19 سالمه.مهر 89 رفتم دانشگاه.دیگه تا یاد دارم یه روز خوش تو این دانشگاه لعنتی ندیدم.خوابگاهی شدم یکی از بچه های اتاقو خیلی دوس دارم.جوری که هر وقت آخر هفته ها میخواستم برگردم خونه همش تو اتوبوس گریه میکردم.اونم منو از بقیه بیشتر دوس داره ولی نوع دوس داشتنش مثل من نیست,با دوس داشتن من اذیت نمیشه ولی من...
تا یه مدتی اینطوری بودم،تا وقتی که امتحانای ترم اول شروع شد و یکی از همکلاسیهای پسرش که آرزو میکنم خدا براش خیر نخواد،اومد ازش جزوه گرفت و بهش گفت میخواستم از شما جزوه بگیرم چون شما از بقیه دخترای کلاس با مرام ترین...
این گذشت و با همین جزوه بازی شماره دوستم افتاد دست اون یارو.
دیگه تو فرجه ها هی اس ام اس میداد و کم کم شما شد تو و خانم فلانی هم شد اسم کوچیک دوست من و فعلها هم دیگه جمع بسته نشد و یه روز با کمال وقاحت بهش اس ام اس داد که دوستش داره ولی قسم و قرآن که رو منظور خاصی نیست!من نمیدونم دوست داشتن پسر اونم نسبت به یه دختر چطور ممکنه بی منظور باشه؟!
دوستم تمام اینا رو واسم تعریف میکرد و ای کاش که تعریف نمی کرد چون کم کم حساسیت من شروع شد...
نمیدونم؛شاید نسبت به دوستم احساس مالکیت میکنم..هرچی که هست نمیتونم قبول کنم که هم من دوستش باشم هم اون یارو.با اینکه بارها و بارها گفته که منو چندین برابر اون دوست داره ولی نمیتون قبولش کنم...هیچ جوری!
دارم دیوونه میشم.روز آخری که میخواستیم برگردیم خونه هامون با هم دیدمشون که داشتن خداحافظی می کردن...بغض گلومو گرفت.
من خیلی دارم اذیت میشم تو رو خدا کمکم کنید.
اگه لازمه جزییات بیشتری بگم بگید تا بگم.دوست دارم هرچی که تو سرمه بنویسم.
خواهش میکنم کمکم کنید من این دو ترم دانشگاهو گند زدم چون فکرم مشغول این قضیه بود...تمرکز نداشتم.باهام حرف بزنید!
علاقه مندی ها (Bookmarks)