سلام
به خدا از همه خجالت میکشم دارم اینا اینجا می نویسم ولی چاره ای ندارم .
خیلی دلم می خواست خودم می تونستم تنهایی مشکلاتم روحل کنم و این چیزا رو اینجا ننویسم که باعث نشم رتبه ها م بی ارزش بشه....و همه فکر کنن انقدر بی تدبیرم که تو زندگی خودم موندم اون وقت میام به بقیه مشاوره میدم .....ولی من بی تدبیر نیستم بد شانسم من انگار نباید آب خوش از گلوم پایین بره .
جایی دیگه ای هم جز اینجا ندارم حرفامو به شما نگم دلم می ترکه
دلم خیلی شکسته هنوزم از دورن احساس میکنم دارم می لزرم .
نمی دونم چه جوری بگم
من زندگی خوبی داشتم مشکلی جدی با همسرم نداشتم و همیشه از اینکه باهاش ازدواج کردم راضی بودم و همش میگفتم کسی به اندازه ما خوشبخت هست؟کسی هست که اتقدر از ازدواجش راضی باشه؟به خدا وقتی از سر کار می اومد خونه حس میکردم اینجا خونه عشقه ....همسرم هم همین جور.خیلی دوستم داشت خیلی خوب بودیم...واقعا باهم تفاهم داشتیم ....
دیروز طی ی مشاجره لفظی تمام حرمت های بینمون ریخت و اتفاقی افتاد و حرفایی شنیدم که باعث شده دلم واقعا بشکنه یعنی حس می کنم از درون خالی شدم...
نمی دونم الان از شما چه کمکی میخوام شاید فقط درد و دل
دیروز دعوت بودیم خونه یکی از فامیلهای همسرم ...من کفشم بلند بود دختر دایی همسرم هم مثل من..
وقتی داشتیم از اونجا بر می گشتیم یکم زمین حیاطشون نا هموار بود ... همسرم اومد دختر داییش رو کمکش کرد یعنی دستشو ساعدشو داد به اون ...خیلی بهم بر خورد خوب منم سختم بود ولی به من توجه نکرد.خیلی عصبانی بودم
من تو راه همش اخم کرده بودم خودش متوجه شده بود ولی چیزی نگفتم اومدیم خونه بهش گفتم ...برای چی خوش خدمتی بیجا میکنی لزومی نداشت تو کمکش کنی این همه آدم بود برادرش بود ...اون نامحرم مگه نیست؟(آخه خودش به همه رفتارهای من گیر میده با فامیلم)
گفت داشت می خورد زمین دیوونه
گفتم منم داشتم می خوردم زمین گفت تو زمین نمیخوردی وروجک حسود
....یکم در این باره بحث کردیم بحثمون جدی شد و اون هی کارش رو توجیح می کرد ...من داشتم مثال می زدم گفتم مثل اینکه منم برم دست پسر عمم رو بگیرم.خوشت میاد:(
یهویی عصبانی شد من رو هول داد ،افتادم رو تخت اومد دستشو گذاشت زیر چونم محکم فشار داد هی می گفت تو غلط میکنی و تو .........
من با همه چیز تو راه اومدم با گذشتت کنار اومدم... همه به من گفتن با دختری که گذشته داره ازدواج نکن ...رو حرف همه وایسادام ....
از گذشتت چشم پوشی کردم................با صیغه کنار اومدم و..............(این حرفاش مثل پتک می خورد تو سرم )و بعدشم ولم کرد رفت تو آشپزخونه آب خورد.
من واقعا مات و مبهوت مونده بودم چی بگم
بلند شدم رفتم تو اون یکی اتاق شروع کردم به مرتب کردن لباس ها و جمع جور کردن ....حتی اشکم هم نمی اومد فقط می لرزیدم .حس کردم تو دهنم مزه خون میاد دستمو کشیدم رو لبم خونی شد .......باورم نمیشد انقدر مقاوم شده باشم من ی قطره خون میدیدم حالم بد میشد حالا دهنم پر خون بود و حتی اشکمم نمی اومد و ........گذشته برام یاداوری میشد چهره پدر و مادرم و بچگی خودم نمیدونم چرا به همه چیز فکر می کردم جز همسرم و کارش....
به این فکر میکردم که اگر الان با پسر عمم ازدواج کرده بودم چه قدر به من احترام می ذاشت و ....یا اگر با برادر شوهر خواهرم ازدواج کرده بودم............یا اگر اصلا ازدواج نکرده بودم و خونه بابام بودم چه قدر خوب بود......
اومد تو اتاق گفت دستم بشکنه که رو فرشته ای مثل تو بلند شد...تازه اینو گفت من بغضم ترکید ...گفت دیگه تکرار نمیکنم ...هی به خودش فحش میداد می گفت نازنین گریه نکن جیگرم کباب میشه به زور بغلم کرد رفتیم سمت دستشویی دهنمو بشورم .گفت چرا خون اومد تو از برگ گل نازک تری بشکنه دستم ...هی پشت هم معذرت میخواست و سرمو بوس می کرد. می گفت دیوونه شدم ی لحظه ببخشید من قدرتو می دونم تو گلی فرشته ای تو منت گذاشتی رو سر من خانم من شدی ....هی از این مدل حرفا میزد .حرفاش بدتر ناراحتم می کرد دلم میخواست ساکت شه...
من اصلا جوابی بهش ندادم همش در سکوت بودم نه اینکه نخوام جواب بدم نمی تونستم
تهران برای آلودگی هوا سه روز تعطیله ولی شغل اون جوری که تعطیل نشدن و رفته سر کار .دیشب تا 3 بیدار بودم چایی خوردم ....اومدم تو سایت و خودمو مشغول کردم خوابم نمی برد
صبح بیدار شدم دیدم ی نامه برام نوشته عاشقانه و معذرت خواسته .
در و دیوار خونه رو نگاه میکنم می بینم چقدر غریبه است اینجا
چرا خونه بابام اینا نیستم من
خواستم برم آشپزی کنم حوصلم نیومد
از محل کارش زنگ زد جواب ندادم چند بار زنگ زد گفت خانمم خوبی میخوای بیام خونه؟گفتم نه نمیخوام به کارت برس و خداحافظی کردم .
میخوام برم خونه پدرم .....ی مدت کوتاه
میخوام برم این چند روز تعطیلی رو اونجا به بهانه اینکه امیر دیر میاد و من تنهام .
شاید حالم بهتر شه.
می خوام برم شاید یادم بره این حرفاش
درد جسمیش اصلا مهم نیست کاش دستمو می شکوند ولی اون حرفا نمیزد.
روحم کتک خورده
گفت من با شرایط تو کنار اومدم..گفت همه گفتن با دختری که گذشته داره ازدواج نکن.....
می خوام وقتی برگشت ببینه خونه خالیه بفهمه چقدر ناراحتم کرده .بفهمه دارم می میرم از یادآوری حرفاش.
علاقه مندی ها (Bookmarks)