به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 9 , از مجموع 9
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 03 مرداد 94 [ 21:52]
    تاریخ عضویت
    1392-3-11
    نوشته ها
    61
    امتیاز
    2,033
    سطح
    27
    Points: 2,033, Level: 27
    Level completed: 22%, Points required for next Level: 117
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    53

    تشکرشده 93 در 34 پست

    Rep Power
    0
    Array

    زنی که همه دنیام بود وقیح و دروغگو شده (2)

    به نام خداوند حکیم

    در ادامه تاپیک قبلیم زنی که همه دنیام بود وقیح و دروغگو شده ، گفتم شاید کسی دوست داشته باشه بعد از 4 ماه ببینه سرنوشتم چی شده

    باسلام و عرض تشکر از دوستانی که در تاپیک قبلی خیلی خیلی کمکم کردن تا تقریباً بدترین روزهای عمرم رو پشت سر بگذارم

    الان 7 ماه از اینکه خانومم رفته میگذره ، توی این مدت احساسات عجیبی رو پشت سر گذاشتم .
    یه روز صبح از خواب پا میشم به خودم میگم ای کاش باز هم برا ادامه زندگیم تلاش کنم ، یه روز یاد کاراش می افتم میگم خدارو صد هزار مرتبه شکر که اینطوری شد ، یه روز دیگه که میشه دوباره فکر و خیال میاد توی ذهنم نمیدونم چرا ولی الان واقعاً تضاد رو دارم تجربه می کنم .

    چیزی که برام واقعاً جالبه اینه که حس نفرت رو تجربه نکردم و هر روز صبح براش دع میکنم ، الان اصلاً خبر ندارم چی کار میکنه! فکر می کنم رفته سر کار، ولی نمیدونم اصلاً شاید خونشون رو عوض کرده باشن، واقعاً دیگه هیچ خبری ازش ندارم .


    دادگاه و دادگاه بازی هم تموم شد. هم مهریه ، هم نفقه ، رو به تقسط رسوندم که خدارو شکر قاضی به خاطر جوان بودنم خیلی کمکم کرد و اصلا فشاری بهم نمیاره.
    اگه یادتتون باشه دادخواست عدم تمکین هم داده که قاضی دستور به الزام به تمکین داد ولی سرکار خانوم با وقاحت تمام گفتن که تشریف نمیاورند .

    توی آخرین دادگاهمون خواستم باهاش صحبت کنم وقتی دادگاه تموم شد بهش گفتم ببین اینجا کسی به غیر از ما دوتا نیست میخواهم باهت حرف بزنم . اما باز هم عصبی بود و بدو بدو رفت تو حراست دادگاه گفت این آقا مزاحم من میشه ، منم گفتم بابا ناسلامتی من هنوز شوهرتم حالا دیگه شدم غریبه تو خیابون که بهم میگی این آقا . !!!! اما باز هم شلوغ کاری و داد و بیداد کرد. قبل از اونم یکی از شاهدام که برای شهادت اومده بودن به صورت کاملا خودجوش ( جزو بزرگای فامیلمون که معمولا توی این جور کار اول از همه جهت حل و فصل وارد میشه ) بهش گفت دخترم میخواهم باهات حرف بزنم اما در جواب بهش گفته بود من دخترم توی نیستم و دختر تو ....... ، تازه من از همتون شکایت دارم که اومدین اینجا شهادت دروغ دادین ، فامیلمون هم گفته بود تو خودت بهتر از همه از وضعیت مالی میلاد خبر داری و میدونی که هرچی گفتیم حقیقت محضه، دروغگو تویی که دست روی قرآن گذاشتی و قسم خوردی که نفقه بهت نداده و خودتم بهتر از همه میدونی، به خدا من میخواهم کمکتون کنم و بیشتر از میلاد هم دلم برای تو میسوزه چون اون حداقل عذاب وجدان نداره ولی تو می خوای با عذاب وجدانت چطوری کنار بیای!!!
    دیگه خلاصه هر چی اصرار کردم جواب خانومم رو بهم نگفت و گفت فقط بدون خیلی بی ادبه.!!!1

    شاید باورتون نشه ولی من فقط به این خاطر خواستم بعداز اینکه همه رفتن باهاش صحبت کنم که دلم آروم بگیره و با خودم بگم همه تلاشم رو کردم. بعد از دادگاه من به خاطر اینکه دیگه مطمئن بشم اون به زندگی مشترکمون فکر نمیکنه رفتم دادخواست ازدواج مجدد دادم که قاضی هم با درخواستم موافقت کرد ، اما خودم که میدونم سوری بود، چه ازدواجی !!! چه کشکی !!!! چه دوغی !!!!!

    الان احساس خلا می کنم ، احساس می کنم یه چیزی از وجودم نیست، احساس تنهایی می کنم ، مسافرت میرم ، ورزش می کنم ، کارم را با جدیت انجام میدهم ، حتی توی کارم پیشرفت هم کردم ، بعد از ساعت کاری هم سعی میکنم خودم رو با کارهای موقت دیگه ای مشغول کنم تا حداقل بتونم یکم درآمدم رو تقویت کنم .

    چند روز پیش یکی از دوستام پرسید بهترین دوران زندگیت کی بوده؟ با خودم فکر کردم ، دیدم من از اول جونیم تلاش کردم سرباز بودم ، دانشجو بودم، کار کردم که بتونم زودتر زنمو ببرم سر خونه زندگیم ، زندگیی که 9 ماه بیشتر طول نکشید ، بهش گفتم بهترین دوران زندگی من با همه سختیاش همون 9 ماه بوده. باور کنید زندگیم رو خیلی دوست داشتم ولی خب اینجوری شد دیگه .

    گاهی بساط عشق ، خودش جور میدشود/ گاهی به صد مقدمه ، ناجور میشود

    هیچ وقت به خدا گلایه نکردم و همیشه شکر گذارش بودم ، اما باور کنید این احساس تنهایی خیلی سخته ، خیلی دلم می خواهد دوباره یک زندگی مشترک داشته باشم ، دلم می خواهد دوباره وقتی از سر کار برمیگردم به امید اینکه یکی تو خونه منتظرم هست برگردم خونه .
    با اینکه میدونم اون دیگه برنمیگرده ، اما همش منتظر زنگ یا اس ام شم ، وارد هیچ رابطه جدیدی نشدم ، یعنی حتی بهش فکر هم نکردم ، و دوست ندارم خودم رو با روابط سطح پایین بیارم پایین ، ولی واقعاً نیاز دارم ، نیاز به محبت ، نیاز به دوست داشته شدن ، اما همچنان با نفسم مبارزه میکنم ، و دوست دارم تا موقعی که اسم خانومم تو شناسنامم هست هم همینطور باشم، از خدا میخواهم که کمکم کنه


    حیف که بی معرفت، یه پل برگشت برا خودش نگذاشت ، روزی که با مامور اومده بود که جهیزیشو ببره وقتی میخواست لباس هاش رو با خودش ببره بهش گفتم این همون لباس هایی که من برات نخریده بودم ، گفت : اصلا نمیبرمشون و پرتش کرد روی زمین . با خودم گفتم حتما این کارو کرده که بعداً بتونه به خاطرش یه باب مذاکررو باز کنه ، اما توی مدت این 7 ماه که رفته حتی دنبال لباس هاش هم نیومده ، میخواهم توی این یکی دو هفته لباسهاشو ببرم خونه خالش اینا ، به نظرتون کار درستیه؟

    یه مشکل دیگه ای هم پیدا کردم ، این روزها خیلی پول خرج میکنم ،انگار از خرید کردن و پول دادن لذت میبرم ، نمیدونم چرا من همیشه آدمی بودم که خیلی حساب شده خرج می کردم یعنی اگه نبودم که تو 24 سالگی نمیتونستم زندگی تشکیل بدم.

    یه خونه جدید اجاره کرده بودم که اونم می خواهم پس بدم.بی معرفت حتی نیومد ببینه چه شکلیه ، جمعاً شاید 10 بار هم توش نرفتم.

    توی این مدت یک بار هم پیش مشاوره رفتم ، که به نظر خیلی حاذق و البته خیلی هم پولکی می اومد،که تصمیم گرفتم دیگه پیشش نرم.

    من از موقعی که یادمه برا زندگیم هدف داشتم ، و میدونستم که مثلا 2 سال دیگه به چی باید برسم و خدارو شکر با تلاش خیلی زیاد و لطف خدا به همش رسیدم، اما الان واقعا ً احساس میکنم از بی هدفی رنج میبرم ، خواهش میکنم کمکم کنید .دوستان کمکم کنید بتونم این شرایط رو بپذیرم .

    ضمناً قطعا دوستانی خواهند گفت که چرا این تاپیک توی این انجمن مطرح شده و باید توی انجمن طلاق و متارکه مطرح می شد. در جواب باید بگم من فعلا نیت ندارم طلاقش بدم تا روزی قلبم بهم بگه این کار 100 درصد درسته ، پس تا وقتی که که 100 درصد نشده امید هست.
    ویرایش توسط milad08 : چهارشنبه 01 آبان 92 در ساعت 16:31

  2. 5 کاربر از پست مفید milad08 تشکرکرده اند .

    Aram_577 (شنبه 04 آبان 92), hamh (شنبه 04 آبان 92), mah naz (یکشنبه 05 آبان 92), گل آرا (سه شنبه 07 آبان 92), الهام20 (شنبه 04 آبان 92)

  3. #2
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 19 بهمن 01 [ 19:08]
    تاریخ عضویت
    1392-5-13
    نوشته ها
    688
    امتیاز
    14,984
    سطح
    79
    Points: 14,984, Level: 79
    Level completed: 27%, Points required for next Level: 366
    Overall activity: 99.0%
    دستاوردها:
    OverdriveTagger Second ClassSocialVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    1,002

    تشکرشده 1,784 در 580 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    119
    Array
    سلام میلاد عزیز. شاید من برای شما غریبه باشم اما شما نیستی! و من اتفاقا خ دوست داشتم بدونم که چه کردین!

    دوست عزیز حالا تازه داری به مقام ما مجردها نایل میشی! خیلی سخت نگیر!تازه من 32 سالمه ! شاید تنهایی سخت باشه اما قطعا سخت تر از توهین و تحقیر و تهمت شنیدن نیست!

    معمولا این سردرگمیها و بی هدفیها و خودفراموشیها بعد از یه طوفان توی زندگی بسیار طبیعی است !

    خودت بهتر از من می دونی که شاید ما واسه خودون اهدافی داشته باشیم و مسیرهای مشخصی! اما خ وقتها ممکنه به اهدافمون برسیم اما از یک مسیر متفاوت دیگه مسیری که خداوند در با توجه به نیازهای ما در نظر می گیره!

    اما این اتفاقات علی رغم بدیهایی که داشت خوبیهایی هم واسه شما داشت یکی از اونها این بود که به هرحال بودن با عشقتون رو تجربه کردین و مثل خیلیهای دیگه حسرت به دل نماندین!

    از عاشقی مثل شما واقعا بعید نبود که بتونه بدون تنفر با این مساله کنار بیاد چون خودتون می دونین که بیشتر این ادمها دلسوزی دارن! چون اول دارن پشت پا به زندگی خودشون می زنن!

    اما دوست عزیز برای رهایی از این بحران به نظر من سعی کنین در اتمامش تمام سعی خودتو رو بکنین! تا زودتر به حالت عادی برگردین! آخه دوست عزیز واسه کسی که اینقدر عجله داره واسه رفتن که نباید مانع شد!

    من حس می کنم خ دوست ندارین که تخیلات گذشته رو رها کنین و خ دوست ندارین شرایط کنونیتون رو باور کنین!

    باید پذیرفت که یک عده رو هر چند که عاشقشون باشی نمی تونی داشته باشی و چه بسا داشتنشون چیزی جز عداب نخاهد بوود!

    شما که سراسر خوبی کردی بیا خوبی رو تمام کن و به خاستش احترام بزار و سریعتر اون و خودت رو از این حالت نجات بده! در ضمن تو این شرایط ادم خ مستعد افسرده شدن و ... است پس بیش از پیش مواظب خودتون باشین و توکل تون مثل سابق فراموش نکنین

    من این شعر رو واستون می ارم که قبلا به یک کاربر محترم دیگه فرستاده بودم! امیدوارم همه ما از امتحان های زندگیمون سربلند بیرون بیایم!

    گاهی بعضی ها با ما جور در می آیند، اما همراه نمی شوند، گاهی نیز آدم هایی را می یابیم که با ما همراه می شوند اما جور در نمی آیند. برخی وقت ها ما آدم هایی را دوست داریم که دوستمان نمی دارند، همان گونه که آدم هایی نیز یافت می شوند
    که دوستمان دارند، اما ما دوستشان نداریم. به آنانی که دوست نداریم اتفاقی در خیابان بر می خوریم...و همواره بر می خوریم، اما آنانی را که دوست می داریم همواره گم می کنیم و هرگز اتفاقی در خیابان به آنان بر نمی خوریم
    برخی ما را سر کار می گذارند،‌ برخی بیش از اندازه قطعه گم شده دارند و چنان تهی اند و روحشان چنان گرفتار حفره های خالی است که تمام روح ما نیز کفاف پر کردن یک حفره خالی درون آنان را ندارد.
    برخی دیگر نیز بیش از اندازه قطعه دارند و هیچ حفره ای،
    هیچ خلائی ندارند تا ما برایشان پُرکنیم. برخی می خواهند ما را ببلعند و برخی دیگر نیز هرگز ما را نمی بینند و نمی یابند و برخی دیگر بیش از اندازه به ما خیره می شوند...گاه ما برای یافتن گمشده خویش، خود را می آراییم، گاه برای یافتن «او» به دنبال پول، علم، مقام، قدرت و همه چیز می رویم و همه چیز را به کف می آوریم و اما «او» را از کف می دهیم
    گاهی اویی را که دوست می داری احتیاجی به تو ندارد زیرا تو او را کامل نمی کنی
    تو قطعه گمشده او نیستی ،تو قدرت تملک او را نداری.گاه نیز چنین کسی تو را رها می کند و گاهی نیز چنین کسی به تو می آموزد که خود نیز کامل باشی، خود نیز بی نیاز از قطعه های گم شده.
    او شاید به تو بیاموزد که خود به تنهایی سفر را آغاز کنی ، راه بیفتی ، حرکت کنی. او به تو می آموزد و تو را ترک می کند، اما پیش از خداحافظی می گوید: "شاید روزی به هم برسیم ..."، می گوید و می رود، و آغاز راه برایت دشوار است.
    این آغاز، این زایش،‌ برایت سخت دردناک است. بلوغ دردناک است، وداع با
    دوران کودکی دردناک است، ‌کامل شدن دردناک است، اما گریزی نیست.
    و تو آهسته آهسته بلند می شوی، و راه می افتی ومی روی، و در این راه رفتن دست و بالت بارها زخمی می شود، اما آبدیده می شوی و می آموزی که از جاده های ناشناس نهراسی، از مقصد بی انتها نهراسی، از نرسیدن ... نهراسی و تنها بروی و بروی و بروی



    نیایش به قصد این نیست که خدا را به برآوردن آرزوهایمان وادارد، بلکه برای آن است که اشتیاق به خدا را در ما برافروزد و ما را به سوی خدا فرا ببرد. دیونوسیوس مجعول می گوید:
    "کسی که در قایقی نشسته و طنابی را که از صخره ای به طرفش پرت شده می گیرد و می کشد، صخره را به طرف خود نمی کشد، بلکه خودش و قایق را به صخره نزدیک تر می کند".
    فریدریش هایلر، نیایش، ص 331


  4. 8 کاربر از پست مفید مهرااد تشکرکرده اند .

    Aram_577 (شنبه 04 آبان 92), golrirahatannom (شنبه 04 آبان 92), hamh (یکشنبه 05 آبان 92), mah naz (یکشنبه 05 آبان 92), milad08 (پنجشنبه 02 آبان 92), sahelneshin (چهارشنبه 08 آبان 92), الهام20 (شنبه 04 آبان 92), غم بیکسی (جمعه 03 آبان 92)

  5. #3
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 03 مرداد 94 [ 21:52]
    تاریخ عضویت
    1392-3-11
    نوشته ها
    61
    امتیاز
    2,033
    سطح
    27
    Points: 2,033, Level: 27
    Level completed: 22%, Points required for next Level: 117
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    53

    تشکرشده 93 در 34 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام مهرااد گرامی


    خیلی ممنون بابت پستت و شعر خیلی قشنگی که برام گذاشتی واقعا جالب بود


    آره شما راست میگی این موضوع حداقل این خوبی رو داشت که من به عشقم رسیدم ، داشتم فکر می کردم اگه توی شرایط اون موقع من بهش نمیرسیدم واقعا حال و روزم از الان هم بدتر می شد ، حتما این هم لطف خدا بوده به من، شایدم خدا میخواست بهم بگه وقتی من بهت میگم نه ، بچه جان انقدر اصرار نکن

    اما در مورد اینکه گفتی "دوست داشتنو در حقش تموم کن و بذار به چیزی که می خواهد برسه"

    باید بگم اون موقع که اویل اوج گرفتن اختلافامون بود یعنی یه هفته قبل تر از موقعی که بخواهد بره ، با اسرار داییش و پدر مادر من جلسه ترتیب دادیم برای طلاق توافقی . توی اون جلسه یه مبلغی بالاتر از توانایی من درخواست کرد که همون لحظه من گفتم باید فکر کنم.
    بعد از 2 روز من به داییش زنگ زدم و گفتم قبوله ، من این زندگی رو میخواستم تا موقعی که اون بود حالا که اون نمیخواهد، باشه قبوله همون مبلغی که گفت قبوله ، بالاخره مهر حقشه و من دوست داشتم حالا که میخواهد بره ، من داشتم و کل مهرشو میدادم تا با رضایت از خونه من بره بیرون ، اما خودش بهتر میدونه که من چیقدر پول دارم و چقدر ندارم ....
    داییش گفت: میگه که پول و بهم بده و باقیشم قسطی بده ، من زندگی می کنم ، طلاقم نمیخواهم.
    پس من نمیدونم که واقعا اون رفتن و میخواهد یا موندن ؟!؟؟؟؟؟؟

    4 ماه پیش بالهای صداقت گرامی و دیگر کارشناس ها بهم توصیه کرده بودند که فعلا از فکر اینکه چرا همسرم همچین رفتاری کرد بیام بیرون و مدتی روی خودم کار کنم ، من هم همینکاررو کردم، 4 ماه نه تاپیک زدم نه بهش فکر کردم ، فقط تمام پتانسیلم رو روی خودم گذاشتم ، و توی اون زمان خیلی هم برام مفید بود ، ولی حالا بعد از چهار ماه واقعا فکر می کنم این حق من باشه که از دوستان و کارشناسان ،راهنمایی و همفکری بخواهم تا بدونم که
    این نفرت و بقض و کینه چرا درون همسرم یکباره شعله ور شد؟؟؟؟


    -
    ویرایش توسط milad08 : شنبه 04 آبان 92 در ساعت 16:30

  6. 5 کاربر از پست مفید milad08 تشکرکرده اند .

    Aram_577 (شنبه 04 آبان 92), hamh (شنبه 04 آبان 92), mah naz (یکشنبه 05 آبان 92), sahelneshin (چهارشنبه 08 آبان 92), الهام20 (شنبه 04 آبان 92)

  7. #4
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 14 اسفند 97 [ 07:26]
    تاریخ عضویت
    1392-4-27
    نوشته ها
    78
    امتیاز
    4,969
    سطح
    45
    Points: 4,969, Level: 45
    Level completed: 10%, Points required for next Level: 181
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class1000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    149

    تشکرشده 40 در 22 پست

    Rep Power
    0
    Array

    سلام

    سلام
    خواستم خیلی چیزهامخصوصادرموردتجربیات شخصی خودم بهتون بگم شایدکمکتون کنه زیادشد خیلی...

    1 . احساس می کنم شرایط من وشما بسیارشبیه هم هست اگه خاطرتون باشه شمادریک تاپیک به من راهنمایی رسوندید من هم مثل شما چندماهی روخودم کارکردم ودرگیر دادگاه بودم توی تاپیک هایی هم که زدم دیگه کسی زیادنیومد ونظری نداد وبه نظرم خیلی خوب هم شد چون من بالاخره راهمو پیداکردم وتمرکزکردم روی خودم وقاطعانه باتمام دلشکستگی ورنجی که داشت تصمیم گرفتم

    درمورد بی ثباتی همسرتون، خانواده ی آشفته ، قدردان نبودن نسبت به همسربامحبت وصبوری مثل شما که حتی یه بارهم دست روش بلندنکردیدو پرخاش نکردید (خدایی اینقدرصبوروآرام بودید؟)........تمام حق روبه شمامیدم وبایدبگم کاملاانتخاب اشتباهی بوده وجمله ی خودتون روبهتون یاداوری می کنم که :



    *به نظرم خرج کردن محبت برای کسی که محبت رو نمیفهمه یه نوع تلف کردن محبته؛


    وباورکنید که واقعا اینطورهست وشک نکنید.

    من هم مثل شما منتها درنقش یک زن بسیار به همسرم محبت کردم
    بسیارازخودگذشتگی کردم
    وبسیاری رفتارهای نابه هنجارخودش وخانواده شو تحمل کردم
    بیکاری ، بی ثباتی ، دست بزن ، وابستگی شدید و....وباوجودتمام بدی ها وظلم هایی که کردمثل شما بازهم ته دلم دوسش داشتم ازش متنفرنبودم وته دلم به خودم می گفتم شاید عوض بشه یه فرصت دیگه بدم ولی باورتون نمیشه که اون چکارکرد...(که نمی خوام بگم حتی توتاپیکمم هنوزنگفتم گفتنش ونوشتنش روحموآزارمیده شایدبعدن بنویسم....) تازه همه ی این هادرشرایطیه که همسربی ثبات و وابسته ی من همش التماسمم میکرد هرروز زنگ میزد به پدرومادرم التماس میکردکه برگردم گریه میکرد ولی به خاطرهمون بی ثباتی هم زمان تهدیدمیکرد وهی منو دراین نوسان احساسی قرارمیداد ...

    ولی من درنهایت به این نتیجه رسیدم که آدم هاعوض نمیشن همسرمن باوجود محکومیت های سنگین قانونی هم به خودش نیومد وواقعابه اشتباهاتش پی نبرد (چه برسه به خاطردل من وعشق وجدان و........خدارودرنظرنگرفت.) تازه تکرارش هم کرد حتی بدتر....پس باورکنیدکه اوناعوض نمی شن وبایدهمینجوری ببینیم میتونیم بپذیریمشون یانه؟ می تونید؟

    اون هاعوض نمیشن چون خودشون نمی خوان چون مثل من وشما به دنیانگاه نمی کنن من وشمابرامون سخته دلتنگ میشیم تاآخرین قطره ی خونمون و سلامت روحمون خرج می کنیم برای حفظ زندگیمون ولی اونها مثل مافکرنمی کنن اونها ازجنس مانیستندماروباورندارن وباورنمی کنن نمی خوان به خودشون زحمت بدن قدرعشق پاک وخالص رونمی دونن لگدمالش می کنن اون عشقی که ماازش دم می زنیم وبه خاطرش گذ شت می کنیم توی اون هانیست من دیگه نمی تونستم زخم بخورم وتحقیربشم وبهم توهین بشه ودروغ بشنوم ولی خودمو باز گول بزنم ... پس شماهم حواستون جمع باشه فقط به بهانه ی اینکه دوستش دارید ودلتون به اون زندگی که بازحمت ساختیدمیسوزه خودتوگول نزنید من خیلی بی شخصیت میشدم واون انگار همینومی خواست هربی احترامی هم میکرد ویه روزبعدپشیمونی ومعذرت ویه چیزدیگه......واین زندگی نیست که بشه تحمل کرد حداقل من نمی تونستم دیگه تحقیرروتحمل کنم ....دلم ثبات وآرامش می خواست ..........شماچی؟

    به این فکرکنید که یه انسان دیگه ارزش اینوداره که شماخوردبشید؟اون هم درحالیکه سرسوزن اون ارزشی برای شماقائل نباشه..... اونهمه بهتون توهین بشه؟ یه آدم دروغگوکه قسم دروغ بخوره قابل اعتماده؟ اون هم به خاطر چی به خاطر پول؟(البته امیدوارم که شماهم واقعا صادقانه رفتارکرده باشید )

    درتاپیک قبلیتون نوشته بودید:

    اگه دست نوشته های دوران نامزدی و دوران دوستی من رو بخونین متوجه خواهید شد که من خیلی از این مشکلات رو پیش بینی می کردم ولی متاسفانه به خاطر احساسات و عشق و عاشقی های افراطی وارد زندگیی شدم که سرنوشتش رو میخونید.

    من هم دقیقامثل شما حتی وحشتناک تر اونقدرمشکلاتم رو باهمین وضعیت کنونی تودوران عقدونامزدی نوشته بودم وپیش بینی کرده بودم که خودم حیرت کردم از بی توجهی وجدی نگرفتن اون روزهام ...ازاون همه عشقی که داشتم ولی سرسوزنی برای همسرم ارزش نداشت....اون همه گذشتی که میکردم وغرور وشخصیت وسلامتیمو به خاطرش می گذشتم ولی اون براش مهم نبود ...بی وجدان بود....واقعا عشق چشماموکورکرده بود حتی تواین مدت بااونهمه مصیبتی که سرم آورد دوسش داشتم بازم یه تکون یه تغییرمثبت نکرد وباکنارهم گذاشتن تمام این ها من دیدم ادامه ی زندگی به صلاح نیست وخدای نکرده چراماباید یه بچه ی پاک وبی گناه رو به خاطر خودخواهی ها وعشق وعاشقی هامون به این دنیابیاریم وبدبختش کنیم؟ این خیلی مهمه....


    من همه ی تجربیات شخصی موگفتم که بدونید واقعا ما آدم ها میتونیم به جای اینکه خودمون سرمون به سنگ بخوره به" تجربیات" به "نشانه ها "وبه "عقل "رجوع کنیم وتصمیمات بهتری بگیریم



    فکرمیکنم من وشما فقط به احساسات میدون دادیم ...تاوان سختی هم دادیم امابهتره اینجای کار یکمم به عقلمون میدون بدیم وباتمام سختی که میدونم داره کمی احساسات روکناربذاریم وعاقلانه فکرکنیم
    باورکنید منم اگه ببینمش دلم براش پرمیکشه دلتنگش میشم بهش فکرکنم گریه ام میگیره چون ازته دلم باتمام وجودم کنارش بودم وعاشقش بودم ولی وقتی نمی فهمه ونمی خوادکه بفهمه نمی تونم تاآخرعمرم خودمو رنج بدم...شماچی می خواید؟



    2.اما یه سوالی پرسیدید که خیلی ذهنمومشغول کرد اینکه چرایک دفعه ازشمامتنفرشدو بغض وکینه به دل گرفت ؟(البته بدون درنظرگرفتن اینکه همسرشماهم واقعا بی ثبات ومریض ووابسته باشه ازنوع شدید یاخفیفش) به عنوان یک زن مواردی روتوی برخوردهاتون دیدم که گفتم شایدبدنباشه بهشون اشاره کنم چون به نظرم مهم بود ولمسشون کرده بودم (حتما برای زندگی آینده تونم بدنیست که بدونید)سرنخ هایی از رفتارهاوگفتارهای خودتون وهمسرتون داده بودیدکه این مواردبه نظرم رسید :

    1.چون من یک زنم تمام شرایطی که مطرح شد رومی تونم اززاویه ی دیدخودم نگاه کنم خانمتون یکبارنوشته شمامستقل نیستید وفکرمیکرده خانواده تون براتون تصمیم میگیرن به جای انکار سعی می کردید یا اگه الان میتونید ومی خواید سعی کنید ازش بپرسید چه مواردی بوده ؟ نمیشه پیش خودتون انکارکنید وخیال خودتونوراحت کنید ...الکی نبوده که نوشته یک احساس بوده یک چیزی بوده که لمسش کرده وآزارش داده...

    2.بدترین توهین وفحش برای یک زن توزندگی اینه که تهدید به جدایی بشه
    .... اینکه برای همسرش تموم شده وهمسرش به زبون بیادواینوبگه......همون باری که رفتید گذاشتیدش خونه مادرش یعنی نخواستیدش یعنی نتونستید درکش کنید ومشکلتونوباهم حل کنید یعنی اون موقع شما به نتیجه رسیدیدکه نمی خوایدش وبعدن اگه هزاربارم دنبالش بریداون ازذهنش پاک نمیشه وفکرمی کنه ممکنه دوباره شمااینکاروبکنید وهمش دراسترس میمونه وآرامششوازدست میده

    3.یه بارم که گفتید اصلا دوستش ندارید ومی خواهید جدابشید بعددیدیددکه اومده واون هم وسایلشوبرده واقدامات قانونی کرده ...نتونسته یانخواسته دست روی دست بزاره باخودش به نتیجه رسیده که شمانمی خواهیدش ....شمابه عنوان یه مرد هرقدرهم که عصبانی بشید نباید می گفتیدکه دیگه نمی خواهیدش ووقتی گفتیداون هم دلش شکسته ورفته ....به جاش شماباهاش قهرمیکردید یا سرسنگین میشدید یایه تهدید دیگه میکردید که اون هم اونقدرته دلش خالی نشه.....چون خودتون بعداین همه مدت هنوزدوستش دارید ومی خوایدش اینارومیگم ...چون شما اون وقت حس واقعی طلاق نداشتید ولی به اون گفتید واون هم واقعا باورکردوواقعیش کرد

    4.شمامیریددرخواست ازدواج مجددمیدید خب فکرمی کنیدوقتی بفهمه پیش خودش چه فکری می کنه؟نه اینکه شمادیگه بهش اهمیت نمیدید؟دیگه برای شماتموم شده؟احساس کینه می خواهیدنداشته باشه؟ حتی اگه ظاهرن خیلی نسبت به شمابی تفاوته وروی خوش نشون نمیده ولی شماکه واقعاتوی دل اون نیستید توی مغزاون نیستیدکه فکر شوبخونید
    (بدترین جملاتی که ازبعضی دوستان تو همدردی می خونم اینه که مثلامیگن زنه که اون کاروکرده یعنی این....
    مرداگه اینکاروبکنه یعنی این....
    یه جورذهن خوانی وتعمیم دادن ...
    یه دفعه نسخه ی طرفونپیچین که چی فکرمی کنه وچه احساسی داره چون شماواقعاتوفکرو قلب اون نیستید که.....پس به جاش حرف نزنیدوفکرنکنید واحساس نکنید)


    (البته اینم بگم فکرمی کنم توزندگی شمادرحدهمین چند باربوده که این کاراروکردید همسرمنکه بیشتراز100باراین رفتاراروبدترشوانجام داد اون هم درکنارکتک زدن من باجون ودل موندم وزندگی موخواستم حفظ کنم چون عاشقانه زندگی مومی خواستم ...ولی خب همسرشمانتونسته هضم کنه ...فکرمی کنم باتوجه به سابقه ی دوستیتون توقع این کارا روازشمانداشته)


    اینویادتونه :

    گردنه احساسات گردنه ای است که بسیار شیب تندی دارد و زمان زیادی را از انسان می گیرد تا بتواند از آن عبور کند
    اگر از این گردنه احساسات عبور کنید ، آن وقت هست که تصمیماتی که اخذ می کنید ، می تواند پایدار باشد

    فکرمی کنم الآن به این توجه کنیدکه ازگردنه ی احساسات عبورکنید ...واینوبیشتربه این دلیل میگم که ادامه ی طولانی این روندوبلاتکلیفی زیادخوب نیست ...
    شایدبدنیست برای آخرین بار برای دل خودتون ارتباطی باهاش بگیرید دنبالش برید ببینیدواقعازندگی بدون شمابراش راضی کننده ترهست یانه....آخرین حرفاتونودرکمال ارامش بگید...سوالاتی که توذهنتونه روازش بپرسید چون شمامردید شماییدکه به نظرمن باید تاآخرین لحظه برای نگه داشتن زندگی تلاش کنید (بیشترتلاش کنید) واگرنشد توافقی درمورد طلاق ومهریه کنید وتمام کنید تابتونیدزودترخودتونوبازسا زی کنید ببینید راضیه به طلاق؟وچطوری باچه شرایطی راضیه؟میدونیدکه بسیاری اززنهااونقدرگاهی اززندگی میبرن که راضی میشن بسیاری حق وحقوقشونم ببخشن وطلاق بگیرن همسرشماچطوریه؟

    این هم جملات زیبای شماکه برای خود من طلایی بود و تجربه و زیبائی وتفکری پشتش داشت که به خودمن یادآوری می کنه که درپس این سختی چه چیزهایی یادگرفتم:


    یاد گرفتم
    که خدا در تمام مشکلات برای من کافیست

    یاد گرفتم هیچ وقت چیزی رو زوری از خدا نخواهم
    یاد گرفتم
    خوبی از بین نخواهد رفت ، حتی اگه بعضی ها قدرش رو ندونن

    یاد گرفتم همه با تفکرات من زندگی نمی کنند ، و باید ببینم و قبول کنم کسایی هم پیدا میشوند که برای رسیدن به خواسته هاشون حاضرن از همه چی بگذرن.
    یاد گرفتم اگر چه عشق زیباترین احساس آدمی می باشد ، اما نباید در ابراز اون افراط کنم

    یاد گرفتم
    میتونم عشق و عقل رو با هم داشته باشم و نباید یکی رو قربانی دیگری کرد

    یاد گرفتم
    هر بدی که بهم میرسه بازخورد تصمیمات و رفتارهای خودم هست،

    یاد گرفتم همنشینی با افراد بی فرهنگ منو خار خواهد کرد

    یاد گرفتم
    خرد جمعی ، دروغ نمیگه
    یاد گرفتم راضی باشم به آنچه که خداوند برایم تقدیر کرده




    برای منم دعاکنید
    خیلی.........
    .........





    - - - Updated - - -


    سلام

    سلام
    خواستم خیلی چیزهامخصوصادرموردتجربیات شخصی خودم بهتون بگم شایدکمکتون کنه زیادشد خیلی...

    1 . احساس می کنم شرایط من وشما بسیارشبیه هم هست اگه خاطرتون باشه شمادریک تاپیک به من راهنمایی رسوندید من هم مثل شما چندماهی روخودم کارکردم ودرگیر دادگاه بودم توی تاپیک هایی هم که زدم دیگه کسی زیادنیومد ونظری نداد وبه نظرم خیلی خوب هم شد چون من بالاخره راهمو پیداکردم وتمرکزکردم روی خودم وقاطعانه باتمام دلشکستگی ورنجی که داشت تصمیم گرفتم

    درمورد بی ثباتی همسرتون، خانواده ی آشفته ، قدردان نبودن نسبت به همسربامحبت وصبوری مثل شما که حتی یه بارهم دست روش بلندنکردیدو پرخاش نکردید (خدایی اینقدرصبوروآرام بودید؟)........تمام حق روبه شمامیدم وبایدبگم کاملاانتخاب اشتباهی بوده وجمله ی خودتون روبهتون یاداوری می کنم که :



    *به نظرم خرج کردن محبت برای کسی که محبت رو نمیفهمه یه نوع تلف کردن محبته؛


    وباورکنید که واقعا اینطورهست وشک نکنید.

    من هم مثل شما منتها درنقش یک زن بسیار به همسرم محبت کردم
    بسیارازخودگذشتگی کردم
    وبسیاری رفتارهای نابه هنجارخودش وخانواده شو تحمل کردم
    بیکاری ، بی ثباتی ، دست بزن ، وابستگی شدید و....وباوجودتمام بدی ها وظلم هایی که کردمثل شما بازهم ته دلم دوسش داشتم ازش متنفرنبودم وته دلم به خودم می گفتم شاید عوض بشه یه فرصت دیگه بدم ولی باورتون نمیشه که اون چکارکرد...(که نمی خوام بگم حتی توتاپیکمم هنوزنگفتم گفتنش ونوشتنش روحموآزارمیده شایدبعدن بنویسم....) تازه همه ی این هادرشرایطیه که همسربی ثبات و وابسته ی من همش التماسمم میکرد هرروز زنگ میزد به پدرومادرم التماس میکردکه برگردم گریه میکرد ولی به خاطرهمون بی ثباتی هم زمان تهدیدمیکرد وهی منو دراین نوسان احساسی قرارمیداد ...

    ولی من درنهایت به این نتیجه رسیدم که آدم هاعوض نمیشن همسرمن باوجود محکومیت های سنگین قانونی هم به خودش نیومد وواقعابه اشتباهاتش پی نبرد (چه برسه به خاطردل من وعشق وجدان و........خدارودرنظرنگرفت.) تازه تکرارش هم کرد حتی بدتر....پس باورکنیدکه اوناعوض نمی شن وبایدهمینجوری ببینیم میتونیم بپذیریمشون یانه؟ می تونید؟

    اون هاعوض نمیشن چون خودشون نمی خوان چون مثل من وشما به دنیانگاه نمی کنن من وشمابرامون سخته دلتنگ میشیم تاآخرین قطره ی خونمون و سلامت روحمون خرج می کنیم برای حفظ زندگیمون ولی اونها مثل مافکرنمی کنن اونها ازجنس مانیستندماروباورندارن وباورنمی کنن نمی خوان به خودشون زحمت بدن قدرعشق پاک وخالص رونمی دونن لگدمالش می کنن اون عشقی که ماازش دم می زنیم وبه خاطرش گذ شت می کنیم توی اون هانیست من دیگه نمی تونستم زخم بخورم وتحقیربشم وبهم توهین بشه ودروغ بشنوم ولی خودمو باز گول بزنم ... پس شماهم حواستون جمع باشه فقط به بهانه ی اینکه دوستش دارید ودلتون به اون زندگی که بازحمت ساختیدمیسوزه خودتوگول نزنید من خیلی بی شخصیت میشدم واون انگار همینومی خواست هربی احترامی هم میکرد ویه روزبعدپشیمونی ومعذرت ویه چیزدیگه......واین زندگی نیست که بشه تحمل کرد حداقل من نمی تونستم دیگه تحقیرروتحمل کنم ....دلم ثبات وآرامش می خواست ..........شماچی؟

    به این فکرکنید که یه انسان دیگه ارزش اینوداره که شماخوردبشید؟اون هم درحالیکه سرسوزن اون ارزشی برای شماقائل نباشه..... اونهمه بهتون توهین بشه؟ یه آدم دروغگوکه قسم دروغ بخوره قابل اعتماده؟ اون هم به خاطر چی به خاطر پول؟(البته امیدوارم که شماهم واقعا صادقانه رفتارکرده باشید )

    درتاپیک قبلیتون نوشته بودید:

    اگه دست نوشته های دوران نامزدی و دوران دوستی من رو بخونین متوجه خواهید شد که من خیلی از این مشکلات رو پیش بینی می کردم ولی متاسفانه به خاطر احساسات و عشق و عاشقی های افراطی وارد زندگیی شدم که سرنوشتش رو میخونید.

    من هم دقیقامثل شما حتی وحشتناک تر اونقدرمشکلاتم رو باهمین وضعیت کنونی تودوران عقدونامزدی نوشته بودم وپیش بینی کرده بودم که خودم حیرت کردم از بی توجهی وجدی نگرفتن اون روزهام ...ازاون همه عشقی که داشتم ولی سرسوزنی برای همسرم ارزش نداشت....اون همه گذشتی که میکردم وغرور وشخصیت وسلامتیمو به خاطرش می گذشتم ولی اون براش مهم نبود ...بی وجدان بود....واقعا عشق چشماموکورکرده بود حتی تواین مدت بااونهمه مصیبتی که سرم آورد دوسش داشتم بازم یه تکون یه تغییرمثبت نکرد وباکنارهم گذاشتن تمام این ها من دیدم ادامه ی زندگی به صلاح نیست وخدای نکرده چراماباید یه بچه ی پاک وبی گناه رو به خاطر خودخواهی ها وعشق وعاشقی هامون به این دنیابیاریم وبدبختش کنیم؟ این خیلی مهمه....


    من همه ی تجربیات شخصی موگفتم که بدونید واقعا ما آدم ها میتونیم به جای اینکه خودمون سرمون به سنگ بخوره به" تجربیات" به "نشانه ها "وبه "عقل "رجوع کنیم وتصمیمات بهتری بگیریم



    فکرمیکنم من وشما فقط به احساسات میدون دادیم ...تاوان سختی هم دادیم امابهتره اینجای کار یکمم به عقلمون میدون بدیم وباتمام سختی که میدونم داره کمی احساسات روکناربذاریم وعاقلانه فکرکنیم
    باورکنید منم اگه ببینمش دلم براش پرمیکشه دلتنگش میشم بهش فکرکنم گریه ام میگیره چون ازته دلم باتمام وجودم کنارش بودم وعاشقش بودم ولی وقتی نمی فهمه ونمی خوادکه بفهمه نمی تونم تاآخرعمرم خودمو رنج بدم...شماچی می خواید؟



    2.اما یه سوالی پرسیدید که خیلی ذهنمومشغول کرد اینکه چرایک دفعه ازشمامتنفرشدو بغض وکینه به دل گرفت ؟(البته بدون درنظرگرفتن اینکه همسرشماهم واقعا بی ثبات ومریض ووابسته باشه ازنوع شدید یاخفیفش) به عنوان یک زن مواردی روتوی برخوردهاتون دیدم که گفتم شایدبدنباشه بهشون اشاره کنم چون به نظرم مهم بود ولمسشون کرده بودم (حتما برای زندگی آینده تونم بدنیست که بدونید)سرنخ هایی از رفتارهاوگفتارهای خودتون وهمسرتون داده بودیدکه این مواردبه نظرم رسید :

    1.چون من یک زنم تمام شرایطی که مطرح شد رومی تونم اززاویه ی دیدخودم نگاه کنم خانمتون یکبارنوشته شمامستقل نیستید وفکرمیکرده خانواده تون براتون تصمیم میگیرن به جای انکار سعی می کردید یا اگه الان میتونید ومی خواید سعی کنید ازش بپرسید چه مواردی بوده ؟ نمیشه پیش خودتون انکارکنید وخیال خودتونوراحت کنید ...الکی نبوده که نوشته یک احساس بوده یک چیزی بوده که لمسش کرده وآزارش داده...

    2.بدترین توهین وفحش برای یک زن توزندگی اینه که تهدید به جدایی بشه
    .... اینکه برای همسرش تموم شده وهمسرش به زبون بیادواینوبگه......همون باری که رفتید گذاشتیدش خونه مادرش یعنی نخواستیدش یعنی نتونستید درکش کنید ومشکلتونوباهم حل کنید یعنی اون موقع شما به نتیجه رسیدیدکه نمی خوایدش وبعدن اگه هزاربارم دنبالش بریداون ازذهنش پاک نمیشه وفکرمی کنه ممکنه دوباره شمااینکاروبکنید وهمش دراسترس میمونه وآرامششوازدست میده

    3.یه بارم که گفتید اصلا دوستش ندارید ومی خواهید جدابشید بعددیدیددکه اومده واون هم وسایلشوبرده واقدامات قانونی کرده ...نتونسته یانخواسته دست روی دست بزاره باخودش به نتیجه رسیده که شمانمی خواهیدش ....شمابه عنوان یه مرد هرقدرهم که عصبانی بشید نباید می گفتیدکه دیگه نمی خواهیدش ووقتی گفتیداون هم دلش شکسته ورفته ....به جاش شماباهاش قهرمیکردید یا سرسنگین میشدید یایه تهدید دیگه میکردید که اون هم اونقدرته دلش خالی نشه.....چون خودتون بعداین همه مدت هنوزدوستش دارید ومی خوایدش اینارومیگم ...چون شما اون وقت حس واقعی طلاق نداشتید ولی به اون گفتید واون هم واقعا باورکردوواقعیش کرد

    4.شمامیریددرخواست ازدواج مجددمیدید خب فکرمی کنیدوقتی بفهمه پیش خودش چه فکری می کنه؟نه اینکه شمادیگه بهش اهمیت نمیدید؟دیگه برای شماتموم شده؟احساس کینه می خواهیدنداشته باشه؟ حتی اگه ظاهرن خیلی نسبت به شمابی تفاوته وروی خوش نشون نمیده ولی شماکه واقعاتوی دل اون نیستید توی مغزاون نیستیدکه فکر شوبخونید
    (بدترین جملاتی که ازبعضی دوستان تو همدردی می خونم اینه که مثلامیگن زنه که اون کاروکرده یعنی این....
    مرداگه اینکاروبکنه یعنی این....
    یه جورذهن خوانی وتعمیم دادن ...
    یه دفعه نسخه ی طرفونپیچین که چی فکرمی کنه وچه احساسی داره چون شماواقعاتوفکرو قلب اون نیستید که.....پس به جاش حرف نزنیدوفکرنکنید واحساس نکنید)


    (البته اینم بگم فکرمی کنم توزندگی شمادرحدهمین چند باربوده که این کاراروکردید همسرمنکه بیشتراز100باراین رفتاراروبدترشوانجام داد اون هم درکنارکتک زدن من باجون ودل موندم وزندگی موخواستم حفظ کنم چون عاشقانه زندگی مومی خواستم ...ولی خب همسرشمانتونسته هضم کنه ...فکرمی کنم باتوجه به سابقه ی دوستیتون توقع این کارا روازشمانداشته)


    اینویادتونه :

    گردنه احساسات گردنه ای است که بسیار شیب تندی دارد و زمان زیادی را از انسان می گیرد تا بتواند از آن عبور کند
    اگر از این گردنه احساسات عبور کنید ، آن وقت هست که تصمیماتی که اخذ می کنید ، می تواند پایدار باشد

    فکرمی کنم الآن به این توجه کنیدکه ازگردنه ی احساسات عبورکنید ...واینوبیشتربه این دلیل میگم که ادامه ی طولانی این روندوبلاتکلیفی زیادخوب نیست ...
    شایدبدنیست برای آخرین بار برای دل خودتون ارتباطی باهاش بگیرید دنبالش برید ببینیدواقعازندگی بدون شمابراش راضی کننده ترهست یانه....آخرین حرفاتونودرکمال ارامش بگید...سوالاتی که توذهنتونه روازش بپرسید چون شمامردید شماییدکه به نظرمن باید تاآخرین لحظه برای نگه داشتن زندگی تلاش کنید (بیشترتلاش کنید) واگرنشد توافقی درمورد طلاق ومهریه کنید وتمام کنید تابتونیدزودترخودتونوبازسا زی کنید ببینید راضیه به طلاق؟وچطوری باچه شرایطی راضیه؟میدونیدکه بسیاری اززنهااونقدرگاهی اززندگی میبرن که راضی میشن بسیاری حق وحقوقشونم ببخشن وطلاق بگیرن همسرشماچطوریه؟

    این هم جملات زیبای شماکه برای خود من طلایی بود و تجربه و زیبائی وتفکری پشتش داشت که به خودمن یادآوری می کنه که درپس این سختی چه چیزهایی یادگرفتم:


    یاد گرفتم
    که خدا در تمام مشکلات برای من کافیست

    یاد گرفتم هیچ وقت چیزی رو زوری از خدا نخواهم
    یاد گرفتم
    خوبی از بین نخواهد رفت ، حتی اگه بعضی ها قدرش رو ندونن

    یاد گرفتم همه با تفکرات من زندگی نمی کنند ، و باید ببینم و قبول کنم کسایی هم پیدا میشوند که برای رسیدن به خواسته هاشون حاضرن از همه چی بگذرن.
    یاد گرفتم اگر چه عشق زیباترین احساس آدمی می باشد ، اما نباید در ابراز اون افراط کنم

    یاد گرفتم
    میتونم عشق و عقل رو با هم داشته باشم و نباید یکی رو قربانی دیگری کرد

    یاد گرفتم
    هر بدی که بهم میرسه بازخورد تصمیمات و رفتارهای خودم هست،

    یاد گرفتم همنشینی با افراد بی فرهنگ منو خار خواهد کرد

    یاد گرفتم
    خرد جمعی ، دروغ نمیگه
    یاد گرفتم راضی باشم به آنچه که خداوند برایم تقدیر کرده




    برای منم دعاکنید
    خیلی.........
    .........




  8. 4 کاربر از پست مفید sahelneshin تشکرکرده اند .

    hamh (یکشنبه 05 آبان 92), mah naz (یکشنبه 05 آبان 92), milad08 (یکشنبه 05 آبان 92), سپیدقلب (سه شنبه 14 آبان 92)

  9. #5
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 03 مرداد 94 [ 21:52]
    تاریخ عضویت
    1392-3-11
    نوشته ها
    61
    امتیاز
    2,033
    سطح
    27
    Points: 2,033, Level: 27
    Level completed: 22%, Points required for next Level: 117
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    53

    تشکرشده 93 در 34 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام و خیلی ممنون خانم ساحلنشین

    خیلی خیلی ممنون که ایرادهام رو از دید یک خانوم نوشتید تاپیک هاتون رو پیگیر بودم و امیدوارم هرچه زودتر به آرامش برسید.
    توی تاپیک اولم سعی داشتم تاپیک به سمت ایرادهای خودم بره که من هم ایرادهای خودم رو متوجه بشم ، ولی خدارو شکر مسائلی مطرح شد که توی اون برهه از زمان برام خیلی حیاتی تر بود و بیشتر کمک کرد،ولی فکر میکنم الان توانایی پذیرش رو دارم.


    "درمورد بی ثباتی همسرتون، خانواده ی آشفته ، قدردان نبودن نسبت به همسربامحبت وصبوری مثل شما که حتی یه بارهم دست روش بلندنکردیدو پرخاش نکردید (خدایی اینقدرصبوروآرام بودید؟)........تمام حق روبه شمامیدم وبایدبگم کاملاانتخاب اشتباهی بوده"

    راستش رو بخواهید میتونم بگم توی 80% مواقع آره ولی خدایی اگه همیشه انقدر صبور و آروم بودم که باید تا الان به مقام نبوت می رسیدم
    از شوخی بگذریم من ذاتاً آدم آرومی هستم ، اما گاهاً توی همون 20% مواقع که اغلب مربوط به دوران اوج گرفتن اختلافات و دعواهامون بود ( بعد از عید ) من هم عصبی میشدم ، داد میزدم ، ناسزا می گفتم ، بی منطق میشدم ، لج باز میکردم ، مغرور میشدم.


    "پس شماهم حواستون جمع باشه فقط به بهانه ی اینکه دوستش دارید ودلتون به اون زندگی که بازحمت ساختیدمیسوزه خودتوگول نزنید من خیلی بی شخصیت میشدم واون انگار همینومی خواست هربی احترامی هم میکرد ویه روزبعدپشیمونی ومعذرت ویه چیزدیگه......واین زندگی نیست که بشه تحمل کرد حداقل من نمی تونستم دیگه تحقیرروتحمل کنم ....دلم ثبات وآرامش می خواست ..........شماچی؟"

    آره من هم احساس میکنم به یه آرامش نسبی دارم می رسم، اما احساس های بیگانه ای رو تجربه میکنم و هنوز انگار یک تیکه از وجودم گم شده، پس به ثبات هنوز نرسیدم.


    "به این فکرکنید که یه انسان دیگه ارزش اینوداره که شماخوردبشید؟اون هم درحالیکه سرسوزن اون ارزشی برای شماقائل نباشه..... اونهمه بهتون توهین بشه؟ یه آدم دروغگوکه قسم دروغ بخوره قابل اعتماده؟ اون هم به خاطر چی به خاطر پول؟(البته امیدوارم که شماهم واقعا صادقانه رفتارکرده باشید )"

    راستش خودم فکر می کنم ؛ همه رفتارهاش به خاطر پول نبوده ، چون اگر به خاطر پول بود حتماً باید با پیشنهاد طلاق توافقی که مبلغی خواسته بود موافقت می کرد و زیر حرفش نمیزد.
    فکر خیانت هم نمیتونم بکنم ، چون من کاملا از این نظر بهش اطمینان داشتم
    ولی پول هم قطعاً بی تاثیر نبوده چون برای مهریش حکم جلب گرفته بود که من همون روزی که رفتم دادگاه پرداخت کنم متوجه شدم
    امیداوارم با کمک دوستان بتونم به یه جمع بندی در این خصوص برسم تا علت واقعیتش رو بدونم


    "- چون من یک زنم تمام شرایطی که مطرح شد رومی تونم اززاویه ی دیدخودم نگاه کنم خانمتون یکبارنوشته شمامستقل نیستید وفکرمیکرده خانواده تون براتون تصمیم میگیرن به جای انکار سعی می کردید یا اگه الان میتونید ومی خواید سعی کنید ازش بپرسید چه مواردی بوده ؟ نمیشه پیش خودتون انکارکنید وخیال خودتونوراحت کنید ...الکی نبوده که نوشته یک احساس بوده یک چیزی بوده که لمسش کرده وآزارش داده..."

    1-راستش رو بخواهید من نمیدونستم چطوری باید بهش بفهمونم که اینطوری نیست ، یعنی راهش رو بلد نبودم و از هر راهی هم که می رفتم به نتیجه نمیرسدیم ، چون من همیشه خودم رو مستقل میدونستم چند بار هم بهش گفته بودم که تو به من بگو مثلاً فلان جا ، فلان کار رو انجام دادی پس به خانوادت وابسته ای ، ولی به نظر خودم دلیل وابستگی من به خانوادم رو کمک مالی پدرم می دونست ، جالبه، حاضر نبود از خواسته هاش کم کنه ، هم می گفت عروسیمون باید سر موعد برگزار بشه ، هم میگفت نباید از پدرت کمک می گرفتی ( البته من از پدرم کمک هیچوقت نخواستم ، خودش دوست داشت همون مقدار که به باقی بچه هاش کمک کرده ، به من هم کمک کنه )


    "-بدترین توهین وفحش برای یک زن توزندگی اینه که تهدید به جدایی بشه .... اینکه برای همسرش تموم شده وهمسرش به زبون بیادواینوبگه......همون باری که رفتید گذاشتیدش خونه مادرش یعنی نخواستیدش یعنی نتونستید درکش کنید ومشکلتونوباهم حل کنید یعنی اون موقع شما به نتیجه رسیدیدکه نمی خوایدش وبعدن اگه هزاربارم دنبالش بریداون ازذهنش پاک نمیشه وفکرمی کنه ممکنه دوباره شمااینکاروبکنید وهمش دراسترس میمونه وآرامششوازدست میده"

    2-باور کنید اون روز من فقط خواستم تهدیدش کنم ، نه اینکه واقعاً ببرمش خونه مادرش اینا ، من خیلی آروم بهش گفتم بلند شو لباس هاتو بپوش می خوام ببرمت خونه مادرت اینا و بهشون بگم سر چه چیزای الکیی با من جر و بحث میکنی ، در کمال تعجب دیدم که لباسهاشو پوشید و چمدونشم جمع کرد و حتی مدارکشم با بر داشت و بهم گفت من اگه برم دیگه بر نمیگردم ( جالب بود که اون منو تهدید کرد و کار من جواب عکس داد ) . توی مسیر هر چقدر آروم رفتم که حرف بزنه و مثلا ً بگه نه این کار و نکن ، بیا با هم حرف بزنیم که هیچی نگفت ؛ خب چی کار می کردم .....!
    به خدا قسم من فقط می خواستم بترسونمش
    بگذریم که خودش توی دعواهامون چندین و چند بار به صورت یکباره رفته ، البته من همیشه به خاطر ترس از آبروم ، با بدبختی و التماس از وسطای راه برش میگردوندم.


    "- یه بارم که گفتید اصلا دوستش ندارید ومی خواهید جدابشید بعددیدیددکه اومده واون هم وسایلشوبرده واقدامات قانونی کرده ...نتونسته یانخواسته دست روی دست بزاره باخودش به نتیجه رسیده که شمانمی خواهیدش ....شمابه عنوان یه مرد هرقدرهم که عصبانی بشید نباید می گفتیدکه دیگه نمی خواهیدش ووقتی گفتیداون هم دلش شکسته ورفته ....به جاش شماباهاش قهرمیکردید یا سرسنگین میشدید یایه تهدید دیگه میکردید که اون هم اونقدرته دلش خالی نشه.....چون خودتون بعداین همه مدت هنوزدوستش دارید ومی خوایدش اینارومیگم ...چون شما اون وقت حس واقعی طلاق نداشتید ولی به اون گفتید واون هم واقعا باورکردوواقعیش کرد"

    3- آره من بهش گفتم ، چون فکر می کردم ، اگه این حرفو بهش بزنم عمق ناراحتی من رو می فهمه ، ( آره خیلی اشتباه کردم و حرفی زدم که از دلم نبود ) هیچوقت به اندازه اون موقع که جلوی فامیلاشون آبروی من رو برد، از دستش ناراحت نشده بودم.
    البته این رو هم بگم همون شب خالش با مادرش اومدن خونمون که از خونه ببرنش که من مخالفت کردم و گفتم اجازه نمیدم زنم رو از خونه من ببرید بیرون مگر اینکه به من امضا بده با رضایت خودش رفتم ( این منفعت طلبی به خاطر این بود که چشم ترسیده بود )
    خالش بهم گفت راستش رو بهم بگو تو هنوز دوستش داری ، من جلوی خانومم بهش گفتم آره هنوز دوستش دارم ولی با این کارایی که کرده دیگه نمیتونم باهاش زندگی کنم .
    خودش چندین و چند بار حتی توی کوچکترین دعواهامون به من میگفت ازت متنفرم و سرنوشت من هم مثل مامانم شد
    چندین بار توی دادگاه با رفتارم بهش نشون دادم که به ادامه زندگی فکر می کنم ( غیر مستقیم ) اما روی خوش نشون نداد ( البته چندین بار هم خودم سعی کردم تحریکش کنم که مثلا فکر نکنه با رفتنش من نابود شدم )
    توی آخرین دادگاه هم که برای اولین بار به صورت مستقیم خواستم باهاش صحبت کنم ، توضیح دادم چیکار کرد.


    "-شمامیریددرخواست ازدواج مجددمیدید خب فکرمی کنیدوقتی بفهمه پیش خودش چه فکری می کنه؟نه اینکه شمادیگه بهش اهمیت نمیدید؟دیگه برای شماتموم شده؟احساس کینه می خواهیدنداشته باشه؟ حتی اگه ظاهرن خیلی نسبت به شمابی تفاوته وروی خوش نشون نمیده ولی شماکه واقعاتوی دل اون نیستید توی مغزاون نیستیدکه فکر شوبخونید"

    4-در رابطه با ازدواج مجدد باید بگم خودش توی دادگاه بود و باز هم به قاضی دروغ گفت که ایشون خودش منو انداخته بیرون و نفقه نداده؛ باید خودش ازم بخواهد تمکین کنم، من حاضرم تمکین کنم ...!
    من با خودم یه قرار گذاشته بودم که اگه توی دادگاه آخرمون با ظاهر وقیح اومد، یا از گرفتن نفقه انصراف نداد، یا به شاهدام توهین کرد ، یا اصلاً اگه هیچ تغییر توی موضعش ایجاد نکرد ، برم و دادخواست ازدواج مجدد بدم ( که همشو با هم انجام داد )



    توی آخرین دادگاه و اقعاً کمرم رو شکوند ، باز هم با ظاهر وقیح اومد ، خیلی خیلی ببخشید حلقه نامزدیمون رو انداخته بود توی انگشت اشارش ( البته امیدوارم که ندونسته این کار رو کرده باشه ) و خلاصه هر کاری که فکر می کرد میتونه حرص منو در بیاره ، انجام داد.واقعاً چقدر آدم میتونه کوته فکر باشه!!!!!
    خدایا چقدر سخته رو کسی غیرت داشته باشی ولی هیچ کاری از دستت بر نیاد.

    به خدا یکی از آرزوهام این شده که یک بار هم که شده در آرامش باهاش صحبت کنیم و حداقل دلیل کارامو بهش توضیح بدم و اون هم دلیل رفتارش رو بهم بگه

    یه بزرگی بهم گفت برای هر قدمی که بر میداری باید دلیل داشته باشی تا راه رو بیراهه نری، ولی وای به اون روزی که بیراهه بری و فکر کنی که راه راستو رفتی

    دوستان به نظرتون من دارم راه رو درست میرم ، کمکم خواهید کرد اگه نظرتون رو صادقانه بهم بگید
    ویرایش توسط milad08 : سه شنبه 07 آبان 92 در ساعت 12:54

  10. #6
    سرپرست سایت

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    8,058
    امتیاز
    147,349
    سطح
    100
    Points: 147,349, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassCreated Blog entryVeteranOverdrive
    نوشته های وبلاگ
    4
    تشکرها
    27,674

    تشکرشده 36,015 در 7,406 پست

    Rep Power
    1093
    Array
    sahelneshin عزیز


    راهنمایی های شما به میلاد
    آفت انتقال متقابل از جمله آفتهای کار مشاوره هست ....... و این باعث نتیجه گیری و تشخیص اشتباه می شود . وضعیت جناب میلاد کمی پیچیده تر از این تحلیلها هست و نشانه هایی از بعضی اختلالات در خانمشون هست لذاحتماً نیاز هست ایشان به اتفاق خانمشون مشاوره حضوری بروند و در اینجا نیز بهتر این هست که متخصصی مثل خود آقای سنگتراشان یا کارشناسان خبره ای چون جناب اس سی آی بهشون مشاوره دهد .

    جناب میلاد لطفاً از خود مقصر بینی و حتی دیگر مقصر بینی بیرون آیید و فعلاً تا مدتی از هرنوع تمرکز روی علت رفتارهای همسرتون بپرهیزید ، کلاً از تمرکز روی ایشون چه خوب چه بد دوری کنید و فقط به تمدد روحیه خود بپردازید و اجازه بدید زمان طی بشه . شما الآن در وضعیتی هستید که بسیار مایلید کسی به شما بگوید همه اشتباهات از شما بوده و خانمتون هیچ مشکلی ندارد و ..... از این حال و هوا بیرون بیایید و کلاً مدتی به تحلیل رفتارهای ایشون و خودتون نپردازید . این بسیار برای شما لازم هست .











  11. 5 کاربر از پست مفید فرشته مهربان تشکرکرده اند .

    del (چهارشنبه 08 آبان 92), milad08 (چهارشنبه 08 آبان 92), sahelneshin (چهارشنبه 08 آبان 92), گل آرا (پنجشنبه 09 آبان 92), مهربونی... (چهارشنبه 15 آبان 92)

  12. #7
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 03 مرداد 94 [ 21:52]
    تاریخ عضویت
    1392-3-11
    نوشته ها
    61
    امتیاز
    2,033
    سطح
    27
    Points: 2,033, Level: 27
    Level completed: 22%, Points required for next Level: 117
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    53

    تشکرشده 93 در 34 پست

    Rep Power
    0
    Array
    با سلام و عرض تشکر از فرشته مهربان گرامی

    توی این چند روزه لباس ها و یه مقدار از وسایل خانومم رو دادم به خالش ، یکی دو ساعتی هم باهاشون حرف زدم ، خیلی چیزها پشت سرم گفته بود یه مقدارییش رو تیتر وار میگم :

    - مثلا گفته بود که من از میلاد میترسم ( انگار من چیکارش کردم )

    - دیگه گفته بود که میلاد به خواهر من تهمت زده ( بهشون گفتم ، فقط برای من کافی که خدا بین ما حکم بکنه و میسپارمش به خدا )

    - گفته بود من منتظر بودم میلاد به همراه خانوادش بیاد دنبالم، وگرنه تمکین میکردم، عجب رویی داره گفته چطور موقع دعواها همه خانوادش بودن ( انگار نه انگار که خودش تلفنو برداشته بود و زنگ زده بود به پدر و مادر از همه جا بی خبر من و هر چی از دهنش دراومده بود گفته بود ) ولی حالا که قراره تمکین کنم ، هیچکدوم نیومندن دنبالم

    - البته خاله هه با این که سعی میکرد طرف اونو بگیره هر از چند گاهی اقرار میکرد که خواهرزادش اشتباه کرده ، بهم گفت فقط به خاطر اینکه حرس منو در بیاره اونجوری تیپ زده و توی دادگاه هم اونجوری رفتار می کرده ( عجب منطقی!!!!!! )
    -----------------------------------------------------------------------------
    و اما بعد:
    فرشته مهربان ، من خیلی دوست دارم که به همراه همسرم به مشاوره حضوری برم اما متاسفانه همسر بنده در دسترس نیست و 8 ماه هست که از خونه رفته ، و من هم تمایلی ندارم که تلفنی باهاش ارتباط داشته باشم،چون احساس می کنم اگه باهاش تماس بگیریم دوباره جواب نمیده و بازهم من کوچیک میشم.


    من یک بار پیش مشاوره رفتم ، مشاور بهم گفت باید شماره تلفن خانومم و چند تا از فامیلهاشون رو بهش بدم تا باهاش تماس بگیره و بعد نظره خودش رو به من بده ( البته برای هر تماس 150000 تومان از من می خواست ) ، اون موقع من بنا به دلایلی از جمله مسائل مالی دیگه پیشش نرفتم .
    - حالا نمیدونم به نظرتون کاری که مشاوره گفت رو انجام بدهم؟
    - اصلا توی این شرایط ارتباط با همسرم به صلاح هست ؟ اگه آره چطوری ؟

    ضمناً من اطلاع ندارم چطوری میشه از نظرات و راهنمایی های کارشناسان خبره ای مثل آقای سنگتراشان و جناب اس سی آی بهره مند شد . در این خصوص هم ممنون می شوم که دوستان تجربه دار کمکم کنند

    خدایا ، عقیده ام را از دست عقده هایم مصون بدار
    ویرایش توسط milad08 : سه شنبه 14 آبان 92 در ساعت 13:45

  13. #8
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    شنبه 23 آذر 92 [ 14:29]
    تاریخ عضویت
    1392-2-02
    نوشته ها
    232
    امتیاز
    1,214
    سطح
    19
    Points: 1,214, Level: 19
    Level completed: 14%, Points required for next Level: 86
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered1000 Experience Points
    تشکرها
    128

    تشکرشده 214 در 130 پست

    Rep Power
    35
    Array
    سلام باید بگم صبر،گذشت و تلاش شما برای حفظ زندگیتون واقعا ستودنیه. فکر میکنم هر مردی جای شما بود جز طلاق به گزینه دیگه ای فکر هم نمیکرد.انشاالله به زودی راه درست رو پیدا میکنین و مشکلاتتون حل میشه.برای مشاوره خصوصی با کارشناسان باید عضو انجمن آزاد بشین.موفق باشید

  14. کاربر روبرو از پست مفید reyhan تشکرکرده است .

    milad08 (چهارشنبه 15 آبان 92)

  15. #9
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    شنبه 09 بهمن 95 [ 23:48]
    تاریخ عضویت
    1392-7-15
    محل سکونت
    کره زمین
    نوشته ها
    1,532
    امتیاز
    20,970
    سطح
    91
    Points: 20,970, Level: 91
    Level completed: 24%, Points required for next Level: 380
    Overall activity: 10.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassSocialOverdrive10000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    4,584

    تشکرشده 5,213 در 1,375 پست

    حالت من
    Khoshhal
    Rep Power
    250
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط milad08 نمایش پست ها
    با سلام و عرض تشکر از فرشته مهربان گرامی

    توی این چند روزه لباس ها و یه مقدار از وسایل خانومم رو دادم به خالش ، یکی دو ساعتی هم باهاشون حرف زدم ، خیلی چیزها پشت سرم گفته بود یه مقدارییش رو تیتر وار میگم :

    - مثلا گفته بود که من از میلاد میترسم ( انگار من چیکارش کردم )

    - دیگه گفته بود که میلاد به خواهر من تهمت زده ( بهشون گفتم ، فقط برای من کافی که خدا بین ما حکم بکنه و میسپارمش به خدا )

    - گفته بود من منتظر بودم میلاد به همراه خانوادش بیاد دنبالم، وگرنه تمکین میکردم، عجب رویی داره گفته چطور موقع دعواها همه خانوادش بودن ( انگار نه انگار که خودش تلفنو برداشته بود و زنگ زده بود به پدر و مادر از همه جا بی خبر من و هر چی از دهنش دراومده بود گفته بود ) ولی حالا که قراره تمکین کنم ، هیچکدوم نیومندن دنبالم

    - البته خاله هه با این که سعی میکرد طرف اونو بگیره هر از چند گاهی اقرار میکرد که خواهرزادش اشتباه کرده ، بهم گفت فقط به خاطر اینکه حرس منو در بیاره اونجوری تیپ زده و توی دادگاه هم اونجوری رفتار می کرده ( عجب منطقی!!!!!! )
    -----------------------------------------------------------------------------
    و اما بعد:
    فرشته مهربان ، من خیلی دوست دارم که به همراه همسرم به مشاوره حضوری برم اما متاسفانه همسر بنده در دسترس نیست و 8 ماه هست که از خونه رفته ، و من هم تمایلی ندارم که تلفنی باهاش ارتباط داشته باشم،چون احساس می کنم اگه باهاش تماس بگیریم دوباره جواب نمیده و بازهم من کوچیک میشم.


    من یک بار پیش مشاوره رفتم ، مشاور بهم گفت باید شماره تلفن خانومم و چند تا از فامیلهاشون رو بهش بدم تا باهاش تماس بگیره و بعد نظره خودش رو به من بده ( البته برای هر تماس 150000 تومان از من می خواست ) ، اون موقع من بنا به دلایلی از جمله مسائل مالی دیگه پیشش نرفتم .
    - حالا نمیدونم به نظرتون کاری که مشاوره گفت رو انجام بدهم؟
    - اصلا توی این شرایط ارتباط با همسرم به صلاح هست ؟ اگه آره چطوری ؟

    ضمناً من اطلاع ندارم چطوری میشه از نظرات و راهنمایی های کارشناسان خبره ای مثل آقای سنگتراشان و جناب اس سی آی بهره مند شد . در این خصوص هم ممنون می شوم که دوستان تجربه دار کمکم کنند

    خدایا ، عقیده ام را از دست عقده هایم مصون بدار
    سلام جناب milad08

    من همه ی تاپیکاتونو نخوندم فقط چیزی که فهمیدم اینه که شما فکر میکنین خانومتون داره بدیگران دروغ میگ و شمارو خراب میکنه.

    من میگم شاید برداشایی که خانومتون از رقتارهای شما داشته اشتباه بوده مثلا شما رفتاری کردین که ایشون به اشتباه برداشتی کردن.

    مثل همین حرفایی که زدین موردایی که لیست کردین و بنظرتون دروغه.

    بیاین دلیل هرکدومشو ازش بپرسین. مثلا بپرسین 1.چرا ازم میترسه.
    مثال بزنه چه مواردی پیش اومده که همچین فکرس مکینه.

    2. چه توهینی کردین بخواهرشون . ؟ بگم در چه زمانی این توهین زده شده از چه رفتار شما این توهین برداشت شده.

    3.معمولا خانوما میکن اگه شوهرم دوسم داشته باشه خودش میاد دنبالم نه با دستور قانون. اینجا هم من دیدم خانوما میگن شوهراشون رفتن دستور قانونی گرفتن واسه تمکین بعد بضیاشون ایمجوری برداشت کردن که مبادا بخاطر اینکه میدونه من تمکین نمیکنم و برن دستور ازدواج مجدد بگیرن.

    البته شرایطا فرق داره من دارم میگم ممکنه هرکسی از رفتارهای ما یسری برداشتای دیگه ای داشته باشن که منظور ما اونا نبوده باشه.

    من میگم ممکنه خاله ایشون راست گفته باشه از لج و لجبازی اینکارو کرده مثه شما که لج کردین و درخواست ازدواج مجدد دادین.

    بازم تاکید میکنم اولا این ینوع احتماله ممکنه برداشتای ایشون اشتباه بوده باشه.از حرفاتونم به ایشون میخوره دختر لجبازی باشه.

    من خودم دختر لجباز دیدم . بعضیا اینقد لجباز و غدن که اگه لج کمن حاضرن یه زندگی و نابود کنن. با اینکه شاید ته دلش اینو نخواد اما غرورش لجازه نمیده بعضی خانوما صبور نیستن تو زندگی. کافیه که لج کنن اونوقته که.....همه و خودشون و نابود کنن.

    این ویژگی خوبی نیس اما میگم نکنه خانومتون اینجوری باشه. و دلیلش این باشه و زیاد مایل به طلاق نباشه. حتی مهریه و از لجبازی رفته باشه. بیشتر منتظره شما برین سراغش .
    یبار برین محترمانه و رسمی بگین برین مشاوره حضوری . یا از بزرگترا تون اینو بخواینکه مطرح کنن.


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. با شوهر دروغگو وخیانتکار خود چگونه رفتار کنم
    توسط مریم سبز در انجمن طــــــــرح مشکلات خانواده: ارتباط مراجعان-مشاوران
    پاسخ ها: 6
    آخرين نوشته: چهارشنبه 04 شهریور 94, 19:54
  2. با شوهر خیانت کار و دروغگو چطور برخورد کنم؟
    توسط باران بهار 64 در انجمن سایر مشکلات خانواده
    پاسخ ها: 11
    آخرين نوشته: پنجشنبه 02 آبان 92, 00:58
  3. زنی که همه دنیام بود وقیح و دروغگو شده
    توسط milad08 در انجمن درگیری و اختلاف زن و شوهر
    پاسخ ها: 79
    آخرين نوشته: دوشنبه 07 مرداد 92, 00:50
  4. با شوهر دروغگو و لجبازم چیکار کنم؟
    توسط شارلوت در انجمن درگیری و اختلاف زن و شوهر
    پاسخ ها: 28
    آخرين نوشته: شنبه 07 مرداد 91, 09:17
  5. خواص باور نکردنی روغن کنجد
    توسط parnian1 در انجمن علمی و آموزشی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: چهارشنبه 16 دی 88, 10:36

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 09:20 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.