سلام خدا قوت ، هادي 29 ساله مجرد هستم مدتي كه به يه مشكل برخوردم حدودا 2 ماه پيش خانمي وارد زندگي من شد كه 6 سال پيش دختر برادر ايشون با من رابطه داشتن و قرار بود كه ما با هم ازدواج كنيم ولي بعدي از اتمام دوره اموزشي خدمتم خبر رسيد كه دختر ازدواج كرده كسي كه به من خيلي وفادار بود به قول خودش، بهر حال بعداز شش سال اين خانم كه عمه اون دختر شه بطور اتفاقي همديگه رو ديديم و رابطه برقرار كرديم ، اين عمه مجرد و همسن خود من هست، من با شناخت قبلي كه با اين خانم داشتم تمايل به برقراري ارتباط كردم ، كه هم دختر خوب وبامعرفت ونجيب بود وليرابطه ما اوج گرفت تا جايي كه من از اين خانم خواستگاري كردمالبته فقط اين مطلب رو به خودش گفتم تا اول نظر خودش رو بدونم ولي اون بعد از چند روز جواب داد كه ما فعلا با هم دوست باشيم شايد بعدا نظرم تغيير كرد احساس كردم ادمهاي ديگه ايي امكان داره تو زندگيش باشن كه منتظر اوناست ، كه همينطور بود ولي اون چيزي در اين مورد نميگفت ، اينكه ميگم ادمهاي ديگه براي اينكه مشهود بود تويه رفتار ونوع حرفي كه گاها از دهنش بيرون مياومد بعد از اين ماجراها ما قبول كرديم كه با هم باشيم مثل دوست ولي اون شروع كرد به دروغ دادن بيشتر اينكه كه كسي تو زندگيش نيست اگه يه پسر خوب تو زندگيش پيدا شه قبول ميكنه ولي نميدونم چرا پيشنهاد منو قبول نكرد هيچوقت هم ازش سوال نكردم ، من اونو كلاس كامپوتر ثبت نام كردم ويه كامپوتر هم با هزينه خودم براش گرفتم ، تا اينكه يه روزه بهم گفت كه ميخواد بر خونه داييش ، بعد از كلاس بهش زنگ زدم گفت خونه داييمم عزيزم ، اين در حالي بود كه من اونو كمتر از يك دقيقه بعد تويه كوچه در حالي كه پشت يه تير چراغ برق پنهان شده بود وداشت باشه پسره حرف ميزد ديدم، ديدم به پسره دست داد ، بعدا ازش پرسيدم گفت دوست پسرم دوستم بوده بعد با پسره با ماشين رفتن ، وقتي بهش گفتم خوب پس چرا پنهان شده بودي چيزي براي گفتن نداشت وسكوت كرد ، بهر حال من چندينو چند بار بهش زنگ ردم ولي اون يا تلفن رو جواب نميداد يا قطع ميكرد ، چند بار گفت كه امروز خونه كار داره در حالي كه يا ميديدمش بيرون يا ميديدنش و بهم ميگفتن ، رابطم رو بهم زدم باهاش ولي اون قبول نكرد ومدام زنگ ميزد و ميگفت كه دلم برات تنگ شده ،گريه ميكرد ، هر وقت بهش ميگم بيا تا ببينمت يه بهونه مياره مشخصه كه داره بازي ميده ميخوام از زندگيم بره بيرون ، اگه بهش بگم قبول نميكنه ، بخدا تمام زندگيم شده فكرو ذكر اون ، نه خواب دارم نه خوراك درست و، بهم كمك كنيد تا بتونم بيرونش كنم از زندگيم بگيد چيكار كنم ، من بهش گفتم نه دروغت ميدم نه بهت خيانت ميكنم تو هم اينكار رو نكن ولي اون هنوز دروغ ميده چيكار كنم ؟ بخدا قسم من تا حالا دروغش ندادم ، ولي ديگه خسته شدم، نميكشم خيلي باهاش حرف زدم ولي باز راه خودشو ميره چيكار كنم راهنماييم كنيد لطفا خواهش ميكنم
علاقه مندی ها (Bookmarks)