به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 6 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 52
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 30 خرداد 91 [ 02:00]
    تاریخ عضویت
    1389-9-25
    نوشته ها
    71
    امتیاز
    4,612
    سطح
    43
    Points: 4,612, Level: 43
    Level completed: 31%, Points required for next Level: 138
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    971

    تشکرشده 981 در 133 پست

    Rep Power
    0
    Array

    نمیدونی چه تلخه وارث درد پدر بودن...

    سلام به همه دوستان همدردی
    امروز برای طرح یه مشکل اینجا نیومدم چون مشکل من راه حلی نداره همه عمرم دنبال راه چاره گشتم ولی نبود و حالا راه کنار اومدن باهاش رو یاد گرفتم.ازتون سوال دارم ولی قبل از پرسیدن سوالم اجازه بدید مختصری از زندگیم رو تعریف کنم،چقدر خوبه که اینجا کسی من رو نمیشناسه...:پدر من کسی هست که اگه روز اول حق انتخاب داشتیم،هیچوقت انتخابش نمیکردم.مشخصاتش اینه:مهربون ساده و بی غل وغش،احمق باIQذهنی پایین،سرخوش و دلخجسته،بی مسولیت...،کافیه بابامه حق نون دادن و پر کردن شکمم رو داره!مادرم یه زن باهوش،همه فن حریف،فدایی به تمام معنا،خانووم،استوار مثل کوه...،کافیه چون خوبیهاش تمومی نداره اگه بخام بگم.و ما 5تا بچه با اختلاف سنی نزدیک بهم.از وقتی یادم میاد تو خونه ما فقط چند تا چیز بود همیشه:دود اونم انواع مختلفش،مشروب،دعوای مادر و پدرم،صورت و تن کبود مادرم،جیغ ها و اشک های 5تا بچه قد و نیم قد،دوستای مزخرف بابام با اون نگاه های کثیفشون که رو مامانم میچرخید...
    الان که اینا رو مینویسم ارومم گداشتم وقتی خیلی آرومم و تو دلم پر از امیده اینا رو اینجا بنویسم تا خشمم رو به این تالار پربرکت نیارم.اما پیشاپیش عذر خواهی میکنم اگه جاهایی عصبانی شدم البته سعی میکنم عصبانی نشم:-)
    از اول وضع مالی خوبی نداشتیم چون بابام مسولیت پذیر نبود اما به اصرار مادرم تقریبا به هرکاری دست زد از نقاش ساختمون و خواننده مجالس عروسی گرفته تا دامپزشک قلابی که میرفته تو روستاها به مرغ و خروسا و گوسفند ها واکسن میزده و بازیگر صدا و سیمای استان!اما تو هیچ کدوم نموند و از هر کدوم به بهانه ای بیرون اومد اما سالم بود.من که 5 سالم شد عموی خدا بیامرزم دو تا بوتیک تو بهترین جای شهر زد و یکیش رو سپرد به بابام بعد از کلی مصیبت کشیدن مادرم داشت طعم آسایش رو کم کم میدید که پای زنهای( )که بخاطر یه شلوار حاضر به هر کاری بودن حتی خراب کردن یه زندگی تو زندگی ما باز شد و از اونجایی که پدر من اساسا در مقابل جنس زن فوق العاده نفس ضعیفی داره پولایی که خرج من و خواهر برادر هام و مادرم میبایست میشد خرج اون خانوما میشد.پای رفقای شفیق بابام که در واقع چیزی جز مگسان دور شیرینی نبودند هم به خونمون باز شد از همون موقع بود که من بطور تخصصی با منقل و وافور مشروب و ویسکی آشنا شدم.یادم نمیره نءشگی بابام و دوستاش و نگاههای هرزه دوستاش روی مادرم و حتی خواهرم که اون موقع 9 سالش بود و یادم نمیره شبی که من و داداشم شدیم ساقی اون آدما و
    لحظه ای که داداش 6 سالم از روی کنجکاوی و البته تقلید از بابامون تو اشپزخونه خواست ببینه این چیه که دارن میخورن و همش میخندن و مشروب خورد و من اونقدر از بابام متنفر شدم که ارزو کردم کاش بابام میمرد آخه داداشم رو خیلی دوست داشتم
    کاری از دست مادرم بر نمی اومد به خاطر ما حتی حاضر نبود به طلاق فکر کنه اما کارای بابام داغونش کرده بود هنوز یه یادگاری از اون موقع ها دارم الان جلومه:-)جای یه داغ رو دستم...قبلا خجالت میکشیدم و پنهانش میکردم زیر استینم اما خیلی وقته دوسش دارم من و داداشم جزو بچه های نخبه بودیم و حسابی شیطون جوری که من از 5 سالگی کامل حروف رو میشناختم و متن های ساده رو میخوندم بدون اینکه کسی چیزی یادم بده مادرم به هزار بدبختی پول جمع کرده بود و یه خونه ساخته بودن روزی که کار سفید کاری خونه تموم شده بود مامانم خیلی خوشحال بود با اون کارای بابام و اعصاب داغونش خیلی زجر کشیده بود تا خونه ساخته بشه 2روز بعد از اینکه سفید کرده بودن رفت تا از مغازه چیزی بخره و من داداشم که عاشق درس خوندن بودیم و دیوانه وار عاشق مشق نوشتن شروع کردیم به نوشتن رو دیوار من دیکته میگفتم و دوتامون مینوشتیم بزرگ و با عشق نوشتم:بابا اب داد...
    کاش دستم میشکست و اینکارو نمیکردم چون با اینکار قلب مامانمو شکستم وقتی اومد دید ما چکار کردیم یه جیغ زد و رفت تو آشپزخونه دیدیم گاز روشن شد و دو تا قاشق روش بود.من و داداشم هر دوتامون داغ شدیم با پشت قاشق جای سوخته دست داداشم رفت اما من دارمش و هر وقت مامانم میبینتش گریه میکنه بمیرم براش بارها بهش گفتم بخاطر اون کارش از دستش ناراحت نیستم
    نمیخوام طولانی بنویسم چون آقای مدیر گفته جواب نمیده اما سوال اصلی رو از ایشون دارم.
    مدرسه رفتم،مدام شاگرد اول شدم بدون حتی یبار دیکته شنیدن از کسی بابام حتی نمیدونست من کلاس چندم هستم!دیکته خیلی تو دلمه...
    راهنمایی که بودم بابامو گرفتن دوستش بهش گفته بود بیا بریم سفر و چون خانوم خوشکلی داشت بابام قبول کرده بود ایست بازرسی راه تو کیف خانوم یه کیلو تریاک پیدا کردن و پدر اینجانب گردن میگیره براش 3 سال زندان بریدن و جریمه و ما رسما بدبخت شدیم.
    همون دوران بود که داداشم دوست ناباب پیدا کرد و دور درس رو خط کشید خواهر بزرگم دوست پسر پیدا کرد و فقط من بودم که یار مادرم بودم و هنوز شاگرد اول بودم دوتا خواهر کوچکتر هم دارم که از همون موقع بهم میگفتن مامان.جای مادرم مراقبشون بودم یه شب داداشم مست و پاتیل اومد خونه ،حالش خیلی بد بود به حال سنکپ رسیده بود همون موقع بود که برا بار دوم آرزوی مرگ یه همخونم رو کردم از ته دل آرزو کردم کاش داداشم میمرد...
    اما خوب شد و بدتر شد...
    بماند که تو نبود بابام مادرم چی کشید اما بالاخره بعد از چند سال اومد باز هم به هر کاری دست زد نشد یعنی نخواست تا یه سوپر مارکت زد و ما دیدیم داره وضعمون بهتر میشه البته فقط در حدی که محتاج کسی نباشیم.من بزرگ شده بودم برا خودم خانومی شده بودم،یار مادرم،سنگ صبور مواقع دلتنگیش،پشت خواهرام ناظر بر درس خوندنشون به دانشگاه رسیدم،شدم دانشجوی تک رشته ام شاید باورتون نشه که همون ترم اول و دوم که تمام،دقیقا تمام پسر های کلاس ازم خواستگاری کردن!بعد نوبت پسرای دانشگاه بود.همه میگفتن من دختر عاقل و با شعوریم و البته زیبایی من قطعا بی تاثیر نبوده.البته خودم علتش رو بهتر از هر کسی میدونم که تو پست بعد میگم.اما وضع تو خانواده هر روز میشد تا الان،بابام مصرفش بیشتر شده،رفتاراش باعث خجالت همه است،داداشم معتاد به شیشه شده،مادرم داره از درد میگرن از پا در میاد...

    تو پست بعد ادامه رو مینویسم و سوالم رو مطرح میکنم.
    [size=large]در دلم چیزی هست
    مثل یک بیشه نور/مثل خواب دم صبح
    و چنان بیتابم/که دلم میخواهد
    بدوم تا ته دشت/بروم تا سر کوه
    دورها آوایی ست که مرا میخواند...[/size]

  2. 26 کاربر از پست مفید شیدا حاتمی تشکرکرده اند .

    maryam240 (سه شنبه 31 فروردین 95), roze sepid (شنبه 03 فروردین 92), شیدا حاتمی (یکشنبه 05 آذر 91)

  3. #2
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 18 فروردین 90 [ 16:24]
    تاریخ عضویت
    1389-8-15
    نوشته ها
    16
    امتیاز
    1,797
    سطح
    24
    Points: 1,797, Level: 24
    Level completed: 97%, Points required for next Level: 3
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    42

    تشکرشده 43 در 10 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: نمیدونی چه تلخه وارث درد پدر بودن...

    سلام شیدا جان به تالار خوش اومدی خانمی
    واقعا متاسفم که داستان پر از غمت رو خوندم و واقعا خوشحالم که اینقدر مقاومی مثل مادر عزیزت
    منتظر پست بعدی ات هستم عزیزم.

  4. 7 کاربر از پست مفید دختر آسمان تشکرکرده اند .

    maryam240 (سه شنبه 31 فروردین 95), دختر آسمان (دوشنبه 16 خرداد 90)

  5. #3
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 30 خرداد 91 [ 02:00]
    تاریخ عضویت
    1389-9-25
    نوشته ها
    71
    امتیاز
    4,612
    سطح
    43
    Points: 4,612, Level: 43
    Level completed: 31%, Points required for next Level: 138
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    971

    تشکرشده 981 در 133 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: نمیدونی چه تلخه وارث درد پدر بودن...

    حالا من 23 سالمه:)کلی سختی کشیدم تا به اینجا رسیدم ،اگه سختی و غصه ها رو روز ازل قسمت میکردن به من خیلی بیشتر از سهمم رسیده اما حالا که بزرگ شدم دیگه ناراحت نیستم چون همون سختی ها باعث شد من متفاوت بشم،از همون موقعی که به درک مسایل رسیدم تصمیم گرفتم هر چی که دور و برم نیست رو تو وجود خودم جمع کنم،همشو...و هر چیز بدی هست رو از وجودم دور کنم...اگه پدری نداشتم که بالای سرم باشه با همه ظرافتم بشم مرد خونه،بشم بابای خواهر های کوچیکم،اگه حسرت چیزی تو دلم موند چون پول نداشیتم نذارم حسرتی تو دل خواهرام بمونه،دیگه نذارم مادرم غصه بخوره،اگه مادر پدرم با سواد نبودن خودم باشم،اگه بابام خود خواه بود من نباشم،اگه بابام بی مسولیت بود من مسولیت پدیر بشم،اگه پدرم دروغگو بود من دروغ نگم.
    اون مشکلات باعث شد دلم بشه اندازه یه دریا...توان تحملم بالا بره،احساساتم متعادل بشه و مبارزه رو یاد بگیرم...
    و این مبارزه من رو قوی کرد...دیگه خیلی با دخترای ناز نازی هم سن و سالم که هر چی تو زندگی خواسته بودن براشون فراهم بوده فرق داشتم:)
    صبور بودم و اروم و مهربون...نمیدونید چه لذتی داره وقتی خودتو میسازی وقتی تو بدی به دنیا میای،تو بدی بزرگ میشی و تصمیم میگیری بد نباشی ...و حالا من یه دختر خوبم با کلی بدی اطرافم...
    وقتی برا اولین بار تو اتاقم داشتم درس میخوندم و یه دفعه 10 تا مامور انتظامی ریختن تو خونمون و با کفش اومدن داخل و همه جا رو زیر و رو کردن اونموقع بود که یکیشون وقتی اومد تو اتاق من و اون همه مدال و لوح های مختلف تقدیر رو همه جای دیوارای اتاقم دید با یه حالت تحقیر آمیز بهم گفت تو با این همه مدال چرا به بابات نمیگی خلاف نکنه!؟آه...مغزم سوت کشید و بدتر از اون موقعی بود که اون مرد گفت شما مایه ی ننگ این مملکت اید...
    آخه من چرا؟خواهرام چرا؟گناه ما چی بود؟اینکه تو خانواده ای به دنیا اومدیم که از اول متلاشی بود؟اگه بابام افتاده بود تو کار خلاف من چه گناهی کرده بودم که شدم مایه ی ننگ این مملکت؟من که با التماس می اومدن بهم میگفتن بیا کاندید شو برا هیات دبیره انجمن دوستداران فلانی،من که دبیر انجمن فلان بودم یا دبیر اون یکی انجمن یا عضو فعال انجمن شاعران جوان یا مشاور فلان شرکت دولتی یا من که چندین مدال طلای کشوری تو یه رشته رزمی داشتم و کلی مدال نقره و برنز ...من که همه دخترای دانشگاه بهم حسادت میکردن و پسرا منتم رو میکشن رو چرا؟
    حالا دیگه بابام روش باز شده میاد تو خونه مقدمات خرده فروشیش رو انجام میده و من ،من که با همه وجودم،با تک تک سلول های بدنم از این چیز ها متنفرم هر روز باید شاهدش باشم و کاری از دستم بر نیاد.
    هر کی باهام برخورد داره فکر میکنه من از یه خانواده سطح بالا هستم،همه فکر میکنن باید پدر و مادر دکتری،مهندسی داشته باشم همه میگن حتما شما در خانواده فوق العاده ای بزرگ شدید نمیدونن من نه پدری بالای سرم بوده و نه مادری که بتونه به تربیتم برسه!من تو بدترین محله شهرمون بزرگ شدم جایی که طبق آمار آگاهی بیشترین تعداد اراذل و اوباش رو داره.هنوز هم همونجا زندگی میکنم.آهنگ محبوبم برادر جان داریوشه که دقیقا شرح حال زندگی منه،اهل درد دل نیستم برا دوستام فقط سنگ صبورم،دلم که میگیره راه میرم اونقدر راه میرم و با سر پایین بی توجه به آدما این آهنگ رو گوش میدم تا پاهام بهم میگه خانوم خانوما بسه دیگه دارم میمیرم تورو خدا کوتاه ب:)میرم حافظیه،مکان محبوب منه،اونجاست که آروم میشم.آخر اون شعر عشق منه همونجا که با امید و شور میخونه:به فردا دلخوشم شاید که با فردا طلوع خوب خوشبختی من باشه،شاید فردا روز عاشق شدن باشه...

    وقتشه سوالم رو بپرسم:من سبزه مزبله هستم همونی که پیامبر به مردای امتش میگه ازش حذر کنن!!من وارث درد پدرم هستم...
    آقایون تالار مخصوصا جواب بدن:کدوم مرد حاضره با من و امثال من با همه خوبیهام که نه توهمه و نه بزرگ نمایی،ازدواج کنه؟
    آقای مدیر به این سوالم جواب بدید لطفا:اگر پسری داشتید رضایت میدادید با دختری شبیه من ازدواج کنه؟
    میدونین چتد تا دختر شرایط مشابه من رو دارن؟
    دوست دارم حقیقت رو بشنوم،از حرف هایی که الکی آدم رو امیدوار میکنه بدم میاد،من با روبرو شدن با حقیقت به اینجا رسیدم.
    تو این تالار خیلی خوندم دخترایی خواستگار ندارن،اما من اونقدر خواستگار دارم که بعضی اوقات از جواب دادن بهشون خسته میشم!اما حتی اجازه ندادم یکی از خواستگاریهام رسمی بشه.همون اول جواب نه رو میدم.

    از تحقیقات ،از تصور اینکه بعد از تحقیق پدر اون مرد بهش بگه با این انتخابت!اینم خانواده بود رفتی سراغشون؟!از دونستن اینکه من در حقیقت کیم و تو چه محیطی زندگی میکنم!!میترسم.به شدت میترسم...خورد میشم وقتی تمام محاسنم فدای اشتباهات دیگران بشه...تاوان سختیه...
    اما قبل از شنیدن پاسخ هاتون میخام خودم اول از همه جواب بدم:اگه کسی من رو بخاطر خودم نمیخواد بهتره اصلا نخواد.من یه شغل خوب دارم،پول در میارم و هر چی که خواهر هام نیاز داشته باشن براشون میخرم،به شدت تشنه یادگیری ام تنها سرمایه ام 700 تا کتاب هست که با خوندن چند باره بعضی هاشون همه وجودم سرشار میشه...میخوام اونقدر...بزرگ شم تا مشکلاتی که دارم پشت بزرگی ام محو بشه...اونوقت مرد من،کسی که من رو بخاطر خودم میخواد پیداش میشه...مشکلات من راه حلی ندارن اما خودم قابل تغییرم...میتونم بهتر باشم...خیلی بهتر...

    جوابم رو بدید لطفا ،منتظر میمونم مخصوصا شما آقای مدیر.
    [size=large]در دلم چیزی هست
    مثل یک بیشه نور/مثل خواب دم صبح
    و چنان بیتابم/که دلم میخواهد
    بدوم تا ته دشت/بروم تا سر کوه
    دورها آوایی ست که مرا میخواند...[/size]

  6. 31 کاربر از پست مفید شیدا حاتمی تشکرکرده اند .

    maryam240 (سه شنبه 31 فروردین 95), ندای درون (سه شنبه 29 اسفند 91), بارن (دوشنبه 04 اسفند 93), شیدا حاتمی (یکشنبه 05 آذر 91)

  7. #4
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    دوشنبه 27 آذر 91 [ 18:02]
    تاریخ عضویت
    1389-8-28
    نوشته ها
    725
    امتیاز
    3,175
    سطح
    34
    Points: 3,175, Level: 34
    Level completed: 84%, Points required for next Level: 25
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    2,056

    تشکرشده 2,054 در 617 پست

    Rep Power
    86
    Array

    RE: نمیدونی چه تلخه وارث درد پدر بودن...

    شیدا جان، از آقایون سوال کردی. ببخشید که من هم دخالت می کنم. من هم مثل خودت در شرایط آسون و نرمالی بزرګ نشدم و من هم مثل خودت موفقیتهای چشمګیری داشتم، مخصوصا با توجه به شرایطم. اما راستش اینقد مستقل و قوی بزرګ شدم و اینقدر به خودم و تواناییهام تکیه کردم که یادم رفت باید ازدواج کنم. بعد توی یه شرایطی ګیر کردم و اتفاقاتی افتاد که به هرحال الان جای بحثش نیست. فقط می خوام بګم که استقلال و توانایی و پیشرفت و ... جای یک همراه خوب را نمی ګیره. این نیاز مثل یه آتیش زیر خاکستره، تو دلت هست اما مشخص نیست. بعد یهو یه جا سرباز می کنه و ... بهتره قبل از اینکه نابجا سرباز کنه، خودت آروم آروم خاکستر روش را بزنی کنار و بهش برسی.
    از اینکه در 23 سالګی به این فکر افتادی و بهش توجه می کنی خوشحالم. حواست باشه که از الان به بعد باید به فکر ازدواج و زندګی بعدیت باشی. منظورم اینه که نګی حالا بعد، یا برام مهم نیست، یا من که کار دارم، پول دارم، فلان دارم ... شوهر می خوام چیکار. بعد به شرایطی می رسی که دیګه حوصله اش را نداری یا انګیزه یا ... نمی دونم. فقط می خوام بګم که نذار دیر بشه.
    اما اینکه نوشتی منتطری که مردی که تو رو بخاطر خودت می خواد پیداش بشه، یه خورده اشتباهه. تو باید برای هرچیزی که می خوای به دست بیاری تلاش کنی. حتی برای به دست آوردن یه همسر خوب. این که بشینی ببینی کی در باز می شه و مردی با اسب سفید می آد دنبالت اشتباه محضه. بحث ها و مقالاتی را که در مورد ازدواج و همسریابی و ... هست حتما بخون. تابیک خواستګار ندارم را هم که این روزها مرتب به روز می شه و بحثش بازه را بخون. سعی کن از این مباحث یاد بګیری که باید چی کار کنی.
    شما ګفتی که من زیبا هستم و همه ی پسرهای کلاس ازم خواستګاری کردند. بعد می ګی من سبزه مزبله هستم و ... اینطور که من برداشت کردم انګار از این مساله راضی نیستی و یا به نوعی زشتی می دونیش. درست نفهمیدم منظورت چیه. اما یک بحثی هم بود که آیا آقایون فقط دنبال قیافه خانمها هستند یا یک چیزی شبیه این که اون را هم لازمه بخونی. اعتماد به نفس داشته باش ( در مورد موفقیت هات داری، چون خیلی مطمعن ازشون حرف زدی، اما در مورد چهر ه ات فکر کنم نداری ).
    اګه امکانش براتون هست از پدرتون جدا بشین و با مادر و خواهرات یک خونه جدا بګیرین و از اون شرایط دور بشین. خانواده در یک ازدواج موفق خیلی شرطه. معمولا افراد به این مساله خیلی بها می دن و در واقع شانس شما برای ازدواج با فردی در حد خودتون پایین می آد. اما محال نیست.

    این آهنګهای افسرده پرور را هم ګوش نده. ګه ګاهی چرا، اما دایم که چی؟؟؟

  8. 19 کاربر از پست مفید بهشت تشکرکرده اند .

    maryam240 (سه شنبه 31 فروردین 95), بهشت (دوشنبه 27 تیر 90)

  9. #5
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    یکشنبه 01 اسفند 95 [ 19:50]
    تاریخ عضویت
    1389-3-16
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    792
    امتیاز
    10,009
    سطح
    66
    Points: 10,009, Level: 66
    Level completed: 90%, Points required for next Level: 41
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranTagger Second Class10000 Experience Points
    تشکرها
    4,528

    تشکرشده 4,871 در 817 پست

    Rep Power
    94
    Array

    RE: نمیدونی چه تلخه وارث درد پدر بودن...

    خانم شیدا حاتمی منم به عنوان یه خانم ازتون اجازه می خوام جواب بدم...بله اکثریت آقایون خودشونم نباشن خونوادشون دنبال یه دختر مثلا خونواده دار می گردن اما من یه چیزو مطمئنم...اونکه درد رو می ده درمون هم می ده....اشتباه می کنی به همه می گی نه! بهتره بذاری باهات آشنا بشن و اگه واقعا 99% پا پس کشیدن ناراحت نشو و فقط منتظر همون یه دونه خودت باش...کسی که زیبایی درون خودتو بشناسه و ببینه و بهش استناد کنه. اما لازمش اینه که اجازه بدی دیگران تورو بشناسن...بجای اونا تصمیم نگیر...تو دختر قوی هستی و من واقعا بهت افتخار میکنم...منم یه عمر زحمت کشیدم که نداشته های پدرومادرمو جبران کنم اما الان توی این سن و سال تنهام....از توجه به خودت غافل نشو و خودتو فدای کس دیگر نکن
    موفق باشی

  10. 16 کاربر از پست مفید سرافراز تشکرکرده اند .

    Lnaz (شنبه 03 فروردین 92), maryam240 (سه شنبه 31 فروردین 95), romina22 (شنبه 03 فروردین 92), سرافراز (دوشنبه 16 خرداد 90)

  11. #6
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    سه شنبه 23 آذر 00 [ 07:11]
    تاریخ عضویت
    1388-1-20
    نوشته ها
    1,530
    امتیاز
    36,537
    سطح
    100
    Points: 36,537, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranTagger Second ClassSocial25000 Experience Points
    تشکرها
    5,746

    تشکرشده 6,060 در 1,481 پست

    حالت من
    Mehrabon
    Rep Power
    274
    Array

    RE: نمیدونی چه تلخه وارث درد پدر بودن...

    شیدای عزیز ورودت رو به همدردی خوش آمد میگم

    و به خاطر شخصیت استوار و توانات بهت تبریک میگم.

    پرسیده بودی چه کسی حاضره با ....؟
    یه کسی مثل خود شیدا.
    کم نیستند آدم هایی که تو بدترین شرایط بزرگ شدند و مثل خودت مدارج عالی رو یکی یکی و با سرعت طی میکنند. به نظرت کی قراره با همچین پسری ازدواج کنه؟

    چقدر نسبت به خواستگارات شناخت داشتی ؟ واقعا خانواده اونها همگی تاپ بودند ؟

    گفته بودی آقایون جواب بدن . من عذر میخوام که خواستت رو نادیده گرفتم.

    شیدای عزیز در برخورد با خواستگارات به سرعت به جواب نه فکر نکن .قرار نیست هر خواستگاری به ازدواج ختم بشه ولی هر فردی وجودش پر از نکات پنهان و آشکار واسه یادگیریه.

    شرایط خواستگارات رو بسنج و دورادور در موردشون تحقیق کن .از معیارهاشون و وضعیت خانوادگیشون آگاه شو.اگر همه چیز مطابق با اصول بود . سربسته وضعیت خانوادت رو مطرح کن و حق انتخاب رو به طرف مقابلت بده.قرار نیست هر کسی از جزییات وضعیت خانوادت آگاه بشه.


    سعی کن حتی اگه یکبار و دوبار و 10 بار و صد بار هم طرفت رفت نشکنی. تمرین کن مثل همیشه محکم باشی.

    تو که اهل یادگرفتنی این موضوع هم مثل بقیه مسائل وسیله ای هست واسه بهتر یادگرفتن و بیشتر بزرگ شدن.

    با آرزوی بهترین ها

  12. 21 کاربر از پست مفید صبا_2009 تشکرکرده اند .

    Lnaz (شنبه 03 فروردین 92), maryam240 (سه شنبه 31 فروردین 95), فدایی یار (دوشنبه 09 آذر 94), _yalda (دوشنبه 05 فروردین 92), صبا_2009 (پنجشنبه 26 خرداد 90)

  13. #7
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 16 بهمن 93 [ 15:47]
    تاریخ عضویت
    1387-9-20
    نوشته ها
    27
    امتیاز
    4,599
    سطح
    43
    Points: 4,599, Level: 43
    Level completed: 25%, Points required for next Level: 151
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    39

    تشکرشده 41 در 15 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: نمیدونی چه تلخه وارث درد پدر بودن...

    سرگذشتتون رو خوندم درد ناک بود

    ایشالله که به زودی وضعتون بهتر بشه

    چند وقت پیش یه اس ام اسی اومد برام گفتم اینجا هم بنویسمش

    به درد همه می خوره این اس ام اس

    ( صبورانه در انتظار زمان باشه . هر چیز در زمان خودش رخ خواهد داد .... باغبان اگر باغش را غرق اب کند درختان خارج از فصل خود میوه نمی دهند )

  14. 15 کاربر از پست مفید n.e.o تشکرکرده اند .

    maryam240 (سه شنبه 31 فروردین 95), n.e.o (دوشنبه 16 خرداد 90)

  15. #8
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 26 آبان 94 [ 22:44]
    تاریخ عضویت
    1389-7-11
    نوشته ها
    153
    امتیاز
    4,871
    سطح
    44
    Points: 4,871, Level: 44
    Level completed: 61%, Points required for next Level: 79
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    803

    تشکرشده 795 در 162 پست

    Rep Power
    29
    Array

    RE: نمیدونی چه تلخه وارث درد پدر بودن...

    سلام شیدا جان
    سرگذشتت رو خوندم،از برادرم پرسیدم که بر فرض با همچین شرایطی نظرت چیه؟
    بهش تاکید کردم که بهزاد کاملا فرضش کن...انگارتو این شرایط قرار داری و بعد نظرت رو بگو....
    گفت: اگه عاشقش بشم....اگه وجودش آرامش بخش باشه برام به هیچ قیمتی از دستش نمی دم......
    بهزاد آدمی نیست که الکی حرفی بزنه......
    به بابا گفتم بابا بهزاد اگه از دختری با این شرایط خوشش بیاد نظرت چیه؟ بابا یک کلام گفت نه.
    سر گذشتت رو براش خوندم....وقتی فهمید چقدر موفقی... یه دختر سختی کشیده و در عین حال مقاوم گفت بهت افتخار می کنه......
    بهش گفتم بابا می شه با این خانواده کنار اومد؟بابا گفت اگه بهزاد به چنین دختری علاقه داشته باشه...یه انتخاب عاشقانه وعاقلانه و نه صرفا از روی احساس موافقه به شرط تا حدودی دوری خانواده ها
    شیدای عزیزم این که دختری با شرایط خانوادگی تو انقدر خواستگار داره خودش یه موهبت بزرگه.. حتما اونا یه مشخصه ای چیزی در تو دیدن که بهت پیشنهاد دادن... پس به خواستگارهات جدی تر فکر کن. هر کدوم از اونها می تونن مرد زندگیت باشن حتی با شرایط خانوادگی بهتر از خانواده تو.
    اگه تونستی فیلم محیا رو نگا کن..
    حرف های من شعار نیست ،واقعیته. هنوز هم هستن کسانی که تو رو به خاطر ارزش وجودی خودت بخوان....... دنیامون هنوز انقدر بد نشده...

  16. 19 کاربر از پست مفید raha تشکرکرده اند .

    maryam240 (سه شنبه 31 فروردین 95), raha (پنجشنبه 26 خرداد 90), setare_000 (سه شنبه 12 اسفند 93)

  17. #9
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 30 خرداد 91 [ 02:00]
    تاریخ عضویت
    1389-9-25
    نوشته ها
    71
    امتیاز
    4,612
    سطح
    43
    Points: 4,612, Level: 43
    Level completed: 31%, Points required for next Level: 138
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    971

    تشکرشده 981 در 133 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: نمیدونی چه تلخه وارث درد پدر بودن...

    سلام به تمام همدردان همدردی
    اول از همه عذر میخوام اگه گفتم مخصوصا آقایون جواب بدن!منظورم این نبود که خانم های گل که خیلی دوستشون دارم جواب ندن.اگه منظورم رو بد رسوندم معذرت میخوام
    ممنونم که جوابم رو دادید،اهل مظلوم نمایی نیستم اما چیز هایی که نوشتم فقط یه گوشه خیلی کوچیک از سختی هایی بوده که تو زندگی من رخ داده!همونطور که گفتم من دختری ام که بخاطر نوع رفتار هام در برخورد اول همه فکر میکنن تو یه خانواده با سطح بالای اجتماعی تربیبت شدم.من فوق العاده شاد و پر انرژی ام،همیشه که آهنگ غمگین گوش نمیدم اتفاقا همیشه وقت استراحتم آهنگ شاد میزارم و همه یعنی مامان و دوتا خواهر هام رو بلند میکنم میگم بلند شید ورزش کنید و برقصید.خواهر هام تو اتاق من میخوابن یعنی تا یه دستم تو دست یکیشون اون یکی دستم تو دست اون یکی نباشه خوابشون نمیبره!
    خدا رو شکر میکنم که همیشه مشاور خوبی برا دوستام بودم.اینا رو گفتم که تاکید کنم من نه افسرده ام نه نا امید
    داشتم تو تالار گشت میزدم رسیدم به تاپیک حرفهای نگفته تو و کیوان:دیدم اعضای عزیز دارن با شور به هم میگن دیدی وقتی یه بچه داغ میشه؟دیدی وقتی...همون موقع یه لبخند رو لبام نشست و تو دلم گفتم دیدم...خودم رو دیدم...
    http://www.hamdardi.net/thread-7644-page-1.html
    میدونید چرا این سوال رو پرسیدم؟چند مدت پیش یه خواستگار داشتم فوق لیسانس داشت یه شغل خیلی خوب و بالای دولتی داشت،با یه خانواده سطح بالا و پولدار هم بود خیلی هم طرفدار داشت،حاضر بود هر کاری بخاطرم بکنه حتی از شغلش دست بکشه بیاد شهر من از اول شروع کنه،من بهش میگفتم آقا ما به درد هم نمیخوریم من مشکل دارم،اینی نیستم که فکر میکنی یعنی خودم هستم اما چیزای دیگه نیست،برو.قبول نمیکرد میگفت من تو رو فقط برا خودت میخوام خیلی اصرار کرد،کچلم کرده بود:D
    گفتم پس گوش کن:فقط یکم گفتم که اوضاع اطراف من چجوریه،حرفم رو قطع کرد گفت داره گریه میکنه(اس ام اس بود)گفت دیگه نگو شیدای عزیزم!!!
    و این آخرین اس ام اس اش بود،رفت پشت سرش هم نگاه نکرد
    این خیلی آتیشی بود و دم از عشق میزد!بقیه که منطقی هستن دیگه چی؟!!
    تا الان سختی دیدم و کشیدم از این به بعد نمیخوام.با وجود همه مشکلاتی که دارم این حق منه...مگه نه دوستای خوبم؟

    راستی باز هم ممنونم بخاطر پاسخ های همه دوستان گلم
    شیدا جان ممنونم که سوالم رو از برادر و پدرت پرسیدیحالا از دختر خانم های گل دیگه هم این سوال رو دارم:شما خانم دخترا حاضرید دختری با شرایط مشابه من رو به برادرهاتون پیشنهاد کنید؟!
    وقتی این همه دختر خوب با موقعیت خانودگی خوب تر تو شهرتون هست؟!
    حاضرید برادرتون پاش تو همچین خانواده ای باز بشه؟
    منتظر جواب اقایون و خانم ها میمونم
    لطفا مثل شیدا جون واقعا تصور کنید و جواب بدید.
    و البته منتظر پاسخ اقای رییس هم هستم و بقیه اعضای تالار...
    دوستتون دارم
    [size=large]در دلم چیزی هست
    مثل یک بیشه نور/مثل خواب دم صبح
    و چنان بیتابم/که دلم میخواهد
    بدوم تا ته دشت/بروم تا سر کوه
    دورها آوایی ست که مرا میخواند...[/size]

  18. 12 کاربر از پست مفید شیدا حاتمی تشکرکرده اند .

    شیدا حاتمی (پنجشنبه 26 خرداد 90)

  19. #10
    سرپرست سایت

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    8,056
    امتیاز
    146,983
    سطح
    100
    Points: 146,983, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassCreated Blog entryVeteranOverdrive
    نوشته های وبلاگ
    4
    تشکرها
    27,661

    تشکرشده 36,001 در 7,404 پست

    Rep Power
    1092
    Array

    RE: نمیدونی چه تلخه وارث درد پدر بودن...

    شیدا حاتمی عزیز

    ورودت به تالار همدردی را خوش آمدی صمیمانه می گویم


    بسیار خوشحال شدم وقتی سرگذشتت رو خوندم ، خوشحال از تعیین مسیر صحیح ، از اینکه به جای تسلیم شرایط شدن ، با درک و تحلیل صحیح مسیر خودساختگی رو انتخاب کردی .

    عزیزم
    قبل از هر چیز باید بگم که خوب درکت می کنم ، و رنجت را می فهمم ، اما عزیز جان بهتره به خودت افتخار کنی ، این که کسی در شرایط مساعد بتونه موفق و خودساخته باشه هنر نیست ، هنرمند شمایی که در شرایط نامطلوب راه سلامت و موفقیت حتی در سطح کشوری را در پیش گرفته ای .

    خانمی اگر خودت به خودت افتخار کنی و بپذیری که این هنره که در شرایط نامطلوب راه رشد و تعالی را در پیش گرفته ای و از بدی خوبی را آموخته ای ، همین نگاه نیز به دیگران منتقل خواهد شد ، اگر تمام تلاش و موفقیتت را با نظر به رفتار پدر و شرایطی که ایجاد کرده نادیده بگیری دیگران هم چنین خواهند دید . در یک کلام طور دیگری ببین تا همانطور ببینند .

    نکته دیگر اینکه این وضعیت یک مشکله مثل مشکلاتی که خیلی خانواده های دیگر دارند نه یک فاجعه ، اگر شما به دید مشکلی که به گونه های دیگرش در خانواده های دیگر ممکنه باشه ببینی ، بقیه هم همینگونه نگاه می کنند . پس نگاهت را به خانواده و خودت در این شرایط عوض کن ( تغییر نگرش )

    به گل در مزبله روییده اشاره کردی ، خدمتت عرض می کنم که شأن این حدیث شریف ظاهر چنین زنی هست و توجه دادن مردانی که به خاطر ظاهر زیبا به سجایای اخلاقی و اصالت خانودگی توجه ندارند . بگذار در کنار توانت برای خود ساختگی نقش وراثت را بهت یادآور شوم . درسته پدر شما بد راهی را در پیش گرفته و پیشرفته ، ولی آیا پدر از اول همین بوده ؟؟؟ آیا خانواده اش چنینند و اصالت ندارند ؟؟؟ و همچنین مادرت و خانواده اش ؟؟؟ اگر نبود که شما بدون بهره وراثتی از چنین پیشینه ای نمی توانستی خودساختگی را در پیش بگیری . در میان نوشته هات اشاره داشتی به شغل پدرت ( کار در بوتیک ) که مقدمه این مسیر را در پیش گرفتن رو براش فراهم آورد و ....

    پدر شما آدم بی مسئولیت و ضعیفی بوده و مادرتوانمند که با ساپورتهایش او را بی مسئولیت تر کرده و بالاخره با انتخاب شغلی که قوت و کف نفس کافی برای ایستادگی در برابر آسیبهای در کمین آن ، نداشته و به بیراهه زده و غرق شده . پس صرف وجود پدرت و این رفتارها و حتی برادرت و ... نمیتواند مزبله باشد ، مزبله به ریشه برمی گردد ، در حالی که شما مادری عفیف و زحمت کش داری که از سجایایش به اشار گفته ای اگر چه به علت بی مهارتی در روند این زندگی نقش مناسب را ایفا نکرده از جمله مهارت جرأتمندی .... را برای هدایت پدر به سوی مسئولیت پدر و .... به کار نگرفته .

    اما نکاتی واقع بینانه :

    یکی این است که وقتی پدر با لطایف الحیل و حتی به جبر قوه قهریه هم دست از راهش برنداشته ، تغییر بستر و شرایط نداده اید ، یعنی در اینگونه شرایطی شما باید یک بستر زدایی و یک بستر سازی می داشتید که با جدایی مادر از پدر ( یا طلاق یا حتی شده جدایی مکانی ) و بنای یک زندگی مستقل در سلامت و آرامش را گذاشتن ،اصل تبری را به انجام می رسوندید و شما هم که به یاری مادر آمدید و در کنار خودساختگی یاری خانواده را در پیش گرفتید می توانستید و می توانید این راه را در پیش بگیرید .

    وقتی شما در کنار و مجاورت پدر هستید با این راه و روشش ، تصور منطقی ( منطق صوری و مبتنی بر ظاهر قاضایا قضاوت کردن )برای افراد اینه که یا ضعیفید یا مقبولتان است و لذا عادیه که تصمیم به عدم وصلت بگیرند ، اما اگر بدانند شما پدری دارید چنان ولی حاضر نشدید در کنارش زندگی کنید و با او باشید و از اعمال او بیزاری می جویید و عملاً هم نشان دهید و داده اید که راه و روش شما جداست مطمئناً در مورد شما طوری دیگر قضاوت و تصمیم گیری می شود .


    شاید اگر مادر به موقع به این نکته توجه کرده بود که اگر نمی تواند پدر را به سوی تغییر کمک کند ، شرایط و بستر را تغییر دهد ، برادر و خواهر شما آسیب نمی دیدند .


    اکنون هم به نظر من راه کار مؤثر برای شما همینه ، از پدری که با قوه قهریه هم راهش را ترک نمی کند برائت کنید و از او جدا شده و به این کار افتخار کرده و یک خانواده سالم در کنار مادر را داشته باشید و با معاشرتهای اجتماعی با افراد سالم و مناسب ، موقعیت خود را به عنوان یک خانواده موفق تببین و تثبیت کنید .


    موفق باشید .



    .

  20. 20 کاربر از پست مفید فرشته مهربان تشکرکرده اند .

    maryam240 (سه شنبه 31 فروردین 95), فرشته مهربان (پنجشنبه 26 خرداد 90), _yalda (دوشنبه 05 فروردین 92)


 
صفحه 1 از 6 123456 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 04:28 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.