با سلام پسری هستم 20 ساله که در سن 15 سالگی پیشنهاد ارتباط به دختر خالم دادم که برایش خواستگار اومده بود و بعد از یک سال قبول کرد و رابطه ی ما در سن 16 سالگی شروع شد.اوایل رابطه از طرف من خیلی گرم بود ولی از طرف دختر خالم کمتر ولی باز همه چیز خوب بود.در درس و اعتقادات دینی و ایمانی قوی شدم و انگار دنیا تو دستام بود.فقط به اون فکر میکردم.برای دیدنش یک شب تا صبح گریه میکردم.اینم بگم که ما در ماه شاید یک بار همدیگرو میدیدیم که این دیدار یک ماه در میون شاید یکی از دلایل اصلی بروز مشکلات بود.همونطور که گفتم ایشون اون طور که تو ذهنه من بود با من گرم نبود و بعد از یک سال گله های من شروع شد و ازش میخواستم که بگه منو دوست داره و با من گرم باشه.دیگه کارم قهر و اشتی بود و بعد از مدتی خواستم که بدنه همو لمس کنیم.قبول نکرد و گفت که نمیتونم و باز قهر و اشتیهای من.البته کمی بعد گفت که عیبی نداره.هر دفعه که میدیدمش دستشو میگرفتم ولی اون اینکارو نمیکرد حتی تا من از علاقه و احساسم چیزی نمیگفتم اونم چیزی نمیگفت و اولین کسی که باید میگفت دوستت دارم من بودم که اوایل هم بی اینکه اینکه بخوام اون بگه هر روز کارم گفتن این جمله بود.ولی بعد از یک سال بین هر ماه و دیدار حتی زمان دیدار کارم دعوا و قهر به خاطر این مسایل بود و اون میگفت میخوام اینکارارو انجام بدم ولی نمیتونم.خلاصه بعد از یک سال قهر و اشتی حالا اون بود که میگفت دوستت دارم اون بود که نگرانه من میشد اون بود که به خاطر دیدن من گریه میکرد ولی دیگه من خوشم نمیاد و احساسی ندارم حتی تا یک سال دیگه دعوا سر این بود که میگفتم تو برای دلخوشی من داری تظاهر میکنی منو دوست داری و باور نمی کردم و کار اون گریه و قسم بودولی بعد از مدتی متوجه شدم که یا از روی علاقه یا وابستگی حسابی بهم دل بسته .الان هر دوتامون تو یک دانشگاه درس میخونیم و راحت کنار همیم ولی دیگه هم یه مقدار از اون دوستت دارمهای هر دومون خبری نیست هم رابطمون ساده تر شده البته اون واقعآ دوستم داره ولی من نمیدونم دوستش دارم یا نه و دیگه از اون حسهای عاشقانه قبل خبری نیست.اگر قبلآ 100% اعتماد داشتم بهش الان کاملآ بد دل و بد بین و بی اعتماد شدم.افکار مزخرفی در موردش وارد ذهنم میشه که از خودم بدم میاد چون میدونم دختر پاک و معصومیه جدای از بعضی مشکلاتی که با هم داریم.الان به ارزومون که کنار هم بودن رسیدیم ولی دیگه برام بی ارزشه.اگر مریض باشه حرص میخورم و چیزی بخواد سریع محیا میکنم ولی دیگه از اون عاشق بازیهای قدیم خبری نیست دیگه با عشقش گریه نمیکنم و زود عصبی میشم و سرش داد میزنم دیگه دوست ندارم معذرت خواهی کنم اگرم بکنم هم مانند قدیم خودمو نمی کشم که وای ناراحت شد.دلم نمیخواد از ایندمون کنار هم صحبت کنیم یا بگم دوستت دارم حتی لمسش کنم.وقتی هم که اون میگه دوستت دارم به هم میریزم.کمکم کنید.نمیدونم تکلیفم چیه.همش دو دلی.کنارش حسی ندارم[/size]
علاقه مندی ها (Bookmarks)