با اجازه همه اعضاء دوست داشتنی، من تجربه فردی خودم را در ذیل می آورم. همه اونها چیزهایی هست که جزء تن و روانم شده. دوست داشتم همه را در این تجارب شیرینم سهیم کنم....
جواد عزیزم ؛ میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟!
بی وفا، منو با خودت نبردی، حرفی نزدم. لااقل اگر وقت نمی کنی بیایی پیشم ، می تونی که بیایی به خوابم. نمی تونی؟!
میدونید؛ جواد دوستمه؛ از اون دوستهایی که سالها باید بیاد و بره تا شاید یکی از این نازنین ها بدرخشند.
خورشید وجود جواد ، روح و روانم را گرم میکنه. همیشه تا ابد.
آدما وقتی به هم می رسند؛ مانند 4 عمل اصلی روی هم تاثیر می گذارند. یا جمع می شوند، یا ضرب می شوند ، یا کم می شوند و یا تقسیم. اما جواد، وجودم را به توانn می رسونه؛ نمی دونم این همه انرژی را با کدام نظریه علمی میشه توجیه کرد. بعضی وقتها فکر می کنم این نظریه های علمی که به سادگی شاید 95 درصد آدما رو پوشش می دهند، اما به امثال جواد که می رسند، خیلی کوچک و خیلی تنگ هستند و بر قامت رعنای کسی چون جواد هیچ نظریه ای نمی نشینه!!داشتم از جواد می گفتم:
جواد کم حرف میزنه!؛ همیشه کم حرف می زد؛ اگر چه این روزها کمتر هم شده، نه نه اصلا خجالتی نیست. او خودش پیشرو هر چی بچه اجتماعی و جمع گراست، اما تا دلت بخواد ، احساس و رفتار و بینش درستی داره، او کاملا عملگراست، خیلی از کاراش برام یه آرزوست.
لبخند از روی لبانش نمی رفت، حتی اون موقع که مروارید اشکهای قشنگش روی پهنه صورتش و در عین سکوت می لغزیدند.
خدایا این جواد عجب بشریه؟! این همه درد و رنج زیپ شده در قلبش و اون با یک لبخند ملیح و یک حزنی که فقط در عمق نگاهش قابل پیگری بود.
تلاش و کار شایع ترین تفریحش بود. من و چند تا از دوستامون، می فهمیدیم که چشمای قرمزش ، سر کلاس درس، نشان از بی خوابی هایی داره که او براش یه عادته. شب و سکوت و مطالعه و نجوا، اکثر شبها تا سحر را به مطالعه و فکر می گذرانید. آخه اون وقت کم داشت، باید عقب افتادگی های تحصیلی خود را که طی چند ماه گذشته اش به خاطر کارهای جنبی اش ( که خودش می گفت کارهای اصلیش)، نیمه تمام گذاشته بود، جبران کنه. در ضمن هم اکنون نیز روزها صدها برنامه داشت که فرصت درس را از او می گرفت.
با همه این وجود ، نمرات درسی اش تحسین بر انگیز و تاپ بود. همیشه در حل مسائل پیشقدم بود. در فعالیت های کلاس و مدرسه پیشرو و خلاق بود.
هسته مرکزی ارتباط دوستان بود. هنرمندی کم نظیر بود. نقاش و نقشه کشی او ستودنی و خلاقانه بود. در فعالیت های ورزشی ، اخلاقی نیز مثال زدنی بود.
اما همه اینها – که هر کدامش کافی بود تا یک نفر را محبوب کنه – موجب نمی شد که او در خاطرم برای همیشه بنشینه. ترکیب فعالیت های روزنه اش با عشقی پاک و بی بدیل به همه آدمها، و از همه مهمتر گمنامی او در بین همه دوستان، آن چیزی بود که وجودش را خالص گردانیده بود.
وجودش آرامش بخش بود، کلامش نافذ بود، نگاهش با معنا و عمیق بود. لب به شکوه نمی گشود، و لحن گفتارش با آن فصاحت و بلاغت کلامش، هر شنونده ای را مبهوت می کرد. ظاهرا او آفریده شده بود که برای همه دل بسوزاند و برای هر جراحتی مرحمی باشد. اما از هر صد مورد کارهای شایسته اش، شاید یکی از آنها به صورت اتفاقی و به ندرت بر تیزبینان کشف می شد. و اگر کسی به کار خوبی از او اشاره می کرد ، جمله ای از دعای کمیل می خواند که « و کم من ثناء جمیل لست اهل له نشرته »
یعنی :(خدایا) چقدر چیزهایی که اهلش نبودم، و تو نشر دادی و من خجالت نکشیدم. هزار کار خلاف انجام دادم و کسی نفهمید، کار (نیک) کوچکی انجام دادم و به همه گفتی.
وای از این قلم فلج و این کثرت صفات، که خجل هستم که هرگز نتوانم آنچه را درک می کنم ، به شما عزیزان منتقل کنم.
اولین بار که دیدمش، دلم گرفته بود، 10 سال بیشتر نداشتم. ، کلاس چهارم بود. زنگ تفریح کنار حیاط مدرسه تنها توی خودم فرو رفته بودم و در فکر معلمم بودم که سر کلاس بی توجه به دانش آموزان چرت می زد( بعدها فهمیدم اینها از علامت اعتیاد معلمم بود)، بچه های پائین شهر و حرکات و حرفهای زشت که به هم می زدند ،و من که تازه به اون محله و مدرسه آمده بودم. احساس خوبی نداشتم...
اینجا بود که یکی سایه اش افتاد رو سرم، نگاه کردم، جواد بود ، مثل اینکه سایه اش گرمتر از نور خورشید بود، برای همین نگفتم که کنار برود. آرام و شمرده ولی با گرمی ، با من شروع به حرف زدن کرد.
- « تازه اومدی این مدرسه ؟! »
واضح بود که می خواهد با هم صحبت کنیم. شاید چند دقیقه نگذشته بود که عمق دوستی امان توصیف ناشدنی شد. گویی او خیلی بیشتر از سن و سالش از همه چیز با اطلاع بود. ازمدرسه، بچه ها و وضعیت هرچی؛ من و جواد یکی شده بودیم و چه به سرعت آن یکسال گذشت و ما نقل مکان کردیم و آنها نیز هم...
او در یادم نشست و از پیشم رفت.
چند سال گذشت. سال دوم دبیرستان بود که من به دبیرستان جدیدی رفتم. چند تا دوست هم پیدا کرده بودم. چند ماه گذشته بود، که یک روز زنگ تفریح ، یکی از دوستانم دستی روی شانه ام زد و گفت: جواد اومده ، جواد رو می شناسی، گفتم نه! . گفت ولی او تو را میشناسه!، حتی بیشتر از ما تو رو می شناسه!. برگشتم اون طرف حیاط جایی که بچه ها گردش حلقه زده بودند. قیافه همیشه آرام او را دیدم. قبل از اینکه به خودم بیایم او به طرفم حرکت کرد. او مرا شناخته بود ولی من هرگز او را که روانش بیشتر از جسمش بزرگ شده بود، را نشناختم. همانطور که آن وجود عزیز را هنوزم نشناخته ام.
مرا در آغوش کشید و گفت:« رفیق منو یادت نمیاد؟!»
بعد نشانی مدرسه و معلم و تک همبازی سالهای پیش را پرسید و ... . یکباره برق شادی در چشمانم درخشید، آری او جواد بود. اما عمق نگاه جواد محزون بود اگر چه لبخندش را برای همیشه در صورت داشت.
او مانند ماه بعضی وقتها کامل ، گاهی کم و گاهی اصلا دیده نمی شد. او همیشه آنجایی بود که بیشترین احساس نیاز به وجودش می شد. او جزء هیچ گروه و دسته ای و .... ، نبود. اما هر سلیقه و فکری دوست داشت که او را در مرکز خود داشته باشد. مبتکر و خلاق بود. وقتی که او به مدرسه باز می گشت، همه از وجودش با خبر می شدند. او برای بچه هایی که در کلاس درس حضور داشتند، کلاس تقویتی و کمکی می گذاشت، در حالیکه خودش از درس برای مدتی دور بود. او همه دردهای دوستان را تا تسکین کامل کنجکاوانه ، درمان بود.
او 16 ، 17 سال بیشتر نداشت... ، ولی جذابیت او مانند فردی مقتدا بود که کودکان گرد او جمع می آیند.
جواد حالا دیگه نمی تونی مانعم بشی که ازت حرفی نزنم... کم کم در اینجا هر چی ازت می دونم میگم. تا بقیه هم بدونند که تو با دلهای ما دوستان چه کردی؟!
چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را
که کس آهوی وحشی را از این خوشتر نمی گیرد
به همه می گویم که:
معنی کیمیا را فقط با تو درک کردم.
معنای رهایی و گسیختن تعلق رو از تو سرمشق گرفتم.
عشق را با تو حس کردم.
سختی فراموشی خویشتن را با تو تحمل کردم.
تحمل و سعه صدر را تو معیار بودی.
مقدسات را تو تجسم بخشیدی.
اولین بار آمیختن عرق و خون را در دستان رنجکش تو تجربه کردم.
برق شادی در چشم بیمار تنهای بیمارستان را با محرک وجود تو حس کردم.
و لذت رنج را از قدح دست تو نوشیدم
اما افسوس که فاصله امان زیاد شد.... تو باز هم بیشتر اوج گرفتی.... ، آیا مرا فراموشم کرده ای...
جواد عزیز ؛ میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟!
بی وفا، منو با خودت نبردی، حرفی نزدم. لااقل اگر وقت نمی کنی بیایی پیشم ، می تونی که بیایی به خوابم؟!
نمی تونی؟!
...
...
ادامه داره
علاقه مندی ها (Bookmarks)