نمیدونم از کجاش بگم که حوصلتون واسه خوندنش سر نره و سرزنشم نکنید
همینقد بگم که 2 روزه مثل دیوونه ها شدم و کارم شده گریه..
همینقد بگم خودم میدونم اشتباه کردم پس بهم اینو نگین..
همینقد بگم با این کارام ارم مامان بابامم ناراحت میکنم.. میترسم زبونم لال مریض شن اینقد فکر منو میکنن..
5 سال پیش با کسی دوست شدم.. اولین آدم تو زندگیم بودو وابستگی..
میخواست از ایران بره بخاطر علاقه من نرفت..
ظاهرشو دوس نداشتم همچین.. یکم تپل بود. ولی چون دوسش داشتم گفتم لاغر میکنه.
تیپش مردونه بود بخاطر من اسپرت کرد.. 2 سال همه چیز خوب بود. شهرامون فرق میکرد و هر 2-3 ماه یه روز یا نهایتا 2 روز میدیدمش.. برخوردش جنتلمن بود.. همیشه گل دستش بود.. همیشه مرتب بود.. قدش که بلند نیستو نمیدیدم.. واسم کامل بود.
یه روز دخترخالم دیدش و گفت قدش بلند نیست.. تپل هست.. تازه اون روز متوجه قدش شدم.. اونم بعد 2 سال.. از اون روز یکم حساس شدم.
کم کم اوضا عوض شد.رفت سر کار منم رفتم شهرش واسه درسم.
بیشتر میدیدمش.چیزایی دیدم که دوس نداشتم.اوضا هی عوض میشد.نمیدونم بخاطر کارش بود یا من انداختم گردن کارش.. نمیدونم چون قبلا کمتر میدیمش همه چیز خوب بود و رعایت شده یا واقعا اونطوری بودو عوض شد!
خلاصه بعد کار که عمرانی و اجرا بود دیگه لباس اهمیت نداشت.. با لباس کار میومد پیشم. با صورت اصلاح نکرده.. روزایی بود که دوس نداشتم کسی منو باهاش ببینه.دوس نداشم کنارم باشه..کم کم دیدم درست نمیشه تذکر دادم.. زیاد تذکر دادم. تا کم کم بهتر شد. ولی مثل قبل نشد.
دیگه کم کم از اون برخوردای جنتلمن خبری نبود.. واسش خیلی چیزا عادی شد..
ریختن آشغال تو خیابون..
نامرتب بودن وبالا پایین بودم لباس..
حرکتای عجیب غریب مثل قلنج شکوندن تو جمع..
عصبی شدن واسه راننده ی خیابون که بد رانندگی کرده بوده..
چیزایی که باعث شد از چشمم بیفته.. به شدت باعث شد از چشمم بیفته ولی نتونستم تموم کنم. هر بار به یه چیزی گیر میدادم.. یه بار اینکه لاغر کن.. میگفت باشه یه 2 ماه وقت بده..
لاغر میکرد ولی باز چاق میشد..
یه روز به لباسش گیر میداد.. یه روز میگفتم ضد آفتاب بزن..
یه روز میگفتم این لباسا بهم نمیار.. یه روز اینکه فلان حرکتو دوس نداشتم.. یه روز اینکه چرا اونجا اونجوری گفتی.. : (
گیر دادنام خیلی زیاد شد. تا جایی که نمیدونم چطو تحمل میکرد..
روزایی که ظاهرشو میپسندیدم همه چیز خوب بود.. دوسش داشتم. روزایی که نمیپسندیدم اصلا نمیوخواستم نگاش کنم.. خودشم متوجه میشد : (
خیلی وقتا میگفتم بهم بزنیم.تو عمل نمیتونستم.. گریم میگرفت.. : (
خوبیاشو دوس داشتم.. میترسیدم دیگه همچین آدمی نیاد تو زندگیم..
اینکه خسیس نبود.. مهربون بود.. دوس داشت همیشه خوشحال باشم. همیشه بهم احترام میزاشت.. هیچ وقت نمیزاشت قهر باشیم. حتی اگه من الکی ناراحت بودم میومد جلو وحرف میزدیم.به خواسته هام احترام میزاشت. دوسم داشت خیلی زیاد..
اهل نماز و خدا بود. هیچ دود و قلیونو ومشروب و این بازیا نداشت..
مسئولیت پذیره.. اهل کاره..
خوبیاشو دوس داشتم : (
قضیه تا جایی ادامه پیدا کرد که 5 شنبه اومدن خواستگاری..
تو خواستگاری دوسش نداشتم : (
لباساشو سیاه شدنشو چاق شدنشو.. : ( میدیدم حتی تو خواستگاری هم مراقب لباسش نبود که بالا پایین نباشه گوشه پیرهنش : (
نمیدونم شایدم چون خودم خیلی به خودم رسیده بود.. پاشنه کفشم بلند بودو وهم قدش شده بود.. حس خوی نداشتم .. حس کردم قدش کوتاست : (
اصلا نمیتونستم نگاش کنم
زبانشون با ما فرق داره.. مامانش اینا با اون زبون با هم حرف میزدن. بازم حسم خوب نبود : (
خواهرم خیلی دوسم داره حتی تو اتق که با خواهرش تنها بودم وقتی مامانش اومد با زبون خودش به خواهرش گفت که کم کم آماده شن برن.. خوشم نیومد.. انگار بهم احترام نزاشتن : (
خانواده اونا همه گفتن به به و چه چه که چه عروس خوشکل و خوش استیلی.. ولی مامان اینای من اون لحظه اول گفتن بیشتر انتظار داشتیم.. مامان گفت ظاهرش و هیکلش به دل من ننشست.. : ( هرچند بعدا بابا گفتش که ظاهر مهم نستو بچه خوبی بود نظرشون برگشت که ظاهر واست عادی میشه.. : (
اونشب تا صبح نخوابیدم.. کلی گریه کردم : (
خانوادش حس میکنم از لحاظ فرهنگی یکم از ما پایینترن.. آدمای ساده تری هستن..
خیلی ناراحتم.. روزام شده گریه.. : ( مامانم اینا واسه ناراحتی من ناراحتن.. همش تو فکرن.. گفتن پای خودت. از یه طرف میگن ولی اون بنده خدا با کلی ذوق اومده.. از اون طرف میگن نمیخوایم کل زندگیتو ناراحت باشی..
ولی من میدونم اونم اندازه من نگرانه.. : ( خیلی دوسم داره ولی نگرانه : (
نمیدونم چیکار کنم : ( از یه طرف میترسم بگم نه و دیگه آدم با اخلاق خوب و آدم درست گیرم نیاد.. میترسم پشیمون شم.. میترسم نتونم فراموشش کنم.. اصلا چطور دیگه کسی رو بشناسم.. چطور مقایسه نکنم باهاهش : ( از یه طرف اینجوری انگار دوس ندارم کسی ببیندش : ( همه فامیل میدونن من باکسی دوست بودم.. دلم نمیخوامد ببیننش : ( اگه میرفتم یه جای دور که هیچ کس نمیشناختم میتونستم باهاش زندگی کنم.. ولی دلم نمیخواد کسی ببیندش : (
نمیدونم اگه از اجرا بیاد بیرون این مشکلا حل میشه یا نه.. دوباره میشه همون آدم جنتلمن سابق یا نه : ( نمیدونم کار درست چی هستش اصلا : (
من اواخر 25 سالگیم هستو ایشون تازه رفتن تو 28 و هر دو لیسانس
علاقه مندی ها (Bookmarks)