از چاله افتادیم تو چاه چاهی که انتها نداره
سلام
میخواستم سرگذشت مختصری از زندگیمو بهتون بگم و ......؟؟؟؟؟؟؟/
الان دختری 24 ساله هستم
دوران کودکی خییییلی قشنگی داشتم کلی دوست و آشنا همیشه به گردش و تفریح و مهمونی طوری که بیشتر اطرافیانمون حسرت زندگی ما رو داشتن اون موقع که هیچکس نمیدونست کامپیوتر چیه بابام باسکول کامپیوتری داشت و...
ولی اون موقع من بچه بودم و هیچی از اینا نمیفهمیدم حتی نمیدونستم ما پولدارترین خانواده شهرمون هستیم...
ولی همون موقع که همه حسرت زندگی ما رو داشتن من حسرت یه چیزو داشتم اونم داشتن یه پدر واقعی بود نه ...
بابام هیچ وقت خونه نبود شبها خیلی دیر میومد وقتیم که میومد یا با تلفن حرف میزد یا با دوستاش حساب کتاب و این کارا میکرد خلاصه اینکه هیچوقت پدر نبود فقط یه ماشین بود که با پول شارژ میشد
همه اینا گذشت تا وقتی که 13ساله بودم بعد از چند روز فهمیدم که بابام اصلا خونه نمیاد از مامانم پرسیدم و تازه اون موقع فهمیدم چی شده
بابام متواری شده بود -ورشکست شده بود- 200میلیون بدهی بالا اورده بود که بیشترش نزول بود
از اونجا تنهایی شروع شد
دیگه هیچکس حال مارو نمی پرسید اگرم کی در خونه رو میزد همون حروم لقمه ای بود که هرچی داشته و داره از بابامه
داداش بابام بجای اینکه به ما کمک کنه بابت طلب نداشته ماشین زیر پامونو گرفت
شرکای بابام با هزار دوز و کلک فروشگاهی که چند برابر بدهی های بابام می ارزید رو مفت از چنگش در اوردن (هنوز که هنوزه اون فروشگاه یه متروکه باقی مونده و به هیچ کس وفا نکرده چون خون دل من و خونوادم توش جریان داره اونجا هیییییچ وقت سرپا نمیشه مگر وقتی که به ما برگرده. صاحبان اصلیش) علی موند و حوضش
دیگه هیچ خبری از دوست و اشناهایی که مثل پروانه دور سرمون میگشتن نبود اگر ما رو میدیدن روشونو میکردن اون طرف که چشم تو چشم نشیم که مبادا کسی بفهمه ما رو میشناسن:302:
4سال تمام پدر نداشتیم یتیم بودیم تنها بودیم تعداد کسایی که زیر پر و بالمونو گرفتن و کمکون کردن حتی از انگشتهای دست کمتره
اون موقع اوج ورشکستگیها بود خیلیا مثل ما به این روز افتادن ولی همه اونا از جاشون بلند شدن به سال نکشیده بدون اینکه مال و اموالشون رو بفروشن تمام بدهی هاشون رو دادن دختراشون رو شوهر دادن پسراشون رو زن
ولی ما .....
الان بیشتر از 10سال گذشته ولی هنوز بلند نشدیم اگر بابام اون موقع 200 میلیون بدهی داشته الان 2میلیارد بدهی داره
بابام خون مارو تو شیشه کرد روزگار مارو سیاه کرد روز و شب و برامون یکی کرد و همینجور تمام اموالمون داراییهامون رو فروخت از هرجا که بگی وام گرفت از هرکس که بگی قرض کرد ولی :302:
از بدهی هاش که کم نشد، هیچ الان چند برابر شده هر روز از یه بانک نامه میاد که قسط هاتون رو ندادین
اون هیچ وقت در حق ما پدری نکرد زندگی و اینده و روزگار مارو سیاه و کبود کرد
الان ما فقط باهم زندگی میکنیم حداقل من یکی که همشون رو تحمل میکنم بجز مامانم که تمام زندگیمه بقیشون رو دوست ندارم بخصوص بابامو
اقا تازه یادش افتاده که ما فقط پول نمیخایم محبتم میخوایم حالا بعضی وقتا دست نوازش به سرمون میکشه ولی باورتون نمیشه اگر بگم وقتی نوازشم میکنه چندشم میشه بدم میاد هر حسی بهم دست میده الا اینکه حس کنم یه نوازش پدرانس:302::302:
ازتون خواهش میکنم برامون دعا کنین اگر بابام سر عقل نیاد اگر ادم نشه همه مارو روانی میکنه راهی تیمارستان میکنه
بخاطر تمام بلاهایی که سرمون اورده از همه مردها بدم میاد بیشتر از همه از خودش
:323::323::323::323:
بگین چیکار کنم که خانوادم بشه یه خانواده واقعی یا حداقل بتونم با این شرایط کنار بیام این وضع انقدر ازارم نده:325:
ما خیلی پیش مشاور رفتیم ولی فایده نداشته هیچکس نمیخواد خودشو تغییر بده همه فکر میکنن تمام تقصیرها از بابامه نمیگم تقصیرکار نیست ولی همش بخاطر اون نیست
خسسسسسسسسسسسته شدم دیگه نمیتونم بخندم همیشه یه بغضی تو گلوم هست
هیچ دوستی ندارم خانواده ام که اینجوری
تنهام خیییییییلی تنهام خیلی از اونیکه فکرشو بکنین تنها ترم حتی خدا هم دوستم نداره حتی اونم تنهام گذاشته
RE: از چاله افتادیم تو چاه چاهی که انتها نداره
سلام الماس عزیز
خوش اومدی
عزیزم شرایطی که داری رو خوب درک می کنم ومتأسفم ازاینکه خانوادت بایه همچین بحرانی روبرو شده!
اومدم حس همدردیمو اعلام کنم وبهت بگم که آروم باش وامیدوار.
به خداتوکل کن.همون خدایی که روزی شمارو برتخت پادشاهی نشانده بود امروز هم داره نگاهتون می کنه.
هرکسی که امروزاینجاست روزی با یک هزاران مشکل اومده اما امید وتوکل هست که آدما رو زنده وپابرجا نگه میداره.
توخیلی جوونی.قدر جوونیت،سلامتیت ومادرت رو بدون.
به این فکر کن که اگه خدای نکرده به جای این بلا مادرت رو ازدست میدادی چی میشد!
به نظرت آیا دوستان اطرافت می تونستند جای خالی مادرت رو برات پر کنند؟
فکر کن اگه به جای این اتفاق توی یه حادثه خواهر وبرادرات رو ازدست میدادی آیا همین اطرافیان می تونستند برات
خواهری وبرادری کنند؟
فکر کن اگه توی یه حادثه عضوی ازبدنت ناقص میشد آیا می تونستی باترحم دیگران واحساس حقارتی که داری کناربیایی؟
فکر کن ببین کدوم شرایط قابل تحمل تره؟
عزیزمن ،قدر زندگیتو بدون.همینکه پدرت الانش هم پشیمونه خودش کلی می ارزه.
تو الان پدرداری،مادرداری،خواهروبر ادر داری چیزی که نداری،مال دنیاست وافرادبه ظاهر دوست!!!
خودمن حاضرم هیچ رفاهی نداشته باشم به جاش خانواده ام کنارم باشند.نه اینکه کلی پول داشته باشم واطرافیانم پر باشه از آدمایی که به قول ضرب المثل:" قربون بند کفشتم ، تا پول داری رفیقتم"
یکی از دوستان همدردی که برعکس شرایط تو رو داره حرفای خوبی زده که فکر کردم شاید تسکینی برات باشه.
نقل قول:
نوشته اصلی توسط dateline='1305976628'
احتمال اینکه تو بتونی دیگران رو عوض کنی خیلی کمه. اما تا دلت بخواد میتونی خودت رو تغییر بدی.من خودم به شخصه به یه نتیجه ای رسیدم که اگه نمیتونم توی شخصیت پدر و مادرم تغییری بدم، اگه حس میکنم هر گونه تلاشم مساوی میشه با بدتر شدن شرایط، اگه فکر میکنم روم نمیشه باهاشون مطرح کنم و اگه ...
دیگه با این فکر خودم رو آزار ندم که چرا پدر من اینجوریه، چرا درست نمیشه و...
بقول شایانا، اگه خیلی دوست داری چیزی عوض بشه، خودت رو عوض کن.
یه روز امتحان کن از سر کار که داری میری خونه، به خودت بگو که امروز من خوشحال و با روی باز میرم خونه. و هر اتفاقی افتاد اجازه نمیدم عصبانی بشم یا حتی خم به ابرو بیارم.
RE: از چاله افتادیم تو چاه چاهی که انتها نداره
داملا عزیز ممنون از راهنماییهاتون
درمورد نقص عضو باید بگم از بیخ گوشم گذشت صورتم اسیب دیده عصبش قطع نشده ولی اسیب دیده و از نظر روحی داغونم کرده و از همه بدتر اینه که هیچ کس حتی مشاور وضعیتمو حال روحیمو درک نکرده و نمیکنه
درمورد خانوادم هم من مشکلم پول نیست اصلا پابند این چیزا نیستم و نمیخوام که خانتوادمو تغییر بدم ولی نمیتونم هم تحملشون کنم میدونم که باید خودم تغییر کنم ولی انقدر خسته و بی انگیزه ام که توان تغییر رو ندارم
بی پولی و فقر و میتونم تحمل کنم به شرطی که یه خانواده واقعی داشته باشم به شرطی که پدری داشته باشم که بدونم تو مشکلات تنهام نمیذاره
اون حتی توی مشکلات مارو تنها میذاره دلیلشم اینه که میخواد مستقل بشیم نمیدونم مستقل شدن به چه قیمتی ؟؟
RE: از چاله افتادیم تو چاه چاهی که انتها نداره
چرا فکر می کنی هیچ کس درکت نمی کنه؟
یه روز دوستی بهم گفت همون خدایی که تورو آفریده وتاحالا ازت مراقبت کرده ازاین به بعد هم مراقبت خواهدبود.
جمله خیلی با ارزشیه.وقتی دلم میگیره، وقتی می ترسم واز زمان وزمان دلگیر میشم این جمله تنها چیزی هست که آرومم می کنه.به نظرم اگه بتونی رابطه ات رو باخدا یه کم بیشتر کنی وکمی هم عمیق تر به زندگی ومشکلاتت فکرکنی خیلی چیزها دست گیرت میشه.این پایین نمونه ای از مشکلات شبیه تورو از بچه های همدردی برات گذاشتم.وقت کردی حتما بخونشون.
اینجا
واینجا
واین
RE واقعا ممنون از این همه همدردی
فکر میکردم اینجا تالار همدردیه من توقع کمک از کسی نداشتم فقط دلم میخواست درد دل کنم چون هیچ کسو نداشتم اومدم تو این سایت فکر کردم مثل اسمش وقتی کسی میاد و درد منو میخونه حداقل یه ابراز همدردی با هام میکنه
حداقل دلم خوش بشه که اگر تو دنیای واقعی ...........
الان میفهمم که خیلی بدبخت تر از اونم که فکرشو میکردم
نمیدونم کجای کارو اشتباه کردم حیف که سرنوشت اعتقاد ندارم وگرنه میگفتم این سرنوشت منه و نمیشه عوضش کرد میگفتم تو طالع نحس من نوشته تنهایی حتی جایی که همه میان که همدرد هم باشن
RE: از چاله افتادیم تو چاه چاهی که انتها نداره
عزيزم زندگي بعضي وقتا خيلي به آدم سخت ميگيره. ياد شعري افتادم به اين مضمون:
برق را در خرمن مردم تماشا كرده است | *** | آنكه پندارد كه حال مردم دنيا خوش است |
|
بي پولي، سختي، نديدن محبت، بي كسي ... اكثر ما توي دوره اي در زندگيمون تجربه اش كرديم.
من به يك چيزي توي زندگيم اعتقاد دارم و اونم اينه كه اگر توان تحمل يك سختي رو نداشته باشي اون سختي بهت رو نمياره. معلومه ظرفيتت بالاست كه براي تحمل چنين وضعيتي برگزيده شدي!
اينكه بخواي مستقل بشي و روي پاي خودت بايستي اتفاقا خيلي خوب و لذتبخشه. از حقيقت فرار نكن و بمون و ايستادگي كن. از دل همين شرايط بد و ناجور يك معجزه خلق كن.
در كتاب ديل كارنگي يك ماجرايي تعريف شده از مردي كه بهش يك مزرعه به ارث رسيده بود. يك بيابان بي آب و علف كه فقط چند تا مار زنگي توش اينور و انور مي رفتند و ديگر هيچ. مرد خيلي فكر كرد كه چيكار كنه و آباد كردن اون مزرعه مسلما هزينه زيادي داشت. مي دوني چيكار كرد؟ اون مارها رو دونه دونه شكار كرد پوستشون رو فروخت و با گوشتش كنسرو مار درست كرد و كلي پولدار شد.
البته اين يه نمونه بود و مطمئنا در هر شرايطي اگر آرامش داشته باشي، نيمه خالي ليوان رو نبيني و به خودت مسلط باشي راههاي زيبا كم كم خودشون رو به تو نشون مي دن.
نگفتي تحصيلاتت چيه؟ چي خوندي؟ چه كاري بلدي؟
RE: از چاله افتادیم تو چاه چاهی که انتها نداره
ممنون از پاسختون
من کاردانی طراحی و دوخت دارم
3ساله تو دفتر تبلیغاتی کار طراحی انجام میدم
RE: از چاله افتادیم تو چاه چاهی که انتها نداره
با سلام الماس66 عزیز
خیلی ناراحت شدم و متاسفم بخاطر این اتفاقی که برات افتاده ببین درکت میکنم شرایطی داری و ناراحتی از اینکه پدرت مسبب کاری شده که خانوادتو تحت شعاع قرار داده نمی گم تو زندگیت بی تاثیره اما هیچ کسی به اندازه ی خودت بهت نمیتونه کمک کنه ایشاله که پدرت هم اینو درک میکنه ولی تو خودت باید تلاش کنی زندگیه خودتو نشون بدی این زندگیه ابدی تو نیست تو ازدواج میکنی بچه دار میشی پس سعی کن پیشرفت کنی تو کار تو درس تازه از پدرت عبرت میگیری که تو انتخاب همسر برای خودت دقت کنی نباید به خودت تلقین کنی که این زندگیته چون اشتباه میکنی
پدر شما هم راه جبران داره اگه بخواد با فرار از واقعیت زندگیه خودشو نابود می کنه سعی کن پدرتو قانع کنی که اشکالش کجاس و بهترین راه رو بهش نشون بدی
به خدا توکل کن و بدان تاریک ترین لحظه ی شب قبل از طلوع آفتاب است
RE: از چاله افتادیم تو چاه چاهی که انتها نداره
الماس عزيزم! چه خوبه كه داري يه كاري مي كني... اتفاقا كارهاي تبليغاتي كارهاي جالبي هستند. من كه علاقه دارم گرچه رشته ام نيست اما مي خوام وارد اين مسير بشم.
تا همينجاشم نشون مي ده به فكر بهتر كردن زندگيت هستي و اين خيلي عاليه. اگه هر كدوم از ما بخواهيم سرنوشت خودمون رو براي تو تشريح كنيم مثنوي هفتاد من مي شه. لينكهايي كه داملا برات گذاشته بخون تا ببيني تو تنها آدمي نيستي كه چنين مشكلاتي داري و چه بسا در مقايسه با خيلي از خانواده ها خيلي هم خوشبخت باشي.
يك دوستي داشتم كه پدر داشت اما خودش رو يتيم مي دونست. مي دوني چرا؟ چون نقش پدرش در زندگيشون عملا صفر بود. هيچ كاري به اين 5 تا بچه و اون مادر روستايي كه با كار كشاورزي شكم بچه هاشو سير مي كرد نداشت. خوشترين خاطره دوستم از پدرش اين بود كه مي گفت يه روز كنار چراغ نفتي وايستاده بودم و دامنم آتيش گرفت. بابام اومد و آتيش دامن من رو خاموش كرد... فكرشو بكن كه اين خاطره خوش ترين خاطره زندگي كسي باشه!!
عزيزم! ياد بگير زندگيتو خودت بسازي. شيرين باش! شاد باش! براي خودت زندگي كن. سعي نكن خانواده اي كه يك عمر اينجوري بودند رو تغيير بدي. اونا همينن و جور ديگه اي نمي تونن باشن. بهشون سخت نگير! سرزنششون نكن. اگه ميخواي چيزي در دنياي تو تغيير كنه از خودت شروع كن و باور كن هم راحتتره و هم جذابتر و شيرينتر.
به چشم يك آدم بداقبال به پدرت نگاه كن كه با همه تلاشي كه كرد نتونست زندگي شمارو جمع و جور كنه و براي اينكه از كوتاهي كردن خودش دلگيره از دخترش مي خواد روي پاي خودش بايسته.
به عينه ديدم دخترهايي كه در خانواده هاي مشكل دار بزرگ ميشن اغلب دخترهاي قوي و بااراده اي هستن و مسلما تو هم يكي از اونهايي. فقط يه چيزي رو يادت نره كه هميشه شادي و خوشبختي خودت رو در اولويت بگذار تا با شادي و انرژي واقعي دروني بتوني به اطرافيان هم كمك كني. نه اينكه از خودت كم كني و به ديگران ببخشي. بيش از توانت از خودت توقع نداشته باش و با اون دختر كوچولوي درونت كه سخت احساس تنهايي و آزردگي مي كنه مهربون باش. بهش يه نامه بنويس و بگو كه هميشه ازش محافظت مي كني و هيچوقت تنهاش نمي ذاري.
موفق باشي خواهر جوني! :46: :72:
RE: از چاله افتادیم تو چاه چاهی که انتها نداره
movafaghiat و سرافراز عزیز ممنون از پاسخهاتون
میدونین حقیقت اینه که من همه اینارو میدونم ولی نمیشه هی به خودم میگم من باید شاد باشم این چیزا نباید افکارمو بهم بریزه ولی واقعا نمیشه بعد یه مدت دوباره قاطی میکنم شدید
و مشکل اصلیم اینه که بهشون هیچی نمیگم میریزم تو خودم
خیلی وقتا دلم میخواد سرشون داد بزنم هرچی تو دلمه بریزم بیرون ولی نمیتونم همینه که ارامشم رو گرفته ولی دوست ندارم تو روی خانوادم وایسم و بهشون بی احترامی کنم
من هیچ وقت نذاشتم این فکر به ذهنم برسه که بدبخت ترین ادم دنیام و از این حرفا
ولی فکر میکنم ظرفیت صبرم تموم شده دیگه نمیتونم تحمل کنم