خعلیییی ناراحتم. موبایلش 2 روزه خاموشه.ما رفتیم سفرو اول کار از شووهرم خواستم کلید ویلاخواهرم بگیریم و با ماشین من بریم گفت نمیخواد ویلا اجاره میکنیم.206 صندوفش کوچیکه .با ماشین باباش رفتیم.اونجا تا 2 روز همچی خوب بودولی روز سومی برادرشوهر بزرگه نلفن به شووهرم زد بگه تولد بچشه جشن میگیرند ما زودتر برگردیم توی تولد بچشون باشیم.شووهرم بهش گفت حالاتا ببینیم چی میشه.
من ناراحت بودم خودمو میخوردم چون جاریام چنروز قبل به شووهرم گفتند واسه ایکه آزمون نفت قبول شدی شیرینی میخوایم.با هم رفتند شب نشین.شب نشین جای خوشگلو دنجو با کلاسیه .پژمان خواس منم برم نرفتم چون دوست نداشتم همراشون باشم و اونافکر کنندواسه اونا رفتم..خعلییی لجم دراومد.اون شبیه یادم اومد واسه همین عصبانی شدم برادرشووهرمم اینجوری گفت. دعوامون از اینجا شروع شد گفتم برادرت چه فکری کرده مسافرتمونو بخاطر بچه اون کوتاه میکنیم بگو دست از ما بکشند اون روزم زنش جل شده بود توی شب نشین منم نبردی مگه شووهر ندارند دنبال تو راه افتادند.
گفت بسه دیگه جشن شون نمیریم. چنددقیقه ساکت بودیم .بعدش گفتم پژمان چرا خونه نمیخری نمیخوام کنارشون باشیم بفهمند کجاییم چکارمیکنیم چرا منو از اونجا نمی بری تو اصن به فکر نیستی دیگه نمیتونم تحمل کنم. داشتم میگفتم سرم داد کشید گفت بسه دیگه دیوونم کردی اصن من غلط کردم با تو اومدم مسافرت.
منم گفتم من نمیخواستم بیام تو هی التماسم کردی مسافرت بریم. گفت حالا اینطوریه جمع کن برگردیم.گفتم باشه مسافرت رفتن عرضه میخواد تو حتا عرضه مسافرت بردن زنو بچتو نداری.مردم زن بچشونو دور دنیا میبرند تو توی همین شمالش موندی نیومده میخوای برگردی. گفت همینه که هست میخوای بخواه نمیخوای خوش اومدی.میتونستی به یکی از پیرمرد پولدارا دور برتون شووهر کنی. گفتم نه که شما ندارید؟ تو عرضشو نداری.
گفت آره تو راست میگی اگه داشتم تو دهن تو میزدم اینقده واسم شاخ نشی.من خعلیی عصبانی شدم جیغ کشیدم سمتش حمله بردم توی صورتش زدم.اون دستموگرفت هولم داد خوردم زمین .فحشش دادم گفتم بیچارت میکنم آرزوی دیدن آرمینو توی دلت میگذارم تا سه سال دیگه آرمین واسه منه اگه من وبابام یه کاری نکردیم واسه دیدن آرمین التماسم بکنی.
گفت مال این حرفا نیستید.مگه از خونه بابات آوردیش؟
چند دقیقه بعدشم اون گفتو من گفتم.دستو پاهام میلرزید استرس گرفتم .بعدش رفت بیرون دوباره اومد آرمینو کنار دریا برد محلم نگذاشت.تا وسطای شب گریه کردم.صب بیدارشدم گفت جمع کن وسایلتو برگردیم.گفتم تقصیرمنه احمق بود با مامانم نرفتم کانادا موندم اینجا فکر کردم تو آدمی.اونم گفت هرچیزی لیاقت میخواد.
ازشمال تا اینجا با ماشین نزدیک 10 ساعت راهو یه کلمه با من حرف نزد.واسه صبحونه وناهاریا هرچی می ایستادیم ولی با من حرف نمیزد.خونه رسیدیم دوش گرفت لباساشو پوشید چمدونشو برداشت رفت.2 روز موبایلش خاموش کرده. داییم اینام خبرندارند.مامانم رفته کانادا.خونه بابام اینا نرفتم بابام نفهمه ترسیدم آرمین یه چیزی بگه.
فرشته جون من افسارشووهرمو نمیخواستم همش تقصیر خونوادشه برادرشو زن برادرش .منم عصبانی شدم کاربدی کردم ولی یکدفه اینطور شدم.
- - - Updated - - -
علاقه مندی ها (Bookmarks)