به انجمن خوش آمدید

لینک پیشنهادی مدیران تالار همدردی:

 

"گلچین لینکهای خانواده، ازدواج و مهارتها(به روز شد)"

دانلود موسیقی و آرامش
دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 14
  1. #1
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 25 اردیبهشت 01 [ 00:01]
    تاریخ عضویت
    1390-6-17
    نوشته ها
    1,916
    امتیاز
    39,710
    سطح
    100
    Points: 39,710, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    3,893

    تشکرشده 3,095 در 1,314 پست

    Rep Power
    316
    Array

    خانوادم ازم شاکی اند که چرا همه چی برام حالت سرگرمی و وقت گذرونی داره، نه جدیت و هدف

    سلام.

    حالتی رو که در ععنوان گفتم دارم.

    کلا خاموش خاموشم. نه حس شادی دارم نه غم. نه ترس، نه عشق، نه نفرت، نه هیچ حس دیگه ای.

    نسبت به خدا و خانواده ام هم دیگه هیچ حسی ندارم. دلم برای هیچکس تنگ نمیشه. غم هیچکس اذیتم نمیکنه. شادی کسی هم به من ربطی نداره.

    اگه کمکی از دستم بربیاد برای کسی انجام میدم اما نه به این صورت که برام سرنوشتش و حل شدن مشکلش مهم باشه. فقط اگه چیزی به نظرم برسه که کمکش کنه میگم یا انجام میدم.

    بدترین توهین ها رو بشنوم و بدترین فکرها در موردم بشه برام مهم نیست. بهترین تعریفها هم ازم بشه بازم برام مهم نیست.
    همین الان ببرنم بهشت بازم برام اهمیتی نداره. اگرم بکن میری جهنم بازم برام مهم نیست که روندم رو عوض کنم.

    برام مهم نیست مریض باشم یا سالم.

    فقط میدونم از مرگ با سوختن و غرق شدن میترسم. همین.



    کلا به نظرم همه چیز پوچه. بی معناست. اولاش که به این حس پوچی رسیده بودم، حالم بد بود. میخواستم خودمو بکشم. تا مرز خودکشی هم رفتم.

    اما الان خودکشی هم به نظرم پوچه.

    من مشکلی با این حال خودم ندارم. یعنی حالم بد نیست. احساس غم و اضطراب نمیکنم.
    اما خانواده ام با من مشکل دارند. هی بهم غر میزنن. از من به بقیه شکایت میکنن و ....

    میدونم از دستم خسته شده اند.بهشون حق میدم. اما ناراحتیشون برام مهم نیست. حتی برام مهم نیست برن پیش عالم و آدم ازم شکایت کنن.

    خب چی کار کنم؟ هیچی به نظرم باارزش نیست. زورکی خدا بهم زندگی داده و مجبورم زنده باشم. نمیدونم وقتی من عدم بودم چه نیازی به بودن داشتم که خدا میگه لطف کردم بهت زندگی دادم؟

    منم نمیدونم اصلا خدا واسه چی منو آفرید. فقط میدونم زنده ام و محکومم زنده باشم. و زنده ام. میرم غذا میخورم میخوابم تلویزیون میبینم کتاب میخونم غذا درست میکنم حمام میرم تفریح میرم و ....

    ولی مسخره است. که چی؟ همه چی به نظرم سرگرمیه. هرکاری میکنم برای اینه که لحظه ها بگذره و حوصلم سر نره. همین.

    شاید بگید این چه حرف بدیه که میزنی؟ ولی به نظر من که واقعا خدا سرکارمون گذاشته.

    هیچ آرزویی هم ندارم که بگم دلم میخواد بهش برسم.
    آرزوهایی هم که قبلا داشتم دیگه به نظرم مسخره میاد.

    ولی خانوادم ازم شاکی اند. (درونا میگم خب چیکارتون کنم که شاکی هستین؟ به من چه. میگید چیکار کنم مثلا؟)

    واقعا هم برام مهم نیست که ناراحتن. ولی خب وقتی اینجوری ام چیکار کنم که شاکی نباشن؟ آرزو داشتن که زورکی نیست.

    - - - Updated - - -

    کلا احساس نیاز به چیزی نمیکنم. فقط همون گرسنگی و تشنگی و خواب آلودگی.

    قبلا نیاز جنسیم خیلی زیاد بود طوری که هرکاری میکردم خودارضایی رو ترک کنم نمیتونستم. الان شاید ده ماهی باشه اصلا حسش نکرده ام.

    نیاز شدیدی به محبت کردن و کمک کردن به بقیه داشتم. یعنی این کارو خیلی دوست داشتم و میشه گفت اگر ازم میپرسیدن هدفت چیه میگفتم مهربون بودن.

    ساعتها وقتم برای دعا کردن برای دیگران و کمک بهشون میگذشت. فکر میکردم هدف آفرینش من همین کمک کردن و محبت کردن به دیگرانه.

    اما کم کم فهمیدم کسی نیازی به من نداره. تلاشهایی که برای کمک به دیگران میکنم مسخره است چون موفقیت اونا ربطی به دعا کردنها و کمک های من نداره و خودمو سرکار گذاشته بودم.

    یه همچین فکرهایی همه چیزم رو تحت تاثیر قرار داد. اما الان دیگه این فکرها یه باور محکم هستند برام.

  2. #2
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    دوشنبه 17 آبان 95 [ 15:15]
    تاریخ عضویت
    1391-2-26
    نوشته ها
    2,672
    امتیاز
    25,995
    سطح
    96
    Points: 25,995, Level: 96
    Level completed: 65%, Points required for next Level: 355
    Overall activity: 3.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveSocialVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    6,844

    تشکرشده 7,555 در 2,378 پست

    Rep Power
    353
    Array
    یه مقدار افسرده شدی. اگه دیدی طولانی شد این احساست برو دکتر دارو بده. الانم یه ورزش اروم مثله یوگا برو ثبت نام کن.

    - - - Updated - - -

    در کل عیبی نداره! تجربه ی سر بودن و هیچی ندونستن دنیا رو هم داری. زودتر خوب و بهتر شو و در عین حال دیگه حساسیت شدیدی نسبت به وقایع نخواهی داشت. الان باید از کارایی که از بیرون بهت روحیه بدن استفاده کنی مثله ورزش تغذیه سالم با دوستای خوبت بیرون رفتن و اینا.

  3. کاربر روبرو از پست مفید meinoush تشکرکرده است .

    Pooh (پنجشنبه 20 آذر 93)

  4. #3
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 25 اردیبهشت 01 [ 00:01]
    تاریخ عضویت
    1390-6-17
    نوشته ها
    1,916
    امتیاز
    39,710
    سطح
    100
    Points: 39,710, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    3,893

    تشکرشده 3,095 در 1,314 پست

    Rep Power
    316
    Array
    مینوش جان. بنده دو سال افسردگی و اضطراب شدید داشتم و دارو مصرف میکردم. من همین الان هم حساسیتی نسبت به وقایع ندارم. حتی یه ذره. یه جورایی مث کلم شده ام.

  5. #4
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 17 دی 93 [ 22:34]
    تاریخ عضویت
    1391-12-08
    نوشته ها
    661
    امتیاز
    3,788
    سطح
    38
    Points: 3,788, Level: 38
    Level completed: 92%, Points required for next Level: 12
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    2,635

    تشکرشده 911 در 430 پست

    Rep Power
    79
    Array
    سلام
    من حس ميكنم شما با خودتون ميگيد بس كه خانوادتون از همه كارتون ايراد گرفتن" من كه هر كار ميكنم اينا راضي نميشن پس بهتره بيتفاوت باشم تا نخواد انرژي بيخود مصرف كنم"
    من هم يك زماني واقعا به اين نتيجه رسيده بودم كه چرا من هر كار ميكنم اينا بازم ازم توقع ديگه اي دارن؟
    اما از وقتي اومدم اينجا بيشتر متوجه شدم كه اونا براي من نگرانن ودوست دارن آينده خوبي داشته باشم امانميدونن چطوربگن ومنو عصباني ميكنن.اما الان هر چي ميگن همش حرفاشونو تحليل ميكنم كه منظور بدي نداشتن.منظورشون اين بود امانتونستن بگن.كمتر عصباني ميشم.
    البته قرص آهن و روي هم در خلق وخو بي تاثير نيست.

  6. کاربر روبرو از پست مفید roze sepid تشکرکرده است .

    Pooh (پنجشنبه 20 آذر 93)

  7. #5
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    دوشنبه 17 آبان 95 [ 15:15]
    تاریخ عضویت
    1391-2-26
    نوشته ها
    2,672
    امتیاز
    25,995
    سطح
    96
    Points: 25,995, Level: 96
    Level completed: 65%, Points required for next Level: 355
    Overall activity: 3.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveSocialVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    6,844

    تشکرشده 7,555 در 2,378 پست

    Rep Power
    353
    Array
    کلم چیه ؟ :)
    منظورم اینه که بعد از اینکه حالت بهتر شد این حالتات یادت می مونه و یه مقدار کمتر حساس می شی به چیزایی که نباید حساس باشی. می دونم الان بی حسی.
    اما اینکه دو سال رفتی دکتر بهبود نداشتی رو نمی دونم. مدتش زیاد شده. الان دکترت چی می گه؟ http://www.hamdardi.net/thread22581-3.html#post209173
    نمی دونم این تاپیکو دیدی یا نه. هر چی می دونستم نوشتم اونوقتا. اگه ندیدی یه نگاهی بکن.
    ببین وقتی ادم افسرده است چون خودش انگیزه ای نداره از درون به تحرک واداشته نمیشه و باید از بیرون محرک جور کنه. مثله ورزش و این چیزا.
    راستی به فکر بقیه هم نمی خواد باشی توی این وضعیت. فقط به فکر خودت باش و سعی کن خودت به خودت کمک و مهربونی کنی که خوب شی.

  8. 2 کاربر از پست مفید meinoush تشکرکرده اند .

    Pooh (پنجشنبه 20 آذر 93), roze sepid (یکشنبه 27 مرداد 92)

  9. #6
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 25 اردیبهشت 01 [ 00:01]
    تاریخ عضویت
    1390-6-17
    نوشته ها
    1,916
    امتیاز
    39,710
    سطح
    100
    Points: 39,710, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    3,893

    تشکرشده 3,095 در 1,314 پست

    Rep Power
    316
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط meinoush نمایش پست ها
    کلم چیه ؟ :)
    منظورم اینه که بعد از اینکه حالت بهتر شد این حالتات یادت می مونه و یه مقدار کمتر حساس می شی به چیزایی که نباید حساس باشی. می دونم الان بی حسی.
    اما اینکه دو سال رفتی دکتر بهبود نداشتی رو نمی دونم. مدتش زیاد شده. الان دکترت چی می گه؟

    اتفاقا حالم بهتر شده. احساس غم و اضطراب دیگه نمیکنم.حالم بد نیست. یه جورایی مثل سنگ بی احساس شده ام.
    الان مشاوره نمیرم. دارو هم فعلا مصرف نمیکنم.


    http://www.hamdardi.net/thread22581-3.html#post209173
    نمی دونم این تاپیکو دیدی یا نه. هر چی می دونستم نوشتم اونوقتا. اگه ندیدی یه نگاهی بکن.
    ببین وقتی ادم افسرده است چون خودش انگیزه ای نداره از درون به تحرک واداشته نمیشه و باید از بیرون محرک جور کنه. مثله ورزش و این چیزا.
    راستی به فکر بقیه هم نمی خواد باشی توی این وضعیت. فقط به فکر خودت باش و سعی کن خودت به خودت کمک و مهربونی کنی که خوب شی.

    محرک بیرونی رو سعی کرده ام ایجاد کنم اما نشده. مثلا میرم کلاس شنا ولی بازم بی حسم. میرم کلاس زبان وسط کار ولش میکنم. دفترچه ارشد میگیرم اما نمیخونم یا نمیرم سر جلسه امتحان و .....

    - - - Updated - - -

    راستش من خیلی آرزوها و خواسته ها داشتم که همه رو در خودم سرکوب کردم. خیلی چیزها دلم میخواست و براش تلاش کردم اما توی مهمترین هاش خانواده ام مانع شدن. کم کم دیدم کاری از دستم برنمیاد و مجبورم خودمو با خانوادم هماهنگ کنم و خودم هم اون خواسته ها رو نداشته باشم.

    خیلی کشتن احساسات و خواسته هام برام سخت و تلخ بود. اما این کارو کردم.

    الان چیزی نیست که بخوامش. به نظر خودم خود خانواده ام خواستن من این باشم. اما باز هم از دستم ناراحتن.

    تا پارسال تابستون هنوز درونم پر از خشم از خانواده ام بود که نذاشتن من به چیزایی که میخواستم برسم. تا پارسال رابطه ام باهاشون یه جورایی خشمگینانه(نه پرخاشگرانه) بود.

    اما حالا سرم تو کار خودمه. کاری به کار کسی ندارم. نه دیگه توقع دارم درک بشم نه توقع دارم دوستم داشته اشن.

    پارسال یه کتک حسابی از پدرم و برادر کوچیکام خوردم. گرچه وقتی توی تالار از این کتک خوردن حرف زدم همه خودمو محکوم کردن. کسی نمیفهمید من برای چی و تحت چه فشارهایی به اون حالت رسیده بودم.

    ولی به هر حال با همه چی کنار اومدم. خودمو با همه اش سازگار کردم. حتی به قیمت کشتن خواسته ها و امیال خودم.

    دیگه هرکی هر بلایی سرم بیاره صدام در نمیاد.

    ولی حالا هم باز خانوادم معترضن. چرا؟؟؟ چرا همه آرزوهامو ازم گرفتن و بازم معترضن؟؟

    من که همه ی خواسته هامو کنار گذاشتم چون اونا نذاشتن. چرا بازم شاکی اند؟ خب چی کار کنم؟؟ همه خواسته هام مردن. دیگه چیزی ندارم که بخاطرش تلاش کنم. برای خودمم زندگی فقط زنده بودنه و دارم تلاش میکنم تحملش کنم تا یه روزی بمیرم و خلاص بشم.

  10. #7
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 17 دی 93 [ 22:34]
    تاریخ عضویت
    1391-12-08
    نوشته ها
    661
    امتیاز
    3,788
    سطح
    38
    Points: 3,788, Level: 38
    Level completed: 92%, Points required for next Level: 12
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    2,635

    تشکرشده 911 در 430 پست

    Rep Power
    79
    Array
    سلام
    چند سالتونه؟
    دختريد يا پسر؟
    چه چيزايي دوست داشتيد كه مانع رسيدنتون شدن؟
    مدرك تحصيليتون چيه؟
    چه هنر هايي ياد داريد؟
    چندتا دوست داشتيد والان اونا درچه حالي هستن؟
    عاشق كسي بوديد؟
    اگر بوديد چي شد؟
    قبلا چه كاري رو دوست داشتيد به عنوان تفريح انجام بديد؟

  11. #8
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 25 اردیبهشت 01 [ 00:01]
    تاریخ عضویت
    1390-6-17
    نوشته ها
    1,916
    امتیاز
    39,710
    سطح
    100
    Points: 39,710, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    3,893

    تشکرشده 3,095 در 1,314 پست

    Rep Power
    316
    Array
    با اینکه در تاپیکهای قبلیم خیلی از مشکلاتم و خودم گفته ام(منظورم تاپیکهای پارسالمه) ولی چشم باز هم میگم.

    دختر 26 ساله لیسانس
    هنر زیاد بلدم اما نه به شکل حرفه ای. مثلا نقاشی طراحی موسیقی آواز خیاطی گلدوزی گلسازی و... طبع شعریم هم قبلا ها بد نبود الان خشکیده.البته خونه داری و آشپزیم میشه گفت خیلی خوبه.

    دوست که خب زیاد داشتم. همکلاسی های دوران دبیرستان و هم اتاقی های دوران دانشگاه. یکی دو تا از دوستای دوران دبستان و راهنماییم هم هنوز هستن.
    اکثرا ازدواج کردن. جز یکی دوتاشون بقیه ارشد هم گرفتن. الان هم گهگاه تلفنی با هم در ارتباطیم.

    مهمترین چیزی که مانعش شدن ازدواج بود. خیلی دوست داشتم ازدواج کنم و مادر و همسر خوبی باشم. خیلی مطالعه در موردش میکردم. از بچگی. اما مانع شدن.

    در مورد عشق هم بله. کسی رو دوست داشتم. البته تا قبل از خواستگاری ایشون هیچ صحبتی با هم نداشتیم و جز یه رابطه ی معمول فامیلی چیزی بینمون نبود. بعد از خواستگاری ایشون تا دو سال هر دو تلاش کردیم برای به هم رسیدن و به هر سازی که خانواده ها زدن رقصیدیم که راضی بشن. ولی آخرش هم دست از سرمون برنداشتن. اجبارا و برخلاف میل درونیم جواب نه دادم.

    تفریحات قبلی رو میشه گفت الان هم دارم. میشه گفت شکل زندگیم خیلی فرقی نکرده. جز اینکه قبلا محصل بودم و الان نیستم. ولی دیگه هیچی به نظرم هدفمند و معنی دار نیست.

  12. #9
    در انتظار تایید ایمیل ثبت نام
    آخرین بازدید
    دوشنبه 19 آبان 93 [ 11:18]
    تاریخ عضویت
    1392-3-26
    نوشته ها
    1,155
    امتیاز
    3,537
    سطح
    37
    Points: 3,537, Level: 37
    Level completed: 25%, Points required for next Level: 113
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Overdrive1000 Experience PointsTagger First Class1 year registered
    تشکرها
    153

    تشکرشده 2,575 در 920 پست

    Rep Power
    0
    Array
    باید بگویم شما دوباره دارید علایم افسردگی را بروز می دهید و دوباره باید به روانپزشک مراجعه کنید.
    ببینید افسردگی ها انواعی دارند. می توانند دوره ای باشند. مثلا یک دوره خوبی بعد یک دوره افسرده ای دوباره خوب می شوید دوباره افسرده می شوی. به این حالت می گویند ( سایکلوتایمی ) . افسردگی ممکن است حاد باشد به طوری که بیمار نه غذا می خورد و نه حتی حرکتی از خودش نشان می دهد. افسردگی ممکن است مزمن باشد. یعنی بیمار زندگی می تواند بکند اما دایما حس بدی را تجربه می کند و استرس درونش دارد. بعضی افسردگی ها هم مقاوم هستند و سالها باید دارو درمانی را ادامه داد.

    من راجع به بیماری های روانی مطالعاتی داشته ام و سال ها با بیماران سرو کار داشته ام و در جریان درمان آنها بوده ام. پس توصیه ام به شما این است که به روانپزشک خود دوباره مراجعه کنید تا معاینه شوید. علایم بارز افسردگی و نوسان خلقی دارید. اصلا هم نگران نباشید. اگر به موقع و درست درمان کنید حالتان بهتر از اولش می شود.

  13. کاربر روبرو از پست مفید نوروزیان. تشکرکرده است .

    Pooh (پنجشنبه 20 آذر 93)

  14. #10
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 25 اردیبهشت 01 [ 00:01]
    تاریخ عضویت
    1390-6-17
    نوشته ها
    1,916
    امتیاز
    39,710
    سطح
    100
    Points: 39,710, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    3,893

    تشکرشده 3,095 در 1,314 پست

    Rep Power
    316
    Array
    نوپوی گرامی ممنون. ولی من فکر کنم افسردگیم اصلا درمان نشد که دوباره به وجود اومده باشه. من فقط اضطرابم تا حدی درمان شد.

    تمام این 5 سال رو با درد زندگی کرده ام. البته الان انگار به این درد عادت کرده ام و بخشی از زندگیم شده. برام طبیعی شده که چیزی نخوام. برام طبیعی شده که خوب نیستم. برام طبیعی شده که به دردنخورم و ....

    برای افسردگی مزمن هم باز باید دارو مصرف کرد؟

    - - - Updated - - -

    اصلا دو سه روزه عجیب به هم ریخته ام.

    از خدا و زندگی و همه چی شاکی ام.

    هرگز نتونستم این حس رو که خدا تنهام گذاشت و از خودش ناامیدم کرد رو از بین ببرم.این چند روزه بازم یادم اومده. حس میکنم عادلانه نبود .

    - - - Updated - - -

    وقتی حس میکنم خدا هم فریبم داده، یا خدا هم بی انصافی کرد، یا همه ی خوب بودن هام بی فایده بود و الکی دل خوش کرده بودم که خدا دوستم داره، به هم میریزم.

    یا وقتایی که میبینم اونایی که دنبال هزارجور بدی بودن خیلی اوضاعشون بهتره و خدا هم انگار بیشتر باهاشونه.

    اینجور وقتا از خدا هم بدم میاد.

    - - - Updated - - -

    اصلا این تاپیک رو بی خیال.

    به نظرم بهتره یه تاپیک باز کنم با عنوان بدبینی های من نسبت به خدا و اونجا رنجهای اصلیم رو بگم. چیزهایی که از زندگی متنفرم کرده.

    - - - Updated - - -

    اصلا این تاپیک رو بی خیال.

    به نظرم بهتره یه تاپیک باز کنم با عنوان بدبینی های من نسبت به خدا و اونجا رنجهای اصلیم رو بگم. چیزهایی که از زندگی متنفرم کرده.


 
صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: سه شنبه 13 اسفند 92, 10:36
  2. موفقیت از آن كسانی است كه ذهنیت موفق دارند
    توسط ani در انجمن موفقیت و شادی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: یکشنبه 24 آبان 88, 18:19

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1404 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 08:01 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.