سلام
خوبید؟
حال و احوال من هم شکر خدا خوبه.
دیروز، دو تا دیالوگ بین من و دو نفر (جداگانه) به وجود اومد که کمی عجیب و خندهدار بود. اینجا مینویسم شاید برای شما هم جالب باشه. رنگ سبز گفتههای خودمه، رنگ آبی گفتههای فرد مقابل. توضیحات اضافی هم در پرانتز.
اولیش این بود که یکی از دوستانم زنگ زد. ساعت تقریبا ۶:۱۵ بعد از ظهر بود.
- سلام مسافر، حال داری که ساعت ۷ بریم پیادهروی؟
- نه، متاسفانه نمیتونم بیام.
- چرا؟
- چون دارم یک مبحثی از درسهامو مطالعه کنم و تا اون موقع تموم نمیشه.
- ای بابا! تو هم که اصلا انعطاف نداری! خوب درستو نصفه بذار، میریم بعد که اومدی خونه ادامشو بخون. (و چند جملهٔ دیگه که مضمونش همون کمانعطافی بنده بود!) چیزی نمیشه که. آماده شو بریم!
- نه نمیتونم، باید این قسمتو تموم کنم. البته اگر بخوای میتونیم ساعت ۸:۳۰ بریم. موافقی؟
- نه، آخه من اون موقع میخوام درس بخونم!!!
البته من به روش نیاوردم ...
دومیش این بود که یکی از بچههای کوچیک اقوام، اومده بود خونمون. تو حرفاش از یه پرندهای صحبت کرد و بعد خواست میزان بزرگی اون پرنده رو بهم بگه.
- (اون پرنده) وقتی بالهاشو باز میکرد، خیلــی بزرگ میشد. دستاتو اینجوری کن (دستاشو به صورت افقی از هم باز کرد) تا نشونت بدم.
- (یکی از دستامو آوردم بالا، چون فکر میکردم کافیه) یه دست کافیه؟
- نه اون یکی دستتو هم بیار بالا.
- (بردم بالا)
- (به شکمم اشاره کرد) اندازهٔ بالهاش، از اینجا (شکم) تا نوک دماغت میشه...
بیچاره قصد شوخی کردن و اینها رو هم نداشت. خیلی جدی گفت و بعدش هم نخندید...
این از دیالوگها.
حرف خاص دیگهای هم به ذهنم نمیرسه، الّا دعا. البته یک دعای درست و حسابی:
برای "راحیل خانوم و باقی همدردانی که بیمار شدهاند" طلبِ "سلامتی"،
برای "غمگینان تالار" طلبِ "شادی"،
برای "محتاجین تالار" طلبِ "رفع حاجت"،
برای "مجردان تالار" طلبِ "همسری مناسب"،
برای "همسرانِ اعضایِ متاهلِ تالار" طلبِ "خوشرفتاری همسرشون"،
برای "فرزندانِ پدر و مادرانِ تالار" طلبِ "خوشخلقی و مهربانی پدر یا مادرشون (بسته به جنسیت اعضا)"،
و برای "والدینِ اعضایِ تالار" طلبِ "خوشخلقی و مهربانی فرزندشون" رو از خدا میکنم.
از سه تای آخری منظور بدی نداشتمها...
در پناه حق.
علاقه مندی ها (Bookmarks)