من از 22 سالگی به مدت سه سال با دختری که 1 سال از خودم کوچکتر بود ارتباط داشتم. شروع رابطمون از طریق یکی از آشناهامون بود.چون میشه گفت با هم فامیل هستیم اما فامیل دور. اون اولین تجربه من توی دوستی بود و من برای اون دومین تجربه بودم. با گذر زمان کم کم به هم علاقه مند شدیم ورابطمون هم واقعا سالم بود جوری که حتی اون از فاصله من گاهی معترض میشد و تمایل داشت باش راحت باشم و دستشو بگیرم.البته ما هرگز بیش از این صمیمی نشدیم .و فقط در حد دست گرفتن بود. خانواده هامون از این رابطه بی خبر بودن و فقط خواهر بزرگترش که ازدواج کرده بود خبر داشت و همیشه از من تعریف میداد .رو هم خیلی تاثیر مثبت میذاشتیم جوری که اون حتی توی درسش چندین نمره معدلش پیشرفت کرد.خلاصه ما به جایی رسیدیم که قول و قرار ازدواج گذاشتیم و من هم در حین درس کار میکردم و خودمو جم و جور میکردم تا بعد درس سریع تر سربازیمو برم و بتونم خاستگاری کنم.رفتارش جوری بود که واقعا به من علاقه داشت و من هم همینطور.با هم صادق و خوب بودیم.مشکل از اونجا شروع شد که یک بار بر سر مهریه حرفمون شد و اون مهریه بالا میخاست و من زیر بار نرفتم و مدتی قهر بودیم تا اینکه اون کوتاه اومد و دوباره با هم ارتباط داشتیم. اما با گذر زمان کم کم اون علاقه و عشقشو به من از دست داد و روز به روز سرد تر میشد و این باعث شده بود من معترض شم و همش دعوا کنیم.به طوری که بعد از گذر 4-5 ماه از سردیش به من گفت دیگه علاقه ای ب من نداره .با اینکه تا آخرین لحظه هم میگفت بهترین پسر هستم و دل پاکی دارم اما هیچ دلیلی برای سرد شدنش نداشت.میگفت مشکل پول نیست و بهتره تموم کنیم و با تمام تلاشی که من کردم اما اون بعد 3 سال منو تنها گذاشت. این موضوع ضربه بدی به من زد.برخلاف خیلی وقتا که قهر میکرد و من منت کشی میکردم این دفعه غرورم اجازه نمیده که التماس کنم برگرده.چون امیدی ندارم. از دوستان میخوام این داستان رو تحلیل کنن.نظرشونو بگن.کمکم کنن .ممنونم از همه
علاقه مندی ها (Bookmarks)