به انجمن خوش آمدید

لینک پیشنهادی مدیران تالار همدردی:

 

"گلچین لینکهای خانواده، ازدواج و مهارتها(به روز شد)"

دانلود موسیقی و آرامش
دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 16
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 14 مرداد 93 [ 18:14]
    تاریخ عضویت
    1393-3-24
    نوشته ها
    7
    امتیاز
    148
    سطح
    2
    Points: 148, Level: 2
    Level completed: 96%, Points required for next Level: 2
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class31 days registered100 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 8 در 4 پست

    Rep Power
    0
    Array

    احساس می کنم زندگیم داره دچار بحران می شه و همسرم داره از بودن با من خسته می شه

    سلام به همه
    من و همسرم 2 سال پیش عقد کردیم و 3 ماه دیگر مراسم عروسی داریم. ما همسن هستیم (27)- فقط دوماه دوست بودیم -(از اول قضیه ازدواج بود ) همیشه طالب ازدواج با یک پسر بزرگتر از خودم بودم ، اما ایشون با پافشاری منو راضی کردن و از اونجایی که به دلم نشسته بود و معیارهای دیگمو(ظاهری) داشت . خانوادم راضی نمی شدن چون ( همسرم بیکار بود - متوجه شده بودند که با هم دوست بودیم - و اینکه به غیر از قوم خودشون به غریبه دختر نمی دادند) با گریه زاری و هزار ترفند دیگه راضی شدن .
    دوران خوبی بود - همسرم 7 ماه بیکار بود تو این مدت من ساپورتش می کردم . از پول بنزین بگیر تا لباس و تفریحات و مسافرت - توقعی نبود و منتی نیست چون دوسش داشتم و دارم- تو اولین دعوامون متوجه شدم تو عصبانیت بد دهن می شه (این تنها مشکل جدی همسرم هست) ضربه ی بدی بود - مادرش می گفت به خاطر قرصایی که برای بدنسازی می خوره عصبی شده ، بابت این رفتار خیلی تحقیر شدم (بعدش هر کاری می کرد که از دلم در بیاره ولی مگه یادم می رفت)،واقعا اذیت شدم – الان خیلی بهتر شده متوجه می شم که خودشو کنترل می کنه یا سعی می کنه اون لحظه از پیشم بره ،الان خیلی کم شده - تو ماه 8 بعد یکی شدنمون یه کاره مناسب پیدا کرد- خیلی خوشحال بودم - درسشم ادامه داد، تا اونجایی که می تونستم کمکش کردم ، انقد کم توقع بودم که تونست تو این دو سال ماشینشو عوض کنه و یه پس اندازی جمع کنه _ و با روابط عمومیه خوبش تونست خودشو تو دل خانوادم جا کنه - خیلی سختی کشیدم که به اینجا برسیم،(الان همه دوسش دارن و کسی از مخالفت های اولیه حرفی نمی زنه)
    مشکلی که هست خودم هستم – احساس می کنم افسرده شدم ، از لحاظ روحی خسته شدم – بذارید مشکلاتمو از دوران نوجوانی بگم
    به خاطر ظاهرم حاشیه های زیادی داشتم – به خاطر همین تو دوران دبیرستان و دانشگاه موفق نبودم – یه رشته آبکی تو یه دانشگاه آبکی تر...( من عاشق معماری بودم اما به خواستم نرسیدم)
    این حاشیه ها و روابطم با جنس مخالف بعد از2 الی 3 ماه شکست می خورد و رابطه ی جدید شروع می شد .شکست پشت شکست .همین باعث شد به یه آدم ضعیف و زودرنج تبدیل بشم (فوق العاده احساساتی هستم)
    دوستای زیادی داشتم (دختر) اما رابطم با خیلی هاشون قطع شد و الان هیچ دوست صمیمی ندارم
    مشکلات خانوادگی زیادی داشتم و کماکان دارم
    یک بار قبلا تا بله برون پیش رفتم (با یکی از همکلاسی هام با 7 سال اختلاف سنی) اما مادرش همه چیو کنسل کرد به دلیل تضاد طبقاتی(پدر اون از کله گنده های بازار بود ) من پیش خانوادم خورد شدم این آقا اصرار داشت رابطه رو ادامه بدیم تا خانوادشو راضی کنه من به دور از چشم خانوادم تا 6 ماه بعد باهاش بودم - (چون علاقمند بودم قبول کردم که ادامه بدم تا مادرشون راضی بشه اما هر بار با یه اتفاق بدتر از قبل بیشتر خوردم می کرد) ومن که نمی دونم چرا انقد ساده لوح بودم درس عبرت نمی گرفتم...خانوادش راضی شدن اما من دیگه نمی خواستمشون –حرفایی که به من و خانوادم زدن غرورمو شکسته بود – اعتماد به نفسمو ازم گرفته بودن- من چیزی کم نداشتم
    این جریان برای 4 سال قبل از عقدم هست.
    تو این مدت کلی فرصت و خواستگار داشتم – اما نمی خواستم- سرم پی شیطونیای خودم بود، تا می فهمیدم که وضعیت مالی از ما بالاتر هست حتی اجازه نمی دادم بیان خونه، ردشون می کردم نمی خواستم که اون جریان تکرار بشه(می دونم سرسختیم بی دلیل بود)
    خیلی غصه خوردم سر چیزایی که ارزش نداشت(علی رغم اینکه آدم شادی هستم) این گذشته خیلی روم تاثیر گذاشته و بعد از برخورد با مشکل همسرم و شنیدن اون فوشا و حرفا و این همه گریه کردن و اینکه تو این مدت عقد فشار زیادی رو من بود. الان تبدیل شدم به یه آدم زودرنج – حساس – عصبی که منتظر یه بهونه ست از شوهرشه که گیر دادنشو شروع کنه – این نامزدیه طولانی هم بی تاثیر نیست – دارم جفتمونو اذیت می کنم با اخلاقم – خیلی بد شدم – دیگه اون آدم مهربون نیستم – از خانواده ی شوهرم بدم میاد (بیچاره ها خیلی خوبن – کاری با من ندارن) بعضی وقتا سردیه همسرمو از رفتارم متوجه می شم
    همین امروز با خنده داشت می گفت تو فصل امتحانا اگه خواستم استراحت کنم میرم قهوه خونه – گفتم خوب بیا پیش من . گفت نه تو یه حرفایی میزنی آدم بدتر اعصابش میریزه به هم
    راستم میگه، من اومدم اونو خوب کنم خودم مبتلا شدم و عصبی شدم، فقط گریه می کنم - حالم اصلا خوب نیست – از آینده می ترسم
    تو این مدت فشار مالی زیادی رو من بود – همش من پس انداز می کردم _ من میگم تو این وام خونگی شرکت کنیم- یا اگه مشکلی پیش میاد من پول جور می کنم ( می ترسم چون همسن هستیم این مشکل تا آخر باشه) فکر می کنم اگه اختلاف سنی داشتیم اینجوری نمی شد
    اون خیلی به خودش میرسه اما من مثل سابق نیستم ، حتی حس ندارم اتاقمو مرتب کنم، نا امیدم
    باید چی کار بکنم؟
    احساس می کنم زندگیم داره دچار بحران می شه و همسرم داره از بودن با من خسته می شه

  2. 4 کاربر از پست مفید bahar66 تشکرکرده اند .

    khaleghezey (چهارشنبه 28 خرداد 93), m.reza91 (شنبه 24 خرداد 93), Somebody20 (شنبه 24 خرداد 93), فرشته اردیبهشت (چهارشنبه 28 خرداد 93)

  3. #2
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 14 مرداد 93 [ 18:14]
    تاریخ عضویت
    1393-3-24
    نوشته ها
    7
    امتیاز
    148
    سطح
    2
    Points: 148, Level: 2
    Level completed: 96%, Points required for next Level: 2
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class31 days registered100 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 8 در 4 پست

    Rep Power
    0
    Array
    اینهایی که براتون نوشتم فقط بخشی از گذشتم بود و مشکلاتم
    شاید درست نتونستم مشکلمو مطرح کنم که کسی باهام همدردی نکرده
    نمی تونم گذشتم و سختی هاشو فراموش کنم
    -بهانه گیر شدم
    - مدام گوشیه همسرمو چک می کنم
    -اگه بره جایی حتی خرید واسه خونشون و به من نگه یه بحث را میندازم که چرا به من نگفتی چرا اینجوری کردی و ....
    -فقط یه خواهر داره - اگه باهاش زیاد گرم بگیره اخمام میره تو هم
    -سر هر دعوا کل گذشته و دعواهای قبلی و حرفا و ... به رخش می کشم
    - اگه 10 مین جواب اسمسمو نده زنگ می زنم بهش می گم کجایی
    خیلی مشکلای دیگه
    فکر می کنم تو تحملم و تو دوران صبرشم
    خودم از این وضعیت راضی نیستم- دست خودم نیست- از بعد از عید اینجوری شدم
    می خوام خوب بشم - می خوام بشم همون آدم 7-8 سال پیش که کلی محبوب بود، بدی های این دنیا رو ندیده بود،خیلی تنهام
    کمکم کنید، دارم اذیتش می کنم ،حقش نیست
    کمکم کنید گذشتمو فراموش کنم ،زن خوبی براش بشم

  4. کاربر روبرو از پست مفید bahar66 تشکرکرده است .

    khaleghezey (چهارشنبه 28 خرداد 93)

  5. #3
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 04 تیر 93 [ 23:45]
    تاریخ عضویت
    1392-2-30
    نوشته ها
    23
    امتیاز
    828
    سطح
    15
    Points: 828, Level: 15
    Level completed: 28%, Points required for next Level: 72
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    500 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    49

    تشکرشده 43 در 18 پست

    Rep Power
    0
    Array
    بهار عزیز

    زندگی واسه همه سخت هست و مشکلات و مسائل بسیار

    فقط آدم های قوی و سخت کوش می خواهند از موقعیت هایی که دارند، با تلاش و امید و صبر، به بهترین ها دست پیدا کنند ولی خوشحالم تو، یه دختر از سرزمین من، سعی و تلاشت را کردی. ... لااقل پیش وجدانت ناراحت نیستی که هیچ کاری نکردی

    اما باید به خاطر داشته باشی ...

    امیدوارم، فرصت بازسازی برای خودت قایل بشی تا همیشه شاد و با پشتکار باش، حتی حلال مشکل همسرت (هر چند زیادیش، آقا را ممکنه تنبل کنه )

    از آقایان شنیدم که خیلی دوست دارند، برخی اوقات، خانومشان، فقط و فقط به خودش، به شادی هاش و به خواسته های خود خودش فکر کنه و مشکلات را فراموش کنه

    مطمئن باش، کسی از تو انتظار نداره تمام مشکلات را تو حل کنی

    خوبه یه وقتایی، به مشکلات جاخالی بدی تا به دیگران (همسر محترمت ) برخورد کنه تا خودش را به تو نشان بده

    ...
    موفق باشی خانمی

  6. 3 کاربر از پست مفید رها92 تشکرکرده اند .

    khaleghezey (چهارشنبه 28 خرداد 93), paiize (سه شنبه 27 خرداد 93), ساحل75 (یکشنبه 25 خرداد 93)

  7. #4
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 14 مرداد 93 [ 18:14]
    تاریخ عضویت
    1393-3-24
    نوشته ها
    7
    امتیاز
    148
    سطح
    2
    Points: 148, Level: 2
    Level completed: 96%, Points required for next Level: 2
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class31 days registered100 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 8 در 4 پست

    Rep Power
    0
    Array
    رهای عزیز ممنون از لطف و توجهت
    من قبول دارم که خودم رو فراموش کردم اما این مشکل در اولویت اول من نیست
    مشکل اصلیه من بدبینی و حساسیتم هست
    بیشتر بحث های ما سر حرفای من هست که همه چیو به زبون میارم اما بعد از 2 ساعت پشیمون می شم می گم درسته این رفتارش بده یا دیروز فلان کارو کرد اما در کل خیلی خوبه
    اصلا نمی دونم از زندگی چی می خوام
    خیلی زود قضاوت می کنم و پرخاشگری می کنم و بعد پشیمون می شم
    مشکل بعدیه من این هست که گاهی اوقات ایشون رو با کیس قبلیم که 7 سال از من بزرگتر بود مقایسه میکنم و همش می گم اگه اختلاف سنی داشتیم این مشکل اینجوری نمی شد(خدایا منو بابت این فکرم ببخش)
    با اینکه بعدش که بهش توضیح میدم میگه باشه دفعه ی دیگه اینجوری برخورد میکنیم اما دفعه ی بعد هم همونه(خامیه رفتاراشو حس می کنم)
    این فکرا دیوونم کرده

    - - - Updated - - -

    من فقط می خوام آرامش خاطر داشته باشم و از زندگیم لذت ببرم
    می خوام این رفتارارو مدیریت کنم و صبور باشم
    اگه از گذشتم حرفی زدم فقط برای این بود که منشاء این برخوردامو از مشکلات گذشتم میبینم
    گاهی اوقات با خودم می گم من می تونستم انتخاب بهتر از این رو داشته باشم و همه چیو میبرم زیر سوال
    گاهی اوقات از عشق به همسرم می خوام جونمم واسش بدم و هرکاری که خوشحالش می کنه انجام بدم
    دلیل این دوگانگیو نمی دونم
    قبل از اینکه بخوام برم زیر یک سقف باید ایم مسائل رو حل کنم ،می خوام دلمو صاف کنم و فقط عشق اون تو قلبم باشه حتی اگه رفتارش اونی نباشه که من می خوام
    بهم راهکار بدید لطفا

  8. #5
    عضو پیشرو

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 07 خرداد 99 [ 14:53]
    تاریخ عضویت
    1391-12-22
    نوشته ها
    4,428
    امتیاز
    70,050
    سطح
    100
    Points: 70,050, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    OverdriveSocialTagger First ClassVeteran50000 Experience Points
    تشکرها
    14,753

    تشکرشده 14,732 در 3,979 پست

    حالت من
    Khonsard
    Rep Power
    791
    Array
    برو پیش روانشناس کمکت کنه روی شخصیت خودت کار کنی.
    اشکال از شخصت کنترلگر خودت هست. البته فکر می کنم اشکالهای دیگه هم داری.
    ولی چون کارشناس نیستم، بهتره با متخصص صحبت کنی و علمی درمان بشی.

    با این رفتارهات هم خودت را اذیت می کنی و هم دیگران را.
    اگر می خواهید برای صلح جهانی کاری انجام دهید به خانه خود بروید و به خانواده تان عشق بورزید .
    مادر ترزا

  9. 2 کاربر از پست مفید شیدا. تشکرکرده اند .

    khaleghezey (چهارشنبه 28 خرداد 93), paiize (سه شنبه 27 خرداد 93)

  10. #6
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 13 فروردین 04 [ 06:05]
    تاریخ عضویت
    1391-8-10
    محل سکونت
    جنوب
    نوشته ها
    1,638
    امتیاز
    46,612
    سطح
    100
    Points: 46,612, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 99.0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First ClassOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    8,102

    تشکرشده 6,568 در 1,505 پست

    حالت من
    Ashegh
    Rep Power
    373
    Array
    بهارجان خوش اومدی
    باید به خودت استراحت بدی.همونطورکه خودت هم گفتی به خاطر مسائل گذشته روحیه ی خسته ای داری.
    سعی کن خوبی های همسرت روببینی وبهشون فکرکنی.به نقاط مثبتش فکرکن.اینجوری انرژی میگیری.
    مشکل خاصی نداری فقط باید به خودت انرژی بدی.منم باوجوداینکه سه سال اززندگیم گذشته گاهی اوقات پشیمون میشم ومیگم کاش انتخاب دبگه ای داشتم اما این اشتباهه وبه جز ازدست دادن انرژیم چیز دیگه ای نصیبم نمیشه.
    راههای زیادی هست که بتونی پر انرژی بشی.مثه ورزش کردن.مثه خوبی های شوهرت روبیشتردیدن.باید فکرت روآزاد کنی نزار فکرت بهت غلبه کنه وتورو به همه جا بکشونه اگه دیدی داره ناامیدت میکنه سریع به خودت بیا وبه چیزهای خوب فکرکن.
    سعی کن باهمسرت خاطره های خوب بسازی.بیشترباهاش بخندواسه همه چی ازش سوال نپرس.بزار باخواهرش گرم بگیره چه اشکالی داره خواهرشه واسش خیلی عزیزه.ببین بهار جان نگران نباش اون شوهرته وفقط مال خودته چرا حسادت میکنی.چرا میخوای شوهرت روازخودت ناراحت کنی. اگه بخوای اینقدراذیتش کنی وبهش اخم کنی یاغربزنی یا سوال پیچش کنی بعدا توی زندگی خیلی مشکل واست درست میشه!!
    یادت باشه مشکلات بزرگ ازهمین مشکلای کوچیک شروع میشه.
    یه کاری کن که شیفته ات بشه ودلش نیاد 1ساعت دوریت روتحمل کنه نه که اینقدر ازیتش کنی که بخواد فرار کنه.اینا همش به توبستگی داره.اگه نتونی ازالان شوهرت روبچسبی خیلی زود ازدستش میدی.چون مردها دنبال محبتن ویه جای امن وآروم میخوان.اونها فقط ازهمسرشون آرامش میخوان.این آرامش رو بهش بده تو میتونی چون خیلی دخترقوی ای هستی که ازپس اون مشکلات براومدی.
    بهش عشق وآرامش بده بزار دیونت بشه!!
    عمر که بی عشق رفت

    هیچ حسابش مگیر...

  11. 2 کاربر از پست مفید paiize تشکرکرده اند .

    khaleghezey (چهارشنبه 28 خرداد 93), شیدا. (سه شنبه 27 خرداد 93)

  12. #7
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 14 مرداد 93 [ 18:14]
    تاریخ عضویت
    1393-3-24
    نوشته ها
    7
    امتیاز
    148
    سطح
    2
    Points: 148, Level: 2
    Level completed: 96%, Points required for next Level: 2
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class31 days registered100 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 8 در 4 پست

    Rep Power
    0
    Array
    حق با تو شیدا جان من می دونم مشکل از کجاست
    پاییز 68 ممنون از دلگرمیت
    بچه ها امروز رفتم پیش مشاور ، همه ی مشکلامو بهش گفتم ،
    بهم گفت تو رسیدی به مرحله ی خودآزاری و داری خودتو اذیت می کنی
    برای اولین بار حرفایی که به هیچکس نمی تونستم بگم رو به ایشون گفتم( نمی دونید الان چقد بهترم)
    اما گفت افسرده شدی ، معرفیم کرد به یه روانشناس تا درمان دارویی شروع کنم (بچه ها یعنی اوضام خیلی بده؟)
    بهم بگین بعدش چی می شه؟
    یعنی تا آخر عمرم باید دارو بخورم؟
    تو آینده احتمالش هست بازم برگرده؟
    به همسرم بگم یا نه؟
    امروز اومد دنبالم سر این جریان تو فکر بودم همشپرسید چی شده؟
    می ترسم بهش بگم نمی دونم عکس العملش چیه
    اگه بعدا بفهمه حتما ناراحت می شه چون همیشه می گه اگه بدترین اتفاق دنیا هم که واست افتاد به من راستشو بگو
    می ترسم به خانوادش بگه،خوراک مامانشه این مسائل
    نمی دونم چه کنم

  13. #8
    عضو پیشرو

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 07 خرداد 99 [ 14:53]
    تاریخ عضویت
    1391-12-22
    نوشته ها
    4,428
    امتیاز
    70,050
    سطح
    100
    Points: 70,050, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    OverdriveSocialTagger First ClassVeteran50000 Experience Points
    تشکرها
    14,753

    تشکرشده 14,732 در 3,979 پست

    حالت من
    Khonsard
    Rep Power
    791
    Array
    می تونستی بهشون بگی که برای این که بتونیم ارتباط بهتری با هم داشته باشیم رفتم مشاوره.
    بگو حس می کردم باید یه سری چیزها را یاد بگیرم که رفتم از متخصص کمک بگیرم.

    برای قسمت دوم هم صبر کن بری پیش دکتر، تشخیص و ... را بهتون بگه،
    بعد می تونی فکر کنی که چی و چطور بهشون بگید.

    بهتره از مشاورت کمک بگیری که همسرت یاد بگیره مسائل شخصی و خانوادگی شما دو نفر ربطی به مادرشون نداره و قرار نیست اگر شما دکتر می ری، همه اقوام ایشون مطلع بشن.

    قرار شد بری روانشناس یا روانپزشک؟
    بستگی به مشکلت و ... داره، ولی فکر می کنم اگر حاد نباشه، لازم نیست تا همیشه دارو مصرف کنید.
    همین سوالات را از دکترت بپرس.
    اگر می خواهید برای صلح جهانی کاری انجام دهید به خانه خود بروید و به خانواده تان عشق بورزید .
    مادر ترزا

  14. #9
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 14 مرداد 93 [ 18:14]
    تاریخ عضویت
    1393-3-24
    نوشته ها
    7
    امتیاز
    148
    سطح
    2
    Points: 148, Level: 2
    Level completed: 96%, Points required for next Level: 2
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class31 days registered100 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 8 در 4 پست

    Rep Power
    0
    Array
    شیدا می دونه رفتم پیش مشاور، با مشاور رفتن مشکلی نداره
    من خودم پیشنهاد دادم که بریم پیش مشاور و اتفاقا استقبال کرد. اما گفتم جلسه ی اول خودم می رم چون خبر داشتم چی می خوام بشنوم ،یک ماه فقط دارم راجع به علائم افسردگی و مشاوره می خونم
    بهش گفتم ، ما قول دادیم چیزیو از هم پنهان نکنیم
    اولش گفت جرا مگه مشکل چیه بهش توضیح دادم، بهش گفتم که مشاورم گفت بستگی به طرز فکر همسرت داره چه برخوردی بکنه
    یا می تونه مثل یه آنفولانزا برخورد کنه و باهات بیاد دکتر،بهت برسه ، تا آخر طول درمان کنارت باشه
    یا اینکه از خودش برونه
    گفت من تا اخر پشتت هستم و فک نکن که به من گفتی
    گفت زن و شوهر باید همیشه کنار هم باشن،من توقع دارم اگه یه زمانی مشکلی واسه من پیش بیاد تو هم کنارم باشی ،پشتم باشی
    گفت مطمئن باش من از گروه اول هستم و این جریان بین خودمون میمونه
    گفتم دروغ میگی، تو دعوا و موقع عصبانیتت به رخم میکشی
    گفت این چیزی نیست که بخواد به زبون بیاد،گفت خیلیا هستن که افسرده هستن اما دنبال درمان نیستن،شاید منم یه مقدار افسرده باشم
    گفت همین که دنبال درمان هستی یعنی زندگیمونو دوست داری،منو دوست داری، و همین واسه من مهمه نه چیز دیگه
    حرفاش آرومم کرد ولی این دله من مگه آروم و قرار داره
    مشاورم استاد دانشگاه هستند،فک کنم گفت روانپزشک که از ساتید دانشگاه خودمون هست
    البته خودش گفت من می ذارم پای خودت، روحیه ت قوی هستش خودتم می تونی از پسش بربیای ولی دارو زودتر به نتیجه می رسونتد
    من خودم گفتم دارو می خورم آخه می خوام تا 3 ماهه دیگه که عروسیم هست خوبه خوب شم
    اما الان دودل شدم یکمی
    می ترسم عادت کنم به دارو یا اینکه همسرم باهام همراهی نکنه
    بچه ها چرا هیچ کمکی نمی کنید پس؟
    کار درستی کردم به نامزدم گفتم یا نه؟
    نظر یه آقا راجع به این قضیه چیه؟؟؟؟؟؟؟؟

  15. #10
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 13 فروردین 04 [ 06:05]
    تاریخ عضویت
    1391-8-10
    محل سکونت
    جنوب
    نوشته ها
    1,638
    امتیاز
    46,612
    سطح
    100
    Points: 46,612, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 99.0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First ClassOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    8,102

    تشکرشده 6,568 در 1,505 پست

    حالت من
    Ashegh
    Rep Power
    373
    Array
    بهار جان نظرم کارشناسی نیست اما من با دارو مخالفم باور کن اوضاع من ازتو خیلی بدتره وسختی های زیاد ی رو تحمل کردم اما خودمو وابسته به دارونکردم.وسعی کردم خودم واسه خودم تلاش کنم با مطالعه وکنترل فکرم ورفتارم تا حد زیادی هم تونستم اما هنوز به طور کامل نه وخیلی راه مونده.
    اگه بتونی خودت مشکلت رو حل کنی خیلی بهتره.میتونی باکمک همسرت این کارو انجام بدی حضور اون میتونه واست انرژی باشه سعی کن قشنگتر به زندگی نگاه کنی خوب ومهربون باش تا خوبی ومهربونی رو چند برابر دریافت کنی.باورکن من به این نتیجه رسیدم که اگه خوب باشی ودلت صاف باشه همه چی خوب میشه همه چی قشنگ میشه فکر نکن من خیلی خوشم که دارم ازاین حرفها میزنم اتفاقا برعکس خیلی هم مشکل دارم امادارم میجنگم.
    چنذ وقت پیش یه تاپیک قدیمی رو ازهمین سایت خوندم وبه مشکلات خودم خندیدم بهت پیشنهاد میکنم مطالعه اش کن

    http://www.hamdardi.net/thread-5014.html
    عمر که بی عشق رفت

    هیچ حسابش مگیر...


 
صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1404 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 03:38 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.