سلام دوستان، من مشکلاتم رو قبلا توی این تالار گفتم اما هیچ وقت کاملا توضیح ندادم، میخوام کمکم کنید، برای همین همه چیز رو از اول میگم.
من حدود 8 سال پیش، وقتی که 18 ساله بودم، با یه پسری دوست شدم، اوایل جدی نبود اما کم کم جدی شد، به هم علاقمند شدیم، اونقدر که بدون هم نمی تونستیم زندگی کنیم، اون پسر 20 ساله بود، بعد از گذشتن 2 سال، تصمیم گرفتیم با هم ازدواج کنیم، دقیقا همون سالی که دانشگاه آزاد رشته مورد علاقه ام (پرستاری) رو قبول شدم، امید کار نداشت، اما وضع مالی خانواده اش خوب بود، وضع مالی خانواده ما هم خوب بود و بهتر از اونها بود، پدرم سه تا ماشین داشت و یکیش زیر پای من بود، آرزو داشت که با پسر برادرش که دکتر بود ازدواج کنم، اما من هیچ علاقه ای به اون نداشتم، هیچوقت یادم نمیره روزی که با پدرم در مورد امید صحبت کردم سیلی محکمی ازش خوردم، گوشم تا 2 روز سوت می کشید، پدرم دیگه اجازه نمیداد صحبت کنم، یه دیکتاتور تمام عیار بود، امید هم وضعیتش مثل من بود، اونها خانواده مذهبی داشتن و می گفتن دختری که با یه پسر دوست بشه دختر خوبی نیست، من فقط منتظر بودم امید دست به کار بشه و خانواده اش رو راضی کنه، امید خیلی اصرار کرد، حدود 1 سال طول کشید تا پدرش راضی شد به عنوان یه مترسک به خواستگاری بیاد و فقط همین، یعنی بعد از اون گفت هیچ کمکی به ما نمی کنه. امید هم دنبال کار بود، درسش رو ول کرد، (کامپیوتر میخوند، دانشگاه آزاد)، توی بازار با موتوری که قسطی خریده بود کار می کرد، البته اون زمان پدرم فکر می کرد من و امید رابطه ای با هم نداریم و مثل سابق به من ماهانه 400 هزار تومن میداد، منم قسط موتور امید رو می دادم، بعد از اینکه پدر امید راضی شد، اومدن خواستگاری، پدرم اول فکر نمی کرد که امید همون پسری هست که من دوستش داشتم، فکر می کرد که من قطعا جوابم منفیه اما وقتی دید من به ازدواج تمایل دارم داشت از شدت عصبانیت منفجرمی شد، خیلی کارها کردم، خودم رو به آب و آتیش زدم، چند روز اعتصاب غذا کردم، دانشگاه نمی رفتم، خلاصه پدر من هم این مدلی راضی شد که دیگه اسمی ازش نبرم و به عبارتی منو بیرون کرد، اما من و امید اونقدر همدیگه رو دوست داشتیم که این چیزا برامون مهم نبود، من هم ناچار شدم که درسم رو ول کنم، دو ترم بیشتر نخونده بودم، بدون هیچ مراسمی با امید ازدواج کردیم، هیچ وقت چشمای گریون مادرم از یادم نمیره، پدر امید هم قبلا رسما اعلام کرده بود که هیچ کمکی بهمون نمی کنه، من حدود 2 میلیون پس انداز داشتم، مادرم هم یواشکی 3 میلیون بهم داد، خواهر امید هم یواشکی بهمون 1 میلیون داد، یک میلیونش رو وسایل خونه خریدیم و با پنج میلیونش، اطراف تهران یه خونه کوچیک رهن کردیم، زندگی خیلی بهمون سخت می گذشت اما هر دومون به خاطر عشقی که به هم داشتیم تحمل می کردیم، حدود یک سال با سختی زندگی کردیم،
اوایل خیلی برام سخت بود، ماهی 400 هزار تومان کجا و زندگی که شروع کرده بودم کجا، نمیخوام یاد اون شبها بیفتم، خیلی شبها به خاطر اینکه غذا نداشتیم نون و رب گوجه می خوردیم! الان که یادش می افتم حالت تهوع بهم دست میده، اما من واقعا امید رو دوست داشتم و امید هم منو دوست داشت. بعد از یه مدت من هم دنبال کار گشتم، به عنوان پرستار سالمند و کودک مشغول کار می شدم، کار سختی بود، اما من پرستاری رو دوست داشتم، آخرین بار به عنوان پرستار یه آقای مسن در منزل یکی کار گرفتم، خیلی برام سخت بود، اما چاره ای نداشتم، حقوق نسبتا خوبی میدادن، اون خونه رفت و آمد زیادی داشت، معمولا نوه ها زیاد می اومدن و می رفتن و می پاشیدن و اصلا هم به من توجه نمی کردن، خیلی کوچیک می شدم، فقط خانواده دختر اون آقا بود که با من خیلی خوب بودن، اصلا بهم بی احترامی نمی کردن، موقع شام و ناهار منو به زور سر سفره می شوندن، بعد از شام همسرم میومد دنبالم و با موتور برمی گشتیم خونه، به اونجا عادت کرده بودم اما بعد از یه سال، اون آقا فوت کرد، روزی که رفته بودم وسایلم رو جمع کنم نوه دختری (همون خانواده خوب) اون آقا منو صدا کرد، کمابیش از وضعیت زندگی ما با خبر بود، بهم گفت که اگه دوست داشته باشم میتونم برم خونه اونها و پرستار مادرش بشم، من هم خیلی خوشحال شدم، با امید مشورت کردم و اون هم استقبال کرد، بعد از یه هفته، رفتم اونجا البته ساعات کاریم کم بود، مادرش مشکلی نداشت و کاملا مشخص بود که میخواسته به من کمک کنه، بعد از چند وقت متوجه شدم که سردردهای شدیدی می گیره، در واقع اون خودش بیشتر به پرستار احتیاج داشت، من شدم پرستار اون خانم، وقتی فهمید که به پرستاری چقدر علاقه دارم و چطوری درسم رو رها کردم، بهم گفت به شرطی میذاره اونجا کار کنم که کنکور شرکت کنم و دوباره پرستاری قبول بشم، منم به امید گفتم اون هم کمکم کرد، پرستاری قبول شدم اما باز هم آزاد، پیش خودم گفتم که با حقوقی که می گیرم شهریه ام رو می دم اما اون خانم علاوه بر حقوقم شهریه هر ماهم رو هم میداد، اصلا باورم نمی شد، من و امید پس انداز نداشتیم، زندگیمون می گذشت، اما به سختی، توی این مدت هم با کسی رفت و آمد نداشتیم به جز خواهر امید، اون هم گاه گاهی، البته اونا هم دیگه کمکی به ما نمی کردن و بیشتر خودشون رو به کوچه علی چپ می زدن البته ما انتظاری ازشون نداشتیم، خانواده من هم که من مثلا تک فرزند بودم، گاهی وقتها که مطمئن بودم پدرم نیست به مادرم زنگ می زدم یا می رفتم بهش سر می زدم اون هم یواشکی یه مقداری پول و مواد غذایی بهم میداد که بعد با راپورت های عمه ام، که نزدیک خونه ما می نشستن، پدرم متوجه شد و دعوای حسابی با مادرم کرد، منم دیگه نرفتم، فقط تلفنی باهاش درتماس بودم یا پارکی جایی قرار میذاشتیم و من می رفتم مادرم رو می دیدم.
امید هم زیاد دوست نداشت من از کسی پول بگیرم چون به غرورش بر می خورد. اونقدر رابطه ام با اون خانم خوب شده بود که همه فکر می کردن ما با هم خواهریم، مثل سنگ صبور همیشه به حرفام گوش می کرد، کاری می کرد که احساس تنهایی نکنم، کمکم می کرد که مادرم رو بیشتر ببینم، امید کارش رو از دست داد، تصادف کرد و موتورش داغون شد، پول زیادی نداشتیم و همون پول خرج بیمارستان امید شد. اون خانم با پدرش صحبت کرد و پدرش برای امید یه کار توی محل کارش جور کرد، امید هم خیلی خوشحال شد، البته حقوق زیادی نمی دادن اما از پیک موتوری بودن خیلی بهتر بود، انقدر به اون خانم وابسته شده بودم که وقتی نامزد کرد و عقد کرد من به همسرش مثل یه رقیب نگاه می کردم، فکر می کردم بهترین دوستم رو ازم گرفتن، البته اون خانم رو شما هم میشناسین (shad)، بعد از اون شادی عزیز به پدرش پیشنهاد داد که واحد 40 متری داخل پارکینگ که همکف بود رو در اختیار من و همسرم قرار بدن، پدر ایشون هم زحمت کشیدن و اونجا رو رنگ کردن و با همون 5 میلیون پس اندازی که داشتیم اونجا رو به شکل رهن کامل در اختیار ما گذاشتن، البته در حوالی منزل اونها خونه 30 متری رهن کاملش حدود 15 میلیون بود. الان یک سالی هست که ما اینجا زندگی می کنیم، و من هم همیشه شروع زندگیمون رو از این یک سال می دونم، به همه میگم یک ساله که ازدواج کردم چون واقعا یک ساله که دارم طعم آسایش رو می چشم، اون وقتها، یعنی تا همین دو سه روز پیش، خیلی راحت می تونستم با نبود پدر و مادرم کنار بیام، چون سنگ صبوری کنارم بود که همیشه بهم کمک می کرد، اونقدر باهاش راحت بودم و رابطه خوبی با هم داشتیم که حتی الان که نیست، مادرش ازم میخواد بیام بالا تا جای خالی دخترش کمتر حس بشه، همسرم هم رابطه خوبی با پدرش داره، معمولا شبها میشینن و با هم صحبت می کنن، اما این چند شبه احساس تنهایی خیلی بدی می کنم، دلم برای مادرم خیلی تنگ شده، از چند طرف داره بهم فشار میاد، اخلاقم با امید هم خیلی بد شده، احساس می کنم نمی تونم تحملش کنم، مشکلی هم که برای shad پیش اومده داره همه رو دیوونه می کنه، من تازه الان به یاد مشکلاتم افتادم، تمام دوران گذشته ام جلوی چشمم میاد، دارم دیوونه میشم، کمک کنید، چی کار باید بکنم؟؟
خیلی طولانی شد، مرسی که وقت گذاشتین و خوندین.
علاقه مندی ها (Bookmarks)