سلام
من مدت 6ماهه که ازدواج کردم، مشکلات زیادی داشتم، همسرم برای خرجی دادن یه مقدار اذیت میکرد که با خون دل خوردن و احتیاط در رفتارم تا حدودی مسائل رو جا انداختم، یا مثلا وقتی میومد خونه یا پای کامپیوتر بود یا سرش تو مجله البته نه برای اون یک ساعت اول که میگن باید آقایونو راحت گذاشت، کلا انگار داشت تنها زندگی میکرد که بازم با کلی اعصاب خوردی و حرف زدن و حتی مشاجره الآن بهتر شده
مشکل عمده ای که من الآن دارم اینه که :
1- معمولا تو جمع مخصوصا جمع دوستانش یا بین مردم منو فراموش میکنه، مثلا آخرین اتفاق اینه که دو شب پیش عروسی یکی از دوستانش دعوت بودیم ، دریغ از اینکه دست من که کفشم پاشنه دار بودو بگیره، دریغ از اینکه یه درو میخواد باز کنه اول منو رد کنه، انگار تنها اومده، اینقدر که حواسش به دوستش که همراهمون بود ، به من نبود، مثلا داشتیم قدم میزدیم دوستش رفته بود یه چیزی از تو ماشین بیاره، وسط راه میگه وایستیم که اومد ما رو گم نکنه، ولی وقتی برای شام داشتیم میرفتیم با دوستش جلو جلو رفتن و من تنها دنبالشون میدویدم. یا مثلا میخواستن با دوستشون عکس بگیرن (داماد) ، اون رفت سریع دست عروسو گرفت آورد، همسرم و دوستشم وایستادن، بعد عکس بهش گفتم : من امشب عکاس افتخاری هستم، خوشحالم که در خدمتتونم، بعد همسرم یه لحظه جا خورد، بهش گفتم باز منو یادت رفت؟ بعد چند دقیقه بهم میگه خب بیا بریم باهاشون عکس بندازیم، حیفه، اصلا حواسم نبود، یعنی یه جوری برداشت کرده بود که من از اینکه با عروس داماد عکس ندارم ناراحتم و منم طاقت نیاوردم و بهش گفتم بابت اینکه منو یادت میره ناراحتم
من واقعا دارم عذاب میکشم
وقتی میریم بیرون ، وارد مغازه میشیم جلوتر میره تو مغازه و درو ول میکنه، بارها شده در محکم خورده به من، بارها بهش گفتم خوب منو میزاری لای در، میگه به خدا من حواسم نیست، زن داری بلد نیستم، ولی خدا نکنه پشت سر ما یه دختر باشه، من که میرم تو ، درو نگه میداره تا اون خانم وارد بشه
حرف من اینکه که اگه یادش نمیمونه چرا فقط در مورد من فراموش میکنه؟
یا مثلا بارها شده بیرون باهاش حرف میزنم جواب نمیده، اگرم اعتراض کنم میگه حواسم جای دیگه بود، ذهنم درگیره، ولی خدا شاهده همین هفته یپش ، تو رستوران باهاش حرف زدم جوابمو نداد، از پشت سر یه خانمی ظاهرا دنبال دفتر رستوران میگشته، که من اصلا صداشو نشنیدم، سریع برگشت راهنمائیش کرد، بازم به روش آوردم ، گفتم خوبه صدای منو که کنارتم نمیشنوی ولی صدای بقیه رو از ته سالن میشنوی
دیگه خسته شدم، ماهها تحمل کردم، الآن یک ماهه به روش میارم
حتی دیشب ، از در اومد، شروع کرد که اگه گفتی برات چی خریدم؟ خب میدونستم یه چیز ساده خنده دارخریده، ولی از سوز دلم بهش گفتم محاله چیزی برای من خریده باشی، دوستات یادت انداختن من هستم که برام چیزی بخری یا خودت یادت موند؟ یه چند تا تیکه اینطوری بهش انداختم که ظاهرا بهش بر خورد
به خدا خسته شدم
هر کاری برای زندگیم میکنم، خودش میدونه با وجود اینکه داغونم میکنه با کاراش ولی این منم که همیشه گذشت میکنم، ولی دیگه خسته شدم، بارها شده اونقدر رفتارش برام گرون تموم شده که تصمیم گرفتم رسیدیم خونه بهش بگم طلاق میخوام
تو رو خدا بگین چکار کنم؟
اینقدر که دوستاش در جریان مسائل زندگی ما هستند من در جریان نیستم، بارها شده مسائلی رو از دهن دوستاش شنیدم که من در جریان نبودم، خیلی سخته،
واقعیتش من تصمیم گرفتم امشب باهاش حرف بزنم و ازش بخوام برام توضیح بده کجای این زندگی هستم که دائم فراموش میشم؟ نمیدونم به رو آوردن و باز کردن این قضیه که البته ابعاد گسترده ای هم داره خوبه یا نه؟ نمیدونم کار به جاهای باریک کشیده میشه یا نه؟ یا اصلا خوبه کار به جاهای باریک بکشه یا نه؟
دلم یه زندگی آروم میخواد ولی دائم تشنج و استرس با منه
این قضایا رو جسم و روحم به شدت تأثیر گذاشته، دچار لاغری شدید شدم، از لحاظ روحی کاملا خسته هستم
واقعا خسته شدم از این همه بی اعتنایی، این همه غم و این همه دل نگرانی
تو رو خدا بهم بگین چکار کنم؟
ممنون
علاقه مندی ها (Bookmarks)