من قبل از ازدواج خانواده همسرمو نمیشناختم و شوهرم هم هیچ حرفی از اونا نمیزد، اما الان زندگیمون همه شده مادرشوهرم، پدر شوهرم... تازگی ها هم جاریم اضافه شده که با اینکه دو سال از من بزرگتره اما طوری برخورد میکنه که من انگار اصلا وجود ندارم.
بجز سلام و خداحافظ هیچی نمیگه به من، حتی نگاه هم نمیکنه، در حالیکه با تمامی دخترهای خانواده همسرم اینقدر صمیمی میشه که حتی بعد از 3-4 ساعت به شوخی همدیگرو کتک هم میزنن
عزیزم یکی از جاری های منم دقیقا اونجوریه برو خداتو شکر کن جای من نیستی وقتی جاریت دعوتت کنه شام و بین همه حتی حالتو هم نپرسه و سر سفره یه تعارف هم بهت نکنه، انگار که نیستی. ببین من چی کشیدم. ولی یه روز دوستم بهم یه اس خوب داد. گفت سرسری رد شو، دقت دق ات میدهد. از اون موقع شد که درون من متحول شد و دیدم هر ضرریه فقط گریبانگیر خودمه و همه سرگرم کار خودشونن. پس از من میشنوی اهمیت نده و حساس نشو. چون ضربه نهایی فقط شامل حال خودته.
(من همیشه سعی میکنم حد رو نگه دارم با همه اعضای خانواده همسر)!! چند روز پیش با شوهرم دعوا کردم چون چند بار این مسئله رو بهش گفتم ولی هر دفعه میگه که دختر خوبیه و ... دیگه چند روز پیش موقع دعوا گفت که خودشم متوجه شده ولی نمیتونه به برادر بزرگترش
چیزی بگه، یکبار کانون گرم خانوادشون از هم نپاشه! (به قیمت خورد شدن اعصاب من)
متاسفانه منم تو این مورد خیلی ضربه خوردم . اگه خودت حساس نشی اون عصانیت رو هم دیگه به زندگیت و همسرت سریت نمیدی. تو خونه ای که فقط تو و همسرتی چرا باید اسم و حرف نفر سوم باشه؟؟؟؟
من اصلا نمیدونم باید تو این مواقع چطوری واکنش نشون بدم و هنگ میکنم، اصلا هم نمیتونم تو خودم بریزم.
نه واکنش نشون میدی نه تو خودت میریزی زمانی که تمرین کنی اهمیت ندی و همونجا که ازش که جدا شدی فکرت رو هم بشوری و روی رفتاراش زوم نکنی و تو ذهنت حلاجیش نکنی و رفتاراشو تجزیه و تحلیل نکنی. باور کن خیلی راحته.
باید حتما چیزی بگم که متاسفانه با ناراحتی و عصبانیت هم عنوان میکنم!
حالا من خیلی محترمانه با خانواده همسرم برخورد میکنم و
این ناراحتی هارو سر همسرم خالی میکنم. یه اشتباه بزرگ دیگه
پدر شوهر و مادر شوهرم آدمای خوبی هستن اما نمیدونم چرا اینقدر نسبت بهشون حساس شدم. مشکلی که دارن اینه که میخوان از جزئیات زندگی من خبر داشته باشن _ روزی تا 6-7 دفعه به بهانه های مختلف به همسرم زنگ میزنن _ شوهرم تمام اطلاعات مالی زندگیمونو به اونا میگه، به بهانه اینکه میخوان کمک کنن چون ما کارمندیم و وقت نداریم (هفته پیش یک خونه خریدیم و شوهرم همه کار رو با پدرشوهرم انجام داد، تمام پولها به حساب ایشون واریز میشد و حساب همشونو داشت و نظر هم میداد. شوهرم هم انتظار داشت هی بریم اونجا دستبوسی بخاطر کمک هاشون! حالا 1000 تومن هم از نظر مالی به ما کمک نکردن
ما هم موقع نامزدی یه خونه خریدیم و نصف پولو بابای من داد و نصفشو همسرم و خونه شد به اسم هر دومون. خواهرشوهرم از مادرشوهرم خواسته بود یه تشکر از بابام بکنه چون پول همسرم هم از وامی که بابام جور کرد تهیه شد و همسرم یک گرون هم پس انداز نداشت . حالا میدونی مادرشوهرم چی گفته بود؟ گفته بود چرا بگم؟ مگه چیکار کرده؟ واسه آسایش دختر خودش و واسه دخترش خونه خریده. حالا من برم ازش تشکر کنم؟؟؟ خوبه میدونست صد سال سیاه اگه پسرش میتونست خونه بخره. منظورم این نیست که بکوبم تو سر همسرم. منظورم برمیگرده به حرف مادرشوهرم. تو خودتو زیاد ناراحت نکن. دقت کنی دوستان اونقدر مشکلات اساسی دارند که مشکلات تو تو زندگیشون گمه.) _ شدیدا انتظار دارن همش دور و برشون باشیم، مادر شوهر من در هفته تا 3-2 بار، حتی دیده شده 4-5 بار مهمونی مفصل میده و چون فقط دو تا پسر داره، مسلما ما عروسا باید اونجا بدویم
توی این مورد هم خیلی مودبانه میتونی باهاشون حرف بزنی که من خیلی دوست دارم همیشه تو مهمونی هاتون باشم ولی به خاطر شرایط کاریم نمیرسم همیشه وقت بذارم و از برنامه های زندگی خودم عقب میفتم. (رفتار جرات مندانه. یعنی حرفی که حق توئه و باید بزنی و نزنی به خودت ظلم کردی) _
با تمامی فامیلشون اعم از درجه 2 تا درجه 12-13 تعارف زیادی دارن _ مادر شوهر و پدر شوهرم با هم روابط خوبی ندارن و تقریبا تمام وقتشونو با بچه هاشون یا مهمونی دادن و مهمونی رفتن پر میکنن _ مادر شوهرم همه مسائل خونرو اعم از خرجی دادن (پدر شوهرم تقریبا درآمدی نداره) تا آشپزی و نظافت و خرید وهفته ای چندین مرتبه به فامیلای شوهرش سرویس دادن و ...، رو انجام میده!!
حالا ممکنه بگید بعضی از اینا به من ربطی نداره. اما شوهرم تاثیر گرفته ازشون. اون مادرشو میبینه که خودشو واسه خانوادش آب میکنه، همیشه دلبر و خنده رو هست و هیچ وقت عصبانیتشو سر بچه هاش خالی نمیکنه (سر شوهرش خالی میکنه ،
اشتباهی که تو هم میکنی)، همه کار میکنه و به تمامی فامیلای شوهرش هم مرتب سرویس میده و کلا از نظر همسرم مادرش در یک کلام فرشته است (کلا هم در شبانه روز 5 ساعت میخوابه!
). اما من از یک خانواده کاملا متفاوتم. پدر من با درآمد بالا تمامی خرج خونرو میده، عاشقانه مادرمو دوست داره و تقریبا 80% کارای خونرو انجام میده، همیشه هم میشه روش حساب کرد به عنوان همسر، پدر، برادر،.... بدون هیچ چشمداشت و دستبوسی. مادرم مثل مادرشوهرم خودشو 100% فدای خانوادش نکرده، بی آزاره و تعارف اصلا نداره و خوب شاید به این دلیل خیلی گرم به نظر نیاد (مادر من سالهای زیادی خارج از ایران و با فرهنگ غرب بزرگ شده)! روابطش با پدرم خیلی خوبه و ما بچه ها خیالمون راحته که اون دو نفر تنهایی هم با هم خوش هستن و همیشه احتیاج به حضور نفر دیگه ای نیست، هر شب غذای پختنی و گرم نداریم و بصورت غیر عادی مهمونی نمیدیم و نمیریم، روابطمون هم با وجود صمیمیت، حد و حدود داره. یاد هم گرفتیم از بچگی که هر کس تو خونه بخشی از وظایف رو بر عهده بگیره (البته ما مشکل خیلی داریم، مثلا پدر و مادر من آدمهای سلطه گر و سرزنش گری هستن و کلا از نظر عاطفی با ما سرد بودن، ولی ما بچه ها حداقل یاد گرفتیم اجازه دخالت بهشون ندیم)...
اما شوهرم مدل خودشونو بیشتر دوس داره و من نمیخوام مثل مادرش برخورد کنم. با هر دعوایی میره خونه خودشون و مادرش هم شروع میکنه به پذیرایی ازش. من نمیدونم آیا این موضوع تا آخر عمر این خانم قراره ادامه پیدا کنه؟!
مثلا همیشه وقتی من خونشون هستم و شوهرم یکی از لباساشو میخواد اتو کنه، مادر شوهرم میپره براش اتو میکنه. تا لباسای زیرشم میشوره و هفته ای چند بار میره تو اتاقش جمع آوری، نمیگه شاید ما زوج تازه ازدواج کرده چیزی تو اتاق قایم کرده باشیم، نخوایم کسی ببینه
کلا حد و حدود رو درک نمیکنن (خانواده من پاشونو تو اتاقم نمیذارن، جمع آوری اتاقم هم با خودمه).
با اینکه سعی کردم روابطو با خانواده همسرم کم کنم، ولی انگار سایه شون دنبال منه. بعضی موقع احساس گناه میکنم و کلا خیلی خودمو همسرمو اذیت میکنم. من و همسرم الان که هنوز تو دوران عقد بسر میبریم و فقط یکسال از ازدواجمون میگذره، 2-3 هفته یکبار با هم رابطه فیزیکی داریم. تمام هفته تا دیروقت کار میکنیم، و تمام آخر هفته ما به مهمونی میگذره و کلا منم شدم یکی مثل خودشون. با همه تعارفی شدم و من و شوهرم همه وقت آزادمونو داریم تو جمع میگذرونیم. اصلا بجر فعالیت های مالی نمیتونیم با هم وقت بگذرونیم و شوهرم هم کاملا از این شرایط راضیه چون مطابق با روش زندگی پدر مادرشه. ما توافق کرده بودیم قبل از ازدواج که بچه نمیخوایم ولی من واقعا فکر نمیکردم ازدواج با ایشون اینطوری از آب در بیاد. من اگه بچه دار نشم باید تا آخر عمرم با فامیلای درجه چندم ایشون رفت و آمد و مهمون بازی کنم و تا پدر مادرش زنده ان، به اونا سرویس بدم!
ممکنه پیشنهاد بدید که خانوادشو مثل خانواده خودت دوس داشته باش و ... بااینکه محبت زیاد میکنن، ولی واقعا نمیشه. من وقتی از دست خانوادش آزرده میشم، از دست شوهرم هم خیلی عصبانی میشم. میدونم باید رو اعصابم مسلط باشم، اما واقعا نمیدونم باید چه برخوردی داشته باشم! چند روز دیگه تولد شوهرمه و منم میخوام ما دو نفر تنهایی تولدشو جشن بگیریم، خوانوادش زودتر 20-30 نفر دعوت کردن که برن خونشون، اینقدر هم مفصل میگیرن که آدم مجبوره همونجا کادوشو بده. یعنی من روز تولد شوهرم باید برم کار کنم که مهمونای مادرشوهرمو جمع کنم. تازه این روابط بین خانوادگیشون خیلی بعد از ازدواج ما صمیمی تر شده، گفتن خوب آدم جدید به ما اضافه شده، رفت و آمد هارو بیشتر کنیم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)