سلام
ما با دلمان هنوزمشکل داریم / صد سنگ بزرگ در مقابل داریم / معشوق خودش می برد و می دوزد / انگار نه انگار که ما دل داریم
مدتی قبل از طریق چت با پسری آشنا شدم که دانشجو هست، هشت ماه از من کوچیکتره، نه شغل داره نه سربازی رفته
میدونم تا اینجاش خیلی بده
ولی فهم و درکش انقدر بالاس که به جرات می تونم بگم تا حالا ندیدم کسی انقد بفهمه
انقد قشنگ معنی زندگی رو درک کنه
انقد خوب منو درک کنه، من دهنمو باز نکرده بفهمه چی میخوام بگم
انقد آقا باشه، انقد مایه افتخار باشه، به خدا هرچی بگم کم گفتم
وقتی با بقیه خواستگارام مقایسه می کنم، با اینکه اونا از ایشون همه بزرگتر بودن، حتی 29 ساله هم بودن اما به اندازه این بشر نمی فهمیدن
الان ما هردو 23 ساله ایم
کم کم به هم علاقه مند شدیم، اونم هی میگفت دوست داره منو ببینه، من بهش گفتم اگه منو ببینی شاید خوشت نیاد از تیپم، از خودم، گفت مگه چطوری؟ گفتم چادریم، گفت باشه، گفتم دستتو نمی گیرم، گفت باشه، گفتم شاید از تیپم خوشت نیاد، گفت اینا ظاهره، من تا آخرش هستم
تا اینکه دیروز همدیگه رو دیدیم، کلی تیپ زده بود، اما من ساده رفتم ..... نمیدونم چی شد، از من بدش اومد یا چی
اولش گفت میخواد گوشیشو تا کنکور خاموش کنه، کنکورش یه هفته دیگس، با خودم گفتم چطور میتونه یه هفته منو تنها بذاره.... چند دقیقه گذشت، گفت شاید بعدشم کنکورو بد بدم و روشنش نکنم، فهمیدم یه چیزیش شده..... تا اینکه چند ساعت بعدش گفت نمی خوام بهم وابسته بشیم، نمیخوام به خاطر من موقعیت های زندگیتو از دست بدی ، اگه من باشم تو قید بقیه رو میزنی، دیگه نمیخوام به من تکیه کنی
این حرفاش آتیشم زد، حتی نذاشت من جوابشو بدم، اصلا چون ناگهانی رفت نتونستم بفهمم بهونه آورده یا واقعا حرف دلش همین بوده، ولی آدمی نیست که الکی حرف بزنه، تا به حرفی اعتقاد نداشته باشه، به زبون نمیاره، اصلا ما که قصدمون دوستی بود! (البته اگه ازدواج بشه که خیلی خوب میشه ولی من به دوستیشم قانع بودم)
رفت و تلفنشم به خاطر کنکورش تا آخر این هفته خاموشه، حتی شاید دیگه روشن نکنه
تنها راه دسترسی من بهش، از طریق ایمیل هست، براش یه نامه هم نوشتم که بگم من دوستش دارم و باید بذاره خودم تصمیم بگیرم ، که ازش بپرسم مشکلش چیه، اما هنوز نفرستادم
نمیدونم
باید بهش بگم که دوستش دارم؟
تا حالا اصلا بهش ابراز علاقه نکردم، طوری که حتی یه بار که یه غیر مستقیم بهش گفتم ازش خوشم اومده کلی تعجب کرد و کلی خوشحال شد، باورش نمیشد، یعنی نمیدونست؟؟ !!!! من هم تعجب کردم از تعجبه اون ..... فکر می کردم باید از حرفهام فهمیده باشه، اما نفهمیده بود
اگه مشکلش کار و درس و سربازیه من مشکلی با اینا ندارم، میدونم با عرضه است
البته دوتا برادر بزرگتر از خودش هم داره که مجردن
یعنی اگه ما همو بخوایم شاید باید خیلی صبر کنیم، ولی من حاضرم صبر کنم، چون میدونم دیگه این آدم دومی نداره
اصلا ازدواج هم نه، من میخوام که باشه، باهام دوست باشه..... همین که بعضی وقتا باهام چت کنه کلی آرومم می کنه
چطور اینا رو بهش بفهمونم؟ اصلا اینارو بهش بگم یا بذارم بره؟ اگه بخوام اینارو بگم غرورمو شکوندم و نمیدونم چه جوابی بگیرم ولی اگه نگم هم چطور ازش بگذرم
آخه چرا من باید از یه آدم به این بزرگی خوشم بیاد، که به خاطر من ، منو بذاره و بره
اصلا مگه من خودم بلد نیستم تصمیم بگیرم که به جای من تصمیم میگیره
منو گذاشت و رفت، با یه عالمه علامت سوال توی سرم
به نظرتون چرا اینکارو کرده و من حالا چیکار کنم؟ تو رو خدا کمکم کنید
علاقه مندی ها (Bookmarks)