سلام به همگي
من يه دختر 25 ساله ام . 5 سال پيش با يه نفر عقد كردم و بعد از يه سال توهمون دوران عقد ازش جدا شدم . از اين بابت اصلا پشيمون نيستم و خدا رو هم شكر ميكنم.
بعد از جدايي حالم خوب بود تازه كارداني مو تموم كرده بودم . سر كار ميرفتم. انرژي داشتم. كلي كلاس رفتم . كارشناسي شركت كردم و قبول شدم .گواهينامه گرفتم .در كل حالم خوب بود . گرچه خاطرات روزهاي تلخي كه داشتم هميشه باهام بود. گرچه بعضي وقتا حالم بد ميشد اما هيچ وقت نااميد نميشدم.
توي اين مدت خواستگار جدي نداشتم. دو نفر بودن كه ديگران معرفي كردن و اونام نيومده رفتن.
قضيه اصلي از سه ماه پيش شروع شد . وقتي كه خواهرم كه 3 سال از من كوچيكتره عقد كرد.
نميدونم چي شد كه تموم خاطراتي كه تو اين مدت سعي كرده بودم فراموش كنم دوباره زنده شد . اشتباههات خودم و خونوادم توي قضيه ازدواجم و شكست اون ازدواج(گرچه پشيمون نيستم) و حالا خوشبختي خواهرم.
تو روزاي جشن عقد خواهرم من از صبح تا شب ميگفتم و مي خنديدم و ميرقصيدم تامبادا كسي فكر كنه من ناراحتم از اين كه خواهر كوچيكم زودتر ازدواج كرده. ولي از شب تا صبح گريه مي كردم به حال زار خودم . نه اينكه چون خواهرم ازدواج كرده ناراحت باشم ، از اينكه خودم ازدواج نكردم ناراحتم. از اينكه تو اين مدت كسي پيدا نشده كه منو دوست داشته باشه ناراحتم.
خواهرم شده دشمن خوني من . به تموم كاراش حساس شدم . وقتي با نامزدش حرف ميزنه وقتي اس ام اس ميده. وقتي راجبه خونوادش يا جهاز خريدن حرف ميزنه انگار منو آتيش ميزنن.
فكر اينكه اين اتفاقات ميتونست براي منم بيفته ولي نشد . اعتراف مي كنم به اينكه حس حسادتم به شدت برانگيخته شده .
مدام با خودم درگيرم. با خودم حرف ميزنم و دعوا ميكنم. ذهنم پر شده از افكار منفي و آزاردهنده.نمي تونم تمركز كنم.
ميخوام فكرمو از اين چيزا منحرف كنم اما نميشه !
از طرف ديگه نتونستم بعد از ليسانسم هنوز كاري پيدا كنم. شايد اگه سركار ميرفتم بهتر بود.
الان ديگه هيچ انرژي ندارم . از صبح تا شب كسلم و نااميد .
هدف دارم ، برنامه ريزي هم ميكنم اما انگار سوختم تموم شده باشه هيچ انرژي واسه بلند شدن ندارم
خواهش ميكنم توروخدا كمكم كنيد
ممنون از توجهتون
علاقه مندی ها (Bookmarks)