تجربه ی اردیبهشت: *این دهان بستی دهانی باز شد...* ( قراره تا کجا پیش برم؟ اینجا برای من انسان کم نیست؟)
سلام
مدتیه یه سوالی ذهنمو مشغول کرده
و میشه گفت تنها مساله ای که دارم اینه .
قبلا درگیرش بودم ولی مشغله ذهنی ام وقتی پررنگ تر شد که این جمله رو از استاد ابراهیمی دینانی فیلسوف بزرگ شنیدم:
"اگر به شان انسان کمتر از مرتبه معراج قایل بشیم به منزلت انسانی بی احترامی کرده ایم و..."
یعنی ما انسانیم و گاهی به همین زندگی معمولی و خورد و خوراک اکتفا میکنیم
منم دلم به این خوش بود که یاد و ذکر خدا همیشه در دلمه هدفمه و باهاش رابطه دارم
فکر میکردم این من رو از حیوانات متمایز میکنه و انسان هستم .
ولی تازگی ها شک کردم یعنی مطمانم اینقدر ها کافی نیست و اینطور که متوجه شدم معیار انسان بودنمون در حد همون معراجه و واقعا من کجا و اون مرتبه کجا .
شک کردم که ایا میشه به من گفت انسان یا نه هنوز از مرز حیوانیت خارج نشدم؟
وقتی به خودم و دیگران نگاه میکنم میبینم بدجور اسیر جسمانی شدیم
وقتی یک انسان این قدرت رو داره که به طبیعت فایق بشه چرا این همه عاجز موندم
چرا وقتی گشنم میشه حتی نمیتونم تکون بخورم اعصابم هم بهم میریزه یعنی در حالت عادی طبیعت بر من چیره شده و این راه نفسمو میگیره
چرا گاهی به حالت های روانیم نمیتونم چیره بشم؟
وقتی فاصله ام رو تا انسان شدن میبینم برانگیخته میشم و میخوام سیر و سفرم رو شروع کنم ولی کار چندانی نمیکنم
سوالم از جهان اینه که چه باید بکنم؟
چرا من به عنوان یه موجود روحانی به اسمان راه ندارم؟
منی که همه وجودم جسم نیست دوبعد دارم جسم و روح اما چرا فقط جسمانی ام؟
این همه محدودیت های جسمانی ازارم میده
این همه چسبیدن به زمین ،اسیر مکان و زمان شدن در شان من انسان نیست .
به این فکر میکنم که اگه روحانیتم رو پرورش بدم چقدر ماجرا متفاوت میشه اما نمیدونم راه تعادل کجاست و از کجا باید شروع کنم.
من اسیر خورد و خوراک و خوابم .
در حال حاضر میخوام انقدر درباره این موضوع بنویسم که به نتیجه برسم...
من در مورد اصلی ترین موضوع حیاتم نیاز به کمک دارم اما نمیدونم از کی باید سوالامو بپرسم!
میخوام بدونم ادم معمولی مثل من این سوال براش بوجود اومده؟ ایا تجربه ای داشته ؟ تونسته ازین مرحله رد بشه؟
کاملا مصداق سوال ذهنیم این شعر مولاناست :
این دهان بستی دهانی باز شد*** تا خورنده ی لقمه های راز شد
لب فروبند از طعام و از شراب ***سوی خوان آسمانی کن شتاب
گر تو این انبان ز نان خالی کنی*** پر ز گوهرهای اجلالی کنی
طفل جان از شیر شیطان باز کن*** بعد از آنش با ملک انباز کن
چند خوردی چرب و شیرین از طعام ***امتحان کن چند روزی در صیام
چند شب ها خواب را گشتی اسیر*** یک شبی بیدار شو دولت بگیر
مثنوی معنوی - مولوی
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را که سر به کوه و بیابان تو داده ای ما را
ویرایش توسط فرشته اردیبهشت : یکشنبه 30 شهریور 93 در ساعت 16:05
علاقه مندی ها (Bookmarks)