[color=#4682B4][size=medium][size=x-large][size=large][size=medium]به نام خدا
با عرض سلام و خسته نباشید....نمیدونم واسه مشکل من راه حلی هست یا نه...چون شنیدم مردهای بد دهن عوض بشو نیستن.....
تورو خدا خانومهایی که مشکل منو دارن پاسخ بدن که چطور با این رفتار همسرشون مقابله میکنن.....
ما خارج از کشور زندگی میکنیم....همسرم 26 ساله مهندس برق و مخابرات هست...و منم 21 ساله دانشجو هستم....
یه سوال دارم.... چرا همیشه زنا باید رعایت کنن؟؟؟؟ چرا ما همیشه باید مردارو تحمل کنیم.....کوتاه بیایم....به قول معروف خانمی کنیم...... دیگه حالم داره از این زندگی به هم میخوره.....
همسرم قبل از ازدواج خودشو یه عاشق دلباخته جا زد..با خصوصیاتی که هر دختری ببینه عاشقش میشه... مهربون....اهل نماز و روزه...و...
بعد از 6 ماه اشنایی ما عقد کردیم( تو دانشگاه اشنا شدیم ...ایشون شماره منو از یکی از دوستام گرفته بود و خیلی محترمانه ازم خواست با اطلاع خانواده با هم اشنا بشیم..)..... ( وضع مالی خانواده همسرم خیییلی بهتر از ماست....ولی اون اینقدر خودشو متواضع و عاشق نشون میداد که من مطمین شده بودم بابت این موضوع تو اینده به مشکل بر نمیخورم....ولی دل خوش....غافل از اینکه دوره مردونگی خیلی وقته به رحمت خدا رفته و دیگه از هیج به اصطلاح مردی نباید توقع مردونگی داشت....)
همسرم تو یه شهره دیگه زندگی میکرد....و اون زمان با اینکه راهش تا شهر ما 4 ساعت بود...تقریبا هر 2 هفته میومد و چند روزی میموند....خانواده من هم تمام سعیشونو میکردن که بهش خوش بگذره....(خانوادش ایران زندگی میکنن و اینجا تنها بود)
تا اینکه مادر ایشون یه روز تماس گرفت و گفت اگه اجازه بدین...این دوتا زندگیشونو شروع کنن و وقتی اومدین ایران (قرار بود سال بعدش بریم ایران و مراسم عروسی رو اونجا بگیریم و بعد زندگیمونو شروع کنیم...) ما در خدمت هستیم و خرید و عروسیو....به عهده میگیریم.....
خانواده من هم مخالفتی نکردن و ما هم زندگیمونو شروع کردیم.....
بعد از اون همسرم میگفت من نمیخوام تو این سن دستمو پیش پدرم دراز کنم تا اون خرج عروسیمونو بده.... به همین دلیل سخت کار میکرد تا پولو خودش جور کنه..... که یه با اومد گفت نمیشه عروسی نگیریم و به جاش یه مهمونی ساده بگیریم که خرجش کمتر باشه؟؟ منم چون اصصصصصصصصصصصلا اهل این چیزا نبودم راحت قبول کردم و گفتم نه حرفی نیست.... گفت اره... میریم چندتا عکس تو اتلیه میندازیمو یه سفر مشهد میریم...تازه اینطوری خیلی بهتر میشه.... همه از تو الگو برداری میکننو....منم که اصلا برام مهم نبود فقط نمیخواستم زیاد تو خرج بیوفته...(البته واقعا دوست داشتم حد اقل چندتا عکس یادگاری داشته باشیم ...).
خلاصه رسید تا ایشون به خاطر ناراحتی جسمیه پدرش زودتر از من به یک ماه رفت ایران.(البته چیز خاصی نبود)... وقتی میخواس بره کلی ابراز دلتنگی میکردو....ولی همین که پاش رسید اونجا اصلا به کل عوض شد.... تلفنی به من میگفت من حتی مهمونی ساده هم نمیگیریم.....مهمونی بگیرم که خانواده عتیقتو به فامیلامون که همه پولدارو.... هستن نشون بدم؟؟ با اینکه این حرفاش به دلم چنگ میزد ولی صبوری کردم...گفتم شاید چون از هم دوریم رفتارش اینطوری شده....ولی متاسفانه وقتی رفتم ایران دیدم نه..همون اشه و همون کاسه.... خونه مادرش اینا احساس غریبی میکردم....با اینکه خانوادش واقعا رفتارشون خیلی خوب بود...ولی بعضی وقتا منو خیلی پیش خانوادش تحقیر میکرد....طوری که یه بار نتونستم جلوی بغزمو بگیرم...رفتم تو اتاق اونقدر بی صدا گریه کردم که دیگه نفسم بالا نمیومد....خواهرش هم اومد با من کلی گریه کرد و گفت نمیدونم این چرا اینطوری شده...اصلا اینطوری نبود... تورو خدا تا اینجاشو که خانمی کردی از این با بعد هم صبور باش...مردا همشون اینطورین و........تنها حرفی که بهش زدن این بود که منو از کوچه خیابون نیاورده....که اینطوری باهام رفتار میکنه....خلاصه سفر ایران بعد از 5 سال واقعا کوفتم شد.....مهمونی که هیچی...عکس و اتلیه اونم هیچ...میگفت من پول مفت ندارم بابت این چیزا بدم....اصلا اعتقاد ندارم به این چیزا.. (یکی نیست بگه اخه عکس انداختن هم اعتقاد میخواد؟؟؟؟؟؟؟) تازه پول سفر مشهد رو تو داری بده...من ندارم.... که اخرش پدرش هفته اخر که ایران بودیم اومد دوتا بلیط هواپیما بهمون داد و گفت سفرتونو مهمون من باشین.....اون بیچاره ها میدونستن من چی میکشم ولی هر چی دخالت میکردن این کولی تر میشد و عقدشو سر من خالی میکرد....ایران تا بینیمو عمل نکردم هرچی خانوادش میگفتن قبول نمیکرد منو به فامیلاشون نشون بده... ( با اینکه اصلا قیافه بدی ندارم و بینیم مشکل زیادی نداشت...)ولی اون اصرار میکرد که نه اونا باید بعد از عمل بینیت تورو ببینن)...بگذریم که سر این قضیه که یه بار خواهرش نگفته مادر بزرگشو دعوت کرده بود و اون هم منو اومد دید چه کارا که نکرد و پاشو کرده بود تو یه کفش که باید طلاقت بدم....و تو عرضه نداری...زنانگی نداری که اجازه ندی هر کسی تو زندگیت دخالت کنه..( منظورش خواهرش بود...با اینکه خواهرشو خییییلی دوست دارخ) (با اون وضع عمل کرده و ضعیف منو پشت سرش انداخت تو خیابون که دنبال اخوند بگرده محرمیتمونو باطل کنه)....و من تو همه این شرایط صبوری کردم و ابرو داری....
گفتم حتما برگردیم اینجا بهتر میشه.... ولی....نه...دیگه داره خستم میکنه
این روزا که شدم منشی خصوصیش.... یه هفته پیش تصادف کردیم ...تا قضیه ماشین بود....روزی صد بار باید زنگ میزدم به بیمه که اقا مطمین بشه پولش سره جاشه.......و وای به حال روزم اگه دقیقا!!! چیزی که اون میخواست رو نمیگفتم.... یا جوابی که میخواست رو دریافت نمیکرد....منو متهم میکرد به اینکه تو نمیتونی منظورتو برسونی و بعد از اون بد دهنی....هر چی به دهنش میومد به من میگفت.....از جمله فوحشهای رکیک انگلیسی....بهش میگم اگه من نمیتونم منظورمو برسونم چرا خودت زنگ نمیزنی که صحبت کنی؟؟؟؟؟؟ میگه پس تو چه کاره ای صبح تا شب تو خونه نشستی؟؟؟ (مثلا دارم تعطیلات دانشگاهی رو سپری میکنم)
گیر داده که تو باید حد اقل یه روز کار کنی و پول در بیاری....
اینم بگم که من قبل از اینکه برم ایران کار میکردم چون میگفت پول بلیط و عمل دماغتو خودت باید در بیاری....
باید تمام مکالمات من که در مورد کار یا در واقع پول هست رو گوش بده.... و اگر چیزی باب میلش نبود دوباره شروع میکنه....جالب اینجاس که یه بار هم به طور وحشیانه ای کتکم زد و بعدش همش انکار میکرد که اره من سرت داد زدم فوش دادم ولی نزدم...
من ادمی نیستم که بتونم جوابشو بدم....چون اعتقاد دارم ادم با این حرکات و حرفهای چندش اور شخصیتشو میرسونه....و واقعا هم اینطوره..... الان علاقم به همسرم واقعا کمتر شده...... دیروز بهم یه شماره تلفن داد و گفت این موسسه میتونه برات کار پیدا کنه....ولی من حتما باید گوش بدم چی میگین....منم شماره رو گرفتم ولی خانومه بس که زود جواب داد اصلا یادم رفت دکمه کتفرنس رو بزنم که اونم بشنوه..... میدونستم الان چی میشه....
زنگ زد و هرچی از دهنش در اومد بارم کرد و گوشیو قطع کرد.... عین بچه ها قهر میکنه....با اینکه خودش فوحش میده میره چدا میخوابه....
قبلا این رفتاراش برام ازار دهنده بود چون واقعا دوسش داشتم....ولی حالا نه....احساس میکنم اگه خونه نباشه خیلی راحتترم.......وقتی صدای ماشینشو میشنودم دلم میریزه...
خسته شدم از تحقیراش.... تا حالا چند بار هم بهم گفته که از ازدواج با من پشیمونه....و من باید میفهمیدم که وضع مالی اونا خیلی بهتر از ماست.... چند بار هم به سرم زد که خودمو خلاص کنم که اون فهمید و میگفت من وقتی عصبانی هستم این حرفارو میزنم و تو باید درک کنی...تحمل کنی.....اخه چقدر تحمل؟؟؟؟؟؟؟ بابا منم ادمم....... به خدا خستم...!!! به این هم میگن مرد؟؟؟؟؟
ببخشید اگه اینقدر نامرتب نوشتم...خیلی پریشونم....
شما بگین چه کار کنم؟؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)