نوشته اصلی توسط
مصباح الهدی
آقا یا خانم نیمه پنهان ماه
بله شما درست می فرمایید.من این خاطره را تعریف کردم شاید جنبه طنز این خاطره باعث شد اغراق کنم.(یادم هم رفت شکلک خنده بذارم)
همون اولای جلسه معلوم شد که ما به هم نمی خوریم.چون من قصد ادامه تحصیل و اشتغال داشتم ولی ایشون نمی خواستن.از نظر بعضی اعتقادات هم نمی خوردیم.من مطمئن بودم که او منو نمی پسنده!اینو کامل مطمئن بودم.
دیگه 30 دقیقه صحبت کردن (شاید هم کمتر)و چند تا سوال پرسیدن و شنیدن صحبت های او باعث نمی شد که اون آقا دلبسته بشه.
اتفاقا فرداش هم که زنگ زدند؛ گفتند که ببخشید پسر ما به این دلایل فکر می کنه به هم نمی خورن! یعنی آنها فکر کردند من پسندیدم و آنها نپسندیدن.
به صبوری جان اینو گفتم تا بدونه بعضی خاطرات با اینکه خیلی توام با استرس هست باعث شیرینی و تجربه می شه.تازه سوتی هایم تو اون جلسه را هم نگفتم!
ولی تجربه اش باعث شد من دیگه ترسم بریزه.
تجربه از این جهت نه از جهتی که شما فکر کردین.
سلام آقا رضا آخه چرا این قدر زود قضاوت می کنید.
این پست بالا را لطفا بخوانید.
به خدا قسم من مطمئن بودم که اون خواستگار از اول منو نپسندید.فقط داشتم از باب خاطره و طنز با صبوری که با لحن من هم آشناست صحبت می کردم که خیلی اتفاقات ممکنه بیفته و نگران نباشه می تونه از همین اتفاقات تجربه کسب کنه!(دیگه نمی دونم با چه زبونی منظورم را برسونم : )
شما که منو نمی شناسید.ولی باور کنید تو چند تا خواستگاریم برای اینکه دل پسری نشکنه یک چیزی یا شرطی گفتم که او خودش جواب منفی بده.
از جمله همین خواستگار آخریم.حالا شاید تو تاپیک آخری خودم اومدم گفتم.
این تاپیک منو بخونید ببینید من چقدر ناراحت شده بودم که بعد 10 جلسه متوجه مسائلی شدیم و پدرم جواب رد داد.
(البته بعدا خودم باز متوجه مسائلی شدم که اگه اون پسر همون جلسه اول با صداقت می گفت من همون جلسه اول جوابم منفی می شد.ولی متاسفانه صادق نبود.)ولی من باز هم خیلی ناراحت شدم.
این تاپیک را می گم(آخر پست 6 چقدر ناراحت بودم):
علاقه مندی ها (Bookmarks)