روحم آزرده است، کمی التیام ... کمی همدردی .... کمی امید
سلام ای کاش منم مثل همه ی اون کسایی که تو این سایت خیلی طرفدار دارن و تا غصه داشته باشن دوستای اینجا کلـــــــی راهنماییشون می کنن بودم ... هرچند تا الان هم کلی تحملم کردید... این لینک مشکلمه : http://www.hamdardi.net/thread-29685.html
اما حالا مشکلم اینه که :
دارم دیوانه می شم ... مدام میگم چرا پارسال نفهمیدم ؟
چرا پارسال که حساسیت هاش رو دیدم به عمق فاجعه پی نبردم
مگه من چی کم داشتم؟ زیبا نبودم؟ تحصیل کرده نبودم؟ تاپ دانشکده نبودم ؟ خانواده دار نبودم ؟ و .... چرا موقعیت های بهتر رو از دست دادم؟
چرا حرفا و فیلم هایی که بازی کرد رو باور کردم؟
شاید باورتون نشه اما تو ذهنم شوهرمو تمام خاطراتی که باهاش داشتم رو می کنم کیسه بکس و این قدر تو ذهنم می زنم بهش که از نفس می افتم
ازش بدم میاد ... ازش متنفرم، فکر کنم توانایی این رو دارم که بکشمش :(((
حالم خیلی بده ، حال و روز مادرم بدتر ازمنه
پارسال کجا بودم، امسال کجام ... پارسال کیا خواهانم بودن امسال چقدر بدبختم ...
مدام به خودم می گم حیف ِ من ... حیف تمام محبت هام . مدام دارم نفرین می کنم ، خودشو، خانوادشو ...
مدام به خودم میگم زندگیت تباه شد، حالا یه عمر باید تنها زندگی کنی و هزار حرف و حدیث مردم پشت سرت باشه
حیف من که این همه برای زمانی که رفتیم زیر یه سقف برنامه ریزی کرده بودم حیف جهیزیه ام که حالا باید برم و تک تکش رو پس بدم حیف وقتی که برای خریدش صرف کردم حیف تمام هنرهایی که داشتم و هیچ دختری اطرافم نداشت، از هنرای آشپزی و ... تا مدیرمسئولی یه نشریه و هزارتا مسئولیت دیگه ...در حالی که دخترای اطرافم هیچیشو بلد نبودن
بهم نخندید تو رو خدا ... دارم دیوانه میشم ...
خیلی از دوستام هنوز ازدواج نکردن اما من مجبورم یه عمر با یک خاطره و کوله باری از شکست، تنها ادامه بدم ...
منی که همیشه داشتم تو سختی ها به همه امید میدادم، دارم از پا در میام .
هر 2 ساعت میرم تو اتاقم و این قدر گریه می کنم تا بغضم خالی بشه، این قدر روی بالش های تختم کوبیدم که داغون شدن، مادرم بدتر از من، دیابت دارن و به خاطر این همه حرص و غصه حالشون بده. خواهر کوچکترم هم وقتی گریه می کنم می شینه پشت در و بغض می کنه :(((
دارم می سوزم از این که اونا هیچیشون نیست! حتی به روی خودشون هم نمیارن، انگار نه انگار! دلم می خواد بفهمن ما این طرف چه روزهایی رو داریم سپری می کنیم ... خیلی بدجور می سوزم ... دلم می خواد شوهرم بدونه دارم به طلاق فکر می کنم، دلم می خواد بدونه این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست، دلم می خواد اونم مثل من داغون بشه ،
از بس جلوی خودمو گرفتم که بهش ایمیل و اس ام اس بد نزنم یا باهاش تماس نگیرم باهاش بد حرف بزنم، تا دلم خنک بشه یا تمام هدایاش رو با پیک بفرستم تمام شانه هام درد می کنه، مدام نیروی درونیم رو سرکوب می کنم ...
تا بدتر از این نشدم شما رو به خدا کمکم کنین ...