سلام دوستان
به راهنماییتون احتیاج دارم
واقعا درموندم که چه کنم
داستان اینه که من 8 سال پیش به یکی آشنا شدم من 18 سال و اون 20 سالش بود. همدیگرو خیلی دوست داشتیم و به واسطه رابطه ما دونفر که خیلی برامون جدی بود خانواده هامون رو هم در جریان گذاشتیم و با هم آشنا کردیم.
حالا اینکه چرا این رابطه 8 سال طول کشید و هنوز منجر به ازدواج نشده خودش داستان طولانی داره.(ما حتی نامزد هم نیستیم فقط دوستیم که همه در جریان رابطمون هستن)
ما برای موندن با هم خیلی تلاش کردیم.خیلی سختی کشیدیم.
راستش از اول وشروع رابطه من هیچ وقت خودم نبودم! همیشه جوری بودم که اون دوست داشته باشه واسه همین دارم عذاب می کشم که من شدم یه آدم دیگه.جرات هم ندارم بگم من دوست دارم چه جوری باشم چون می دونم واکنش بدی می بینم
ما باهم یک جا کار می کنیم. یعنی اون مدیر منه
راستش اصلا بهم احترام نمی زاره همیشه جلوی دیگران بهم بی احترامی میکنه
خانوادش برای ازدواج مدام بهونه می آوردن که باید درس جفتتون تموم بشه.موندن توی یک رابطه طولانی مدت منو سرد کرد
ایشون مدام منو متهم به سرد بودن می کنه و همش در حال مقایسه من با بقیه دختراس.
چندین بار فهمیدم سر و گوشش می جنبه دوبار باهاش برخورد جدی کردم که در آخرم از سمت خانوادش متهم شدم به آدم عصبی که دوست داره همه چیز رو کش بده
من خیلی درون گرا هستم دوست دارم اگه یه بار می رم سمتش دستشو می گیرم حداقل یکبار از سمت اون هم این محبت رو ببینم اما اون همش غرق کارشه
و میگه محبت همیشه باید از سمت زن باشه و مرد محبت رو با مسائل مادی و تو عمل نشون بده نه الزاما توی گفتار
من خیلی خیلی سرد شدم تو رابطه(به خاطر سرکوفتاش و رفتاراش اونم جلوی همه حتی به عنوان شوخی هایی که تو جمع با من می کنه)
تا اینکه با بکی دبگه آشنا شدم (حدودا 6 ماه پیش)
رابطمون خیلی صمیمی نبوده تو این شش ماه و تازه چند وقتیه دوباره باهم برگشتیم اما کم کم بهم نزدیک تر شدیم
دقیقا برعکس ایشونه
رفتارش با من مثل یه پرنسس می مونه و دقیقا همون کارایی رو می کنه که هر دختری رو می تونه دیوونه کنه
البته مورد دوم بهم گفته که واقعا دوستم داره اما به خاطر شرایطش که مهاجرت به خارج از کشوره فعلا نمی خواد روی این رابطه آینده نگری کنه اما بهم میگه ازدواج هم نکن اگه خواستگار داری
اما من دوسش دارم
اون دقیقا همونیه که هر دختری آرزوشو داره همونجوری بهم محبت می کنه که تو این 8 سال انتطار داشتم و ندیدم
این دو نفر هم از وجود هم دیگه اطلاعی ندارن
مطمئنم اگه نفر اول بفهمه زندگیمو جهنم می کنه
خودش گفته و بارها تهدیدم کرده
نه راه پس دارم نه پیش
دلم می خاد با اونی باشم که بهم آرامش میده اما اون حرفی از ازدواج نزده تا حالا
از یه جهت می ترسم اگه بخام به خاطر اون ریسک کنم نفر اول رو هم از دست بدم
از عواقبش می ترسم که بعد جداییم چه اتفاقاتی می افته
زندگیم شده کابوس
لطفا کمکم کنید
(رابطم جزییاتش زیاده اگر سوالی هست حتما بپرسین)
- - - Updated - - -
دوستان بد رفتاری مورد اول انقدر زیاده که بخوام بنویسم یه طومار میشه اا چند نمونش رو می گم:
مدام ایراد ی گیره از رفتارای خانواده من
از همه کارام ایراد می گیره و یکبار هم تشکر نکرده که بهم دلگرمی بده همیشه یه ایراد کوچیک رو میگیره
همه مشکلات مارو به خانوادش میگه جتی آب و تابشم زیاد می کنه
خانوادش در برخورد با من همیشه میگن پسر ما با شاهزادس با اسب سفید که اومده تورو خوشبخت کنه(فکر می کنن از سر من زیادیه)
در مورد شرایط ازدواج واسه خودشون بریدن و دوختن که ما مهریه بده نیستیم بدون مشورت با ما نظرشونو از قبل گفتن
در مواقع عصبانیت نمی تونه خشمش رو کنترل کنه ممکنه منجر به در گیری فیزیکیش با من بشه(بارها این اتفاق افتاده)
سر کوچکترین مسائل عصبانی میشه و پرخاش می کنه
با سرکار نیومدن من به شدت مخالفه و میگه باید همیشه بیای سر کار و حق نداری جای دیگه ای هم بری سر کار!
بارها تو دعوا بهم گفته ما بهم نمی خوریم برو دنبال زندگیت فرداش که آروم شده گفته ته من بدون تو میمیرم اگه تو بری من بد ترین اتفاقا رو رقم می زنم
.....
علاقه مندی ها (Bookmarks)