سلام دوستان. خوبید؟
من خیلی وقته (نمی دونم چند وقته، شاید چند ماه) که خوابهای تاریک می بینم. یعنی تو خوابم فضا تاریکه. خیـــــــــلی تاریک... و فکر کنم خوابای خوب نمی بینم...
موضوع خوابم خیلی وقتا ترسناک نیست، اما من طوری وحشت می کنم که وقتی بیدار می شم، انگار از قبر پریده باشم بیرون.
اما وقتایی که تو خوابم یه کینه ای هم زنده شده باشه، دیگه به حال مرگ میفتم... (تو چند لحظه بعد از بیدار شدن)
مثلا امروز عصر، خواب دیدم با پدر و مادرم تو ماشین بودم. من رو صندلی عقب نشسته بودم، با پدرم لاو می ترکوندیم... اون هم زیاد برمی گشت عقب منو نگاه می کرد، برای همین یه نفرو زیر گرفت... یه آقایی که یه بچه تو بغلش بود... اونا هم کلا رفتن زیر ماشین... من صحنه تصادف رو دیدم و خیلی ترسیدم... ولی وقتی رفتیم پایین دیدیم که هیچیشون نشده... برای همین من با همه وجودم داشتم خدا رو شکر می کردم، با همه وجودم... بعد مادرم بهم گفت: ببین چه پدرومادری داری؟ باید قدرشونو بدونی... من یه دفعه عصبانی شدم، گفتم این چه ربطی به شما داشت الان؟؟؟ بعد ... خدایا تکرار کردنشم سخته... بعد یه دفعه نتونستم خشمم رو کنترل کنم و ....و....... بنویسم دیگه... و زدم تو سر مادرم....... صحنه بعدیش یه اتاق تاریک بود، منم داشتم از رنج اینکه چرا اونکارو کردم به خودم می پیچیدم... همه وجودم پر از پلیدی و تاریکی و گناه بود... اونقدر پشیمون بودم که تند تند این ور و اون اتاق راه می رفتم و فقط می گفتم خدایا منو بکش خدایا منو بکش... نمی دونم اگه صدای زنگ گوشیم تو حال نمی پیچید و از خواب نمی پریدم، اون وضعیت تا کی ادامه پیدا می کرد...
اولش خیلی حالم بد بود، اما الان که اینا رو نوشتم و در حینش گریه کردم، بهتر شدم...
من با مادرم هیچ مشکلی ندارم، اما بدبختانه خیلی پیش میاد که تو خواب باهاش دعوا کنم... این خواب ها بدترین خواب هام می شن... مثل الان...
امروز یه اتفاق رنج آور دیگه هم برام افتاد... که باعث شد با همه وجودم احساس بدبختی کنم... هنوز اون حس از بین نرفته بود که این یکی هم اضافه شد....
امروز تو ایستگاه اتوبوس نشسته بودم، یه دختری یکم اون ور تر از من نشسته بود. یه خانوم پیری اومد ازش پرسید: اتوبوس دوازده اینجا نگهمیداره ننه؟ اما دوازده رو یه جوری تلفظ می کرد که فهمیده نمی شد می گفت 2ووزده... برای همین دختره اولش نفهمید، همون موقع یه اتوبوس 10 تو ایستگاه نگهداشته بود. نمی دونم دختره چی بهش گفت که خانومه رفت سوار اتوبوس شد! من اول فکر کردم می خواد بره از راننده بپرسه... اما رفت سوار اتوبوس شد و کارت کشید و نشست... من بدبخت هم همینجور نگاهش می کردم و منتظر بودم از یکی بپرسه که این اتوبوس دوازده هست یا نه؟ و اونم بگه نه و پیاده بشه/// اما از هیچکی نپرسید...
وقتی اتوبوسش رفت، دلم می خواست خودمو پرت کنم جلو ماشینا.... خیلی احساس بدبختی می کردم، خیلی........... واقعا نمی فهمم چرا نرفتم از اتوبوس بیارمش بیرون (کاریکه برای من معمولیه)..................... چرا گذاشتم یه آدم بی سواد دم ظهر با یه اتوبوس اشتباه بره....................
تا خونه تو اتوبوس بغض داشتم و یکم هم جلو همه گریه کردم........
اولش باز داشت همه فحش هایی که به خودم می دم تکرار می شد........ کودن بی شعور لعنتی نفرت انگیز................. اما همش کش رو کشیدم کشیدم کشیدم..........کشه خیلی خوبه، می شه در لحظه انتقام گرفت و آروم تر شد.... و سعی کردم کمتر آرزوی مرگ کنم............ گفتم به خودت کمک کن......... سیستم رو بپذیر.........قرار نیست همه خوب باشن...قرار نیست همه با شعور باشن......... بی شعور ها هم تکمیل کننده این سیستم هستن......... این کتاب از حال بد به حال خوب کمک کرده من بتونم این آشغالی که هستم رو بهتر بپذیرم........... که بتونم قطع امید کنم.......... و بگم من یه انسانم یه انسانم...
تو مسیر خونه، مرحله به مرحله پذیرشم بیشتر شد........ و بالاخره هم آرزوی نیستی و مرگ نکردم.... فقط گفتم خدایا من باز هم سعی می کنم اما خودت ببین این سیاره داره اکسیژن کم میاره......
اینا رو با یه حال مرگ آور نوشتم، شاید بهتر باشه قسمت مربوط به اتفاق ظهر رو دیلت کنم، اما نمی دونم چرا حس می کنم به خوابم مربوطه... تو خوابم با مامان همون کاری رو کردم که با اون خانومه کردم....
وااای چقدر طولانی نوشتم، اعصابم نمی کشه برگردم از اول بخونم... ببخشید دیگه احتمالا جمله بندی و ترتیبش درست نباشه.......
علاقه مندی ها (Bookmarks)