مجبور شدم به جدایی فکر کنم
سلام، قبلا تایپیکی باز کرده بودم که نیمه کاره رهاش کردم.. الان مشکل دیگه ای دارم. مشکلی که خیلی وقته دارم و باعث شده دیگه همه چی برام تلخ بشه..
سی ساله هستم، حدود 5 ساله ازدواج کردم و 10 ساله که شوهرم رو می شناسم. شوهرم آدم خیلی تند و عصبی هست، هر چند که خصوصیات خوب خیلی زیاد داره، اما این عصبی بودنش همه رو می بره زیر سوال.
اونقدر که توی ماه عسلمون!! روم دست بلند کرد اونم واقعا بی دلیل بود و خودش هم بعدش گفت که نمی دونه چرا بی هیچ دلیلی این کار رو کرده.. و دوران عقدمون هم یک بار این کار رو کرده بود..
ولی من از بس دوستش داشتم همه چیو تحمل کردم، به این امید که درست میشه. با هم ازدواج کردیم.. کم کم با حساسیتهای زیاد همسرم و به این خاطر که سریع ناراحت و عصبی می شد، علاقه ی من تبدیل شد به ترس.. ترسی که نمی ذاشت باهاش راحت حرف بزنم..
و از اون طرف سفرهای کاری زیادی که می رفت، تنها شدنهام، بی قراری هایی که می کردم و دعواهای شدیدی که به خاطر دلتنگی من ایجاد می شد.. باعث شد دیگه دلتنگیم رو بروز ندم، اونقدر که عادت کردم به نبودنش..
همه ی اینها گذشت.. اما خوب نگذشت، اکثر دعواهامون به کتک کشیده می شد مگه اینکه من بهش التماس می کردم و اون کوتاه می اومد..
حالا بعد از 5 سال، خیلی براش عادی شده که سر من هوار بکشه، هر چی از دهنش در بیاد بهم بگه، فقط به این خاطر که خلاف میلش عمل کردم..
باز هم گفتم می تونم تحمل کنم.. اما تا وقتی که خودم در جریان هستم.. اما وقتی جلوی پدر و مادرم سرم داد می کشه، وقتی سکوت پدرم رو می بینم و اشکای مادرمو.. اون وقت دیگه نمی تونم تحمل کنم..
بهش می گم وقتایی که دعوامون میشه بهتره خونه ی کسی نریم اما توجه نمی کنه، نمونه اش دیشب بود، که برای خرید رفته بودیم بیرون، بعد توی راه با هم بحثمون شد و من چون حوصله ی کش اومدن بحث رو نداشتم از همون اول ازش معذرت خواهی کردم، ولی اون توی ماشین توی خیابون چنان سرم داد می کشید که همه متوجه شدن.. قرار بود بریم خونه ی مادرم، بهش گفتم توی این شرایط نریم بهتره، گفت تو ناراحت شدن همه برات مهم هست به جز من، هر چی بهش گفتم ببخشید ول کن این قضیه رو گوش نکرد، منو با چشم گریون برد خونه ی مامانم که کلی مهمون اونجا بود و من کلی سعی کردم خودمو خوشحال و نرمال نشون بدم که باز جلوی جمع داد زد سرم.. به این بهونه که هنوز عصبانیه، که هنوز از دست من ناراحته... و می گفت می برمت خونه مامانت اینا که اونجا خوردت کنم و کوچیکت کنم..
و امروز پدرم زنگ زد، بهم گفت که میخواد باهاش حرف بزنه و من ازش خواستم این کار رو نکنه، از بس این قضیه پیش خانواده ام تکرار شده دیگه پدرم بهم می گفت که ازش جدا بشم، می گفت دیشب تا صبح نخوابیده، که هر بار ما می ریم اونجا باعث اذیتشون میشه و ...
من خودم خسته شدم، از اینکه انقدر راحت بهم بی احترامی می کنه، که هر چی دوست داره بهم می گه.. فقط چون عصبانیه...
فقط از جدایی می ترسم، وگرنه خیلی وقت پیش این کار رو می کردم.. چی کار کنم؟؟
- - - Updated - - -
باز لازم دیدم که تأکید کنم، الان مشکل اصلی من اینه که انقدر راحت جلوی پدر و مادرم بهم بی احترامی می کنه، یا توی خیابون هر جا که باشیم و عصبانی بشه سرم داد می کشه.. من میدونم که بحث توی هر خانواده ای هست، اما همه می تونن طوری زندگی کنن که بحثا بین خودشون بمونه، اما اون براش این چیزا مهم نیست، مثلا جمع دیشب همه شاد و خندان بودن که با برخوردی که اون باهام داشت یه دفعه جو جمع عوض شد.. چون منم دختر آخر خانواده هستم همه منو یه طور دیگه دوست دارن و از ناراحت شدنم خیلی ناراحت میشن.. ولی اون انگار از قصد این کارا رو می کنه.
انگار که فقط فکر و ذکرش شده پول، پول در آوردن و توی شغلش موفق شدن، که انصافا هم موفقه.. ولی زندگیش چی؟ رابطه مون چی؟؟