همسرم هميشه همين حرف رو ميزنه و ميگه ما مشكل خاصي نداريم، ما اصلا مشكل نداريم چرا داريم لحظاتمون رو خراب ميكنيم!!!! ميگم خوب تو خراب نكن، ميگه من كاري نميكنم، تو خيلي حساسي، ميگه ' من ديگه خودم نيستم، شدم تو' اما واقعا اين حقيقت نداره، اون خودشو بهترين ميدونه، ميگه كدوم شوهري برا زنش اينجوريه كه من هستم! ميگم كسي كه اينقد خودشو كامل بدونه صددرصد تو خطاست، ميگه' من نگفتم خطا ندارم، اتفاقا كسي كه غروري نداره و عذرخواهي ميكنه منم!' ميگم بابا عذرخواهي نكن، قبلش خطا نكن، ميگه تو حساسي، من دارم تمام سعيمو ميكنم، جوري حرف بزنم، جوري رفتار كنم كه تو ناراحت نشي، ميگه تمام سعيم خوشحال كردن توئه' اما در عمل اين منم كه هميشه نهايتا جوري بودم كه اون راضي باشه، البته بيشتر حساسيت اون رو من، برميگرده به تعصبش، اوايل اينجوري توجيه ميكرد كه عاشقم وحسود، والآن ميگه من مرد هستم وحق دارم رو زنم حساس باشم، اما اگه من چيزي بگم يا بخوام بعد كلي بحث و گاهي دعوا آخرش ميپذيره، خيلي وقتا ميگه من بهونه ميگيرم، من چيز زيادي ازش نميخوام، يكيش مسأله سيگاره، نه اينكه اون الان سيگاري باشه ها، اما گاهي وقتي دعوامون ميشه ممكنه بكشه، وقتي به اين مسأله اعتراض ميكنم، تازگيا ميگه تو خيلي بزرگش كردي، اولاً سيگار هروئين كه نيست، بعدش من سيگاري نيستم يا نرفتم بخرم كه، عصبي بوديم، دعوا كرديم منم يه پكي زدم، اون ميدونه من چقد از اين متنفرم، عصبي ميشم وقتي توجيه ش اينه من بزرگش كردم، چطور وقتي اون اينقد رو من حساسه، كه حتي نگاه عادي يه مرد رو منو نميتونه تحمل كنه، حالا من به سيگار حساسم چرا اون درك نميكنه حساسيت منو، چرا وقتي به قول خودش كه ميگه' من كه نكشيدم، من كه سيگاري نيستم' چطور كلامي دفاع ميكنه از اين قضيه، ميگم چي ميشه يه كلمه بگي باشه ديگه نميكشم، ميگه ميگم باشه ولي قول نميدم، چون شايد يه وقتي به هر دليلي پكي زدم بعد قولم بي ارزش ميشه. يا گاهي كه سر مسائل ني ني مون از اينكه كمك نكنه شكايت ميكنم، ميگه تو مادري، چقد ناراحت ميشم، جوري ميگه انگار ميگه وظيفته، قبل بچه دار شدن بهش ميگفتم من اينجا تنهام، تجربه اي ندارم، ميترسم، ميگفت مثه كوه پشتتم، خودم همه كاري ميكنم برات، از چي ميترسي!!!! اما حالا كمك ميكنه اما نه اونقدا!!!
من ميميرم واسه نينيم، تقريبا تمام وقتم با اون پر ميشه، هيچ وقتي واسم نميمونه، واسه همين از اون انتظار دارم بيشتر از اينا منو درك كنه، اينا مسائل بزرگ ما هستن، گاهي سر هيچي بحثمون ميشه،گاهي يه حرف ساده ميزنم، يا ازش انتظار دارم فلان كار رو انجام بده، خيلي دوستانه بهش ميگم، نه كه غر بزنم چون اصلا همچين عادتي ندارم خودشم اينو خوب ميدونه، اما تازگيا اينجوري ميشه زود عصبي ميشه، ميگه من ميدونم اين بحث تهش دعواست، ميگم ميشه با تو نشه حرف زد، مگه ميشه هرچي بگم بگي تهش دعواست، اون عصبي ميشه من زود اشكم درمياد، خيلي وقتا هم آخرش اون ميگه ' تو خسته شدي از من، تو نميخواي زندگي كني! اينا همه بهونه است!....' اينم بگم قبلنا اگه بحثمون ميشد، منم خيلي زود عصبي ميشدم و از كوره در ميرفتم، اما الان از ١٠ بار ٩ بارش اشكم درميادو فقط گريه ميكنم...... خسته م، خيلي زياد، كاش اينو باور كنه