(چیزی به ذهنم نرسید توی این وقت کم.
با یه کمی تقلب، موضوعم رو انتخاب کردم.)
روزی که با دوستم قهر کردم
(یا دوستم با من قهر کرد) (یا کلاً دعوامون شده بود) (یا زده بودیم به تیپ و تاپ هم) (یا ... )
تشکرشده 7,657 در 1,487 پست
(چیزی به ذهنم نرسید توی این وقت کم.
با یه کمی تقلب، موضوعم رو انتخاب کردم.)
روزی که با دوستم قهر کردم
(یا دوستم با من قهر کرد) (یا کلاً دعوامون شده بود) (یا زده بودیم به تیپ و تاپ هم) (یا ... )
دختر مهربون (پنجشنبه 16 شهریور 91)
تشکرشده 6,121 در 1,114 پست
جلوی خونمون ی پارکی بود با دوستم می رفتیم تاپ بازی
همیشه زور می گفت بیشتر می شست رو تاپ
یه روز نذاشتم بشینه بهش گفتم همیشه تو می شینی ،بعد دیر میشه باید بریم خونه،سر این دعوا مون شد.
قهر شدیم
کل تابستون قهر بودیم دوبار خواستم آشتی کنم ولی حرف نزد،مامانشم اومد آشتی مون بده آشتی نکرد.
تابستون که تموم شد از اون محل رفتن و ما همچنان قهر موندیم!
اسمش زهرا بود .
نازنین آریایی (پنجشنبه 16 شهریور 91)
تشکرشده 9,663 در 1,930 پست
بهار.زندگی (پنجشنبه 16 شهریور 91)
تشکرشده 4,467 در 859 پست
از وقتی چشم باز کردم در حال دعوا کردن با برادرم بودم
خیلی تو سر و کله هم می زدیم
یا در حال دعوا کردن بودیم یا با هم قهر بودیم
مادر از قهر کردن متنفر بود
بیچاره دستاش کش اومد ولی تا به امروز هم نتونست ما رو به هم نزدیک کنه :)
نمی دونم اشکال از کجا بود
ولی هیچوقت نتونستیم مثل دو برادر، برادرانه کنار هم باشیم
همیشه حس می کنم به خاطر این موضوع بود که مادر از داشتن فرزند سوم منصرف شد
شاید اگه رفتار بهتری می داشتم و گذشت می کردم ، الان یه خواهر کوچکتر از خودم داشتم :(
شایدم یه برادر داشتم و بهش زور می گفتم تا سه تایی با هم دل مادر رو خون کنیم :):)
meysamm (پنجشنبه 16 شهریور 91)
تشکرشده 3,519 در 509 پست
5 ساله بودم ،داییم که یکسال ازم بزرگتره وهمبازی صمیمی هم بودیم نمیذاشت باتوپش بازی کنم دعوا کردیم ،
بعد اون من زد ومن نشستم گریه کردم.
![]()
داملا (پنجشنبه 16 شهریور 91)
تشکرشده 1,723 در 325 پست
من همین الآن هم قهر کردن تو مرامم نیست، حال طرف رو میگیرم؛ برای چی بذارم از شر من خلاص بشه؟!!
من کوچکترین نوه بودم و خیلیییییی لوس!!!!
یه پسر خاله داشتم (هنوزم دارم) یکی دوسالی از من بزرگتر بود و یه خورده از اینکه من اومده بودم و توجه ها بهش کمتر شده بود، دلخور بود، خلاصه کاردو پنیر بودیم باهم!!!
یه بار شمال، داییم همه بچه ها رو برد دریا، و این جناب پسر خاله گفت که دانوب (یعنی من) تازه خوابیده هرچی صداش کردم پانشد، نمیاد. خلاصه همه رفتن منو نبردن
وقتی از خواب پاشدم.......دنیا رو گذاشتم رو سرم. بیچاره دختر خاله بزرگم منو با خودش برد (همونطور که در تصویر پیداست، کفش پاشنه بلند اونو پوشیدم که خیلی واسم بزرگ بود). سر راه کلی هله هوله خریدیم برای بچه ها و من گفتم هیچ کدوم رو نباید به .... (پسر خاله م) بدیم. آخر سر یه آدامس خروس نشان (آخی چقدر من مهربونم) خریدم گفتم فقط اینو بهش بدیم!!!
[img][/img]
یه ده دقیقه ای باهاش قهر بودم (واسه خودش رکوردیه) ولی اولین باری بود که از دست یه آدم عصبانی شده بودم.
دانوب (پنجشنبه 16 شهریور 91)
تشکرشده 8,207 در 1,574 پست
سلام کوچولوهای عزیزم،
نازنین جونم چرا اخم کردی گلی؟ ار من ناراحتی؟
بخشید که منتظرتون گذاشتم به جاش یه موضوع خوب در نظر گرفتم.
اسباب بازی مورد علاقتون را بکشید.
بی نهایت (دوشنبه 18 اردیبهشت 91)
تشکرشده 6,121 در 1,114 پست
سلام بی نهایت:) خندون شدم
اون تبلمو نمی دونم کجاست ولی خرگوشیمو هنوز دارم
گوشش پاره شده
ی عروسک از این هایی که آهنگ پخش می کردن هم داشتم خیلی دوستش داشتم وقتی خراب شد و دیگه آهنگ پخش نمی کرد ،دستش و پاشم شل شده بود افتاده بود فقط ی پا و ی دست داشت....
خاکش کردم تو باغچه
هر 5 شنبه هم میرفتیم با خواهرم سر قبرشفاتحه می خوندیم .
ولی کشیدنش سخت بود نتونستم بکشمش
نازنین آریایی (پنجشنبه 16 شهریور 91)
تشکرشده 4,871 در 817 پست
من وقتي بچه بودم علاقه زيادي داشتم خونه درست كنم و سفره بچينم... كشوهاي خونه رو در مياوردم، از سر سفره غذا چيز ميز كش مي رفتم و واسه خودم خونه زندگي راه مينداختم... هميشه هم منو بخاطر كشيدن كشوهاي كمد دعوا مي كردن...
سرافراز (پنجشنبه 16 شهریور 91)
تشکرشده 1,120 در 173 پست
سلام بچه ها
من هم مثل همه دخترا عروسک و دیگ و قابلمه و اینا داشتم ولی بهترین اسباب بازیهای من این گروهی بودند که در پایین می بینید اینا همیشه با هم بودن و معمولا من و برادرم با هم باهاشون بازی می کردیم
1 یک خرس کوچولوی پلاستیکیه ازینا که فشارش می دی بوق می زنه اینو یکم بیشتر از بقیه دوست داشتم اسمش آقای آشپز باشی بود (نمی دونم چرا اسمش این بود!)
2 نمی دونم این چه موجودی بود جنسش مثل بادکنک بود که توش خمیر باشه
3 در واقع عروسک نبود یک مدادتراش بود به اسم آقای گولی اینا 2تا بودن ,آقای گولی یه خواهرم داشت اونم یک مدادتراش قرمز بود ولی همون اوائل در یک حادثه دلخراش از لبه پنجره افتاد شکست!:)
4 توپک عزیزم که خیلی دوسش داشتم
5 یک ماشین بنز کوچولو که البته مال داداشم بود ولی جزو همین گروه بود
6 اگه گفتین این چیه؟ این یک شیشه خالی ادکلنه که مال مامانم بود و به نظرم خیلی خوشگل بود نمی دونم از کجا پیداش کرده بودم ولی شده بود جزو گروه اسباب بازیها و جالبه که این یکی خانم بود
اینا توی بازیهای ما هر دفعه یه ماجرایی داشتن مسافرت هم که می رفتیم می بردیمشون ,توی یکی از سفرها اسباب بازیهای عزیزمو از دست دادم چقدر هم دلم سوخت.
الان که فکر می کنم می بینم اینا به نسبت اسباب بازیهای دیگه هیچ کدوم چیز خاصی نبودن ولی ما اینارو از اون عروسک بزرگی که برام کادو آورده بودن یا از ماشین کنترلی داداشم بیشتر دوست داشتیم اونا هم چند روز اول جالب بودن ولی بعد می انداختیمشون یه گوشه میومدیم سراغ همینا:)
hadieh (پنجشنبه 16 شهریور 91)
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)