نوشته اصلی توسط
یه دختر سرگردان
ممنونم که همفکری میکنید و امیدوارم مشکلات همه اتون حل بشه... یه جایی خوندم ادم وقتی توی دوزخ زندگی میکنه خواه نا خواه به بهشت هم ایمان خواهد داشت... من روزای سختی رو سپری میکنم چون هرگز فکر نمیکردم یه روزی ازدواج کردن بشه دغدغه ام... فکر نمیکردم به دوستای متاهلم حسودیم بشه..وقتی بچه بودم گمان میکردم وقتی بزرگ بشم منم عین همه ازدواج میکنم و بچه دار میشم ... فکر میکردم وقتش که شد اتفاق میوفته... الان پذیرفتم که واقعا طبق گفته خدا : که ما انسان رو در رنج افریدیم... من وقتی نا امید شدم و مغزم دیگه کار نمیکرد رفتم در مورد رنج و فلسفه اش توی همین سایت خوندم و از مدیر همدردی هم خیلی تشکر میکنم... من دلم میخواد برای ازدواجم تلاش کنم چون فکر میکنم شادی و ارامش یه ازدواج خوب رو حق انسانی خودم میدونم و همه ادم ها... تنهایی برازنده خدا هست ... میخوام جداقل اگه کاری از دستم میاد انجام بدم بعد اگه نشد دیگه خیالم راحت باشه که من تلاشمو کردم و نشد.. حالا میخوام این رو بفهم ایا این نظر من در مورد ازدواج هم درسته یا ازدواج کاملا قسمته و نمیشه کاریش کرد اگه توی تقدیرت نباشه... فکر کنم کاملا گیج شدم توی مفهوم تقدیر و قسمت و حکمت و اراده و عدالت و... البته تسلیم و پذیرش که گمان دارم کلید ارامش هست و من بلدش نیستم.. یادمه بودا هم گفته ریشه رنج خواستنه... ولی نخواستنم سخته که
علاقه مندی ها (Bookmarks)