه ای بدم که همه باهاش خوشبخت شن اما م یتون نسخه ای بدم که همه باهاش بدبخت شن" سعی کنین در زندگی دنبال رضایت دیگران باشین. با این نسخه حتما بدبخت میشی"
    می دونی دل من از چی می سوزه از این می سوزه که شما داری از حرف ادمهایی ناراحت میشی که اصلا از جنس شما نیستن . خودت داری بهشون می گی:

    • پشت کوهی( من نمی خام حرفات رو تایید کنم فقط دارم روایت می کنم)
    • بی برنامه
    • بددهن و پرخاشگر
    • ....
    خب عزیز من اگه شما مورد تایید این ادما باشی باید ناراحت بشی این یعنی کاری کردی که اونا خوششون اومده یعنی کاری از جنس کارای اونا!!!!! خی نازنین اگه بخای کارایی که اونا دوس دارن انجام بدی که میشی مثل خودشون( البته استثنا هم داریما. الزاما همیشه اونا اشتباه نمیکنن)
    این ایراد بزرگ تو چندجای دیگه مشاهده میشه:

    • ترک نمازت به خاطر دیگران.
    • ناراحتی به خاطر ارشدت به خاطر رتبه های دوستات. حالا چی می گی اگه من بگم شاید برد با شما باشه که نخوندی چرا؟
    • شاید بعد از ارشد تصمیم گرفتی بری اونور درس بخونی. می دونستی دیگه این مانع سربازی رو نداری!! من بارها از بچه های دکترامون شنیده بودم که ناراحت بودن از اینکه دکترا رو پیوسته خوندن. و مجبورن دوسال فاصله بگیرن از درس و بعد برای پست دکترا برن خارج. البته نم یدونم شاید شما هزینه وثیقه رو داشته باشی.
    • معمولا خودت خوب می دونی با ارشد گرفتن خ اتفاقی نمیافته. به شخصه علم مهمتر از مدرک. الان ببین چند درصد هم وطنای ما ارشد دارن. تا الان کنکور دکترا رو دیدین!! جمعیت رو دیدین! من تو یکی از بهترین داشگاههای ایران ارشد گرفتم. واقعا رسیدی به بچه ها چقدر بود. علم چقدرااضافه شد. من خودم از اون ادمایی بودم که بین ارشد و لیسانسم فاصله افتاد. اما اول کار پیدا کردم. بگدریم ازاینکه خ کارم رو دوست ندارم اما حداقل الان یه منبع درامد دارم 3ماه تعطیلم( معلمم). درحالیکه غالب دوستام بیکارن وانایی هم کار دارن کارهای غ مرتبط با رشته. تا کی ما باید مدرک رو یمدرک جمع کنیم چون خانوادهامون دوس دارن که ما درس بخونیم. چقدر ادم با سواد اما بدون مدرک های بالا . یکیش خودت. چقدر انسان پری هستی اما ارشد نداری. انقدر به این اتفاقات زندگیت برچسب خوب و بد نزن. اصطلاحا سعی کن جوری استناد سازی کنی که بهت کمک کنه پیشرفت کنی. جناب مدیر همدردی یه مقاله تو سایت گذاشتن در مورد نحوه اسناد سازی( پس این شد تکلیف دومت. این رو بخون. گیر نیاوردی بگو برات لینک بدم)
    تازه میدونستی که تو ژاپن روز پسر به چه نامی؟ این روز رو به نام یه ماهی گذاشتن که خصوصیت این ماهی اینکه خلاف اب شنا میکنه. چون اعتقا دارن که با اب شنا کردن رو هر ماهی مرده ای هم می تونه انجام بده! پس شجاع باش. از تایید نکردن دیگران نترس.
    خیلی خیلی برام محترم بودی و برات وقت صرف کردم. الان خسته شدم . فعلا بخون . نظرت رو بگو. اگه دوس داشتی ادامه می دیم

    - - - Updated - - -

    سلام بر نگارگر عزیز. من تمام این پست رو با احساس قلبیم براتون نوشتم. امیدوارم که بتونم بهت کمک کنم. چوووووووووووون انچه دیدم یه موجود بسیار با ارزش بود . با خوندن پستت احساس کردم وارد یه موزه پر از اشیا گرانبها شدم اما هیچ شییی سر جاش نیس. اما خب این دلیل نمیشه که موزه ارزش از بین رفتن داشته باشه!!!!
    این دلیل نمیشه بزنیم موزه رو خراب کنیم. شاید راحت ترین راه رها کردن موزه باشه اما مسلما بهترین راه نیس!!!
    از ورای پستهات، موجودی رو دیدم که تو بطن یه خانواده با مشکلات زیاد زندگی کرده اما باز تونسته خ از استعداداش رو شکوفا کنه اما باز با یه قضاوت ناجوانمردانه به خودش میگه:
    خودمو ادم بی دست و پا و ادم دست و پا چلفتی میدونم. واقعا بی عرضم.
    من می خام از قالب خودت بیای بیرون و فکر کنی که داریم راجع به یه ادم دیگه صحبت می کنیم.
    شخصی که:

    1. در ریاضیات استعداد داره.
    2. در نجوم سر رشته داره
    3. در هنر طراحی و نقاشی دستی داره
    4. در موسیقی اطلاعاتی داره
    5. تحصیلات اکادمیک داره
    6. عاشق پزشکی و تشریح بدن ادمم.
    7. خوب اواز می خونه
    8. .....

    و تمام این چیزا زمانی رخ داده که مشوقی هم نداشته. بدون شک موفقیت شما از کسی که تو یه خانواده در رفاه کامل و با تمام امکانات المپیادی میشه بسیار با ارزش تر. از دید من که مسلما شما موفق تری
    خدایی شما به همچین ادمی می گه بی عرضه. اجازه بده واضح تر بگم. فرض کن شخصی سرماخورده شما بهش می گی: بی عرضه! دست و پا چلفتی! مسلما نمی گی
    خب دوست گل من این چیزایی که شما باهاش درگیری:

    1. اضطراب
    2. تمرکز نداشتن
    3. ...
    آیا این عادلانه است که شما به خودت بگی ای بی عرضه!!! اینها هم بیماریهای روح هستن. قطعا درمان دارن. زمان می برن. همون طور که بیماریهای جسمی درد دارن اینها هم درد دارن اما این به این معنا نیس که شما استحقاق زندگی نداری. نه !!! بلکه همونطور که یه درد فیزیکی دقیقا یه هشدار مبنی بر اینکه " حواست باشه یه جایی از بدنت کار نمی کنه برو دکتر. خوردن مسکن فایده نداره. شده برو داروی تلخ بخور . تلخیش رو تحمل کن اما عیب رو برطرف کن" این دردهای روحی هم یه هشدارن واسه شما، که" یه جای کارت داره می لنگه باید مشکل برطرف شه. اول بگم دوست من شما خیلی با ارزش و گرانبهایی به خاطر خودت نه به خاطر دستاوردهات( که حتی اگه با اون هم بسنجیم باز خ عزیزی). ایا اگه یه بچه یک ساله زد و چیزی رو شکوند شما باهاش بداخلاقی می کنی! طردش می کنی! سرزنشش می کنی! از غدا محرومش می کنی! مسلما نه شما اونو دوست داری هرچند که خ کارا بکنه. اون استحقاق همه چیزای خوب رو داره چون انسانه.

    شما هم همینطور. شما هم قبل از هر چیزی یه انسانی. چرا یک تنه می ری به دادگاهی که فقط هدف اون محکوم کردن خودته! بد وبیراه گفتن به خودت! خب تو هم تو زندگیت حق داری یه جاهای اشتباه کنی! شکست بخوری! گریه کنی! اینها همش بهت کمک می کنه که رشد کنی. یه سری درسها رو وقایع شیرین زندگی به ادم می اموزن یه سری چیزا ی مهم رو شکستهای زندگی. ولی این دلیل نمیشه که ما ادمهای بدی باشیم. زمانی میشیم ادمای بد که نخایم راه حلی پیدا کنیم و خودمون رو محکوم کنیم. از خودمون انتطار داشته باشیم همیشه 20 باشیم. به قول استیوجابز " من تنها کسی ام که بزرگترین اشتباهات رو تو زندگی کردم چون سر یه تصمیم تو یک سال( خاطرم نیس دقیق ) چند میلیارد دلار(؟) رو از دست دادم"
    ایا این یعنی استیوز دیگه حق زندگی نداره !!!! اصلا مگه میشه پیروزی بدون شکست. نه عزیز من، در قاموس ادمهای موفق شکست جزیی از پیروزی. اونها وقتی می شکستن( فعل شکست خوردن) یعنی جایی رو باید اصلاح می کردن نه اینکه باید برن بمیرن که!!!
    تا حالا از درد گفتیم. حالا از درمان. خفه کن اون صدای درونی رو که هر لحظه تو رو اذیت می کنه. سرکوفت میزنه! بهت می گه چون این کارو تمام نکردی دست و پا چلفتی هستی. چون ارشد شرکت نکردی فلانی. وقتی یه ادم پرخاش گر شروع می کنه بهت بد وبیرا گفتن وایمسی به حرفاش گوش می دی یا نه باهاش برخورد میکنی!
    تو این تالار به این ندای درونی می گن " منتقد درونی و ذهن سطحی". جناب Sci یکی از مشاورین محترم سایت در تاپیک" مشاوره تخصصی با جناب Sci با بهار زندگی " امدن و درباره کنترل این صدا و نحوه برخورد با اون مفصلا بحث کردن. حتممممممممممممممممما بخونش. پس این شد اولین قدم. یعنی نه دومین قدم. اولین قدم میشه دوست داشتن و احترام به خودت. شما به احتمال زیاد یه شخصیت کمالگرا دارین. باز تو همین فروم راجع به این شخصیتها مفصل صحبت شده.
    حالا چه بلایی سر این نازنین ما امده که انقدر خودش رو قربانی مسایل می بینه من چندتاش رو می گم

    1. نداشتن حمایت خانواده
    2. درگیر مسایل عشقی شدن
    3. بیکاری( به گفته خودت. والله من اصلا بیکاری ندیم. حالا می رسیم سر این موضوع)
    4. فاصله افتادن بین ارشد
    اما در لابلای این مشکلات که شما خ از اونها رو بزرگتر از انچه هستن می بینی("گفتم خ از اونها رو نه همه رو. برخی از اونها واقعا بزرگن" اخه یه میکروسکوپ با بزرگنمایی 10000 برداشتی گرفتی روشون . می گی وااای چقدر مشکلات من بزرگن!!!)

    من دارم یه عیب خ خ بزرگ می بینم. دارم می بینم که دوستی دارم که داره با عینک دیگران به زندگیش نگاه می کنه. حرفم رو قبول نداری. اثبات می کنم . به خودت گوش کن. البته توجه داشته باش شما الان تو غالب یه ادم دیگه ای و قرار قضاوت کنی:

    • ادمی هستی چند بعدی و داری تو چند زمینه کسب درامد میکنی. انقدر باهوش و مستقلی که قابلیت شرکت خصوصی زدن داری. اما چووووووون خانوادت می گن ملاک کار داشتن استخدام رسمی شما ناراحتی. نه عزیز من. شاید استخدام رسمی مزایایی داشته باشه اما انقدر اندک که اصلا قابل مقایسه با کار خصوصی نیس. چراچون شما:
    • ریس داری و مجبوری به یه سری خاسته ها تن بدی
    • مجبوری تو یه محیط و شرایط خاص کار کنی. لباس خاصی بپوشی. بعد از یه مدت خ از کارات تکرای میشن
    من نمی خام منکر مزایای کار دولتی بشم اما یکی مثل من اصلا با این نوع شرایط کاری میانه ی خوبی نداره. من واقعا دارم اذیت میشم( البته کار داریم تا کار حالا بگذریم. در ضمن انقدر الان شرایط استخدام مشکل شده که خ امید به دولتی نیس و خصوصیها هم باید شانس و بند پ خوبی داشته باشی). گل من چرا چون خانوادت مخالفن شما خودت رو اذیت می کنی. خب باشن. مگه قرار اونها جای شما کار کنن.
    اصلا مگه قرار تو این دنیا ما مورد تایید همه باشیم. نه عزیز من. می گن روزی از یه روانشناس بزرگ( اگه اشتباه نکرده باشم) می خان که یه نسخه بپیچه که با اون همه ادمها بتونن خوشبخت بشن! اون در پاسخ می گه من نمی تونم نسخه ای بدم که همه باهاش خوشبخت شن اما م یتون نسخه ای بدم که همه باهاش بدبخت شن" سعی کنین در زندگی دنبال رضایت دیگران باشین. با این نسخه حتما بدبخت میشی"
    می دونی دل من از چی می سوزه از این می سوزه که شما داری از حرف ادمهایی ناراحت میشی که اصلا از جنس شما نیستن . خودت داری بهشون می گی:

    • پشت کوهی( من نمی خام حرفات رو تایید کنم فقط دارم روایت می کنم)
    • بی برنامه
    • بددهن و پرخاشگر
    • ....
    خب عزیز من اگه شما مورد تایید این ادما باشی باید ناراحت بشی این یعنی کاری کردی که اونا خوششون اومده یعنی کاری از جنس کارای اونا!!!!! خی نازنین اگه بخای کارایی که اونا دوس دارن انجام بدی که میشی مثل خودشون( البته استثنا هم داریما. الزاما همیشه اونا اشتباه نمیکنن)
    این ایراد بزرگ تو چندجای دیگه مشاهده میشه:

    • ترک نمازت به خاطر دیگران.
    • ناراحتی به خاطر ارشدت به خاطر رتبه های دوستات. حالا چی می گی اگه من بگم شاید برد با شما باشه که نخوندی چرا؟
    • شاید بعد از ارشد تصمیم گرفتی بری اونور درس بخونی. می دونستی دیگه این مانع سربازی رو نداری!! من بارها از بچه های دکترامون شنیده بودم که ناراحت بودن از اینکه دکترا رو پیوسته خوندن. و مجبورن دوسال فاصله بگیرن از درس و بعد برای پست دکترا برن خارج. البته نم یدونم شاید شما هزینه وثیقه رو داشته باشی.
    • معمولا خودت خوب می دونی با ارشد گرفتن خ اتفاقی نمیافته. به شخصه علم مهمتر از مدرک. الان ببین چند درصد هم وطنای ما ارشد دارن. تا الان کنکور دکترا رو دیدین!! جمعیت رو دیدین! من تو یکی از بهترین داشگاههای ایران ارشد گرفتم. واقعا رسیدی به بچه ها چقدر بود. علم چقدرااضافه شد. من خودم از اون ادمایی بودم که بین ارشد و لیسانسم فاصله افتاد. اما اول کار پیدا کردم. بگدریم ازاینکه خ کارم رو دوست ندارم اما حداقل الان یه منبع درامد دارم 3ماه تعطیلم( معلمم). درحالیکه غالب دوستام بیکارن وانایی هم کار دارن کارهای غ مرتبط با رشته. تا کی ما باید مدرک رو یمدرک جمع کنیم چون خانوادهامون دوس دارن که ما درس بخونیم. چقدر ادم با سواد اما بدون مدرک های بالا . یکیش خودت. چقدر انسان پری هستی اما ارشد نداری. انقدر به این اتفاقات زندگیت برچسب خوب و بد نزن. اصطلاحا سعی کن جوری استناد سازی کنی که بهت کمک کنه پیشرفت کنی. جناب مدیر همدردی یه مقاله تو سایت گذاشتن در مورد نحوه اسناد سازی( پس این شد تکلیف دومت. این رو بخون. گیر نیاوردی بگو برات لینک بدم)
    تازه میدونستی که تو ژاپن روز پسر به چه نامی؟ این روز رو به نام یه ماهی گذاشتن که خصوصیت این ماهی اینکه خلاف اب شنا میکنه. چون اعتقا دارن که با اب شنا کردن رو هر ماهی مرده ای هم می تونه انجام بده! پس شجاع باش. از تایید نکردن دیگران نترس.
    خیلی خیلی برام محترم بودی و برات وقت صرف کردم. الان خسته شدم . فعلا بخون . نظرت رو بگو. اگه دوس داشتی ادامه می دیم

    - - - Updated - - -

    - - - Updated - - -



    نقل قول نوشته اصلی توسط مهرااد نمایش پست ها
    سلام بر نگارگر عزیز. من تمام این پست رو با احساس قلبیم براتون نوشتم. امیدوارم که بتونم بهت کمک کنم. چوووووووووووون انچه دیدم یه موجود بسیار با ارزش بود . با خوندن پستت احساس کردم وارد یه موزه پر از اشیا گرانبها شدم اما هیچ شییی سر جاش نیس. اما خب این دلیل نمیشه که موزه ارزش از بین رفتن داشته باشه!!!!
    این دلیل نمیشه بزنیم موزه رو خراب کنیم. شاید راحت ترین راه رها کردن موزه باشه اما مسلما بهترین راه نیس!!!
    از ورای پستهات، موجودی رو دیدم که تو بطن یه خانواده با مشکلات زیاد زندگی کرده اما باز تونسته خ از استعداداش رو شکوفا کنه اما باز با یه قضاوت ناجوانمردانه به خودش میگه:
    خودمو ادم بی دست و پا و ادم دست و پا چلفتی میدونم. واقعا بی عرضم.
    من می خام از قالب خودت بیای بیرون و فکر کنی که داریم راجع به یه ادم دیگه صحبت می کنیم.
    شخصی که:

    1. در ریاضیات استعداد داره.
    2. در نجوم سر رشته داره
    3. در هنر طراحی و نقاشی دستی داره
    4. در موسیقی اطلاعاتی داره
    5. تحصیلات اکادمیک داره
    6. عاشق پزشکی و تشریح بدن ادمم.
    7. خوب اواز می خونه
    8. .....

    و تمام این چیزا زمانی رخ داده که مشوقی هم نداشته. بدون شک موفقیت شما از کسی که تو یه خانواده در رفاه کامل و با تمام امکانات المپیادی میشه بسیار با ارزش تر. از دید من که مسلما شما موفق تری
    خدایی شما به همچین ادمی می گه بی عرضه. اجازه بده واضح تر بگم. فرض کن شخصی سرماخورده شما بهش می گی: بی عرضه! دست و پا چلفتی! مسلما نمی گی
    خب دوست گل من این چیزایی که شما باهاش درگیری:

    1. اضطراب
    2. تمرکز نداشتن
    3. ...
    آیا این عادلانه است که شما به خودت بگی ای بی عرضه!!! اینها هم بیماریهای روح هستن. قطعا درمان دارن. زمان می برن. همون طور که بیماریهای جسمی درد دارن اینها هم درد دارن اما این به این معنا نیس که شما استحقاق زندگی نداری. نه !!! بلکه همونطور که یه درد فیزیکی دقیقا یه هشدار مبنی بر اینکه " حواست باشه یه جایی از بدنت کار نمی کنه برو دکتر. خوردن مسکن فایده نداره. شده برو داروی تلخ بخور . تلخیش رو تحمل کن اما عیب رو برطرف کن" این دردهای روحی هم یه هشدارن واسه شما، که" یه جای کارت داره می لنگه باید مشکل برطرف شه. اول بگم دوست من شما خیلی با ارزش و گرانبهایی به خاطر خودت نه به خاطر دستاوردهات( که حتی اگه با اون هم بسنجیم باز خ عزیزی). ایا اگه یه بچه یک ساله زد و چیزی رو شکوند شما باهاش بداخلاقی می کنی! طردش می کنی! سرزنشش می کنی! از غدا محرومش می کنی! مسلما نه شما اونو دوست داری هرچند که خ کارا بکنه. اون استحقاق همه چیزای خوب رو داره چون انسانه.

    شما هم همینطور. شما هم قبل از هر چیزی یه انسانی. چرا یک تنه می ری به دادگاهی که فقط هدف اون محکوم کردن خودته! بد وبیراه گفتن به خودت! خب تو هم تو زندگیت حق داری یه جاهای اشتباه کنی! شکست بخوری! گریه کنی! اینها همش بهت کمک می کنه که رشد کنی. یه سری درسها رو وقایع شیرین زندگی به ادم می اموزن یه سری چیزا ی مهم رو شکستهای زندگی. ولی این دلیل نمیشه که ما ادمهای بدی باشیم. زمانی میشیم ادمای بد که نخایم راه حلی پیدا کنیم و خودمون رو محکوم کنیم. از خودمون انتطار داشته باشیم همیشه 20 باشیم. به قول استیوجابز " من تنها کسی ام که بزرگترین اشتباهات رو تو زندگی کردم چون سر یه تصمیم تو یک سال( خاطرم نیس دقیق ) چند میلیارد دلار(؟) رو از دست دادم"
    ایا این یعنی استیوز دیگه حق زندگی نداره !!!! اصلا مگه میشه پیروزی بدون شکست. نه عزیز من، در قاموس ادمهای موفق شکست جزیی از پیروزی. اونها وقتی می شکستن( فعل شکست خوردن) یعنی جایی رو باید اصلاح می کردن نه اینکه باید برن بمیرن که!!!
    تا حالا از درد گفتیم. حالا از درمان. خفه کن اون صدای درونی رو که هر لحظه تو رو اذیت می کنه. سرکوفت میزنه! بهت می گه چون این کارو تمام نکردی دست و پا چلفتی هستی. چون ارشد شرکت نکردی فلانی. وقتی یه ادم پرخاش گر شروع می کنه بهت بد وبیرا گفتن وایمسی به حرفاش گوش می دی یا نه باهاش برخورد میکنی!
    تو این تالار به این ندای درونی می گن " منتقد درونی و ذهن سطحی". جناب Sci یکی از مشاورین محترم سایت در تاپیک" مشاوره تخصصی با جناب Sci با بهار زندگی " امدن و درباره کنترل این صدا و نحوه برخورد با اون مفصلا بحث کردن. حتممممممممممممممممما بخونش. پس این شد اولین قدم. یعنی نه دومین قدم. اولین قدم میشه دوست داشتن و احترام به خودت. شما به احتمال زیاد یه شخصیت کمالگرا دارین. باز تو همین فروم راجع به این شخصیتها مفصل صحبت شده.
    حالا چه بلایی سر این نازنین ما امده که انقدر خودش رو قربانی مسایل می بینه من چندتاش رو می گم

    1. نداشتن حمایت خانواده
    2. درگیر مسایل عشقی شدن
    3. بیکاری( به گفته خودت. والله من اصلا بیکاری ندیم. حالا می رسیم سر این موضوع)
    4. فاصله افتادن بین ارشد
    اما در لابلای این مشکلات که شما خ از اونها رو بزرگتر از انچه هستن می بینی("گفتم خ از اونها رو نه همه رو. برخی از اونها واقعا بزرگن" اخه یه میکروسکوپ با بزرگنمایی 10000 برداشتی گرفتی روشون . می گی وااای چقدر مشکلات من بزرگن!!!)

    من دارم یه عیب خ خ بزرگ می بینم. دارم می بینم که دوستی دارم که داره با عینک دیگران به زندگیش نگاه می کنه. حرفم رو قبول نداری. اثبات می کنم . به خودت گوش کن. البته توجه داشته باش شما الان تو غالب یه ادم دیگه ای و قرار قضاوت کنی:

    • ادمی هستی چند بعدی و داری تو چند زمینه کسب درامد میکنی. انقدر باهوش و مستقلی که قابلیت شرکت خصوصی زدن داری. اما چووووووون خانوادت می گن ملاک کار داشتن استخدام رسمی شما ناراحتی. نه عزیز من. شاید استخدام رسمی مزایایی داشته باشه اما انقدر اندک که اصلا قابل مقایسه با کار خصوصی نیس. چراچون شما:
    • ریس داری و مجبوری به یه سری خاسته ها تن بدی
    • مجبوری تو یه محیط و شرایط خاص کار کنی. لباس خاصی بپوشی. بعد از یه مدت خ از کارات تکرای میشن
    من نمی خام منکر مزایای کار دولتی بشم اما یکی مثل من اصلا با این نوع شرایط کاری میانه ی خوبی نداره. من واقعا دارم اذیت میشم( البته کار داریم تا کار حالا بگذریم. در ضمن انقدر الان شرایط استخدام مشکل شده که خ امید به دولتی نیس و خصوصیها هم باید شانس و بند پ خوبی داشته باشی). گل من چرا چون خانوادت مخالفن شما خودت رو اذیت می کنی. خب باشن. مگه قرار اونها جای شما کار کنن.
    اصلا مگه قرار تو این دنیا ما مورد تایید همه باشیم. نه عزیز من. می گن روزی از یه روانشناس بزرگ( اگه اشتباه نکرده باشم) می خان که یه نسخه بپیچه که با اون همه ادمها بتونن خوشبخت بشن! اون در پاسخ می گه من نمی تونم نسخه ای بدم که همه باهاش خوشبخت شن اما م یتون نسخه ای بدم که همه باهاش بدبخت شن" سعی کنین در زندگی دنبال رضایت دیگران باشین. با این نسخه حتما بدبخت میشی"
    می دونی دل من از چی می سوزه از این می سوزه که شما داری از حرف ادمهایی ناراحت میشی که اصلا از جنس شما نیستن . خودت داری بهشون می گی:

    • پشت کوهی( من نمی خام حرفات رو تایید کنم فقط دارم روایت می کنم)
    • بی برنامه
    • بددهن و پرخاشگر
    • ....
    خب عزیز من اگه شما مورد تایید این ادما باشی باید ناراحت بشی این یعنی کاری کردی که اونا خوششون اومده یعنی کاری از جنس کارای اونا!!!!! خی نازنین اگه بخای کارایی که اونا دوس دارن انجام بدی که میشی مثل خودشون( البته استثنا هم داریما. الزاما همیشه اونا اشتباه نمیکنن)
    این ایراد بزرگ تو چندجای دیگه مشاهده میشه:

    • ترک نمازت به خاطر دیگران.
    • ناراحتی به خاطر ارشدت به خاطر رتبه های دوستات. حالا چی می گی اگه من بگم شاید برد با شما باشه که نخوندی چرا؟
    • شاید بعد از ارشد تصمیم گرفتی بری اونور درس بخونی. می دونستی دیگه این مانع سربازی رو نداری!! من بارها از بچه های دکترامون شنیده بودم که ناراحت بودن از اینکه دکترا رو پیوسته خوندن. و مجبورن دوسال فاصله بگیرن از درس و بعد برای پست دکترا برن خارج. البته نم یدونم شاید شما هزینه وثیقه رو داشته باشی.
    • معمولا خودت خوب می دونی با ارشد گرفتن خ اتفاقی نمیافته. به شخصه علم مهمتر از مدرک. الان ببین چند درصد هم وطنای ما ارشد دارن. تا الان کنکور دکترا رو دیدین!! جمعیت رو دیدین! من تو یکی از بهترین داشگاههای ایران ارشد گرفتم. واقعا رسیدی به بچه ها چقدر بود. علم چقدرااضافه شد. من خودم از اون ادمایی بودم که بین ارشد و لیسانسم فاصله افتاد. اما اول کار پیدا کردم. بگدریم ازاینکه خ کارم رو دوست ندارم اما حداقل الان یه منبع درامد دارم 3ماه تعطیلم( معلمم). درحالیکه غالب دوستام بیکارن وانایی هم کار دارن کارهای غ مرتبط با رشته. تا کی ما باید مدرک رو یمدرک جمع کنیم چون خانوادهامون دوس دارن که ما درس بخونیم. چقدر ادم با سواد اما بدون مدرک های بالا . یکیش خودت. چقدر انسان پری هستی اما ارشد نداری. انقدر به این اتفاقات زندگیت برچسب خوب و بد نزن. اصطلاحا سعی کن جوری استناد سازی کنی که بهت کمک کنه پیشرفت کنی. جناب مدیر همدردی یه مقاله تو سایت گذاشتن در مورد نحوه اسناد سازی( پس این شد تکلیف دومت. این رو بخون. گیر نیاوردی بگو برات لینک بدم)
    تازه میدونستی که تو ژاپن روز پسر به چه نامی؟ این روز رو به نام یه ماهی گذاشتن که خصوصیت این ماهی اینکه خلاف اب شنا میکنه. چون اعتقا دارن که با اب شنا کردن رو هر ماهی مرده ای هم می تونه انجام بده! پس شجاع باش. از تایید نکردن دیگران نترس.
    خیلی خیلی برام محترم بودی و برات وقت صرف کردم. الان خسته شدم . فعلا بخون . نظرت رو بگو. اگه دوس داشتی ادامه می دیم

    - - - Updated - - -

    • - - - Updated - - -

    - - - Updated - - -

    وااااااااااای ببخشید نمی تونم ویرایش کنم. اوموم نبوغ به خرج بدم اینجوری شد. شما فقط قسمت ابی رو بخون. خدای من. چه پست خنده داری شد

  15. 4 کاربر از پست مفید مهرااد تشکرکرده اند .

    baranbanoo (یکشنبه 10 شهریور 92), toojih (شنبه 19 مرداد 92), نگارگر 1986 (یکشنبه 20 مرداد 92), violet (جمعه 08 شهریور 92)

  16. #9
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    سه شنبه 28 فروردین 03 [ 01:56]
    تاریخ عضویت
    1390-10-11
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    2,483
    امتیاز
    37,786
    سطح
    100
    Points: 37,786, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsRecommendation Second ClassVeteranOverdriveTagger Second Class
    تشکرها
    8,332

    تشکرشده 10,023 در 2,339 پست

    حالت من
    Ashegh
    Rep Power
    372
    Array
    سلام به شما

    به شخصه از وجود این همه مهارت در شما حس حسادت بهم دست داد.مهارتهایی که منه پر مدعا ! یکیشون رو بتونم به سختی به نتیجه برسونم .

    چیزی که مشخصه شما خودتون از تبعات این کار اگاه هستید.من تصور میکنم ارفادی که خودکشی میکنن و یا حتی حرفی ازش میزنن انسهانهای تا حدودی خودخواه هستن.چون به فکر رهایی خودشون از مشکلات هستن و دیگه فکر نمیکنن این خودکشی ممکنه به قول خودت اینده خواهرت رو هم خراب کنه....ممکنه که چه عرض کنم...شک ندارم

    من خیلی متوجه نشدم و شاید نتونستم درک کنم که علت ناراحتی شما از عدم پیشرفت تحصیلی مادر شما چیه...
    خوب بود مثلا مادر شما الان یک جراح حاذق بود اما اصلا براش مهم نبود که مثلا بچه هاش شام چی میخورن...با کی میرن..با کی میان...اصلا زنده هستن یا نه....؟

    حدود سی سال پیش معمولا زنها زیاد درس نمیخوندن...به جامعه امروزی نگاه نکنید.

    همین که مارد شما به همراهی پدرتون زندگی رو چرخوندن و صد البته تونستن بچه هایی رو پرورش بدن که یکیش مثل شما بشه و چند تا هنر رو باهم داشته باشه و فارغ التحصیل یکی از بهترین رشته های مهندسی باشه، به نظرت کار کمیه؟!

    اشاره کردین به اختلاف مذهبی با پدرتون.خب همه ماها با پدر و مادرامون اختلاف مذهبی داریم.من خودم حتی با برادرم که هم نسل خودمه هم اختلاف مذهبی و عقیدتی داریم.یک سری عقاید من از نظر اون خنده داره ولی برای من عقایدم مهمه و بابت داشتنش خوشحالم.....دیگه چه اهمیتی میده که پدرم..مادرم...برادرم بهم بگن تو عقایدت غلطه؟!

    مگر اینکه خودم اعتماد به نفس پایینی داشته باشم که در اون صورت نه تنها پردم بلکه حتی اگر یک عابر تو خیابون هم بهم در مورد عقایدم چیزی بگه بازهم من ناراحت و عصبی میشم.

    من فکر نمیکنم شما عمیقا به خودکشی فکر میکنید...چون همچین ادمه نه میتونه کتاب ترجمه کنه...نه میتونه عاشق بشه و تو فکر خواستگاری رفتن باشه...نه میتونه به فکر شرکت زدن باشه و هزاران از این "نه" ها که باعث شده شما فقط عنوان تاپیکت خودکشی باشه

    اما جنس حرفهاتون همه پر از امید و ازدواج و ادامه تحصیل و شرکت و ....هستش

    بنابراین اولین کاری که میکنید حتما به یک روانپزشک مراجعه کنید تا بتونین با کمکش مسئله ناخن جویدن و خودارضایی رو ترک کنید.

    بخش اعظم مشکلات اضطزابی شما و عدم تمرکزتون برمیگرده به همون مشکل خود ارضایی و اگر جلوش رو نگیرید ممکنه کار به جایی برسه که دیگه نتونین کنترلش کنید.

    برادر عزیزم

    یادت نره ما ادمها لیاقت خودمون رو تعیین میکنیم....اگر الان دارید زیاد دروغ میگید باهاش مبارزه کنید.
    همه چی رو تقصیر این و آن نندازیم.

    من میدونم دروغ غلطه و برام شده یک عادت.چرا حالا که میدونم غلطه بسطش بدم به گیر دادنهای پدرم و بازهم ادامه بدم؟

    تمرین کنید و برای هربار دروغ نگفتنتون یک جایزه به خودتون بدید.جدی و مصمم باشید.

    خود شما میتونین الان یک کار خوب و یکی از علایقت رو جدی پیگیری کنید تا در اون رشته به تبحر برسید.
    شما اگر تنبل و بی اراده بودین هرگز نمیتونستید رشته مکانیک رو که توش پر از محاسبات ریاضی هستش رو تموم کنید.

    من فکر کردم مشکلاتتون خیلی پیچیده است...اما اینطور نیست و شما پیچیده اش کردی.

    اما بهتون توصیه میکنم حتما از یک روانپزشک کمک بگیری..نه به خاطر وخیم بودن اوضاع..بلکه به خاطر اینکه میتونه بهت کمک کنه تا راه صحیح رو انتخاب کنی.

    یکی از بچه های تالار اگه اشتباه نکنم اقای hamed65 یک سایتی رو معرفی کرده بودن که مجموعه ای از بچه ها که دارن خودارضایی رو ترک میکنن اونجا جمع هستن و بهم کمک میکنن.
    سایتش رو که پیدا کردم میذارم براتون

    موفق باشید

    - - - Updated - - -

    http://www.ktark.com
    گاهی برای رشد کردن باید سختی کشید،گاهی برای فهمیدن باید شکست خورد،گاهی برای بدست آوردن باید از دست داد،چون برخی درسها در زندگی فقط از طریق رنج و محنت آموخته میشوند.


  17. کاربر روبرو از پست مفید maryam123 تشکرکرده است .

    نگارگر 1986 (یکشنبه 20 مرداد 92)

  18. #10
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 22 بهمن 92 [ 18:22]
    تاریخ عضویت
    1392-5-19
    نوشته ها
    93
    امتیاز
    742
    سطح
    14
    Points: 742, Level: 14
    Level completed: 43%, Points required for next Level: 58
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    3 months registered500 Experience PointsTagger First Class
    تشکرها
    79

    تشکرشده 116 در 57 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط Pooh نمایش پست ها
    1- وسواس یعنی اینکه شما یک سری باید ها و نباید هایی رو در ذهن خودتون مثل قانون داشته باشید و خودتون رو متعهد به انجام اونها بدونید ودرونا دیگران رو هم یکجورایی موظف به اعتقاد به اون قوانین بدونید. و در هنگام رو برو شدن با واقعیتهایی که با قوانین ذهنی شما در تعارض هستن دجار تشویش و اضطراب بشید و براتون غیرقابل پذیرش باشه. اگر چنین حالتی دارید احتمالا وسواس فکری دارید و اگر به درمانش اقدام کنید میتونید زندگی رو خیلی ساده تر بگیرید و راحت تر زندگی کنید.
    2- خب در شنا اگر از عینک مخصوص شنا استفاده کنید باز هم اذیت میشید؟
    3- کوهنوردی هم خوبه.
    4- روشهای ریلکسیشن رو فکر کنم در همین تاپیک هم بتونید پیدا کنید. البته سر فرصت براتون مینویسم.
    5- مورد دیگه اینکه یکی از دلایل ابتلا به خودارضایی اضطراب است و خود خودارضایی هم مجددا باعث افزایش اضطراب میشه. بهترین راه برای رهایی از خودارضایی هم پرهیز از تنهایی و پرکردن فکر با مسایل مثبت است.
    6- راستی یه سوال دیگه. شما خودتون چقدر به شغلتون علاقه دارید و ازش احساس لذت و رضایت میکنید؟ آیا خودتون هم نسبت بهش احساس بدی دارید؟.
    با سلام.وقت بخیر...
    اول میخوام بی نهایت ازتون تشکر کنم که اینقدر وقت گذاشتید و حرف هام رو خواندید و راهنماییم کردید.واقعا شاید ندونید که نوشته هاتون چقدر ارزشمند هست برای بنده و چقدر راهنماییم میکنه.مقداری از نوشته هاتون رو برداشتم تا جای کمتری بگیره و از بین صحبت هاتون بخش هایی رو انتخاب کردم تا پاسخ بدم.
    1- در خوصوص وسواس فکری تقریبا نه به این شکل.راستش ادم با برنامه ای نیستم خیلی.نظمم خیلی زیادی.یعنی تمام وسایلم و چیزهام و حتی کارهای درون ذهنم یه نظم خاص خودش رو داره.اما در کل نظم دارم.اما برنامه نه خیلی.نمیتونم خودم رو در قید و بنده برنامه قرار بدم.البت استثناهایی هم هست.مثلا وقتی کلا زور یا فشار بالا سرم باشه عجیب با برنامه میشم و بشدت راندمانم هم بالا میره.
    وسواس فکریم بیشتر از این جنس هست...مثلا اگه یه مطلبی رو خوانده باشم یا مسئله ای رو حل کرده باشم.اگه نیم ساعت برم و باز برگردم دوست دارم برگردم از چند صفحه قبلتر بخونم.یا مثلا اگر مسئله ای برام حل شده باشه انقدر کیف میکنم که دوست دارم هر بار بارها و بارها بشینم و حلش کنم و بهش ببالم.همیشه وقتی مطلبی رو میخونم اگر بعد از چند وقت بیام دوباره سراغ اون مطلب یه کشش درونی مجبورم میکنه از اول بچینم و برم جلو...
    یا مثلا یه مطلب دیگه که همیشه باهام هست و در زندگیم وجود داره موضوع وسایلم هست.من خیلی خیلی سخت چیزی رو دور میاندازم.خیلی به ندرت.یعنی دیگه واقعا باید خیلی اشغال و بدرد نخور باشه که بیاندازم دور.من 27 سالمه و کنکور کارشناسیم سال 83 بوده.اما هنوز چرک نویس هایی که توش تست میزدم رو تو سطل بازیافتم دارم.نمیتونم بیاندازمشون دور.شاید براتون خنده دار باشه اما حتی مثلا میدونم حدودا رو کدوم برگه ها چی نوشتم و مثلا ادرس و تلفن فلانی احتمالا رو کدوم برگه ها و یا دفتچه هاست.حالا اینو بسطش بدین به همه چیز.به همه کتاب ها و دفاتر ابتدایی...کارت های صد افرینم...وسایل و اسباب بازیهام...تا جلوتر...حتی برگه های مرخصی سربازیم که الان دو ساله تمام شده...انقدر از این وسایل دارم و اجازه نمیدم کسی بیاندازه دورکه مجبور شدم اتاقم رو از داخل خانه منتقل کنم به طبقه پایین منهای شصت و نصف انباری رو برای خودم یه تاتاق خیلی بزرگ کردم.نمیدونم براچی نگهشون میدارم اما حس میکنم حتما به دردم میخوره....یه روزی لازم میشه.
    مثلا یه چیز دیگه که الان یادم اومد.من یه سطل بزرگ باطری خالی دارم.از بچگی جمعشون میکردم که به امید روزی که بشه اینارو باز شارژکرد!!!!((به خدا من ته بچه اصفهانیم))
    تو خانواده همه مسخرم میکنند و میگن اینا اسناد و مدارکشه.جمع کرده دور خودش...

    2- والا راستش تا الان عینک شنارو امتحان نکردم...حالا یه بار امتحان میکنم...
    3- کوهنوردی میرم هر هفته جمعه ها صبح.
    4-در مورد روش های ریلکسیشن اگر ممکنه زحمت بکشید و بیشتر راهنماییم کنید.واقعا صمیمانه سپاسگذارم از زحمتی که میکشید پیشاپیش.
    5- در خصوص خودارزایی ده - چهارده سالی هست بهش مبتلا هستم.البته شدید نیست.در بدترین حالتش شاید هفته ای یکبار بوده.اما واقعا دیگه خسته شدم ازش.دوست دارم بگذارمش کنار.نمیدونم مثلا اگر روزی همسرم چیزی در این خصوص بپرسه چی باید بهش ج بدم.نمیتونم دروغ بگم.دوست دارم بگذارمش کنار.حس میکنم احتمالا رو قدرت خلاقیت و حافظه ام تاثیر سوء گذاشته.
    6- شغلم رو خیلی دوست دارم.از رشته ام هم خیلی راضیم.کلا از تمام کارهایی که تو زندگیم کردم راضیم.همشون رو علاقه داشتم که رفتم دنبالشون.اما چیزی که اذیتم میکنه دقیقا همین هست.اینکه از همون بچکی اصولا به همه چیز شدیدا علاقه نشون میدادم و جذبش میشدم اما در نهایت اواسط کار ولش میکردم و اون پشتکار لازم رو نداشتم که تمومش کنم.چیزی که الان دنبالشم چرایی این مسئله هست.چرا روحیاتم اینطوری بوده که به هر چیزی علاقه نشون میدادم.اما نمیتونستم تمومش کنم هی از این شاخه به اون شاخه میشدم؟

    - - - Updated - - -

    نقل قول نوشته اصلی توسط Pooh نمایش پست ها
    1- وسواس یعنی اینکه شما یک سری باید ها و نباید هایی رو در ذهن خودتون مثل قانون داشته باشید و خودتون رو متعهد به انجام اونها بدونید ودرونا دیگران رو هم یکجورایی موظف به اعتقاد به اون قوانین بدونید. و در هنگام رو برو شدن با واقعیتهایی که با قوانین ذهنی شما در تعارض هستن دجار تشویش و اضطراب بشید و براتون غیرقابل پذیرش باشه. اگر چنین حالتی دارید احتمالا وسواس فکری دارید و اگر به درمانش اقدام کنید میتونید زندگی رو خیلی ساده تر بگیرید و راحت تر زندگی کنید.
    2- خب در شنا اگر از عینک مخصوص شنا استفاده کنید باز هم اذیت میشید؟
    3- کوهنوردی هم خوبه.
    4- روشهای ریلکسیشن رو فکر کنم در همین تاپیک هم بتونید پیدا کنید. البته سر فرصت براتون مینویسم.
    5- مورد دیگه اینکه یکی از دلایل ابتلا به خودارضایی اضطراب است و خود خودارضایی هم مجددا باعث افزایش اضطراب میشه. بهترین راه برای رهایی از خودارضایی هم پرهیز از تنهایی و پرکردن فکر با مسایل مثبت است.
    6- راستی یه سوال دیگه. شما خودتون چقدر به شغلتون علاقه دارید و ازش احساس لذت و رضایت میکنید؟ آیا خودتون هم نسبت بهش احساس بدی دارید؟.
    با سلام.وقت بخیر...
    اول میخوام بی نهایت ازتون تشکر کنم که اینقدر وقت گذاشتید و حرف هام رو خواندید و راهنماییم کردید.واقعا شاید ندونید که نوشته هاتون چقدر ارزشمند هست برای بنده و چقدر راهنماییم میکنه.مقداری از نوشته هاتون رو برداشتم تا جای کمتری بگیره و از بین صحبت هاتون بخش هایی رو انتخاب کردم تا پاسخ بدم.
    1- در خوصوص وسواس فکری تقریبا نه به این شکل.راستش ادم با برنامه ای نیستم خیلی.نظمم خیلی زیادی.یعنی تمام وسایلم و چیزهام و حتی کارهای درون ذهنم یه نظم خاص خودش رو داره.اما در کل نظم دارم.اما برنامه نه خیلی.نمیتونم خودم رو در قید و بنده برنامه قرار بدم.البت استثناهایی هم هست.مثلا وقتی کلا زور یا فشار بالا سرم باشه عجیب با برنامه میشم و بشدت راندمانم هم بالا میره.
    وسواس فکریم بیشتر از این جنس هست...مثلا اگه یه مطلبی رو خوانده باشم یا مسئله ای رو حل کرده باشم.اگه نیم ساعت برم و باز برگردم دوست دارم برگردم از چند صفحه قبلتر بخونم.یا مثلا اگر مسئله ای برام حل شده باشه انقدر کیف میکنم که دوست دارم هر بار بارها و بارها بشینم و حلش کنم و بهش ببالم.همیشه وقتی مطلبی رو میخونم اگر بعد از چند وقت بیام دوباره سراغ اون مطلب یه کشش درونی مجبورم میکنه از اول بچینم و برم جلو...
    یا مثلا یه مطلب دیگه که همیشه باهام هست و در زندگیم وجود داره موضوع وسایلم هست.من خیلی خیلی سخت چیزی رو دور میاندازم.خیلی به ندرت.یعنی دیگه واقعا باید خیلی اشغال و بدرد نخور باشه که بیاندازم دور.من 27 سالمه و کنکور کارشناسیم سال 83 بوده.اما هنوز چرک نویس هایی که توش تست میزدم رو تو سطل بازیافتم دارم.نمیتونم بیاندازمشون دور.شاید براتون خنده دار باشه اما حتی مثلا میدونم حدودا رو کدوم برگه ها چی نوشتم و مثلا ادرس و تلفن فلانی احتمالا رو کدوم برگه ها و یا دفتچه هاست.حالا اینو بسطش بدین به همه چیز.به همه کتاب ها و دفاتر ابتدایی...کارت های صد افرینم...وسایل و اسباب بازیهام...تا جلوتر...حتی برگه های مرخصی سربازیم که الان دو ساله تمام شده...انقدر از این وسایل دارم و اجازه نمیدم کسی بیاندازه دورکه مجبور شدم اتاقم رو از داخل خانه منتقل کنم به طبقه پایین منهای شصت و نصف انباری رو برای خودم یه تاتاق خیلی بزرگ کردم.نمیدونم براچی نگهشون میدارم اما حس میکنم حتما به دردم میخوره....یه روزی لازم میشه.
    مثلا یه چیز دیگه که الان یادم اومد.من یه سطل بزرگ باطری خالی دارم.از بچگی جمعشون میکردم که به امید روزی که بشه اینارو باز شارژکرد!!!!((به خدا من ته بچه اصفهانیم))
    تو خانواده همه مسخرم میکنند و میگن اینا اسناد و مدارکشه.جمع کرده دور خودش...

    2- والا راستش تا الان عینک شنارو امتحان نکردم...حالا یه بار امتحان میکنم...
    3- کوهنوردی میرم هر هفته جمعه ها صبح.
    4-در مورد روش های ریلکسیشن اگر ممکنه زحمت بکشید و بیشتر راهنماییم کنید.واقعا صمیمانه سپاسگذارم از زحمتی که میکشید پیشاپیش.
    5- در خصوص خودارزایی ده - چهارده سالی هست بهش مبتلا هستم.البته شدید نیست.در بدترین حالتش شاید هفته ای یکبار بوده.اما واقعا دیگه خسته شدم ازش.دوست دارم بگذارمش کنار.نمیدونم مثلا اگر روزی همسرم چیزی در این خصوص بپرسه چی باید بهش ج بدم.نمیتونم دروغ بگم.دوست دارم بگذارمش کنار.حس میکنم احتمالا رو قدرت خلاقیت و حافظه ام تاثیر سوء گذاشته.
    6- شغلم رو خیلی دوست دارم.از رشته ام هم خیلی راضیم.کلا از تمام کارهایی که تو زندگیم کردم راضیم.همشون رو علاقه داشتم که رفتم دنبالشون.اما چیزی که اذیتم میکنه دقیقا همین هست.اینکه از همون بچکی اصولا به همه چیز شدیدا علاقه نشون میدادم و جذبش میشدم اما در نهایت اواسط کار ولش میکردم و اون پشتکار لازم رو نداشتم که تمومش کنم.چیزی که الان دنبالشم چرایی این مسئله هست.چرا روحیاتم اینطوری بوده که به هر چیزی علاقه نشون میدادم.اما نمیتونستم تمومش کنم هی از این شاخه به اون شاخه میشدم؟

    - - - Updated - - -

    با سلام
    وقت بخیر
    مهرااد و maryam 123 عزیز از راهنمایی های شما سپاسگذارم.
    راستش خواستم چند نکته ای رو بگم.ببین نه اینکه بخوام بگم خانوادم واقعا زحمتی نکشیدند و من هرکاری کردم یک تنه خودم کردم.که اگه بخوام این حرف رو بزنم واقعا بی انصافی کردم و ادم مزخرفی بودم.بنده خد ا یه زمانی برا چندین سال دایم کلی خرج خرید کاغذ و مقوای اکریلیک و قلمو های انچنانی و ابرنگ و گواش پنتل و وینزور کرد.مخارج کلاس اموزش زبان انگلیسی و المانی رو خب همین خانواده دادن.من اون موقع از کجا میاوردم؟!؟میدونی مشکل اینه که همه این خرج هارو میکردند.اما بعد میگفتند این ها همش بیفایدست.داری وقتت رو تلف میکنه.فقط و فقط و فقط درس.باور کن همین الانم چاره داشتن میگفتند کارتو ول کن برو درس بخون.بابا من نمیدونم تو این درس و مدرک چیه اینا انقدر دنبالشن؟البت میدونم مثلا چیه.موضوع مادرمه.مادرم میخواد مدرک نگرفتن و درس نخودندنش که به خاطر ازدواجش بوده رو تویه بچه هاش خالی کنه.مادر من انقدر شوق درس خواندن داشته که مامان بزرگم میگه همه شب ها با کیف و روپوش مدرسه و یه گاهی هم با کفش میبخوابیده.انقدر عاشق مدرسش بوده.میدونید مریم خانم این چیزهاست که اذیتم میکنه.اینکه ادمی که انقدر عاشق تحصیل بوده.انقدر پشتکار داشته به این شکل زندگیش رو متلاشی میکنند.تویه ده سالگی شوهرش میدن و عملا من میخوام بگم مادر من عملا در ده سالگی به قتل رسیده.این انسان در ده سالگی متوقف شده...و واقعا هم شده.متاسفانه بعدتر ها هم هر زمان باز خواسته شروع کنه خانوادش شوهرش که پدرم باشه و حتی پدر و مادرش باز هم جلوش رو گرفتند.این ها نمیدونید تا چه حد من رو عذاب میده.چقدر اذیتم میکنه.فکرشو بکنید...مادرم تازگی کاری رو راه اندازی کرده.یک کار علمی اموزشی هست...بعد از 45 سال داره برای خودش کاری رو مدریت میکنه و خب وقتش از صبح تا شب پره.همین الان هم مادرش ول کن نیست...مادربزرگم دایم بهش نیش و کنایه میزنه که زن باید سر خونه زندگیش باشه...بابا اخه شرف هم خوب چیزیه...اخه چقدر میخوای این ادم رو له کنی؟چقدر میخوای جلو پیشرفت این ادم رو بگیری.متاسفانه پدرم هم از این موضوع سوئ استفاده میکنه.بهتره بگم پدرم یک عمر...از همون روزی که با مادرم ازدواج کرده داره ازش سوءاستفاده میکنه.از همه نوعش.یه لیوان چای هم که میخواد نمیره خودش برداره به مادرم میگه.باور کنید تو 30 سالی که با مادرم زندگی کرده قسم میخورم حتی ندیدم یکبار برای تولد مادرم چیزی هدیه بگیره.یکبار ندیدم برای سالگرد ازدواجش هدیه ای بگیره.یکبار ندیدم مادرم رو یه لباس خوب براش بگیره.یا یه دکتر و چکاب درست ببره.برای پدر من همسرش یه ابزاره.یه انسان که از کودکیش سوئاستفاده شده و با ازدواج زودهنگام تویه همون سن مونده.یه ابزاری که میتونه ازش کار بکشه...لذت جنسی ببره.بهش غر بزنه.و ....
    برایه اینهاست که دلم برای مادرم میسوزه.چون واقعا مادرم در کودکی مانده.هنوز با 50 سال سن ذوق های کودکانه میکنه.عاشق کارتون دیدنه.سادگی های کودکانه داره.با من 27 ساله مثل یه کودک رفتار میکنه و جوری ذوقم رو میکنه که یک مادر برای بچه 2 سالش ذوق میکنه.و این ها عذابم میده...مادرم واقعا در ده سالگی کشته شده.بخدای احد و واحد قسم میخورم که قتل فقط کشتن یک انسان و بی جان کردن یک جسد خاکی نیست.همین مورد مادر من هم صراحتا یک قتله.قتلی که من قاتلینش رو هر روز و شب جلو خودم میبینم.و هنوز میبینم که چطور ازش سواستفاده میشه.و این سواستفاده ها چطور روی زندگی ماهم تاثیر گذاشتهومردی که میبینه میتونه هر رفتاری رو با زنش داشته باشه خب...طبعا به خودش اجازه میده همون رفتارها و بی اهمیتی هارو نسبت به بچه هاش هم داشته باشه...
    پدرم نه اینکه خرج ما نکرده باشه.نه...خرج کرد.اما خرج کرد چون مادرم در ذهنش میخواست.اون مجبورش میکرد.وگرنه خودش هیچ وقت اصلا حاضر به این چیزها نبود.برای هیچ کدوممنون.وقتی مادرم دانشگاه قبول شد شهریه دانشگاهش رو نداد تا نتونه بره.مادرم یکی دو ترم از خودش داد و بعد هم خب یه سری مسایل پیش اومد و پدرم گولش زد و منصرفش کرد.حاضرم قسم بخورم همین الان هم سرنوشت بچه هاش اصلا براش مهم نیست.بارها جلو خانواده تو بحث هامون اینو بهم گفته که ازم متنفره و دوست داره بمیرم.همینطور که من هم ازش متنفرم و دوست دارم بره به درک...فقط فرق من و اون اینه که احساس اون به من به خاطر عقده های روانی هست که ناشی از دوست نداشته شدن پدرم از طرف پدر و مادرشه که بکلی تردش کردند.و تقریبا همه فامیل هم این مطلب رو میدونند که پدر بزرگ و مادربزرگم پدرم رو اصلا دوست ندارند.ولی تنفر من از پدرم به خاطر تمام جفاهایی هست که به مادرم داشته و داره.تمام ظلم ها و سهل انگاری هاش...پیش خودش فکر میکنه لابد تمام این نماز و روزه ها و نماز شب هاش به جایی میرسه...غیر از این باشه من به عدل خدا شک میکنم.
    درسته .من کتاب دارم مینویسم.مشغول کار هستم.میخوام محکم برای ارشد بخونم...اما همش بخاطر بدست اوردن دل اون دختر هست.درسته بهم ج منفی داد اما میخوام اگه سال اینده رفتم خواستگاریش هیچ نکته منفی نداشته باشم.نمیخوام چیزی کم داشته باشم.اما فکر کنید با این خانواده و با این پدر...اصلا امیدی هم هست.اینه که از درون داغونم میکنه.برای همینه دوست دارم کلا تمامش کنم.من دارم برای چی تلاش میکنم؟نمیدونم چی باعث میشه نتونم تمرکز کنم و خودم رو از جایی که توش ولو شدم بلند کنم؟نمیدونم اضطرابه...نا امیدی هست؟کرختی؟تنبلیه؟اشفتگیه؟ حتی نمیدونم دقیقا چمه؟نمیدونم باید چیکار کنم...

    - - - Updated - - -

    با سلام
    وقت بخیر
    مهرااد و maryam 123 عزیز از راهنمایی های شما سپاسگذارم.
    راستش خواستم چند نکته ای رو بگم.ببین نه اینکه بخوام بگم خانوادم واقعا زحمتی نکشیدند و من هرکاری کردم یک تنه خودم کردم.که اگه بخوام این حرف رو بزنم واقعا بی انصافی کردم و ادم مزخرفی بودم.بنده خد ا یه زمانی برا چندین سال دایم کلی خرج خرید کاغذ و مقوای اکریلیک و قلمو های انچنانی و ابرنگ و گواش پنتل و وینزور کرد.مخارج کلاس اموزش زبان انگلیسی و المانی رو خب همین خانواده دادن.من اون موقع از کجا میاوردم؟!؟میدونی مشکل اینه که همه این خرج هارو میکردند.اما بعد میگفتند این ها همش بیفایدست.داری وقتت رو تلف میکنه.فقط و فقط و فقط درس.باور کن همین الانم چاره داشتن میگفتند کارتو ول کن برو درس بخون.بابا من نمیدونم تو این درس و مدرک چیه اینا انقدر دنبالشن؟البت میدونم مثلا چیه.موضوع مادرمه.مادرم میخواد مدرک نگرفتن و درس نخودندنش که به خاطر ازدواجش بوده رو تویه بچه هاش خالی کنه.مادر من انقدر شوق درس خواندن داشته که مامان بزرگم میگه همه شب ها با کیف و روپوش مدرسه و یه گاهی هم با کفش میبخوابیده.انقدر عاشق مدرسش بوده.میدونید مریم خانم این چیزهاست که اذیتم میکنه.اینکه ادمی که انقدر عاشق تحصیل بوده.انقدر پشتکار داشته به این شکل زندگیش رو متلاشی میکنند.تویه ده سالگی شوهرش میدن و عملا من میخوام بگم مادر من عملا در ده سالگی به قتل رسیده.این انسان در ده سالگی متوقف شده...و واقعا هم شده.متاسفانه بعدتر ها هم هر زمان باز خواسته شروع کنه خانوادش شوهرش که پدرم باشه و حتی پدر و مادرش باز هم جلوش رو گرفتند.این ها نمیدونید تا چه حد من رو عذاب میده.چقدر اذیتم میکنه.فکرشو بکنید...مادرم تازگی کاری رو راه اندازی کرده.یک کار علمی اموزشی هست...بعد از 45 سال داره برای خودش کاری رو مدریت میکنه و خب وقتش از صبح تا شب پره.همین الان هم مادرش ول کن نیست...مادربزرگم دایم بهش نیش و کنایه میزنه که زن باید سر خونه زندگیش باشه...بابا اخه شرف هم خوب چیزیه...اخه چقدر میخوای این ادم رو له کنی؟چقدر میخوای جلو پیشرفت این ادم رو بگیری.متاسفانه پدرم هم از این موضوع سوئ استفاده میکنه.بهتره بگم پدرم یک عمر...از همون روزی که با مادرم ازدواج کرده داره ازش سوءاستفاده میکنه.از همه نوعش.یه لیوان چای هم که میخواد نمیره خودش برداره به مادرم میگه.باور کنید تو 30 سالی که با مادرم زندگی کرده قسم میخورم حتی ندیدم یکبار برای تولد مادرم چیزی هدیه بگیره.یکبار ندیدم برای سالگرد ازدواجش هدیه ای بگیره.یکبار ندیدم مادرم رو یه لباس خوب براش بگیره.یا یه دکتر و چکاب درست ببره.برای پدر من همسرش یه ابزاره.یه انسان که از کودکیش سوئاستفاده شده و با ازدواج زودهنگام تویه همون سن مونده.یه ابزاری که میتونه ازش کار بکشه...لذت جنسی ببره.بهش غر بزنه.و ....
    برایه اینهاست که دلم برای مادرم میسوزه.چون واقعا مادرم در کودکی مانده.هنوز با 50 سال سن ذوق های کودکانه میکنه.عاشق کارتون دیدنه.سادگی های کودکانه داره.با من 27 ساله مثل یه کودک رفتار میکنه و جوری ذوقم رو میکنه که یک مادر برای بچه 2 سالش ذوق میکنه.و این ها عذابم میده...مادرم واقعا در ده سالگی کشته شده.بخدای احد و واحد قسم میخورم که قتل فقط کشتن یک انسان و بی جان کردن یک جسد خاکی نیست.همین مورد مادر من هم صراحتا یک قتله.قتلی که من قاتلینش رو هر روز و شب جلو خودم میبینم.و هنوز میبینم که چطور ازش سواستفاده میشه.و این سواستفاده ها چطور روی زندگی ماهم تاثیر گذاشتهومردی که میبینه میتونه هر رفتاری رو با زنش داشته باشه خب...طبعا به خودش اجازه میده همون رفتارها و بی اهمیتی هارو نسبت به بچه هاش هم داشته باشه...
    پدرم نه اینکه خرج ما نکرده باشه.نه...خرج کرد.اما خرج کرد چون مادرم در ذهنش میخواست.اون مجبورش میکرد.وگرنه خودش هیچ وقت اصلا حاضر به این چیزها نبود.برای هیچ کدوممنون.وقتی مادرم دانشگاه قبول شد شهریه دانشگاهش رو نداد تا نتونه بره.مادرم یکی دو ترم از خودش داد و بعد هم خب یه سری مسایل پیش اومد و پدرم گولش زد و منصرفش کرد.حاضرم قسم بخورم همین الان هم سرنوشت بچه هاش اصلا براش مهم نیست.بارها جلو خانواده تو بحث هامون اینو بهم گفته که ازم متنفره و دوست داره بمیرم.همینطور که من هم ازش متنفرم و دوست دارم بره به درک...فقط فرق من و اون اینه که احساس اون به من به خاطر عقده های روانی هست که ناشی از دوست نداشته شدن پدرم از طرف پدر و مادرشه که بکلی تردش کردند.و تقریبا همه فامیل هم این مطلب رو میدونند که پدر بزرگ و مادربزرگم پدرم رو اصلا دوست ندارند.ولی تنفر من از پدرم به خاطر تمام جفاهایی هست که به مادرم داشته و داره.تمام ظلم ها و سهل انگاری هاش...پیش خودش فکر میکنه لابد تمام این نماز و روزه ها و نماز شب هاش به جایی میرسه...غیر از این باشه من به عدل خدا شک میکنم.
    درسته .من کتاب دارم مینویسم.مشغول کار هستم.میخوام محکم برای ارشد بخونم...اما همش بخاطر بدست اوردن دل اون دختر هست.درسته بهم ج منفی داد اما میخوام اگه سال اینده رفتم خواستگاریش هیچ نکته منفی نداشته باشم.نمیخوام چیزی کم داشته باشم.اما فکر کنید با این خانواده و با این پدر...اصلا امیدی هم هست.اینه که از درون داغونم میکنه.برای همینه دوست دارم کلا تمامش کنم.من دارم برای چی تلاش میکنم؟نمیدونم چی باعث میشه نتونم تمرکز کنم و خودم رو از جایی که توش ولو شدم بلند کنم؟نمیدونم اضطرابه...نا امیدی هست؟کرختی؟تنبلیه؟اشفتگیه؟ حتی نمیدونم دقیقا چمه؟نمیدونم باید چیکار کنم...


 
صفحه 1 از 7 1234567 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ ها: 8
    آخرين نوشته: دوشنبه 12 فروردین 92, 00:01
  2. پاسخ ها: 9
    آخرين نوشته: شنبه 20 خرداد 91, 14:03
  3. پسری که دنبال تصاویر جنسی تو نت هست ممکنه مشکل درست کنه برای اطرافیانش؟
    توسط بهار.زندگی در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 14
    آخرين نوشته: جمعه 12 اسفند 90, 15:20
  4. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: سه شنبه 04 بهمن 90, 20:16
  5. روانشناسی دست خط
    توسط بالهای صداقت در انجمن شخصیت
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: سه شنبه 09 فروردین 90, 19:20

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 01:35 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.