به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 3 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 70
  1. #21
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    شنبه 07 آبان 01 [ 21:11]
    تاریخ عضویت
    1393-1-11
    محل سکونت
    مگه فرقی داره!؟
    نوشته ها
    809
    امتیاز
    24,401
    سطح
    95
    Points: 24,401, Level: 95
    Level completed: 6%, Points required for next Level: 949
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First Class10000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    3,979

    تشکرشده 3,495 در 804 پست

    حالت من
    Khoshhal
    Rep Power
    191
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط alm-snz نمایش پست ها
    سلام آنیسا و پرستوی عزیزم ممنونم سعی میکنم روحیه ام خوب باشه ولی بعضی وقت ها فکر میکنم نکنه فک کنه من که خیلی حالم خوبه و بزاره و بره بگه اصلا ناراحتی ها و وضعیتمون روش تاثیر نزاشته

    سلام به m.reza91 خوندم اون دو تا تاپیک رو از تاپیک اول تقریبا چند مورد رو مثل زیاد زنگ زدن پرسیدن کجایی رو انجام میدادم از تاپیک دوم خیلی کم گذاشتم زیاد پشتیبان و حامی نبودم بیشتر سرکپفت میزدم ولی کاملا غیر عمدی و بدون غرض ورزی و تازه الان متوجه اشتباهاتم شدم امیدوارم کمکم کنید
    امیدوارم فرصت جبران بهم بده

    الان تو این وضعیت که جواب سلام نمیده بسیار خشن رفتار میکنه شب ها دوازده میاد میره تو اتاق میخوابه فقط باید چی کار کنم
    تا کی میخواد ادامه بده
    سعی کنید صبور باشید و آرامشتونو حفظ کنید هر چند سخته و احتمالا جاهایی کنترل اوضاع رو از دست بدید ولی مهم اینه که در مسیر صبر گام بردارید و همزمان مهارت های خودتون در زندگی مشترک رو بالا ببرید. از همین امروز مواردی که در تاپیک های قبلی اشاره شده بود رو اجرا کنید ، البته هیچ توقعی نداشته باشید حتی شاید مسخرتونم بکنه؛ تلاش کنید اعتمادش رو جلب کنید و عجله هم نکنید.
    خیلی خوبه اگر این تاپیک ها رو به ترتیب زمانیشون مطالعه کنید و بیشتر از اون عملگرایی داشته باشید تا ان شاءالله به نتیجه ی خوبی برسید (چون تاپیکها طولانیه و ممکنه خسته بشید پیشنهادم اینه که دست کم پستهای خانم بالهای صداقت رو حتما مطالعه کنید.):
    http://www.hamdardi.net/thread-34770.html
    http://www.hamdardi.net/thread-35378.html
    http://www.hamdardi.net/thread-35900.html
    http://www.hamdardi.net/thread-36205.html
    من دیوانه چو زلف تو رها می‌کردم / هیچ لایق‌ترم از حلقه زنجیر نبود




  2. کاربر روبرو از پست مفید m.reza91 تشکرکرده است .

    tavalode arezoo (شنبه 16 تیر 97)

  3. #22
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 17 بهمن 98 [ 21:46]
    تاریخ عضویت
    1397-4-03
    نوشته ها
    63
    امتیاز
    2,019
    سطح
    27
    Points: 2,019, Level: 27
    Level completed: 13%, Points required for next Level: 131
    Overall activity: 12.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    34

    تشکرشده 30 در 21 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام رضا ممنونم
    خوندم داستانشو خیلی آموزنده بود
    خیلی هم شبیه به من بود

    دیشب همسرم زودتر اومد یکم تلوزیون نگاه کرد من که از اتاق اومدم بیرون سلام کردم جواب نداد و بلافاصله رفت تو اتاق در بست و خوابید

    منم شام خوردم و خوابیدم

    فرداش صبح بلند شد با ماشین رفت زنگ زدم بهش گفتم سلام با سردی گفت سلام گفتم فک نمیکنی این کار ها درست نیست گفت الان که اومدم برای خونه خرید کنم گفتم آها فکر کردم میری و شب بیای باشه که گوشی رو قطع کرد برگشت میوه هارو گذاشت یخچال و گوشت مرغ خریده بود شست گذاشت یخچال

    رفت تو اتاق خوابید
    سر ظهر یه یادداشت نوشتم که بابت حرفای جمعه خیلی احساس بدی ندارم چون نه واقعیت داشت و نه از حرف دلم بود امیدوارم باور کنی . برات رخت خواب نیاوردم که برگردی تو تختمون ولی زمین خیلی سفته این یادداشتو همراه یه بشقاب میوه و رخت خواب بردم براش


    حدود نیم ساعت بعد اومد بیرون رفت میوه از یخچال برداشت رفت جلو تلوزیون

    میدونم میگید صبور باشم ولی خیلی ذهنم آشفته است
    همش دلم میگیره گریه میکنم

    همسرم از اول بچه نمیخواست ولی من میخواستم. ولی به هرحال اشتباه کردیم فکر کردیم در طول زمان میتونیم نظر همو تغییر بدیم با بالا رفتن سنم همش این شده برام یه دغدغه
    توروخدا کمک کنید آیا ممکنه یه روز دوباره منو دوست داشته باشه علاقه مند شه به زندگی و بچه بخواد
    این بچه نخواستنش همیشه برام یه نشونه بوده که دراز مدت رو من حساب نمیکنه همیشه تو ازدواجمون احساس نا امنی میکردم یه مقاله خوندم که کنترل زن ها روی مرد و محدود کردنشون به خاطر احساس نا امنیه
    این احساس همیشه تو من بوده

  4. #23
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    شنبه 07 آبان 01 [ 21:11]
    تاریخ عضویت
    1393-1-11
    محل سکونت
    مگه فرقی داره!؟
    نوشته ها
    809
    امتیاز
    24,401
    سطح
    95
    Points: 24,401, Level: 95
    Level completed: 6%, Points required for next Level: 949
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First Class10000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    3,979

    تشکرشده 3,495 در 804 پست

    حالت من
    Khoshhal
    Rep Power
    191
    Array
    سلام رضا ممنونم
    خوندم داستانشو خیلی آموزنده بود
    خیلی هم شبیه به من بود
    سلام
    خواهش میکنم.
    فقط آموزنده بود!؟
    بله دقیقا به همین خاطر خواستم برید سراغش؛ اما یادتون باشه اون یه داستان نبود، زندگی واقعی سه تا آدم بود. ضمن اینکه روند مشاوره ای در اون تاپیک چند ماه طول کشید. پس الان اصلا نباید نگران این باشید که میره توی یه اتاق دیگه و پیش شما نیست؛ اما
    برات رخت خواب نیاوردم که برگردی تو تختمون ولی زمین خیلی سفته این یادداشتو همراه یه بشقاب میوه و رخت خواب بردم براش
    هر چند حرکت تاثیرگذاری میتونه باشه ولی متاسفانه در عین حال وابستگی شما رو بهش نشون میده. از یه طرف شخصیتش تخریب شده ازون طرف شخصی رو مسئول این تخریب میدونه (البته به غیر عمد) که نمیخواد ازش فاصله بگیره، این یعنی اینکه حتی به تنهاییشم نمیخواید احترام بذارید چون خواست خودتون رو در اولویت قرار میدید.
    فاصله ی بین پست من تا پست شما حدود پنج ساعت و نیمه. من انتظار داشتم پست بعدیتونو اواخر این هقته بزنید حتی خوشحالتر میشدم اگر 15 روز دیگه اینکار رو میکردید. دقت کنید خوندن تاپیکها فایده نداره بلکه فکر کردن در موردشون و عمل کردن بهشونه که کمکتون میکنه. تغییر کردن مستلزم یادگیریه و یادگیری با خطا کردن همراهه هر جا که خطا رفتید اول باید بفهمید که اشتباه کردید تا بتونید درستش کنید و این پروسه زمانبره.
    در پست اولم بهتون گفتم مسئولیتهاش رو بهش برگردونید و شما گفتید:
    اون کلا آدمی نیست که بتونه کارها رو مدیریت کنه یعنی اگه من دست به کار نمیشدم الان هیچی نداشتیم و بدبخت بودیم اونوقت اون از بدبختی افسرده میشد. الان که به یه ثبات رسیدیم داره این کارارو می کنه
    از یه چیزی اطمینان داشته باشید و اون اینکه وقتی تا این حد اونو بی عرضه میدونید ناخودآگاه در رفتاراتون اینو بهش نشون دادین. پس اون اینو میدونه. اگرم تا حالا چیزی نگفته شاید امیدوار بوده شما موفق نشید. شما شوهرتونو کلا کنار زدید و اون به هدفی که یک مرد از زندگی مشترک داره نرسیده و الان سرخورده است.

    ازتون میخوام تاپیک اول رو مجددا بخونید و ابتدا نکاتی که هر پست اون تاپیک برای شما داره رو بنویسید . بعد از این کار یه لیستی از کارهایی که باید بکنید و لیستی از کارهایی که نباید بکنید تهیه کنید و اینجا بنویسید. این لیست میتونه شامل موارد کلی ای باشه که از اون تاپیک و تاپیکهای قبلی که بهتون معرفی کرده بودم باشه میتونه شامل موارد اختصاصی زندگی شما باشه مثلا اینکه "نباید خونه بخرم".
    حداقل یک روز کامل تامل کنید و بعد جواب بدید؛ البته اگر تمایل داشتید.

  5. 2 کاربر از پست مفید m.reza91 تشکرکرده اند .

    tavalode arezoo (شنبه 16 تیر 97), دختر صبور (شنبه 16 تیر 97)

  6. #24
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 17 بهمن 98 [ 21:46]
    تاریخ عضویت
    1397-4-03
    نوشته ها
    63
    امتیاز
    2,019
    سطح
    27
    Points: 2,019, Level: 27
    Level completed: 13%, Points required for next Level: 131
    Overall activity: 12.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    34

    تشکرشده 30 در 21 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام چشم حتما این کار رو میکنم.
    سلام من متاسفانه دیروز یه کار اشتباه کردم
    واقعا نمیدونم چرا این کارو کردم دست خودم نیست نمیتونم خودمو کنترل کنم

    دیروز ناهار درست کردم بعد دیدم رفت از تو یخچال یه چیزی برداشت و خورد رفتم بهش گفتم فک میکنی این کارات درسته فک میکنی حرف نزدنت چیزی رو حل میکنه هیچی نگفت گفتم میخوای چی کار کنی یه کلمه جواب بده هیچی نگفت گفتم باشه و رفتم تو اتاق کلی گریه کردم بهش گفتم ببین خودت خواستی این طوری بشه خیلی خیلی گریه کردم گفتم پس منم دیگه حرفی نمی زنم. چند روز هم بود اشتها نداشتم انقدر حالم بد شد سرم همش گیج گیج می رفت بلند شدم رفتم درمانگاه یه سرم زدم برگشتم (من کلا زیاد فشارم میفته و سرم میزنم ... یعنی عادیه) برگشتم دوباره رفتم بهش گفتم توروخدا یه چیزی بگو آخه این کارها یعنی چی. ببین با خودمون چی کار میکنی من که معذرت خواستم خودت میدونی من چه قدر دوست دارم اینارو میگفتم همینجوری نگاهم میکرد گفتم تو که مهربون بودی تو که انقدر خوب همه مشکلاتو مدیریت میکردی تو همیشه ازم حمایت می کردی همه برای مشکلاتشون از تو کمک میخوان، گفتم بیا خودمون رو کمک کنیم. اینجوری نکن انقدر خودتو و منو اذیت نکن. گفتم من خیلی دوست دارم هر کاری تو بگی همون کارو میکنیم میخوای حرف نزنی نزن ولی رو زمین بدون تشک و بالش نخواب خودتو تو اتاق حبس نکن. بگو میخوای تنها باشی من نباشم، فقط یه چیزی بگو. باز هیچی نمیگفت. رفتم بغلش کردم گفتم الهی بمیرم که انقدر غم داری بعد اونم منو بغل کرد.
    گفتم من دوست ندارم طلاق بگیریم به خاطر راحتی تو موافقت کردم. گفتم میخوای با هم دوباره سعی کنیم همه چیزو بسازیم گفت آره. بعد بلند شدیم رفتیم تو آشپزخانه منو بغل کرد محکم منم بغلش کردم.
    بعد شب اومد تو تخت خوابید. واقعا احساسم این بود که داره زجر می کشه دلش می خواد واقعا پشیمونی منو ببینه دلش میخواد من بگم بیا دوباره از نو شروع کنیم (چون چند بار تو حرفاش گفته بود تو میگی چی کار کنیم میخوای همینطوری ادامه بدیم که من میگفتم با این قاطعیتی که تو میگی نه. یه بار هم گفت تو آدمو تو منگنه میزاری آدم مجبور میشه لجبازی کنه و تصمیم اشتباه بگیره) احساس میکردم هر بار ازش معذرت میخوام یا زنگ میزنم یا سمتش میره حالش بهره میشه. احساس میکردم میخواد که واقعا از ته دل ازش معذرت بخوام. میخواستم بهش بگم دوستش دارم خیلی وقت بود نگفته بود (یه بار مشاور گفت بهم که زنگ میزنی فقط حالشو بپرسی بگی دلم تنگ شده خواستم صداتو بشنوم همسرم زودتر از من جواب داد نه از این خبرا نیست - یعنی من از این کارا نمیکنم)

    وایییییی میدونم خییییلیییی اشتباه کردم میدونننننمممممم ولی به خدا قول می دم تمام سعیمو بکنم دیگه تکرار نشه. بخدا خیلی برام سخته یهویی. توروخدا کمک کنید. همش فکر میکردم باید تا خیلی دیر نشده این حرفا تو دلش رخنه نکرده از دلش در بیارم.

    رضای عزیز حتما تاپیک را به دقت باز مطالعه میکنم و نکته برداری می کنم برای خودم و هر وقت آماده شد نکاتمو براتون می نویسم. امیدوارم بتونم چیزایی که یاد میگریمو اجرا کنم.
    بهم بگید چه کارهایی کنم که چیزهایی که یاد میگیرمو اجرا کنم. نکته برداری میکنم برای خودم مینویسمشون. میدونم باید این روزها رو یادم نگه دارم حالمو یادم نگه دارم و نکاتو بخونم. از من نا امید نشید راهنمایی کنید. منو تنها نزارید. الان احساس آروم تری دارم میتونم رو خودم بیشتر تمرکز کنم.

  7. 2 کاربر از پست مفید دختر صبور تشکرکرده اند .

    m.reza91 (دوشنبه 18 تیر 97), tavalode arezoo (شنبه 16 تیر 97)

  8. #25
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 17 بهمن 98 [ 21:46]
    تاریخ عضویت
    1397-4-03
    نوشته ها
    63
    امتیاز
    2,019
    سطح
    27
    Points: 2,019, Level: 27
    Level completed: 13%, Points required for next Level: 131
    Overall activity: 12.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    34

    تشکرشده 30 در 21 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام
    خواهش میکنم دوباره راهنمایی کنید من رو

    m.reza91 من با توجه به مطالبی که خوندم یکسری کارهایی که باید و نباید رو لیست کردم:
    باید به خودم بیشتر توجه کنم: کلاس ورزش برم، استخر، با دوستام بیشتر قت بگذرونم
    باید حمایتش کنم: تو کارش، تو تصمیمات کاری که میگیره
    باید در مورد مسائل مشترک زندگی باهاش مشورت کنم و نظرش برام مهم باشه، نه اینکه مشورت کنم آخرش تصمیم خودم باشه.
    باید در مورد کارهایی که برای من یا خونه میکنه مشتاق باشم و تشویقش کنم
    باید بتونم عصبانیت خودمو کنترل کنم
    باید تو جمع ازش تعریف کنم
    باید در مورد خرج و مخارج شخصی خودم ازش به طور غیر مستقیم پول بگیرم (مثلا بخوام طلا بخره برام- تا حالا نه من خواستم نه اون خریده)
    خیلی وقت ها صبر کنم خودش بیاد سمتم (البته نباید منتظر اون باشم، باید برام نهادینه شه که اصلا منتظر توجه اون نباشم)
    نباید اصلا پیش قدم بشم برای مسائل مهم و اصلی زندگی مثل خرید خونه و ماشین و سرمایه گذاری باید مسائل مالی براساس پیشنهاد و تلاش اون و همکاری من باشه
    باید قبل از حرف زدن باهاش فکر کنم
    نباید به هیچ وجه این احساسو بهش بدم که من دارم زندگی رو مدیریت میکنم یا اونو کنترل میکنم
    باید روی خودم خیلی کار کنم که وابسته اون نباشم (مهمترین کاری که باید بکنم اینه(
    باید عزت نفس خودمو بالا ببرم




    نباید خیلی بهش زنگ بزنم،
    نباید بهش خیلی توجه کنم تو پرو پاش باشم
    نباید ازش گدایی محبت کنم (شامل خیلی چیزا ازش بپرسم دوستم داری، از غذا خوشت اومد، از مسافرت لذت بردی، رفتیم سینما دوست داشتی و ...)
    نباید زود از کوره در برم و عصبانی بشم
    تو عصبانیت بهش زنگ نزنم
    نباید خیلی بهش توجه کنم
    نباید نشون بدم که بهش وابستگی دارم
    نباید بهش تیکه بندازم
    باید قبل از حرف زدن فکر کنم
    نباید وقتی میخواد چیزی برام بخره، نزارم یا خیلی تعارف کنم بگم لازم نیست و ممنون (آخه من خیلی این کارو میکنم)
    نباید نسبت به خانواده ام حساسیت ایجاد کنم مخصوصا نسبت به مادرم
    و ...

    من دو هفته نبودم میخوام براتون بگم تو این دو هفته چی شد:
    دو هفته پیش تقریبا آشتی کردیم از فرداش خیلی معمولی باهم رفتار می کردیم. سلام و علیک و موضوعات روزمره زندگی. یه روز زود اومد خونه یکم راجع به یکی از همکاراش حرف زد که فلانی خیلی منو دوست داره هر روز میاد میگه برسونمت خونه منم خیلی می کوبمش ولی باز فرداش میبینم برام خوراکی آورده باز میزنم تو ذوقش هر کاری می کنه من میزنم تو ذوقش بدم میاد ازش آویزونه از من. بعد گفت بابام اوایل هی زنگ میزد بهم ده بار زنگ میزد من یه بارم ج نمیدادم الان دیگه یاد گرفته از ده بار زنگش یه بار ج میدم دیگه ناراحت نمیشه اصلا هم ناراحتیش برام مهم نیست بالاخره یاد گرفت. منم همینجوری گوش میکردم به حرفاش. بعد گفتم من میرم بیرون یه دوری بزنم خرید کنم. گفت اوکی. گفتم میرسونی منو گفت باشه که برقا رفت و من تنها رفتم شب برگشتم یه عطر برای خودم خریدم رفتم دوش گرفتم بعد خوابیدم. شبش خیلی خیلی سر درد داشتم اصلا خوابم نمیبرد. موهام خیس بود کولر هم میزد به سرم. سرمو برعکس گذاشتم کولر نخوره دیدم فایده نداره بلند شدم کولر رو خاموش کردم. دوباره خوابیدم باز سرم خیلی درد میکرد بلند شدم قرص خوردم دوباره خوابیدم. اون بلند شد گفت چته گفتم سرم درد میکنه خوابید باز من همینجوری بیداربودم گوشیمو چک میکردم وسطش حواسم نبود انگشتامو شکستم بلند شد گفت من فردا صبح میخوام برم سر کارهاااا. گفتم ببخشید حواسم نبود. بلند شدم رفتم تو هال خوابیدم با گوشیمو بازی میکردم. باز سرم خیلی درد می کرد بلند شدم یه قرص دیگه خوردم دستشویی رفتم دیدم اومد با داد و بیداد و عصبانیت که تو مخصوصا نمیزاری من بخوابم گفتم من با تو چی کار دارم اصلا خیلی آرووم بودم سر و صدا نبود. گفت با من چی کار داری گفتم من بابات نیستم هاا (منظورم این بود که سعی نکن منو عوض کنی) شروع کرد که ای کاش من بمیرم از دست تو ای کاش من از ساعت دو شب برم سر کار... بلند شدم گفتم میخوای فردا یکم دیرتر بری سر کار میخوای حرف بزنیم.
    عصبانی تر شد گفت تو حق نداری به من آسیب برسونی الان وقت حرف زدن نیست و خلاصه انقدر دعوا کرد و بعد خوابید. منم خوابیدم. فرداش اومد خونه گفت زود بگو چت بود دیشب گفتم هیچی فک کنم از اون عطر که خریدم حساسیت داشتم گفت دروغ میگی میخواستی منو اذیت کنی برای چی گفتی من مثل بابات نیستم پس معلومه میخواستی اذیت کنی برای چی گفتی نصف شب حرف بزنیم. گفتم چون تو عصبانی بودی میخواستم برات توضیح بدم شروع کرد رفت به پنج سال پیش دوباره حرفای تکراری منم رفتم تو اتاق حرفی نزدم. شبش هم دوباره تو هال خوابیدم. فرداش اومد گفت برای چی تو هال خوابیدی گفتم شبا بد خواب میشم نمیخوام تو رو بدخواب کنم. شروع کرد به حرف زدن که من خیلی فک کردم دیدم کاری نمیتونم با این زندگی بکنم تصمیم گرفتم همینطوری سرد ادامه بدم تا وقتی پول دستم بیاد شاید طلاقت بدم. هیچ برنامه ای هم ندارم تو هم سعی کن به خودت برسی و به من کاری نداشته باشی. در ضمن من تا آخر عمر هم بچه نمیخوام من گفتم ولی من میخوام گفت مشکل خودته گفت حالا هم برگرد به زندگی عادی و سعی که از جنبه های دیگه زندگی خوشحال باشی
    خلاصه روابط عادی و سرد بود تا اینکه برادرم زنگ زد و برای آخر هفته دعوت کرد بهش گفتم گفت اگه میخوای بریم گفتم اگه دوست نداری نیا گفت نه عیبی نداره میریم پنج شنبه رفتیم شهرستان مهمونی تمام مدت با کسی حرف نمیزد و اخم کرده بود با گوشیش بازی میکرد. بعد شب رفتیم خوابیدیم خونه مامانماینا صبح بلندشد با اخم و ناراحتی صبحانه خورد گفت برگردیم (بعد از دو ماه رفته بودیم خونه مامانم اینا) مامانم و بابام هم کلی ندارک ناهار دیده بودند کلی اصرار کردند بهمون گفتیم نه
    برگشتیم خونمون من بهش گفتم چرا انقدر اخم کرده بودی و عصبانی بودی گفت چون از بابات و مامانت و اقوامت اصلا خوشم نمیاد خیلی ناراحتم باهاشوت خیلی اذیت میشم اونا دستشون درد نکنه خیلی به من احترام میزارن ولی من ازشون بیزارم ازین به بعد هم فقط سالی یه بار فقط هم خونه پدر و مادرت عید میام کلا هیچ جا نمیرم که کسی هم نیاد. تا الانم دلم برای تو میسوخت که میومدم گفتم بهش که دیگه دلت برای من نسوزه گفت من دلم سوخت که اومدم با تو ازدواج کردم بنای ازدواجمون دلسوزی و عذاب وجدان من بود منم گفتم بنای ازدواجمون دوست دارم های تو و قولهای ازدواجی بود که میدادی گفت غلط کردم باهات ازدواج کردم الان میخوام طلاقت بدم. چنان طلاقت بدم که هیچ وقت یادت نره. پدرتو در میارم. من هیچی نمیگفتم یکم بعد گفت من مهریه اتو ماهی یه نیم سکه میدم راضی هستی گفتم اره رفت نوشت گفت پس امضا کن منم امضا کردم
    بعدش هم رفتم تو اتاق اومد گفت فردا میام وسایلمو میبرم بعد تو این هفته میریم طلاق میگیریم گفتم باشه شب هم رفت تو هال خوابید.

  9. کاربر روبرو از پست مفید دختر صبور تشکرکرده است .

    m.reza91 (سه شنبه 02 مرداد 97)

  10. #26
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 17 بهمن 98 [ 21:46]
    تاریخ عضویت
    1397-4-03
    نوشته ها
    63
    امتیاز
    2,019
    سطح
    27
    Points: 2,019, Level: 27
    Level completed: 13%, Points required for next Level: 131
    Overall activity: 12.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    34

    تشکرشده 30 در 21 پست

    Rep Power
    0
    Array
    راهنمایی کنید خواهش میکنم
    دیگه هیچ عزت نفسی برای من نزاشته خسته شدم از رفتارهاش
    شیش کیلو وزنم کم شده همش دارم گریه میکنم دلم آشوبه خیلی استرس دارم اعصابم خورده
    از خودم بدم میاد دلم میخواد همه چی رو بشکونم بزور صبح ها میرم سر کار، سرکار همش چشمام اشک آلوده است.
    دیوونه کرده منو با کاراش شما بگید چه مرگشه چرا اینجوری میکنه آخه مگه زندگی کشکه انقدر راحت میگه غلط کردم ازدواج کردم میگه من از اول هم ازدواجم نسیه بوده هیچ وقت دلم راضی نبوده فقط چون به تو قول ازدواج داده بودم ازدواج کردم. واااااااااااااااااییییی انقدر این جمله رو تکرار کرده که دیگه داره حالم بهم میخوره. دیگه ازش بدم میاد

  11. #27
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    شنبه 21 اسفند 00 [ 13:12]
    تاریخ عضویت
    1393-5-18
    نوشته ها
    670
    امتیاز
    19,001
    سطح
    87
    Points: 19,001, Level: 87
    Level completed: 31%, Points required for next Level: 349
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class10000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    1,250

    تشکرشده 1,509 در 535 پست

    Rep Power
    142
    Array
    سلام دوست عزیز

    واقعا متاسفم از اتفاقاتی که براتون افتاده.من نمیدونم برای حفظ زندگی مشترکتون کاری میشه کرد یا نه. چون انگیزه همسرتون از این کارها کاملا مشخص نیست.

    ولی واضحه در این شرایط شما نیاز دارید روحیتون رو حفظ کنید و همونطور که همسرتون گفتن به جنبه های دیگه زندگیتون توجه کنید.

    میدونم سخته ولی غیر از این چاره ای نیست.دیگه دست از جنگیدن بردارین.در شرایط شما این کار رو سخت تر میکنه.

    سرکار روی کارتون تمرکز کنید.کار خیلی بهتون کمک میکنه فکرتون منحرف بشه.

    با آدمهایی که حالتون رو بهتر می کنن رفت و آمد کنید. در کل در مورد زندگی مشترک و همسرتون به خودتون استراحت بدین.

    این کار هم حال خودتون رو بهتر میکنه و هم میتونه روی همسرتون تاثیر مثبت بزاره.

  12. کاربر روبرو از پست مفید آنیتا123 تشکرکرده است .

    دختر صبور (دوشنبه 01 مرداد 97)

  13. #28
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 04 مهر 97 [ 04:52]
    تاریخ عضویت
    1397-4-29
    نوشته ها
    13
    امتیاز
    282
    سطح
    5
    Points: 282, Level: 5
    Level completed: 64%, Points required for next Level: 18
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class31 days registered250 Experience Points
    تشکرها
    7

    تشکرشده 11 در 8 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام عزیزم
    من کارشناس نیستم البته. ولی فکر میکنم ایشون وقتی میگن طلاق و شما به دست و پای ایشون میفتین، این حس قدرت طلبی اش رو ارضا میکنه. بخصوص چون گفتین ایشون حسادت به شرایط مالی و... بهتر از خودشون دارند. ولی منفعل هستن و بهش نرسیده و حس قدرت و -بدست آوردن- که هر مردی از زمان شکارگری دلش میخواد داشته باشه رو نداشته و ارضا نشده.
    بعدم که زن براش حاضر و آماده بود. خونه و ماشین بوده. باید بزارین براش خلا تو نیازهاش ایجاد بشه و خودش به نیازهاش برسه که حس قدرت کنه. این وسط هم فقط زورش به شما میرسه روی شما خالی میکنه. روی فامیلاتون عیب میزاره. میگه دوستامو تو ازم گرفتی. بچه بهت نمیدم. ازت جدا میشم.مریض شو برم سرم بزن.... چون فقط شمایی که ری اکشن نشون میدی و حس میکنه زیر دستشی. بزار این پر شدن خلا حس قدرت طلبی اش و حس رسیدن و شکار کردنش، از طلاق( و اذیت کردن شما) شیفت پیدا کنه روی باقی مسائل سخت زندگی.
    خیلی واسش ذلیل نشو. طرح نیاز کن و کک رو بنداز به جونش که بره دنبال کسب کردنش و با موفقیت، ارضا بشه.
    تو عادی باش. ذلیل نباش. نرو سرم بزن. غذا، کیک، مهمونی، گل و گیاه، استخر، مامان بابا و دوستان..... یه مدت از سایر منابع انرژی تو تامین کن. شایدم با حیوان خانگی. اول نیازهای کوچکی طرح کن. که توش موفق باشه. از اول سنگ بزرگ مثل بالا بردن محل سکونت یا مدل ماشین نزار جلو پاش. حتا یکم موفق شه دوستاش میان دورش. وضع روحیش بهتر میشه. شک نکن
    امیدوارم موفق باشی خانم گل و قوی. تو خانم قوی هستی اما زنانگی رو تو وجودت کشتی. این هر دو تون رو آزار میده و چون عادت شده برای تغییرش باید مدتی زمان بزاری.

  14. 3 کاربر از پست مفید Prime تشکرکرده اند .

    tavalode arezoo (شنبه 30 تیر 97), میس بیوتی (پنجشنبه 04 مرداد 97), دختر صبور (دوشنبه 01 مرداد 97)

  15. #29
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 17 بهمن 98 [ 21:46]
    تاریخ عضویت
    1397-4-03
    نوشته ها
    63
    امتیاز
    2,019
    سطح
    27
    Points: 2,019, Level: 27
    Level completed: 13%, Points required for next Level: 131
    Overall activity: 12.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    34

    تشکرشده 30 در 21 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام آنیتا و prime عزیز
    ممنونم حرفاتون باعث دلگرمی بود و امیدوارم کرد تو این شرایط نا امیدی . البته نمیدونم امیدوار شدن خوبه یا نه.
    دیروز زنگ زدم به مشاوره ای که اون چهار بار پیشش رفت و دیگه نرفت. یعنی گفت به نظرش فایده ای نداشت اون مشاوره. دیروز زنگ زدم بهش و داستان رو توضیح دادم. گفت ببین این آدم دچار مشکلات فراوان و افسردگیه و درست نمیشه و همینجوری هی تو رو اذیت می کنه و جوونی تو از بین میبره. گفت این آدم از دوران نوجوانی افسرده بود. تو خودتو از زندگیش بکش بیرون. حالا که خودش هم به طلاق راضیه برو طلاق بگیر. گفت خداروشکر کن اذیتت نمیکنه. گفت این از جلسه اول فقط طلاق می خواست و اصلا نمیخواست ادامه بده. گفت اگه قبل از ازدواج میامدید پیشم من این ازدواجو کامل رد میکردم.گفت از جلسه اول میگفت طلاق می خواد ولی عذاب وجدان تو رو داره. گفتم من که الان خیلی وضعم بدتره نبایستی عذاب وجدان داشته باشه. گفت تو خیلی اذیت داری میشی هر دفعه لاغر تر و پژمرده تر میشی زندگی این چیزی نیست که تو داری میکنی خیلی بهتر از اینه.
    نمیفهم چرا مونده تو این زندگی و همش به خودش و به مشاورها میگه به خاطر عذاب وجدان مونده.
    دیروز رفتم پیش یه وکیلی که دوستم معرفی کرده بود که راجع به اون برگه ای که امضا کردم بپرسم. وکیل اول ازم پرسید تو میخوای یا اون میخواد. گفتم اون میخواد ولی منم دیگه راضی شدم. گفت چرا میخواد طلاق بگیره گفتم میگه عدم تفاهم گفت به چه دلیلی باید دلیل موجه داشته باشه. گفت مرد به همین راحتی نمیتونه طلاق بده باید ثابت کنه که کراهت داره وگرنه دادگاه پدرشو در میاره. متن اون چیزی که امضا کرده بودم را دید و گفت این کاملا معتبره و اینکه نباید امضا میکردی و گفت اون پیش یه وکیل رفته و اون بهش اینارو یاد داده. درنهایت به من گفت من تو زندگی شما مورد خاصی نمیبینم که بخوایید طلاق بگیرید به نظرم دو ماه دیگه نظرتون عوض میشه و برمیگردید به زندگی. خیلی باهام حرف زد گفت سعی کن باهاش کنار بیای درکش کنی اون تو شرایط لج و لجبازی این تصمیم رو گرفته. من خیلی زوج هایی دیدم که به خاطر خیانت، اعتیاد و ... جدا میشن زندگی شما خیلی قشنگ میتونه باشه حیفه. گفت صبر کن تحمل کن. گفت تو اگه جدا بشی میشی یه زن مطلقه که هیچ کی تو جامعه نمی پذیرتش گفت من دیدم خیلی این داستان هارو. گفت مطمئنی خیانت نمیکنه؟ گفتم چیزی تا الان حس نکردم فک نکنم این کارو کنه. خلاصه کلی بهم روحیه داد گفت خیلی زود کم آوردی برو بجنگ برای زندگیت.

    من برگشتم خونه. اون حدود ساعت 9.5 اومد. سلام دادم اونم گفت سلام خوبی. گفتم مرسی. رفت تو اتاق لباس هاشو عوض کرد اومد رفت از یخچال نون و پنیر برداشت گفتم شام هست گفت مرسی من همون نون و پنیر خودمو میخورم. بعدش دیگه پای تلوزیون بود آخر شب هم دوباره تو هال خوابید. هیچ حرفی هم راجع به اتفاقای دیروز نزد و قرار هایی که گذاشتیم. اون برگه امضا شده رو هم نمیدونم کجا برده.

  16. #30
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 17 بهمن 98 [ 21:46]
    تاریخ عضویت
    1397-4-03
    نوشته ها
    63
    امتیاز
    2,019
    سطح
    27
    Points: 2,019, Level: 27
    Level completed: 13%, Points required for next Level: 131
    Overall activity: 12.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    34

    تشکرشده 30 در 21 پست

    Rep Power
    0
    Array
    راستیشوهر من صبح ها ساعت پنج صبح از خواب بیدار میشه پنج و نیم میره سر کار تهران (چونمنزل ما کرج هست و محل کار من کرجه ولی برای اون تهرانه)، و حدود ساعت 7 میرسه سرکار عصرها هم معمولا ساعت 8.5 یا 9 میرسه خونه. ساعت کاریش تا 4.5 هست که اگه همونموقع برگرده 6 میرسه ولی همیشه اضافه کار میمونه. بعضی وقت ها میگه کار دارم ومجبورم بمونم چند بار هم تو دعوا گفت برای اینکه دیر بیام خونه و هیچ انگیزه ایندارم تا دیر وقت میمونم سر کار. هزار بار باهاش حرف زدم که بریم تهران زندگی کنیممن با توجه به اینکه خلاف ترافیک میتونم رفت و آمد کنم و با توجه به ساعت کاریم که7 صبح تا 2 هست خیلی کمتر اذیت میشم. ولی به هیچ وجه قبول نمیکنه قبل از اینکهرابطه مون اینطوری بشه میگفت بریم تهران هم باز من تو ترافیکم و اونجوری هر دواذیت میشیم اینطوری حداقل فقط من اذیت هستم. مشاور میگفت اون خواب و استراحتش خیلیکمه و نمیتونه تصمیم درست بگیره. ولی هر چی بهش میگم بریم تهران قبول نمیکنه. بعضیوقت ها فکر میکنم که با خودش میگه اگه بریم نزدیک محل کارش دیگه هیچ بهونه ای برایدیر اومدن و رفتارهام ندارم (چون خیلی از بد اخلاقی هاش و بهونه گیری هاشو بهترافیک و کارش ربط میده). با اینکه من الان نزدیک خانواده ام هستم ولی واقعانمیخوام اینقدر اذیت شه. اینم بگم زمان مجردی هم تا ده یازده میموند سر کار مامانشمیگفت میموند ما بخوابیم بعد بیاد خونه. نمیدونم واقعا باید چی کار کنم. اینم بگمکه در حال حاضر کارش کاملا مرتبط هست به رشته اش و پست و حقوق خوبی داره ولی کلاهمیشه میناله که امنیت شغلی ندارم شرکت همش تعدیل میکنه اصلا خیلی اعصابم خورده تومنو درک نمیکنی. از رییسش همش بد میگه از خیلی از همکاراش بد میگه. همش غر میزنه، از صبح تا شب از مملکت بد میگه از همسایه ها بد میگه خیلی غر میزنه. البته من درکشمیکنم ولی چاره چیه. دو بار قبلا راجع به رفتن از ایران با هام صحبت کرد که مندفعه اول گفتم نه دفعه دوم که حدود 8 ماه قبل بود اول گفتم ما تازه اینجا یکمزندگی تشکیل دادیم خونه خریدیم کارمون اوکی هست کجا بریم که خیلی بحث کردیم وناراحت شد. که فرداش اومدم بهش گفتم اگر تو واقعا میخوای من حاضرم به خاطر تواینکارو بکنم و برام آرامش تو خیلی مهم تره. هیچی نگفت بارها بعدش هم بهش گفتم یاتو کارام تلویحا اشاره کردم که مشتاقم بریم، گفت نه من اصلا به خارج رفتن با توفکر نمیکنم دیگه.
    الان که وضعیت مملکت اینطوریشده واقعا خودم بهش فکر میکنم ولی دیگه از خر شیطون نمیاد پایین.
    کلا تو همه مسائل زندگی یهکاری میکنه که من خیلی اصرار کنم بهش بعد که هیچ منتی روش نباشه. از اول زندگی همهمه چی رو براین اساس میچید که نکنه منتی روش باشه. حتی راضی تره که من غذا نپزم خونه تمیز نکنم که منتی روش نباشه .... یا مثلا هیچ کمکی از پدر و مادرش یا خانواده من قبول نمیکنه که منتینباشه. حتی از کوچکترین چیزهایی که فک کنید. انگار که دائما در حال این کاره. درمورد همه مسائل مهم زندگی انقدر باید من اصرار کنم که بالاخره یه کاری بکنه. اینمبگم که متاسفانه پدرش هم همین شخصیتو داره، هیچ تغییری تو زندگیشون ایجاد نمیکنه وکلا آدم بدرد نخوریه و همه کارهای مهم زندگیشون مامانش میکنه الان نزدیک 6 سالهباباش میخواد یه ملکی رو بفروشه و بره شمال ویلا بخره، هنوز نکرده!!!!!!! بیچارهمامانش همش کلافه است از دستش آخرش میخواست خودش بره بخره. بعضی وقت ها به این فکرمیکنم که خودم راه بیفتم برم تهران خونه بخرم اساس مجبور شه اساس کشی کنه، ولیمیدونم کار درستی نیست. مشاورش میگفت که این نمیخواد تغییر کنه اومده مشاور که یکیحرفاشو تایید کنه و جلسات رو اومد و به محض اینکه من راه کار تغییر دادم بهشف دیگهنیومد مشاوره.
    لطفا نظر بدید کمکم کنید، چطور میتونم از راهنمایی های بیشتر و مفید تر تو این سایت استفاده کنم.



 
صفحه 3 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. میل به ازدواج در کنار ترس از آن ، راه حل چیست ؟
    توسط یه آدم در انجمن طـــــــــــرح مشکلات ازدواج: ارتباط مراجعان-مشاوران
    پاسخ ها: 8
    آخرين نوشته: چهارشنبه 10 تیر 94, 15:02
  2. همسرم پشت من نیست
    توسط hamdard20 در انجمن طـــــــــــرح مشکلات ازدواج: ارتباط مراجعان-مشاوران
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: دوشنبه 27 مرداد 93, 09:00
  3. چک لیست بهداشت روانی = چک لیست مسلمانی
    توسط مدیرهمدردی در انجمن دین و روانشناسی
    پاسخ ها: 7
    آخرين نوشته: دوشنبه 26 خرداد 93, 03:00
  4. در مسابقه ی زندگی گل زدن هنر نیست بلکه گل شدن هنره !
    توسط مو طلایی در انجمن سرگرمی و تفریح
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: یکشنبه 09 مرداد 90, 10:40

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 03:43 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.