سلام.
حالتی رو که در ععنوان گفتم دارم.
کلا خاموش خاموشم. نه حس شادی دارم نه غم. نه ترس، نه عشق، نه نفرت، نه هیچ حس دیگه ای.
نسبت به خدا و خانواده ام هم دیگه هیچ حسی ندارم. دلم برای هیچکس تنگ نمیشه. غم هیچکس اذیتم نمیکنه. شادی کسی هم به من ربطی نداره.
اگه کمکی از دستم بربیاد برای کسی انجام میدم اما نه به این صورت که برام سرنوشتش و حل شدن مشکلش مهم باشه. فقط اگه چیزی به نظرم برسه که کمکش کنه میگم یا انجام میدم.
بدترین توهین ها رو بشنوم و بدترین فکرها در موردم بشه برام مهم نیست. بهترین تعریفها هم ازم بشه بازم برام مهم نیست.
همین الان ببرنم بهشت بازم برام اهمیتی نداره. اگرم بکن میری جهنم بازم برام مهم نیست که روندم رو عوض کنم.
برام مهم نیست مریض باشم یا سالم.
فقط میدونم از مرگ با سوختن و غرق شدن میترسم. همین.
کلا به نظرم همه چیز پوچه. بی معناست. اولاش که به این حس پوچی رسیده بودم، حالم بد بود. میخواستم خودمو بکشم. تا مرز خودکشی هم رفتم.
اما الان خودکشی هم به نظرم پوچه.
من مشکلی با این حال خودم ندارم. یعنی حالم بد نیست. احساس غم و اضطراب نمیکنم.
اما خانواده ام با من مشکل دارند. هی بهم غر میزنن. از من به بقیه شکایت میکنن و ....
میدونم از دستم خسته شده اند.بهشون حق میدم. اما ناراحتیشون برام مهم نیست. حتی برام مهم نیست برن پیش عالم و آدم ازم شکایت کنن.
خب چی کار کنم؟ هیچی به نظرم باارزش نیست. زورکی خدا بهم زندگی داده و مجبورم زنده باشم. نمیدونم وقتی من عدم بودم چه نیازی به بودن داشتم که خدا میگه لطف کردم بهت زندگی دادم؟
منم نمیدونم اصلا خدا واسه چی منو آفرید. فقط میدونم زنده ام و محکومم زنده باشم. و زنده ام. میرم غذا میخورم میخوابم تلویزیون میبینم کتاب میخونم غذا درست میکنم حمام میرم تفریح میرم و ....
ولی مسخره است. که چی؟ همه چی به نظرم سرگرمیه. هرکاری میکنم برای اینه که لحظه ها بگذره و حوصلم سر نره. همین.
شاید بگید این چه حرف بدیه که میزنی؟ ولی به نظر من که واقعا خدا سرکارمون گذاشته.
هیچ آرزویی هم ندارم که بگم دلم میخواد بهش برسم.
آرزوهایی هم که قبلا داشتم دیگه به نظرم مسخره میاد.
ولی خانوادم ازم شاکی اند. (درونا میگم خب چیکارتون کنم که شاکی هستین؟ به من چه. میگید چیکار کنم مثلا؟)
واقعا هم برام مهم نیست که ناراحتن. ولی خب وقتی اینجوری ام چیکار کنم که شاکی نباشن؟ آرزو داشتن که زورکی نیست.
- - - Updated - - -
کلا احساس نیاز به چیزی نمیکنم. فقط همون گرسنگی و تشنگی و خواب آلودگی.
قبلا نیاز جنسیم خیلی زیاد بود طوری که هرکاری میکردم خودارضایی رو ترک کنم نمیتونستم. الان شاید ده ماهی باشه اصلا حسش نکرده ام.
نیاز شدیدی به محبت کردن و کمک کردن به بقیه داشتم. یعنی این کارو خیلی دوست داشتم و میشه گفت اگر ازم میپرسیدن هدفت چیه میگفتم مهربون بودن.
ساعتها وقتم برای دعا کردن برای دیگران و کمک بهشون میگذشت. فکر میکردم هدف آفرینش من همین کمک کردن و محبت کردن به دیگرانه.
اما کم کم فهمیدم کسی نیازی به من نداره. تلاشهایی که برای کمک به دیگران میکنم مسخره است چون موفقیت اونا ربطی به دعا کردنها و کمک های من نداره و خودمو سرکار گذاشته بودم.
یه همچین فکرهایی همه چیزم رو تحت تاثیر قرار داد. اما الان دیگه این فکرها یه باور محکم هستند برام.
علاقه مندی ها (Bookmarks)