با سلام و خسته نباشید -
راستیاتش چند هفته ایه بد فکرم مشغول شده - من پسری هستم که تا الان تویه زندگیم هیچ موقع دست به دختری نگذاشتم - چند هفته پیش به یکی از دوستای صمیمیم برای یه گرافیست تویه شرکت تماس گرفتم که آیا کسیو سراغ داره گفت آره خواهر زنم هست - من هم گفتم فردا شب بیاد ببینم چطوریه - هیچی فردا شبش اومد تو نگاه اول خیلی ازش خوشم اومد این در صورتیه که اصلا آدمی نیستم که از دخترا خوشم بیاد - هیچی یه دختر خانوم که تویه یه خانواده مذهبی بوده - 18 سالشه -
هیچی من به دوستم گفتم شمارشو بده که هماهنگ کنم برای کارای شرکت از رفتارش معلوم بود از من خوشش اومده - هیچی یه دو روزی برای بحث کاری یکم اس دادیم تا اینکه یه شب ساعت 10 گوشیم قفل نبود یهو شمارش گرفته شده منم سریع قطع کردم یه دو ساعت بعدش اس داد کاری داشتید منم سریع بحث و عوض کردم یکم اس دادیم که یهو از مامان و بابام پرسید و یه سری حرفای دیگه - بعدش گفت من زیاد از این که هی رسمی حرف میزنیم خوشم نمیاد میشه خودمونی حرف بزنیم گفتم باشه یکم حرف زدیم بعدش من دل و زدم به دریا و بهش گفتم خیلی ازت خوشم میاد و برای بحث ازدواج و دیگه ..... اونم گفت چند روز دیونم کردی و یه سری از این حرفا - هیچی از فرداش تویه شرکت کنارم بود و حرف میزدیم بهش گفتم قبلا رابطه داشتی گفت آره تو دوران راهنمایی پسرا و با دوستام سرکار میزاشتیم اما یه مورد بود 4 سال تا بهمن سال پیش باهاش بودم خیلی هم دیگه رو میخواستیم 5 بار اومد خواستگاری ردش کردند مامان و بابام حالاقرار شده بعد کنکور یه بار دیگه بیاد - من ازش بدم نمیاد اما ردش میکنم اگرم خودم نکردم مامان بابام ردش میکنند - یه چند باری ازش پرسیدم مینو مطمئنی گفت آره بخدا و از این حرفا - هیچی دیگه بعد یه هفته اس و دیدن هم دیگه تویه شرکت گفت علی من تویه یه سنیم که خیلی نیازا دارم - گفتم مثلا چی ؟ گفت یه سری مسائل جنسی از این چیزا گفتم شرمنده من تا وقتی عقدت نکردم دست بهت نمیزارم ، اونم هرزگاهی میگفت منم رد میکردم بعدش خودش میگفت ولش کن --- یه روزم دیگه قبول کردم تویه راه پله های شرکت لمسش کردم و دستش رو هم گرفتم و یه چند روزی اینطوری بود - تا پریروز که اومد شرکت رفتیم تو اتاق خودم همونجا اومد و خودش رو در اختیارم قرار داد و من لمسش کردم بهش گفتم مینو من میخوام بیام خواستگاری گفت فعلا یه چند ماهی باهم باشیم منم برات صبر میکنم - بهش گفتم مطمئنی که میگی چند ماه برای این نیست که منتظری اون پسره بیاد خواستگاری گفت نه بخدا ربطی به اون نداره - بعدشم هیچ موقع اونو اندازه تو نمیخوام و کلا اگرم اومد ردش میکنم - بعدم تو حرفاش اینکه اگر بهم نرسیم و علی من زیاد نمیام شرکت که وابستم نشیو و از این چیزا وقتیم میگم امید به خدا بهم میرسیم میگه شوخی کردم حتما بهم میرسیم - دیروزم تو حرفاش میگفت وقتی امید (دامادشون - دوست من ) اومد گفت یه همچین پسری هست ( کار داره و کلا شرایطش بد نیست ) گفتم حتما باید شمارتو بدست بیارم ---- هیچی دیگه از یه طرف میترسم سرکار باشم و اون منتظر اون پسره باشه -- از یه طرفم میترسم این همه میگه دوست دارم کشک باشه -- از طرفیم میگم میخواد فعلا خودش و خالی کنه با من که اصلا از این چیزا خوشم نمیاد در صورتی باهاشم که قصدش ازدواج باشه ---- حالا نمیدونم دقیقا باید چیکار کنم - چرا این دختر خیلی راحت خودش و در اختیار من قرار داده -- گذشتش برام مهم نیست هر کسی اشتباهاتی انجام میده اما به شرطی که دیگه تکرار نکنه -- بعدشم من آدم ساده ای نیستم ( به قول معروف گرگیم برا خودم اما تو این یه مورد اصلا باهاش خیلی صادق بودم و اصلا قصدم چیزی به جز ازدواج نیست ) - از روابطدختر و پسریم چیز زیادی نمیدونم - میخوام این شکا از بین بره - اینم که میخوام مطمئا بشم قصدش ازدواجه نه چیز دیگه ای - نه بخاطر خودم به خاطر خودش چون اگه بفهمم منو برای هر چیزی بجز ازدواج میخواد و سرکارم دود و مانشو به باد میدم با خانوادش -- نظرتون چیه ولش کنم یا اصلا نمیدونم چیکار کنم
علاقه مندی ها (Bookmarks)