سلام
:)
براتون نقاشی کشیدم دلتون باز شه
اومدم بگم نوبت پاییزان هست موضوع جدید اعلام کنه
البته نوبت بهار شادی وبهار 66 بودولی چون بهار شادی غایبه و بهار 66 رفوزه شده
نوبت پاییزیه
تشکرشده 6,121 در 1,114 پست
سلام
:)
براتون نقاشی کشیدم دلتون باز شه
اومدم بگم نوبت پاییزان هست موضوع جدید اعلام کنه
البته نوبت بهار شادی وبهار 66 بودولی چون بهار شادی غایبه و بهار 66 رفوزه شده
نوبت پاییزیه
نازنین آریایی (پنجشنبه 16 شهریور 91)
تشکرشده 4,006 در 737 پست
سلام بچه ها
شرمنده واسه تاخیری که در اعلام موضوع شد:(
موضوع بعدی: دسته گل های که در کودکی به آب دادید .
پس بچه ها زود بیاید نقاشی کارخرابی هاتونو بکشید
پاییزان (پنجشنبه 16 شهریور 91)
تشکرشده 4,467 در 859 پست
[img][/img]
قصدم خیر بود به خدا
می خواستم حیاط خونه پدربزرگم رو تمیز کنم
حوض حیاط کثیف شده بود، پر از غورباقه(قورباغه) های زشت و خرفت!
همشون رو طی یک عملیات ضربتی جمع کردم و توی اون قوطی شیشه ای که میبینید ریختم
فکر نمی کردم بمیرن
واقعا قصدم این نبود
یادم رفت ببرمشون بیرون از خونه:(
همشون مردن:(
بعد از چند روز اون قوطی، شبیه شیشه خیارشور شده بود!
پدربزرگم فهمید
تا یه هفته، شایدم بیشتر باهام حرف نزد
بعد از کلی گریه و التماس باهام اشتی کرد
اخی یادش بخیر . . .
اون اقاهه که داره به گلا اب میده، پدربزرگمه
من واقعا نمی دونم به کی رفتم
meysamm (پنجشنبه 16 شهریور 91)
تشکرشده 6,121 در 1,114 پست
نازنین آریایی (پنجشنبه 16 شهریور 91)
تشکرشده 2,234 در 570 پست
سلام
یادم می یاد یه مرتبه مامانم منو مامور کرد که 4-5 تا شیشه خالی رو برسونم خونه خالم اینا .. ظاهرا داشتن آبلیمو می گرفتن و شیشه کم آورده بودن ..
در طول راه اونقدر هوا خوب بود و حالم سرجا .. که مدام واسه خودم شعر می خوندم و دستامو که توی هر کدوم تقریبا 2 تا شیشه بود به عقب و جلو حرکت می دادم ..
اولین صدای شیشه که اومد... ته یکی از شیشه ها شکسته بود ..
خیلی با حال بود .. دوباره و دوباره ..
وقتی رسیدم خونه خاله ..
همه شیشه ها شکسته بود ..:rolleyes:
طاهره (پنجشنبه 16 شهریور 91)
تشکرشده 1,083 در 257 پست
هورااااااااااا
كلي ذوق داشتم واسه اين تاپيك
دوستش ميدارم
فكركردم مثل نقاشي رو كاغذه اما تازه فهميدم پاركينسون دارم نميتونستم خوب بكشم بسكه دستم ميلرزيد
اينم يه نقاشي از دسته گلاي بچگيم:
[/b]
توضيح:
بچه كه بودم همه ش دوست داشتم برم وسط بازي پسرا اما هيچوقت منو راه نميدادن منم فقط حرص ميخوردم
يه بار كه داشتند كارت بازي ميكردن خيلي مودب و موقر ازشون خواستم منو بازي بدن,ندادن
براي بار دوم هم گفتم بازم نگاه عاقل اندر سفيه كردن
ديگه نزاشتم كار به بار سوم بكشه
همه كارتاشونو در يك فرصت مناسب قاپيدم و با سرعت نور پا گذاشتم به فرار
كلي كوچه ها رو دور زدم و همه هم داد ميزدن بگيرينش
سريع رفتم تو خونمون و رفتم كنار مامانم نشستم
حالا اونا هم اومدن پشت در و ميكوبن به در , بيچاره مامانم خيلي ترسيده بود
خلاصه اينكه مامانم كلي انرزي مصرف كرد تا به زور از لاي انگشتاي من كارتارو كشيد بيرون,كلي شونم پاره شده بود
هنوز كه هنوزه با ياداوري اون صحنه ها لبخندي شيطاني بر لبانم نقش ميبندد:D
naghashi (پنجشنبه 16 شهریور 91)
تشکرشده 1,083 در 257 پست
ديدم تالار خيلي سوت و كور و غمگين شده گفتم يه نقاشي بكشم شاد بشيد:
توضيح:
1.اين من نيستم خواهر زادمه
2.اصلا انتظار نداشته باشين راجع به دسته گلش كه تو خواب به اب داده توضيح بدم.جزء تصاوير محتواييه
naghashi (پنجشنبه 16 شهریور 91)
تشکرشده 10,678 در 2,786 پست
غروب جاده.
<HTML>
<HEAD>
<TITLE></TITLE>
</HEAD>
<BODY>
<TABLE BORDER="10">
<TR>
<TD> </TD>
</TR>
</TABLE>
</BODY>
</HTML>
فرهنگ 27 (پنجشنبه 16 شهریور 91)
تشکرشده 9,663 در 1,930 پست
حالا جریان چیه؟؟؟
این دختره مثلا منم..اون پسره هم پسر همسایمون که گمونم یه سال ازم کوچیکتر بود..خیلی تپل و بامزه بود.البته هر کار کردم از این تپلتر نشد بکشم.مثلا اسمش میلاد.
میلاد خیلی دلش میخواست بیاد با ما بازی کنه..ما دخترا هر روز عصر جمع میشدیم و فوتبال بازی میکردیم..میلاد اشک میریخت که مامان بذار برم با بهار اینا فوتبال بازی کنم..مامانش هم منو صدا میکرد میگفت بهار میذارین میلاد بیاد بازی؟؟
ما هم با کلی قِر و فِر میگفتیم باشه.
مامانش میگفت اگه اذیت کرد بیای بهم بگیا..
ما هم میگفتیم چشم.
میرفتیم بازی..هی الکی خودمو زمین مینداختم و میگفتم اِ اِ میلاد چرا به پام لگد زدی؟؟اصلا میرم به مامانت میگم..اون بنده خدا هم گریه..البته نه مثه فواره که اینجا کشیدم.
من:مامانِ میلاد!میلاد محکم به پام لگد زد.
مامانِ میلاد:اره؟؟میلاد؟؟برو خونه..دیگه حق نداری بازی کنی..
میلاد:گریــــــــــــــــ ه..ب بخشید...ببخشید..بهار ببخشید..قول میدم لگد نزنم
من:حالا گناه داره..اشکالی نداره..بیا بازی
میلاد ذوق میکرد..
دوباره روز از نو روزی از نو.
هیچوقت هم بیخیال نمیشد بره.
من اصلا بچه شیطونی نبودم..نمیدونم این چه عمل رذیلانه ای بود..
همون میلاد تپل بامزه رتبه برتر کنکور شد..داداشم میگفت بهار یادته اذیتش میکردی؟
اخی طفلکی..خیلی پسر با نمکی بود.
بهار.زندگی (پنجشنبه 16 شهریور 91)
تشکرشده 9,663 در 1,930 پست
وای خاک عالم..من دستای میلادو چرا این جوری کشیدم؟؟؟
بهار.زندگی (چهارشنبه 24 خرداد 91)
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)