من تقریبا وارد سال پنجم ازدواجم شدم الان 32 سالمه همسرم 33
مثل خیلی از زن و شوهرهای دیگه ما هم با هم اختلاف نظر داشتیم با هم دعوا کردیم بحث کردیم از دست هم ناراحت شدیم
به هم عشق ورزیدیم توجه کردیم خوشحال بودیم برنامه ریزی کردیم
هر وقت حرف بچه دار شدن میشد دو تامون هم عقیده بودیم که بچه دار نشیم همسرم به خاطر مسئولیت های پدارنه و نگرانی های آینده و من هم کلا داغونترین فکرهای ممکن به سراغم میاد
مثل :
1- نمیخواهم یک آدم دیگر به این دنیا اضافه کنم
2- نمیخواهم یک انسان دیگر مرگ را تجربه کند (چون خودم بی نهایت از مرگ میترسم و خیلی مواقع خودم رو درون قبر احساس میکنم و این حس ترسه سراغم میاد و ... )
3- دوست دارم اگر فرزندی داشته باشم ایران به دنیا نیاید ( بدون هیچ گونه سوء تفاهم برای دوستان عزیز همدردی) دلیلش اینه که میبینم فرهنگمون روز به روز داره از بین میره و هر روز دروغگوئی بین ما بیشتر میشه فقط همه به فکر خودمون هستیم کلا بخوام بگم نه از اجتماع نه فرهنگ و نه از لحاظ اقتصادی قابل اعتماد نیست ایران واسم ... اینکه پس فردا بچه من بخواد به خاطر منافع شخصیش دوستش رو زیر پا بزاره بهش دورغ بگه حقش رو بخوره اینکه برای رسیدن به هدفش کلی باید بالا پائین بره برای اینکه به جائی برسه کلی باید هزینه کنه همه اینها من رو سرد میکنه
4- دوست دارم قبل از بچه دار شدنم محل زندگیم رو عوض کنم (مثل یه رویا میمونه واسم - دورتر از خانواده همسرم زندگی کنم با اینکه خیلی آدمهای خوبی هستند)
5- ترجیح میدادم که به جای اینکه یکی اضافه کنم به این دنیا یه بچه از پرورشگاه بیارم و بزرگ کنم .
و دلایل دیگه ...
یادمه پارسال وقتی همسرم بهم گفت که نمیشه بچه نداشته باشیم باید یدونه رو داشته باشیم و اینکه گفت من هم کلا خیلی دوست ندارم بچه داشته باشم ولی از این میترسم که یه روزی دوست حسرت بخوریم که بچه میداشتیم که دیگه دیر شده باشه ... تمام غم دنیا رو سرم خالی شد نشستم جلوش با گریه و یکسال ازش وقت خواستم که یکسال دیرتر این اتفاق بیافته بنده خدا چقدر دلش واسم سوخت ....
اما واقعا آمادگیش رو نداشتم
حالا چند ماهی هست که یه مقدار درونن دچار حس مادرانه شدم یعنی دیگه خودم هم دوست دارم که یه نی نی داشته باشم یکسری آزمایش های اولیه هم انجام دادم دارم قرص اسید فولیک و ویتامین هم مصرف میکنم فقط مراجعه به دندونپزشکیم مونده باید سه ماه اسید فولیک رو بخورم الان 2 هفته میشه تقریبا که مصرف میکنم ...
اما این ترسهائی که بالا عنوان کردم هنوز همراهمه ... از یه طرف اون قریضه مادارانه درونم روشن شده و گاهی خیلی شدت میگیره و آرزو داشتم که آلان یه بچه داشتم از طرفی بر میگردم به افکاری که در بالا ذکر کردم ...
و حتی گاهی فکر میکنم 2 تا بچه داشته باشم به یدونه قانع نمیشم دوست ندارم یدونه بچه داشته باشم ولی کلا با خودم در گیرم لطفا راهنمائیم کنید
علاقه مندی ها (Bookmarks)