سلام،
من چند ماهی هست که مشکلی دارم که سعی کردم طوری وانمود کنم که وجود نداره. ولی مثل اینکه نادیده گرفتن یک مشکل و پاک کردن صورت مسئله کمکی به حل مشکل نمی کنه!
قضیه بر می گرده به اولین تاپیک من در همدردی (اینجا).
ببینید الآن حدود 5 ماه از آن قضیه می گذره، ولی هنوز اتفاقات افتاده زیاد فکر من رو مشغول می کنند.
من متاسفانه سر این قضیه خودم رو به او وابسته کرده بودم و هنوز دارم جورش رو می کشم.
ولی حالا همه اینها به کنار.
من می دونم که سر مسائل مذهبی تفاوت داشتیم و این خیلی مهمه.
ولی از طرف دیگه همیشه یک غمی در دل من هست که چرا او باید به این بیماری مبتلا باشه.
همیشه از اینکه او چنین غمی داره زجر می کشم.
عذاب وجدان دارم.
می دونم، می دونم که من اون آینده ای نداریم...
از همدردی خیلی چیزها یاد گرفتم و می دونم یک سری تفاوت بین من و او هست...
ولی ناراحتیم از اینه که من اون موقع احساسی شده بودم و به ازدواج فکر می کردم.
ولی وقتی فهمیدم او بیماره، ترسیدم.... داغون شدم...
او قضیه بیماریش رو از اول نگفته بود...
خب من از این بیماری راه فرار داشتم (--> پایان رابطه)...
ولی او راه فراری نداره... خیلی تلخه!
اینها فکرهایی که هر روز توی سرم هست.
بعضی مواقع ساعت ها توی همدردی می گردم که سر خودم رو گرم کنم تا به این مسائل فکر نکنم.
اگر مراجعی میومد این تاپیک رو می زد، خیلی راحت بهش می گفتم ازدواج باید از روی منطق و عقل باشه، نه احساسات! :) می دونم...
من نمی خواهم که به این رابطه برگردم. ولی نمی دونم چی کار باید بکنم که این قضیه از یادم بره.
فکر می کنم اگر این بیماری او نبود و مثلاً ما با هم دعوامون شده بود و همه چیز تموم شده بود، تا به حال فراموشش کرده بودم.
خدا رو شکر که اون موقع کار به جایی نرسید که بخواهیم با هم از احساساتمون صحبت کنیم و همیشه رسمی و با حفظ یک سری مرزها صحبت می کردیم، وگرنه که الآن حسرت این قضیه رو هم باید می خوردم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)