مشکلی برام پیش اومده که برام غیر قابل حل شده احساس میکنم بدجور گیر کردم بین عشق به معشوقم و خیانت به همجنسم!
در ابتدا بخاطر متن زیادم عذر خواهی میکنم ولی مجبورم کمی زیاده گویی کنم تا یشتر از نظر شخصیت منو بشناسین.
همیشه از دختر یا زنهایی که با یک مرد متأهل دوست میشدن و یا با اونها ازدواج میکرن متنفر بودم هم از اونها و هم از مردی که به زنش خیانت کرده! ولی نمیدونستم منم تو آینده میشم یکی از همون ها که همیشه سرزنششون میکردم!
مختصری از خودم میگم : توی زندگیم کلا دوبار عاشق شدم یکبار در سن 29 سالگی که از صمیم قلب عاشق شده بودم ولی خوب یه آدمی دراومد هیز و خیانتکار که بویی از عشق نبرده بود بماند که با چه زجر و دل کندنی ازش جدا شدم بعد از اون زیاد به کسی اعتماد نمیکردم برگشته بودم به همون دوران اوایل جوانی. چندباری توی اینترنت با کسی آشنا میشدم که فهمیدم اصلا جای خوبی برای پیدا کردن شریک زندگی نیست تا اینکه توی سایتی اجتماعی ثبت نام کردم محض سرگرمی و اتلاف وقت و اصلا به درخواست دوستی کسی پاسخ نمیدادم توی همین سایت پروفایل و متنهای پسری منو به خودش جلب کرد چنان از زجر عشق قدیمیش میگفت که شیفته همچین آدم با احساسی شدم شاید چون سرنوشتی مشابه من داشت و من برای بار دوم عاشق شدم حتی خیلی بیشتر از قبل!
ما خیلی سریع و آتشین شیفته و دلباخته هم شدیم اون اوایل که هر چند دقیقه با پیامک یا تلفن حتما باید از هم خبر میگرفتیم وگرنه روزمون شب نمیشد روز به روز دلباخته تر از قبل می شدیم ولی همیشه یه غم پنهان توی صداش بود که مشخص بود تو زندگیش ناراحتی زیاد داشته تا اینکه زمزمه های جدایی سر داد من که تو اوج دلبستگی بودم اصلا نمیتونستم با این قضیه کنار بیام و به بخت خودم لعنت میفرستادم و البته اون هم نمیتونست دل بکنه ولی میگفت مجبوره و دلیلش هم نمیگفت ولی این جدایی طاقت فرسا فقط 2 روز طول کشید! که بعدش دیوانه تر از قبل به همدیگه وابسته شدیم تا اینکه بعد از کلی التماس فهمیدم که علتش زن و بچه دار بودنش بود! شوکه شدم ولی اصلا برام مهم نبود!! یعنی هیچ چیزی که بخواد مانع عشق منو و اون بشه برام مهم نبود! بهم گفت نمیتونه اصلا" با زنش بسازه و الانم نزدیک به چند ماهه هر کدوم خونه باباشون هستن و میخواد ازش جدا بشه و اگه هم نتونه جدا شه با من زندگی میکنه و ... من که دیوونه وار دوستش داشتم نمیتونستم ازش دل بکنم کنارش موندم و این بود آغاز دردسر من و اون! تا اینجای کار ما هنوز همدیگرو ندیده بودیم و فقط از طریق تلفن و وبکم در ارتباط بودیم میگن عشق آدم رو کور میکنه یعنی همین
واسه اینکه هیچکسی نتونه ما رو از هم جدا کنه مثل 2 تا نوجوان کم سن و سال! تصمیم احمقانه ای گرفتیم و در روز اولین دیدارمون که قرار بود از شهر خودش بیاد شهر ما قرار گذاشتیم با هم آغوشی برای همیشه مال هم بشیم چون قبلش با خونوادم صحبت کرده بودم و اونها مخالف شدید این وصلت بودن و البته خانواده اون هم همینطور که این قضیه باعث شد بیشتر بهم وابسته بشیم توی این مدت به گوش زنش رسیده بود و چسبید به شوهرش که یه وقتی از دستش نده و حالا من و اون مونده بودیم بلاتکلیف نه خونواده من راضی میشد نه خونواده اون و نه زنش راضی به طلاق میشد و نه توان پرداخت مهریه اون رو داشت.... در این گیر و دار و تنش طاقت فرسا گاهی اون میخواست ول کنه بره و گاهی هم من نمیتوستم این جو رو تحمل کنم و برم ولی در آخر هر دومون به این نتیجه می رسیدیم که بدون هم لحظه ای نمیتونیم دوام بیاریم ...... ما از لحاظ احساس و سلیقه و شور و هیجان و شوخ طبعی و هر چی که 2 نفر رو همیشه با هم خوشحال نگه داره با هم جور هستیم
اما خیلی از نظر ذهنی آشفته هستم از یه طرف دیگه بکارت ندارم و از طرفی خیلی دلباخته و عاشقش هستم در ضمن در صورت جدایی از همسرش در خودم توانایی نگهداری بچه شون که دبستانی هست رو ندارم با همه این دلایل عاشقشم و اون هم همینطور پیش همدیگه خیلی احساس امنیت و آرامش میکنیم
حتی بعضی وقتها که بخاطر فشار اطرافیان و داغون شدن روحیه و غم دوری به همدیگه می پریم باز به سرعت میایم دنبال هم وقتی پیش همدیگه هستیم غم هیچی رو نداریم ولی وقتی جدا میشیم انگار باید با یک دنیا بجنگیم!
انگار هر چی دنیا تلاش میکنه ما بهم نرسیم بیشتر به هم وابسته میشیم.
واقعا توی یک دردسر احساسی خیلی بدی گیر کردم ، گردبادی از طوفان احساسات و شعله عشق توی قلبم و در کنار اون زجر کشیدن و احساس عذاب منو احاطه کرده هیچوقت توی زندگیم تا این حد مستأصل نشده بودم
من باید چیکار کنم نمیدونم واقعا" نمیدونم!!
ممنون از همه شما عزیزان برای خوندن مطلبم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)