سلام.من دختری بیست و نه ساله هستم .حدود چهار سال پیش با پسری آشنا شدم که بهشون علاقه مند شدم و ایشون هم همین طور.ایشون از یک خانواده تقریبا مذهبی و خانواده من هم تقریبا همین طور .از نظر مالی ایشون چند پله از ما بالاتر هستند ولی اختلاف آنچنانی نه.خودشون یک پسر سی و یک ساله هستن و شغل مناسب با درآمد و موقعیت اجتماعی مناسب و تحصیلکرده از نظر ظاهر هم پسر خوش قیافه و خوش لباسی هستن.منم از نظر ظاهر تقریبا در یک سطح با ایشون هستم.خلاصه همه اینها در کنار ابراز علاقه شدیدی که ایشون اوایل رابطه به من داشتن باعث شد من هم با اینکه خیلی سخت گیر هستم از ایشون خوشم بیاد و علاقه مند بشم.اوایل رابطه ایشون خیلی ابراز محبت میکردن و در کمتر از یک ماه اصرار داشتن که به خواستگاری من بیان چون میگفتن از طرف خانوادشون در فشار هستن که ازدواج کنن علاوه بر اینکه موقعیت خانوادگی و اجتماعی ایشون اجازه نمیده که دوست دختری داشته باشن.من با اینکه از ایشون خوشم اومده بود ولی برای آشنایی بیشتر و اینکه اصرار ایشون رو عجیب میدیدم برای خواستگاری در این زمان بسیار کوتاه و شک کرده بودم شاید مشکلی باشه که ایشون اینقد سریع میخواد همه چیزو پیش ببره و یه مسایلی خانوادگی که داشتم به ایشون گفتم که برای خواستگاری شش ماه به من فرصت بدن که به شدت به ایشون برخورد .که رابطه ما فقط اس ام اسی و گاهی هم بیرون میرفتیم که البته خیلی کم بوده.ایشون به هیچ عنوان با من تلفنی حرف نمیزدن و دلیلش رو این مساله بیان میکردن که نمیخوام خانوادم یا همکارهام بدونن که من با دختری دوست دارم.من اوایل شک کردم که شاید ایشون ازدواج کرده ولی با اس ام اسایی که تا نیمه شب به هم میدیم و دادن آدرس محل کار و خونشون و صحبت با یکی دو تا از دوستاش متوجه شدم که مجردن .دوستاشون هم چند بار به من گفتن که ایشون رفتارهای خاصی داره و در برخورد با خانمها بسیار سنگین هستن و از اینکه با من رابطه ای برقرار کرده متعجب بودن .اینم گفتن که ایشون بسیار حساس هستند .خلاصه بعد از این که من از ایشون خواستم که دیرتر اقدام کنن رفتار ایشون به کل عوض شد به طوری که دیگه اصلا نمیگفتن بیرون بریم و حتی جواب پیامک منو نمیدادن و مدام میگفتن همه پسرا دخترا رو بازیچه میکنن من تور و خواستم تو نخواستی واسه منم دیگه مهم نیست.خلاصه خیلی بحثا شد تا اینکه به جایی رسید که من چند بار عصبانی شدم و بهش حرفایی زدم که نباید میزدم و حتی بهشون توهین کردم و گفتم دیگه هرگز سراغ من نیا و بدون که من میرم با کس دیگه.ایشون قبل از من با دختری نبودن ولی من چند بار اتفاق افتاده بود که کم و بیش با چند تا پسر آشنا شده بودم که ایشون به علت اینکه یکی از این پسرها دردوره ای که با ایشون دوست بودم ازم خواستگاری کردن در جریان این رابطه قرار گرفتن.اینم بگم که بعد از اون دعوای سخت و بد و بیراهی که به ایشون گفتم کلا دیگه حرف ازدواج رو نمیزدن و مدام میگفتن اگه من با تو زندگی کنم تو به من توهین میکنی و عصبی هستی و تو قبلا با کسی بودی و این حرفا در حالی که ایشون با رفتاراشون منو به جایی میرسوندن که من از کوره در میرفتم.مثلا زنگ نمیزدن جواب سر بالا میدادن بدون هیچ توضیحی قرارشونو به هم میزدن یا خیلی دیر میومدن سر قرارو با وجود اینکه چندین بار ازشون خواستم و قول میدادن که اصلاح میکنن تکرار و تکرار و تکرار.تا اینکه من شهر دیگه ارشددانشگاه قبول شدم و به خاطر این مسایل و دعوا و بحث های مکرر با ایشون قطع رابطه کردم ولی ایشون رو همچنان دوست داشتم و از هیچ مردی رو از اون روز تا الان خوشم نمیاد و همیشه فکر میکنم یه روزی با ایشون ازدواج میکنم برای همین وارد رابطه های دیگه نمیشم و خواستگاری هم داشتم که رد کردم و دنبال بهونه میگردم که خواستگارم رو رد کنم.واقا هم هیچ کدوم مث ایشون نبودن. خلاصه قطع رابطه کردیم و من با اینکه میتونستم به اون شهر برای دانشگاه رفت و آمد کنم کاری پیدا کردم و اونجا موندم.تا اینکه دوباره پیامک های ایشون شروع شد و ایشون هر دفه برمیگشتن و بعد یک هفته همون بحثا بود علاوه بر اینکه به من انگ میچسبوندن که باکسی تو اون شهر دوستی و از این حرفا و حتی ایشون هم شروع کردن به توهبن به من و اون آدم آروم و صبوری که اوایل آشناییمون شناخته بودم کاملا عصبی و پرخاشگر شده بود علاوه بر اینکه همیشه یه جور حس انتقام گیری و ادب کردن من رو در رفتاراشون میبینم.ایشون مدام به من میگن تو بی ادبی و عصبی هستی و من میترسم با تو ازدواج کنم و مخصوصا الان خیلی روی خودم مسلط شدم و شاید نسبت به چهارسال پیش خیلی کمتر شده و عصبانیتم رو خیلی کنترل میکنم .خلاصه اینکه من تقریبا دو سال در اون شهر موندم و کار کردم وایشون همین طوری گاهی پیامک میزدن و هفته دوم همیشه دعوا بود علاوه بر اینکه با سر کار رفتن من در یک شهر دیگه م خیلی مشکل داشتن و میگفتن چه ارزشی داره که تو شهر دیگه داری به خودت سختی میدی و برگرد و از این حرفا .همیشه و همیشه هم دعوا بوده بعد یک هفته چون اصلا سر سازگاری نداشت ومدام میخواد به من تسلط داشته باشه و همیشه میگه تو یه دختر تخس و مغروری و میخواد منو آموزش بده و ادبم کنه که حرف گوش کن بشم و لج منو از عمد دربیاره که عصبی بشم و ببینه در اوج عصبانیت بهش توهین میکنم یا نه؟خلاصه من برگشتم به شهرمون و بهش گفتم اولین روز خیلی خوشحال شد به طوری که تا یه هفته خیلی حالش خوب بود ولی بازم شروع کرده به همون رفتارها و نه زنگ میزنه کم محلی میکنه میگه میخوام باهات ازدواج کنم و خیلی دوست دارم ولی میترسم .همین کاراش و دمدمی مزاج بودنش باعث میشه که من عصبی بشم البته جلو خودمو خیلی میگیرم که توهین نکنم و نکردم ولی باز اون دست بردار نیست مدام میگه تو کسی تو زندگیت بوده من نبوده میگه من موقعیتم خوبه تو به خاطر ابن باهام موندی و خیلی سلطه جو هم هست در حالی که من اصلا آدم سلطه پذیری نیستم .اینم بگم که خیلی مهربونه و زمانی که مشکلی نیست خیلی باهام خوب حرف میزنه و از آینده میگه ولی بعد چند روز دوباره رفتارش عوض میشه علی الخصوص اگه من راجع به آینده حرف بزنم میگه من که با این اخلاقای تو مشکل دارم چه جوری میخوایم زندگی کنیم؟ .خلاصه الان چهارساله من اینجوری معطل این آقام.علاوه بر اینکه مادرش یه بار فهمید که یه دختری تو زندگیشه و مشکلی با ازذواج ما نداره ولی بازم بهم زنگ نمیزنه.منم خسته شدم کارمو ول کردم و اومدم شهرمون الان بیکار موندم منتظرم آقا تصمیم بگیرن اونم که مدام این سیکلو تکرار میکنه و جلو نمیاد قطع رابطه هم که میکنم پیامک میزنه جواب ندم باز میزنه و من چون دوسش دارم بش جواب میدم متاسفانه همیشه اینجوری بوده و ادامه داره این روند الان دو هفتست باهاش قطع رابطه کردم ولی میدونم که باز هم همون روند ادامه خواهد داشت .................افسرده شدم .نمیدونم چه کار کنم کلافه ام و از اینکه این مدت نتونستم از فکر این آقا درآم به خودم لعنت میفرستم .سنمم داره میره بالا از هیچ مردی هم خوشم نمیاد و حوصله شروع کردن رابطه با کس دیگه رو ندارم و حوصله این آقا رو هم ندارم چون واقعا اذیتم میکنه حتی با کس دیگه ازدواجم نمیکنه تا من راحت شم .البته نمیدونم بتونم تحمل کنم یا نه ولی از این سردرگمی بهتره .میدونم دوباره میاد و اینم بگم هر وقت یه مدت طولانی جوابشو ندم و قهر کنم باهاش بعدش که آشتی کنم تلافی میکنه و میگه چرا اینقد دیر جواب منو دادی حقته. البته اینا رو به شوخی میگه ولی عملا اجرا هم میکنه...............نمیدونم دیگه باید چه کار کنم میخوام از این سیکل مسخره بیام بیرون میخوام یا تموم شه یا کسی باشه که من بهش علاقه مند بشم .ولی هیچ کدوم پیش نمیاد اینم بگم که خیلی تنهام دوستام همه سر زندگیشونن خواهرا برادرامم اردواج کردن و من صبح تا شب یا میخوابم یا بیکارم البته چند تا کلاس میرم ورزشم میکنم گاهی ولی این جوابگوی من تو زندگی نیست به همه چیز بی تفاوت شدم و از قضاوت اطرافیانم که مدام میپرسن تو چرا اینقد سخت میگیری و اردواج نکردی خسته شدم .دلم یه زندگی آروم میخواد یه زندگی طبیعی مث همه ..........لطفا بهم بگید چه کار کنم ؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)